زندگی میتواند همانقدر که زیبا، خوشبختی آفرین و اسرارآمیز باشد، در عین حال دردآور و غمانگیز هم باشد. در این پهنهی گستردهی هستی این آدمها هستند که آماج این زیبایی و خوشبختی یا درد و غم هستند.
گاه تجربهها و لمس واقعیتهای پیرامون مارا از خود و خواستههای خود برون میکند و دنیای جدیدی رو به ما میگشاید، دنیایی مملو از غم و ماتم.
انگار با قیر مذاب و گداخته آسمان را سیاهاندود کردهاند، صاف و یکدست، بدون ستاره.
چراغهای دو طرف، رو در روی هم محوطهی بیمارستان را روشن کردهاند، حیاط خالی است و پر است از سکوت. داخل، کنار بوفه و پذیرش، افرادی ازدحام کردهاند و گروهی در حال تکاپو هستند.
وارد بخش میشوم و پست کاریام را تحویل میگیرم، لباسهایم را میپوشم، برای شروع کار شیفت شب وارد سالن میشوم و به یک به یک اتاقها و بیمارها سر میزنم. اتاق شمارهی یک با سهتخت و سهبیمار و دو پنجرهی بزرگ رو به حیاط، اینبار بهنظرم اسرارآمیز و سرشار از سکوت میآید. بیمار کنار پنجره، زنی نحیف با صورتی استخوانی و پوستی تیره و نگاهی سرد و بیروح است؛ استخوان شقیقههایش را بوضوح میتوان دید، تنهاست، کسی کنار او نیست. دو بیمار دیگر در پچپچ نهانی و زیر، در حال گفتگو هستند، با ورود من رشتهی صحبتشان بریده میشود. لبخند میزنند و شکایتی ندارند. به تخت کنار پنجره نزدیک میشوم، نگاه چشمانش روی شیشهی پنجره است؛ گویی پی به حضورم نبرده است، حالش را میپرسم و بدون هیچ تغیری در حالت صورتش تنها به (خوبم) اکتفا میکند. شکمش نسبت به جثهاش زیادی بالا آمده است؛ تناسبی ناهمگون. میگویم برای فردا صبح آماده باشید. هیچ جوابی نمیشنوم، شببخیر میگویم و از اتاق خارج میشوم و آهسته دربرا میبندم.
زن مظهر زایش و تولد و تداوم نسل، نهماه و نهروز در حالت انتظار همراه با دردی شیرین، جنین را در بطن خود پرورش میدهد، ثمرهی یک؛ یک واحد، لحظههای آخر را با شوقی سرشار از شادی به انتظار مینشیند. زن اتاق شمارهی یک در نگاهش نگرانی، ترس و انزجار موج میزند، بیگانه با خود و خود بیگانه با جنین، سرد و بیتفاوت، منشاء آن از چه میتواند باشد؟ چه چیزی وجود زن را اینقدر سرد و بیروح کرده است؟ نمیتوان پاسخی قطعی داد، همهی جوابها در هالهای از شک و تردید هستند، در حصاری از بی ادله بودن.
ساعت خاموشی است، چراغ اتاقها خاموش میشود، تنها راهرو است نور مهتاب گونهای به اطراف میپاشد، صدای گریهی مداوم نوزادی سکوت بخش را شکسته، بعد از کلنجار رفتن زیاد مادر و پرستارها میتوانند آرامش کنند.
با سپری شدن شبکاری، صبحی پر از هیاهو و پر مشغله دامن میگستراند. بخش زنان در جنب و جوش همیشگی خود نفسنفس میزند، در اتاق شمارهی یک، تخت کنار پنجره خالی است و کنار تخت زن میانسال و مرد جوانی ایستادهاند، مرد جوان پشت به در و رو در پنجره دارد، با حرکات بیقرارشان حس میکنی لحظهها برای هر دو به کندی و زجرآور طی میشود. بعد از انتظاری طولانی بهیار نوزادی را در سبد مخصوص حمل نوزادان میآورد، زن میانسال نوزاد را تحویل میگیرد، در پارچهای سبز و آغشته به لکههای بزرگ خون، نوزاد دست و پا میزند، مدام گریه میکند و در طلب مایهی آرامش است و نبود آن بر گریهی نوزاد و غم نهفته در گریهاش میافزاید. زن زیپ ساک دستیاش را میکشد، نوزاد را در میان گریهی بیامانش میپوشاند و درون کیسهی خواب جای میدهد، کیسه را در آغوش میگیرد و با حرکاتی آرام سعی در آرامش نوزاد دارد، اما بیفایده است.
در همین حال زن را از اتاق عمل میآورند، صورتش زرد و بیرمق، لبهایش خشک، موهای جلوی صورتش با بینظمی خاصی به پیشانیش چسبیده است، خستگی و اندوه از تمام وجودش میبارد. به کمک دو پرستار و دو بهیار با پتوی زیرین و حرکتی آهسته و سرشار از مواظبت و هماهنگ با هم او را به تخت انتقال میدهند.
زن میانسال و مرد جوان، بدون هیچ تکلمی تمام حرکات را نگاه میکنند، بهیارها و پرستارها اتاق را ترک میکنند. زن جوان نالههای نحیفی میکند، سرم را به دستش وصل میکنم و پس از آن آرامبخشش را تزریق میکنم و میگویم: قوی باش.
زن میانسال به تخت نزدیک میشود، با کلمات بریدهبریده سعی در گفتن چیزی دارد اما نمیتواند چطور و چگونه و از کجا شروع کند و کدام واژه را انتخاب نماید. آخر سر مستأصل از تلاش بیهوده کیفش را باز میکند و برگهای کاغذ را بیرون میآورد و آنرا جلوی صورت زن جوان میگیرد. زن جوان نگاهش را از سقف بر نمیگیرد. بیتفاوت همچنان با نفسهای بلند و دردآور به سقف اتاق چشم دوخته است.
- خودت که بهتر میدانی، برگهی دادگستری است، خودت اینرا خواستی، خودت این راه را انتخاب کردی، ما باید برویم.
زن برگهی کاغذ را دوباره در کیفش میگذارد و با حرکت سر به مرد جوان اشاره میکند. هر دو بدون هیچ تکلمی و بدون خداحافظی از اتاق بیرون میروند و نوزاد همچنان گریه میکند و با هر قدم صدایش تمام سالن را پر میکند.
زن جوان با دست چپ پتو را روی سر و صورتش کشید. هیچ داد و فریادی نکرد. هیچ جزعی نکرد. تنها با دردی جانکاه گریست.
دیدگاهها
و چرا زن نگاهش را در آن موقعیت به سقف اتاق دوخته است؟
این قسمت از داستان گویای این امر می تواند باشد: (زن میانسال نوزاد را تحویل میگیرد، در پارچهای سبز و آغشته به لکههای بزرگ خون، نوزاد دست و پا میزند، مدام گریه میکند و در طلب مایهی آرامش است و نبود آن بر گریهی نوزاد و غم نهفته در گریهاش میافزاید. زن زیپ ساک دستیاش را میکشد، نوزاد را در میان گریهی بیامانش میپوشاند و درون کیسهی خواب جای میدهد، کیسه را در آغوش میگیرد و با حرکاتی آرام سعی در آرامش نوزاد دارد، اما بیفایده است).
گریه کودک - پارچه سبز و لکة های خون بزرگ چگونه نشانه هایی می توانند باشند؟
در این داستان؛ قهرمان داستانی را می بینیم که بعد از پا گذاشتن در دنیا به لکه های خون آغشته شده است که ی تواند نشانه درک خشونت از دنیای بیرونیش باشد؛ و با توصیفاتش همانند :
سهتخت و سهبیمار و دو پنجرهی بزرگ رو به حیاط،؛
بیمار کنار پنجره، زنی نحیف با صورتی استخوانی و پوستی تیره و نگاهی سرد و بیروح است؛ استخوان شقیقههایش را بوضوح میتوان دید، تنهاست، کسی کنار او نیست.
به تخت کنار پنجره نزدیک میشوم، نگاه چشمانش روی شیشهی پنجره است؛ گویی پی به حضورم نبرده است،
هر چند می خواهد دنیای بیرون را تماشا کند و لذت بودن در جهان را تماشا کند منتها قهرمان داستان نشان می دهد که رمق تجربه دنیای بیرون را ندارد.
این موضوع به روشنی در مقدمه داستان آشکار است و ....
داستان را خواندم و لذت بردم ...
موفق باشید و شاد.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا