داستان کوتاه«روی تپه‌های بنگه» ماهرخ آخوند

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

پیام بازرگانی که شروع شد، دست برد طرف کنترل و ناگهان خانه ساکت شد.آهی کشید و همان‌طور که صدایش به اوپن دور و نزدیک می‌شد، گفت:

- گوشت با مونه؟ دارم گپ می‌زنما...

بوی ریکا که بلند شد تق‌تق ظرف‌ها درآمد.قابلمه‌ای که زیر دستش سابیده می‌شد، روی لبه ظرفشویی به ناله افتاده بود.با هر گردش ظرف هن و هنی می‌کرد و من می‌دانستم لب‌هایش را بیشتر به‌هم چفت می‌کند.لب‌هایش که به‌هم قفل می‌شد، اگر مینار سرش نبود، سیب گلویش می‌رفت و می‌آمد.می‌رفت و می‌آمد.می‌رفت و اما حرفی نمی‌زد.رویش را که به‌سمت نخلستان برگرداند، انبوه موهایش که زن خالو در دو رج بافته بود و روغنشان زده بود، جلوی چشمان مرا گرفت.سیاهی توی چشمانم دوید و قلبم فرو ریخت.صدای باد که میان پنگ‌های پلاسیده نخل‌های باغ خالو می‌پیچید چنان توی گوشم هو می‌زد که از شرمندگی سرخ می‌شدم.دست روی بازویش گذاشتم تا دوباره چشمم به چشمان سورمه آب‌کرده‌اش بیفتد.نگاهش را که دزدید دست برد و سیاهی کنار چشمانش را به‌سمت زلف‌ها راند.

- سی چه باید بشی[1]؟ مو تازه رخت سفید بر کردم مرزوق. نمی‌خام...

و در «نخواستن» که صدایش شکست، نگذاشتم دوباره سرمه‌ریزی کند.

- سی مو کن حوا... فقط سی کن[2]، گپ نزن...به قرآن می‌فهمم دردت چنه. باکیت نباشه... مگه مو تا حالا کم دل به دریا زدم؟ عهد می‌کنم واگردم.سی خاطر تو هم که شده...فقط پشتم باش...بوامینا رضا نمی‌دن...ولی اگه تو...

دست که روی انگشتان حناگرفته‌اش گذاشتم دست از میان گل‌های ماکسی‌اش بیرون کشید و گفت:

- اونجا پی چه می‌شی؟ مو طاقتش ندارم... بخدا از حرف مردم پروام نیست.فقط سی خاطر خودتن که اینطور...

- باید برم حوا...دلم بیقراری می‌کنه. یادتن چندسال پیش تو بنگه[3] گم رفته بودی؟ وقتی خالو پیدات کرد چه گپی اِت زده بود؟

سرش را تکان داد و برای اینکه حرفی نزند دوباره لب‌هایش را به‌هم چفت کرد.

- مگه نه شنیده بودی یکی شرو[4]ش می‌خونه؟ ها؟ ولی جواب تو که دنبال کمک می‌گشتی‌اش نمی‌داده؟... سی چه این‌طوری سی می‌کنی؟ نترس...جنم نزده... فقط می‌خوام یادت بندازم اون‌وقتی چه حسی داشتی... نه ویسا گپم تمام شه.مو هم همون احساسکو دارم... الانم...

تا آمدم دنباله حرفم را بگیرم، صدای شکستن رشته کلام از دستم انداخت.لبه میز را گرفتم و بلند شدم.درحالی‌که پاکشان به‌سمت آشپزخانه می‌رفتم، فریاد زد:

- نیا مرزوق...پات اِش می‌بره... دارم جمعش می‌کنم...

دست به دیوار سر جایم، آنجاکه بوی پیاز داغ و ادویه تندتر شده بود، ایستادم تا مگر باز هم حرف بزند.درحالی‌که روی زمین چهار دست و پا شده بود، خم کمرش را تصور می‌کردم که زیر لباس بلندش کوتاه و بلند می‌شد و با وسواسی‌که موقع انتخاب خارَک[5] از میان پنگ[6]های گردگرفته و چیدن آن‌ها نشان می‌داد، تکه‌های بزرگ‌تر را یکی‌یکی برمی‌داشت و تق‌تق‌تق تق... توی سطل

زباله می‌انداخت.

- داشتی می‌گفتی پنجره دوجداره؟ همیناکه داریم خوبه خو... مو آخر از کار تو سر در اِم نیاورد. خونه کردی مثل خاکستون ساکت‌ساکت... حالا بیایم همین پنجره‌هایی که می‌گی هم بخریمون تا همی دوتا بوقی هم که میاد داخل نشنویم... مو خو زیاد خونه نیستم سی خوت می‌گم...می‌ترسم...

صدایم میان بوی شامپویی که هنوز لای موهای تَرَش مانده بود گم شد.از کنارم گذشت و صدای قدم‌هایش درحالی‌که دور می‌شد، توی راهرو پشت در یکی از اتاق‌ها فرورفت.

- این سروصداها اذیتت نمی‌کنه؟ مو خو دیگه سیم اعصاب نمونده...ها راستی...ننه پسینی زنگ اِش زد... سلامت رسوند...

دوباره که از کنارم رد شد، نگاهم میان تاریکی گیسوهایش که بازشان گذاشته بود و شانه را به‌سختی از میانشان به پایین سرمی‌داد، ماند.قلبم شروع کرد به زدن و شانه را که از دستش گرفتم، نشستم.

روبه‌رویم درحالی‌که پشت به من داشت، سرش را به اطراف گرداند و از گوشه سنگر برخاست. جانماز را باز گذاشته بود.دستمال آبی حوا را از توی جیبم درآوردم و زیر مهر گذاشتم. چند تار بیشتر نبود.وقتی تایش را باز می‌کردم چنان تابدار کف دستم می‌خوابیدند که انگار باد شمال خودش را ول داده باشد میان «خورهای»بنگه و هی رقصشان بدهد.از سبز به طلایی و از طلایی به سبز و از سبز به طلایی و...مثل خارک‌های نخلستان خالو که آخرین‌بار که ثمر خرماشان را زمین گذاشتند صدای محزون حوا پیچیده بود میان پیچش «خورها.»

- دید مجنون را یکی ی ی ی ی صحرانورد د د د د...

به «لیلی»که می‌رسید تکیه می‌دادم به درخت موردی که با هر وزش باد سر و پکالم را پر از برگ می‌کرد و زل می‌زدم به گل‌های ریز و درشت لباس حوا که با هر دم و بازدم روی سینه باز می‌شدند و دوباره می‌پژمردند.تحریرهای آخر را که می‌زد خورشید در پس کوه هردویمان را سرخ می‌کرد و نوایش که میان صدای جیرجیرک‌ها رو به خاموشی می‌گذاشت من تازه پیدا می‌شدم.

- ای دلم می‌خواد بازم سیم بخونی حوا...اون‌جا که بودم دلم که سیت تنگ می‌شد می‌رفتم یه پس و پیلی پیدا اِم می‌کرد و صدام ول می‌دادم...سیم می‌گفتن نکن جامون شناسایی می‌کنه...ولی مگه یاد تو...

دکمه جاروبرقی را که زد صدایم چنان بلعیده شد که حتا خودم هم دیگر نمی‌شنیدمش.دستم را که به دیوار مانده بود روی اوپن گرداندم و برگشتم سرجایم نشستم. اینقدر همین‌جا نشسته بودم که صدای فرمانده درآمده بود.سرم را پشت تپه‌ای که پناهم داده بود خم کرده بودم تا دیده نشوم.نگاهم میان تاریکی که می‌گردید دلم هری می‌ریخت.بعد دوباره انگار که برگردد سرجایش، دستمال حوا را میان مشت فشار می‌دادم و به تفنگم چنگ می‌زدم.آب دهانم را که قورت می‌دادم صدایش می‌پیچید توی گوشم و موهای تنم سیخ می‌شد.از سمت نخلستانی که توی تاریکی از چشمم گم بود تنها صدای «پیش[7]هایی»می‌آمد که باد سکوتشان را برهم می‌زد و جیرجیرک‌هایی که آشفتگی‌ام را تشدید می‌کرد.سر بالا کردم و دوباره نگاه گرداندم میان تاریکی...

- آدم وحش می‌کنه اینجا...پا حوا... بشیم که دیره...

حوا که دستش را می‌داد به دستم و بلند می‌شد، تیزی خورهایی که توی لباس‌هایمان فرو رفته بود و پایمان را «کنجیر[8]»می‌گرفت، قدم‌هایمان را محتاط می‌کرد.از جوی آبی که به‌سمت نخلستان بنگه می‌رفت پرید و درحالی‌که هنوز بال دامنش را توی مشت بالا گرفته بود، گفت:

- دلم رضا داد مرزوق...هرجا می‌خی بشی مو دیگه باکیم نیست...خوم با بواتینا گپ می‌زنم... فقط عهد کن...

حرفش را قطع کرد و میان تاریکی چشم گرداند به‌سمت باغ خالو که حالا صدای تلنبه‌اش بلندتر از روز به‌گوش می‌رسید و میان کرت‌های خربزه و هندوانه اوج می‌گرفت.

- سی کن اینجا چه قشنگه...دلم اِش می‌خواد تا ابد همین‌جا باشیم...کاری نکن که مو...

- نمی‌فهمم حوا...منظورت چنه...

- سالم واگرد...نه می‌خوام تو از دست بدم نه اینجا... فقط همین...

دستش را که ناخودآگاه هنوز به دامن داشت پایین انداخت و جلینگ‌جلینگ النگوهایش طوری ریز برداشت که انگار سعی کند پنهانی انگشتش را از روی موهای شقیقه به‌سمت چانه‌ام خیز دهد.چشم که به دیوار باز کردم، سایه‌اش پشت سایه‌ام تکان می‌خورد.فتیله فانوس را بالاتر کشیدم و از گرما ملافه را پس زدم.

- پس کی برق میاد؟ چش چش نمی‌بینه...

- پروای برقت نباشه...تو خو فردا می‌شی...دیگه نور سی چته؟

رویم را که به‌رویش برگرداندم، نفسش مثل تش باد خورد به صورتم و تنم را داغ کرد.

- پس فهمیدی سی چه می‌رم ها؟...ولی الان دلم نور می‌خواد...چشمام فضولیشون کرده حوا...

گوشه ملافه را که گرفتم دستم روی تنش یخ کرد.شعله فتیله فروکش آمد و آتش میان چشمانش بالا کشید. صورتم را لای موهایش فروکردم و بوکشیدم.دستش که بی‌صدا در هوا جلو و عقب رفت بوی قهوه پیچید زیر دماغم.

- دلم فغون کرده مرزوق. ننم می‌گفت هوا که خنک بشه با زن و زیلا می‌شن مسیله[9]کاکل[10]چینی... ای دلم می‌خواست مو هم...

- حالاحالاها مرخصیم نی...تو الکی خوت پاگیر اونجا کردی. مگه همین جا چشه؟ خوت خو می‌فهمی مو سی درمانم هم که شده باید حالاحالاها همین‌جا بمونم...

دستم را که روی میز به دنبال فنجان گرداندم به پشتی مبل تکیه داد و آهسته گفت:

- مواظب باش...داغه.

و بعد بلندتر از قبل ادامه داد:

- وقتی گم رفتم تو تپه‌های بنگه نمی‌دونی چه حالی داشتم...دلم خش بود که حداقلش می‌فهمم کجام ولی حالا...اینجا شروه که می‌خونم انگار نمی‌خونم...ها می‌خندی مرزوق؟ گمونت مو خرفت شدم؟... آخ... حواست کجان؟

دستم که به نعلبکی فنجان گرفت، قهوه لب پر زد و داغ شدم.دستم را گرفت و سعی کرد روی دسته فنجان قلاب کند.دستش را که پس زدم فنجان واژگون شد و دستش میان هوا ماند.رویم را از چشم‌هایش که لابه‌لای مه نگاهم مات و تار مانده بود گرفتم و در‌حالی‌که حرف‌های دکتر مدام توی سرم با صدای بلندتری می‌رفت و برمی‌گشت، روی سنگ‌ریزه‌های کف سرا سکندری خوردم و پاکشان از پله‌های سکنجه بالا رفتم.در مطبخ را پیدا کردم و دو لت آن‌را محکم به هم کوبیدم.کلونش را که انداختم صدای حوا که میان تاریکی شب اسمم را تحریر می‌کرد پشت در جاماند.

 


[1]. بری

[2]. نگاه کن

[3]. نام دشت است.

[4]. نوعی شعر خوانی محلی

[5]. نوعی میوه

[6]. شاخه های درخت نخل

[7]. برگ درخت نخل

8. نیشگون

[9]. نام دشت است

[10]. نوعی سبزی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692