قلم را برمیدارم، میخواهم باز از تو بنویسم. نمیدانم چه سِحری در توست که با نوشتن اولین کلمه، خود به خود به جلو میروم. چیزی تا سحر نمانده؛ همیشه به وقت سَحَر منتظر میمانم تا بتوانم صدای گنجشکها را بشنوم. گنجشکهایی که برایت نماز ِآواز میخوانند. بر شاخههایت تکیه میدهند و بیهوا از هرچه رخ خواهد داد، تو را میخوانند. تو نهایت هر حادثهای، دیگر میخواهد چه اتفاقی بیافتد؟ جای امن یعنی همین، یعنی هرچه حادثه بوده را از سرگذرانده باشی و اکنون تنها به خود و اطرافت بنگری؛ به آرامشیکه بهخاطر تو آرامش شده است. شاید چند وقت قبل بود، مثل همین حالا که داشتم مینوشتم و در اوهام واژگان غوطهور بودم و تو درخت میکاشتی، همان درخت ِایوانِ خانه را میگویم.
گفتم: «مگر در ایوان هم درخت، درخت میشود؟ گفتی: آری... اگر من بکارمش!»
- پس ریشههایش چه؟
- هیچ ریشهای در خاک رشد نمیکند. ما در این پنداریم، حال آنکه ریشه در جان ِماست.
هیچگاه معنی ِحرفت را نفهمیدم تا همین آخرتهای جبرآلود. درخت را کاشتی؛ از جایت بلند شدی و با تحسین نگاهش کردی. از برق چشمان و لبخندت معلوم بود که دوستش داری با اینکه تازه به دنیایت آمده بود. من هم تو را دوست دارم چه آن زمان که تازه آمده بودی و چه حالا که دیگر آن صورت گذشتهات را نداری. یعنی برای من اینگونه شدهای. شبیه به انسانی درختی!
همانطور به درخت تازهزادهات مینگریستی، سر چرخاندی و منرا دیدی. دیدمت، فقط لحظهای که دست از نوشتن برداشته بودم ولی ژرفنای نگاهت هنوز به عمیقترین خاطراتم نفوذ میکند و این یکی از سِحرهای تو است! حس کردم آخرین نگاه چشم در چشممان است و افسوس میخورم که هیچ زمان به حسهایم اعتماد نکردم. دوباره قلم به دست گرفتم و شروع به نوشتن کردم. راستش را بخواهی از نگاهت ترسیدم، خواستم از زیر بارش شانه خالی کنم آخر سنگین بود، بسیار سنگین. زود خودم را جمع و جور کردم و باز نوشتم. از بعد ِ تو هیچ نمیدانم. در نگاهت دعوتی بود که یقیناً اگر از آن نمیگریختم، هماندم همراهت میشدم. حال هرچه میخواست باشد. ولی تو در پوچترین لحظههای با من بودنت، به طراوت روزهای نخست بودی. میگفتی: «این بزرگترین هنر است، اینکه بدانی زنده بودن، پوسیده شدن است و بدانیکه داری پوسیده میشوی ولی خودت را به زندگی بزنی.» تو اینگونه بودی و من بیزندگی، زندهام!
یکبار کنارم نشستی فقط یکبار؛ بیشتر از آنرا بهیاد ندارم. تو همیشه در ایوان خانهمان قدم میزدی و در ذهنت آرمان میساختی، آرمانیهایی که از ذهن و قلم من دور بود و شاید این دلیلی شد برای جدا افتادنمان. تو در ایوان و من در اتاق مینوشتم و مینوشتم و گهگاه نگاهی بینمان جان میگرفت و پیش از آنکه جان ببازد از تو فرار میکردم. همیشه معتقد بودم باید از جایی نگاه را بُرید اگر ادامهاش بدهی به تَهاش میرسی و من نمیخواستم به ته ِ نگاه تو برسم. چیزی در انتهایش بود که پریشانم میکرد. آرمانهایت، آری آرمانهایت در آنجا جولان میدادند و من به دیدن ظاهر نگاهت راضی بودم چون حس میکردم هنوز هم دارمت.
یکبار کنارم نشستی فقط یکبار.
- اینهمه مینویسی خسته نمیشوی؟
- برای چه خسته؟
- اصلاً چه مینویسی؟
- تو را!
- من را؟
- بله تو را.
- تو از من چه میدانی که بخواهی بنویسیاش؟
- هیچ.
- پس چه؟
- از تو هیچ ندانستن برای من بهتر است، اینگونه همهات را دارم.
- پس تو از قماش همان آدمهایی هستی که میخواهند صاحب همهچیز باشند، صاحب همهی آدمها –همهی آرزوها- همهی شادیها و حتی همهی غمها! ولی نمیدانند خودشان را هم ندارند! و وقتی خودت را نداشته باشی، داشتن اینهمه چیز غیرممکن است، غیرممکن...
سکوت کردم؛ تو هم سکوت کردی، لبخندی زدی و دوباره به ایوان بازگشتی.
همانطور به درخت تازه زادهات مینگریستی، سر چرخاندی و منرا دیدی. دیدمت فقط لحظهای که دست از نوشتن برداشته بودم، ولی نگاه ژرفی بود. حس کردم آخرین نگاه چشم در چشممان است. دستهایت را به دو سویت باز کردی -سر به آسمان بُردی و در کنار درختت، درست کنار درختت ایستادی و اینگونه بود که دستهایت شاخهای میشدند و انگشتانت به جوانه زدن برمیخاستند، شاید به همین زودی!
اولین نشانههای ریشه زدنت را دیدم، قلم هم در دستم حیران بود. داشتم همهات را از دست میدادم و هنوز هم مینوشتم! حرف آنروزت را بهخاطر آوردم، «پس تو از قماش همان آدمهایی هستی که میخواهند صاحب همهچیز باشند، صاحب همهی آدمها –همهی آرزوها- همهی شادیها و حتی همهی غمها! ولی نمیدانند خودشان را هم ندارند! و وقتی خودت را نداشته باشی، داشتن اینهمه چیز غیرممکن است، غیرممکن... .»
در تنت ریشهای میپیچید، دستهایت شاخههایی پُر توان میشدند و از انگشتانت، هزار هزار جوانه میرویید. زمان میگذشت، تو هم میگذشتی و من در پشت میز کوچکم، گذشتههای تو را مینوشتم. صدایت میزدم ولی سکوتی یکنواخت جاری میشد. دیگر جوانههایت بهبار نشسته بودند، هر روز سبزتر میشدی، دیگر سرت هم در سبزی پنهان شده بود. درحال کامل شدن بودی که هنوز جا برای کاملتر شدنش بود. در نوشتههایم نوشتم: «پس آرمان تو این بود؟ حتی نخواستم بشنوم چه میخواهی! دوست داری چه بشوی؟ چه خودخواه بودم! حالا معنی حرفت را میفهمم، من از قماش آدمهایی هستم که نه تنها تو را از دست دادهام بلکه خود را نیز. فکر که میکنم، میبینم هیچزمان خودرا نداشتهام که بخواهم از دستش بدهم! اقرار میکنم هیچگاه به پای حرفهایت ننشستم چون بیم آن داشتم که بهجایی از افکار و آرمانهایت برسم که من در پیشش خوار باشم، گمان میکردم اگر چنین شود و تو را بشناسم به کل از دستت میدهم. با اینکه تو به پای حرفهای من نشستی و وقتی دیدی چیزی برای گفتن ندارم مرا با نوشتن از خودت تنها گذاشتی. و چه خوب کردی! تو به آرمانت رسیدهای، بهتر است بگویم آرمانت را ساختهای، هم خودرا داری، هم آرمانت را. و من فقط وقایعی را نوشتم که تو سازندهاش بودی، آدمی اینچنین منفعل، به چه درد میخورَد؟ من آرمانهایت را به باد میدادم و تو همواره در مقابل باد میایستادی. ما اینگونه در تضاد بودیم، من وزشی بر ایدههای زندگیات و تو سدی در برابر ذهن ناخالق من. حرفت داشت به من اثبات میشد:
- مگر در ایوان هم درخت، درخت میشود؟
- آری اگر من بکارمش...
حرف زدنهایم تبدیل به یک مکالمهی یکطرفه شده. یک مونولوگ تکراری که هربار با سکوت تو مواجه خواهد شد. نمیدانم، گویی قدرت بزرگ شدنت را از همینچیزها میگیری. از نخوردن - نخوابیدن -حرف نزدن و گوش ندادن. برای رسیدن به آنچه میاندیشیم چه راههایی را که باید رفت! باید قید همهچیز را زد جز همان اندیشهها. به یکباره نیازهایت را کنار گذاشتی، عادتهایت را ترک کردی –همهچیز را نادیده گرفتی حتا خودت را. چگونه زندهای؟ تو زندگی را بر زنده ماندن ترجیح دادی و دیگر نخواستی آرمانت را از دوردست بنگری، میخواستی نزدیکش باشی -در آغوشش بِکشی و با آن به خواب بروی.
ریشهات دارد عظیمتر میشود، انگار که ریشهی درختت از تو ریشه میگیرد و تو نیازش به آب و نور و خاک را برطرف میکنی. اما در این ایوان که اثری از این چیزها نیست! پس چگونه امکان دارد؟ با اینکه تو درختت را کاشتهای ولی آن درخت از تو جانش را میگیرد. تنومندیاش را - قدرتش را و تو هم چنان بزرگتر میشوی، و دقیقتر که میبینم، تو از همهی چیزهاییکه برای دیگران بیمصرفاند، سود میجویی. خورشیدی که بر باغچهها میتابد و تو بی آنکه حریص نورش باشی آنرا به تماشا مینشینی، زیرا که خورشید در سایه ی تو باز هم خورشید است و نورانی! میتابد و گرم میکند و پرندگانیکه در جستجوی خوراک روزانهشان، در حال سر و صدا هستند. تو آنها را میشنوی و نغمهی خود را در دل سر میدهی. تو همهچیز را زیبا و خواستنی میبینی نه باید بگویم که همهی اینها در پیش تو زیبا و خواستنی میشوند! حتا دعوای گربههای خیابانی و پیروز شدن گربهای که همیشه از پیروز شدن میترسید، این تو را بیشتر از همه شادمان میکند؛ زیرا که این پیروزی را حق همیشگی ِ آن گربهی ترسو میدانستی و یا خاکبازی سگی که با پاهایش چالهای میکند و بعد از کنار همان گربهی تازه پیروز شده میگذرد و به او میگوید: «دوست من، پیروزیات مبارک!» میبینی؟ تو نیازهای خود را اینگونه به بینیازی میرسانی و درختت اینگونه از تو سرافراز است. دیگر به یقین رسیدهام همان چیزهایی که برای دیگران بیمصرفاند، تو را از عادتهای زنده بودن رها کرده است. تو زندگی را در همین سادگیهایی میبینی که برای دیگران بیمصرفاند! داری هر روز قویتر میشوی، تکمیلتر –ریشهدارتر و من هنوز هم مینویسم.
«آهای... چرا جوابم را نمیدهی؟ خستهام، خیلی خستهام... همهچیزت را از من دریغ کردهای. ببین، درختت دارد بزرگ میشود؛ تو هم داری بزرگ میشوی حتا بزرگتر از آنچه کاشتهای! نکند بهجای آن درخت هم ریشه میکنی؟»
و باز هیچ نمیگویی، مثل روز قبل و روز قبلتر و روزهای قبلترش.
تو از کاشتن فراتر رفتهای! خود ِدرخت شدهای و مدام به این خیال فرو میروم که خود را کاشتهای یا کُشته؟ شاید با کاشتن آن درخت، خود را کُشتهای؟ و شاید درخت، در کاشتن تو، کاشته شده؟ منرا بگو... یک لحظه قلم بر زمین نگذاشتم! تو را میدیدم و مینوشتم تا مبادا از حادثهات جا بیافتم.
تو هم چنان آن جایی در ایوانی که دیگر پر از ریشهدوانیست و منهم چنان این جایم در حال بازنویسی چکنویسهای حادثهی تو. از صورتت چیزی نمانده، همهاش در برگهای سبز پوشیده شده و گنجشکها بر شاخههایت سکنی دارند. صبحها برایت میخوانند و بعد از پرسههای همیشگی، باز تو را آسودهترین جایگاه خیالشان میپندارند و چه آسودهاند! غرق تو میشوند و میخوانند. رنگ آوازشان عوض شده؛ یادم است از روزیکه بر تو نشستند و خود را در امان دیدند، آوازشان پُر رنگ شد. مدام از خود میپرسم: «تو این آوازها را به آنها یاد دادهای؟» مثل همان زمزمههایی ست که به وقت قدم زدنت در ایوان میخواندی. میبینی جز نوشتن حادثههایت، فکر هم میکنم و همهی این افکار به تو باز میگردند. من مثل تو به خود فکر نکردم و شاید آرمانی نبودنم از اینجا ریشه گرفته است. تو میخواستی در داشتن آرمانهایت ریشه کنی و من در نداشتنش...
نزدیک سحر است. دیر یا زود گنجشکها بیدار میشوند و من میفهمم کاری جز نوشتن نکردهام! معنی ِ آرمانت برایم روشن شده، «ریشه در جان ِماست» چه جانانه در خود ریشه کردهای و ایوان خانهمان چگونه میتوانست درختی اینچنین داشته باشد؟ به خوابش هم نمیدید روزی باغچهی ریشههای تو شود. حق با تو بود، «هیچ ریشهای در خاک رشد نمیکند ما در این پنداریم.»
قلمیکه هنوز تنش برای نوشتن داغ است و دستیکه آنرا میاندازد، بر روی کاغذ سکندری میخورد. در را باز میکنم، به ایوان میآیم اکنون کنارت هستم و تو کنار درختیکه کاشتهای. درختیکه ریشهدار بودنش را مدیون تو است. دستانم را به دو سویم باز میکنم و سرم را رو به آسمان بلند؛ نه اینکه در جستجوی چیزی در آسمان باشم، درختها همیشه سربلندند و من، سر بلند میکنم. همهی پرندگان - درختان و آسمانها در سایهی ما، به آسایش خواهند رسید.
نزدیک سحر است. گجشکها دارند بیدار میشوند و مرا خواهند دید که در ریشههای تو، ریشه خواهم کرد. شاید یک لانه هم برای زندگیشان بر شاخههایم بسازند. شاید مرا چون تو دوست بدارند. راهی در پیش است که تا پیش از این، فقط نوشته بودمش. راستش را بخواهی من در تمام آن نوشتنها، آرمانهایم را شناختم، میخواهم چون تو ریشهدار شوم. لبخندی به من میزنی؛ در تمام این مدت صدایم را میشنیدی و جوابی نمیدادی؟! انگار اکنون در کنارمن بودنت، تو را خوشحال میکند. با تبسمت جوابم را میدهی:
«خوش آمدی ... »
سحر شده است و گنجشکهای ایوان خانهمان، اذانگوی دو ریشه خواهند شد. اینک منهم از توام.
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا