بيشتر مردم از مرگ ميترسند و دست به دامن زمين و زمان ميشوند شايد يکي دو روز مردنشان عقب بيفتد. ولي من خوشحالم که مُردم!! ميگم چرا...
کمي دورتر از خانههايمان، زمین خاکی بزرگی بود که هممحلهایهای عرب زبان، به آن «سبخ»[1] میگفتند. ما هم یک «ی» به آن میچسباندیم و نام زمین خاکی میشد سبخی. در محلهی ما، زمين خشک و خاکي بيشتر از درخت و سبزه و خرمي وجود داشت. زمين خاکی، دو دروازه کهنه و زنگزده داشت با توري که چند جاي آن سوراخ شده بود ولي براي بچههاي محله چيزي کمتر از زمين فوتبال استاديومهاي المپيک نبود.
بچههاي محله توي سبخی فوتبال بازي ميکردند و آخر هر هفته فينال! برگزار ميشد. تابستانها و سهماه تعطيلي هر روز با عزم راسخ فوتبال بهراه بود. در آن هواي گرم و آفتاب داغ سرگرمي ديگري نداشتيم. پدر و مادرها تا ساعت چهار و پنج عصر بهزحمت بچهها را در خانه نگه ميداشتند. بعد از آن، اگر توي اتاق روحمان را زنجير ميکردند جسممان از ديوار عبور ميکرد تا سر قرار حاضر شويم! اگرکسي دير ميکرد دستهجمعي به درخانه او ميرفتيم همزمان هم در ميزديم هم صدايش ميکرديم. آنموقع بودکه پدر يا مادر دو دستي يارمان را تقديممان ميکرد تا ساکت شويم. حربه خوبي بود!
گل ميزديم و گل ميخورديم. هر تيمي که گل ميخورد روز بعد تا پاي جان بازي ميکرد تا «روي» تيم برنده را کم کنند. تماشاگر و طرفدار هم فراوان بود. محله ما از خيلي چیزها، محروم بود بهجز بچه! بچههايي که پاي برهنه بازي ميکردند و پايان مسابقه از انگشت پاهايشان خون ميآمد.
مدرسه نصف و نیمهای داشتیم که هر سال سهماه اول معلم نبود ولی ما باید در کلاس حاضر میشدیم.
من بچه بزرگ خانه بودم و میبايست برادرها و خواهرهايم را که پشت سر هم بهدنيا ميآمدند سرگرم ميکردم. علي و اکرم کمی از دیگر خواهر وبرادرهایم بزرگتر بودند. علی نابينا و اکرم ناشنوا بود. هر روز براي تماشای فوتبال، علي همراه من ميآمد، چوب زيربغلم را ميگرفت آرامآرام قدم برميداشت. بچهها براي اينکه من از ايستادن خسته نشوم يک قوطي حلبي کنار زمين گذاشته بودند، روي آن مينشستيم علي هم روي زمين کنارم مينشست. من مانند گزارشگرها مسابقه را برايش گزارش ميکردم. گمان ميکنم او در دنياي تاريکش ميتوانست آنچه ميگذشت و ما ميديديم را ببيند. چون اگر من جايي محو بازي ميشدم و زبانم بند ميآمد و بچهها براي علی شرح ميدادند او با تمام وجود دست ميزد يا غمگين ميشد.
آرزويم بود براي يکبار فقط يکبار پايم به توپ بخورد. وقتي بازي شروع ميشد در خيالم منهم يکي از بازيکنها بودم. نوبت تيم محله ما ميشد دلم از هيجان و دلهره بهقول بزرگترها شبيه کبوتر تيرخورده بالبال ميزد. فکر ميکنم علاقهام به فوتبال به پدر و مادرم رفته بود با اين تفاوت که آنها تنها نگرانیشان نيمکت خالي تيم معلولان بود و هر يکي دو سال يک بچه با نقص عضو، تحويل اجتماع ميدادند. با اين استدلال که فلانيها هم فاميل بودند ولي بچه سالم داشتند، ما هم حتماً روزی صاحب بچه سالم ميشويم؟!! پدرم نانوايي داشت و براي او همينکه شکم بچههايش سير باشد کافي بود. انگار هميشه او و مادرم جوان ميمانند و ما هم کوچک بدون خواسته و آرزو.
در دنياي بچهها، نقص عضو معني نداشت. هر روز موقع شروع بازي آنها دنبال منهم ميآمدند. اگر علي خواب ميبود ميگفتند «بيدارش کن». با اينکه اکرم نميشنيد دوستانش او را صدا ميزدند. آنها اکرم را همراه خودشان ميبردند کنار زمين خاکي زير درخت بيعار خالهبازي ميکرد و هنگام بازي هيچ مشکلي با هم نداشتند. نميدانم چرا به آن درخت زيبا و نجيب با آن برگهاي کوچک و ظريفش که با کوچکترين تماس دست، با ناز خودش را جمع ميکرد و در زمستان و تابستان سبز بود بيعار ميگفتند!؟
شبها، خواب ميديدم کاپيتان يک تيم سرشناس و قوي هستم! چه تمرينهاي سختي که از خودم اختراع نميکردم (کارهاييکه در بيداري برايم از جان کندن سختتر بود) بازيکنها بايد بارها از چند ردیف پله بالا و پايين ميرفتند بدون مکث. يا براي حفظ تعادل روي جدولهاي باريک پيادهروها راه ميرفتند برایم رويايي بود به معناي واقعهاي چون خودم مانند گربهاي که دنبالش کرده باشند جدول را تا آخر ميرفتم بر ميگشتم سر افراد تیمم فرياد ميزدم «عروسک خيمه شببازي هستين؟ آدم اينقدر بيجان وشُل و ول!!!» اگر براي يکي از افراد تيمم حرکتي سخت بود چندبار آن حرکت را انجام ميدادم و عین طوطي تکرار ميکردم «به اين راحتي به اين راحتي...».
صبح که بيدار ميشدم به زحمت آن دو تکه گوشت آويزان را جمع و جور ميکردم تا بتوانم از رختخواب بيرون بيايم. خواب شيريني بود و هنگام بيداري فکرم را به خودش مشغول ميکرد. دلم ميخواست دروازهبان باشم و چپ و راست روي زمين شيرجه بزنم وتوپ را توي هوا بگيرم.
وقتي درس نداشتم يا درس داشتم ولي حوصله خواندن و نوشتن نداشتم با توپ فوتبالم با دست بازي ميکردم بهجاي اينکه با پا، به توپ لگد بزنم، توپ را به پاهايم ميزدم. چه فايده، نه لذت ميبردم نه حسش ميکردم. آخر سر با بداخلاقی و دلخوری توپ را به دیوار میکوبیدم. پدر و مادرم ميگفتند: «چکار ميشود کرد، سرنوشت تو همينست. بهجاي اين کار نقاشي کن». فکرش را بکنيد پسري در سن بلوغ و يکدندگي و عشقِ فوتبال، از اين راهحل چه حالي به او دست ميدهد!؟ چهقدر به من بر میخورد و چند روز قهر بودم بماند.
بيچاره علي و اکرم هم میترسيدند از کنارم رد شوند. سرانجام از خر«سرنوشت» پياده شدم و تصميم گرفتم به سرنوشت ديگري که پدر و مادرم برايم رقم زدند گردن بگذارم. مدتي پا به پاي اکرم سعي کردم نقاشي کنم او، با سن کمي که داشت نقاش مبتکر و بااستعدادي بود، بهخوبي خواستهها و منظورش را با نقاشي کردن ميرساند. ولي من بهجز چشمچشم دو ابرو و پرندههايي درحال پرواز به بهشکل عدد هفت، نتوانستم چيز ديگري بکشم و پيشرفت کنم. خيلي سعي کردم ولي نشد و کلي از اُبهتي که پيش اکرم داشتم کم شد! تنها چيزيکه در ذاتم نبود روح لطيف نقاش شدن بود. عشقيکه به فوتبال و پريدن در هوا در وجودم احساس میکردم، مانند ماشيني بودم با موتور جت ولي بدون چرخ که در آن بنزين سوپر هم بريزند.
مادرم باز هم حامله بود و روزهاي آخر بارداری را ميگذراند. کوچکترین خواهرم بیماری قلبی داشت و مدام گريه ميکرد. نميدانم چرا آنروز علی و اکرم عين گردباد بههم پيچ خورده بودند و هر چيزي راکه به در و ديوار اتاق بود روي زمين ميانداختند. مادرم از دست بچهها کلافه شده بود و آرامش خانه بهدوش من افتاد. به سختي توانستم آنهارا از يکديگر جدا کنم. اکرم وقتي هرس ميخورد و نميتوانست فرياد بزند میلرزید. تنها راه آرام کردنش اين بود که از خانه خارج شود. به او حالي کردم باهم برويم سبخی. او آنجارا دوست داشت. کيسهاي که در آن وسايل بازيش، شامل قابلمه و بشقاب پلاستيکي و شيشههاي خالي دارو که در خانه ما، به فراواني پيدا ميشد و عروسکش را با خوشحالی برداشت و از اتاق بيرون آمديم. وارد حياط که شديم توپ فوتبال را ديد اشاره کرد «توپ را بياورم؟» براي اينکه دوباره لج نکند قبول کردم. توپ را بغل کرد و بهطرف زمين خاکي رفتيم.
از بچهها خبري نبود. اکرم به درخت بیعار اشاره کرد و عروسکش را نشان داد و پيراهنم را کشيد، منظورش را فهميديم ميخواست با او دنبال دوستانش برويم. چشمهايش پر از خواهش بود. به او گفتم برويم با هم بازي کنيم. خوشحال شد.
اکرم دخترحواس جمع، فرز و دست و پا داري بود (بهقول مادرم) اول از هرکاري رفت قوطي حلبي را از کنار زمين خاکي آورد و با تعارف و احترام خواست روي آن بشينم. عروسکش را هم روبهروي من نشاند. وسايل خالهبازيش را باحوصله و دقت و سليقه روي زمين چيد. در خيالش، غذا را در قابلمهاش بههم ميزد و در بشقاب ميريخت و بهخورد من و عروسکش ميداد. هنوز غذا را نخورده بودم که چاي را در شيشههاي دارو دَم ميکرد و آنرا در، درِ شيشهی ميريخت و تأکيد ميکرد داغست اول بايد خنک شود. سه چهار بار خودش فوت ميکرد، بعد نوبت من ميشد که چنددفعه فوت کنم. کوتاه هم نميآمد! خودش مراسم خوردن چاي را با آرامش تمام براي عروسکش انجام ميداد. منکه آداب خالهبازي را نميدانستم چاي را يکنفس سر ميکشيدم غافل از اينکه خالي بودن فنجان چاي من، از نظر اکرم دور از ادب و ميهماننوازي بود. او بدون لحظهاي مکث چاي پنجم و ششم را ميريخت. زنها عجب حوصلهاي دارند. هیچوقت نفهیدم مدام چاي ريختن و غذا درست کردن چه لذتي دارد که آنها از کودکي با پشتکار تمرين ميکنند؟!
براي صدومينبار چاي ريخت و ما! خورديم. بهنظرم عروسک هم خسته شده بود چون مدام با سر به زمین میافتاد! اکرم با همان حوصله و آرامش عروسک را مینشاند و لباسش را مرتب میکرد و انگار اولینبار است مشغول آشپزی میشد و من با توپ بازی میکردم. کمکم خميازههايم پشت هم و طولانيتر ميشد. چشم به زمین خاکی دوخته بودم و روياي شبانهام را مرور ميکردم. گمانم اکرم دلش بهرحم آمد دست از چاي ريختن برداشت. اشاره کرد، توپ بازي کنيم. بعد از اينکه چندبار توپ بين من و اکرم و عروسکش رد و بدل شد از اکرم خواستم به زمين خاکي برويم. حالیش کردم، من توي دروازه بهايستم و او برايم توپ بفرستد. شوق داشتم دروازهبان بودن را حس کنم. هرچند واقعي نبود ولي خب، از فوت کردن درِخالی شیشه دارو که بدتر نبود!
اکرم با ترديد پیشنهادم پذیرفت. عروسکش را عين مادرها، با يک دست بهبغل گرفت و با دست ديگر کمکم کرد از روي قوطي حلبي بلند شوم. به زمين خاکي رفتيم. توي دروازه ايستادم. اکرم توپ را چندبار برايم فرستاد. نميشد توپ را با چوب زير بغل شوت کرد، يا توپ از کنار آن رد ميشد يا با ضربه چوب دورخودش ميچرخيد. دست چپم از زير بغل تا انگشتانم از تحمل فشار بدنم روي آن بشدت درد گرفته بود. حالا نوبت من بود مانند چاي فوت کردن اکرم کوتاه نيايم! اکرم جلو آمد پيراهنم را کشيد که، بس است برويم. گفتم، فقط يکبار ديگر. به اجبار قبول کرد. سرجايش ايستاد. اشاره کردم، هر وقت گفتم توپ را شوت کن. چشمم را بستم، سعي کردم ثانيههاي خوابم را با همان قوت و قدرت به پاهايم منتقل کنم. نفس عميق کشيدم چشمم را باز کردم و به اکرم که مانند مجسمه ايستاده بود و با تعجب منرا تماشا ميکرد، علامت دادم توپ را محکم بفرست. اکرم توپ را روي زمين گذاشت و با تمام توانش آنرا شوت کرد.
چوبهاي زيربغلم را آنقدر محکم گرفته بودم و فشارميدادم که تَه آنها کمي توي زمين فرو رفته بود. با نزديک شدن توپ، انگار به آرزويم نزديک ميشدم. اطراف را بهسرعت نگاه کردم خوشبختانه کسي نبود منرا با دو چوب زيربغل در دروازه ببيند. اکرم آرامآرم جلو ميآمد تا توپ را بردارد و اگر خواستم باز هم آن را شوت کند. همه حواسم را به کاري که در ذهنم بود دادم. توپ نزديک شد. چوب دستيايم را رها کردم و روي زمين شيرجه زدم، توپ را گرفتم... توپ را گرفتم... گرفتم... چه لذتي...، همزمان با گرفتن توپ صداي محکمي در سرم پيچيد. من فقط توپ را ميان دستهايم حس ميکردم. اکرم دو سهقدم جلو آمد ايستاد، بعد بهسرعت خودش را به من رساند. کنارم زانو زد. چشمهايش مانند پرنده کوچکيکه توي تله گير کرده باشد وحشتزده بود و دودو ميزد. تکانم ميداد و فرياد ميکشيد. ولي تنها صدايي گنگ و ضعيف از گلويش بيرون ميآمد. ميخواستم دستم را دراز کنم و در آغوش بگیرمش که نترسد اما دستهايم دور توپ قفل شده بود. قلب ديگري در سرم بهشدت ميتپيد و صدايي عين قلقل آب درگوشم ميپيچيد. اکرم گريه میکرد و کمک ميخواست. کسي نبود فریاد بیصدای او را بشنود.
او چند قدم بهطرف خانه دويد. دلش نميآمد منرا تنها بگذارد اما ميدانست نميتواند به تنهايي کمک باشد. اکرم دور و دورتر شد. نبضی که در سرم بهطپش افتاده بود به آرامیِ خونی شد که از گوشهایم بیرون آمد.
دیدگاهها
از اینکه داستان من را نقد کردید خوشحال شدم و موافقم. البته نه همه موارد.
ممنون
سطر اول کلا" حذف کن کلیت کار لو میده و این اصلا" جالب نیست
در قسمت دوم واژه سبخی معنی نشده بود که اگر معنی می شد به فرهنگ ادم های اطراف شخصیت و معرفی ان ها بدون انکه اسم و رسمی از افراد اورده شود به مخاطب القا می شد و این از فوت کوزه گری نویسندگان تیزهوش است.در سطر سوم دو بار واژه فوتبال بکار برده شده بود که می توانست با اوردن تنها یک واژه و مرتب کردن جمله همان مفهوم را به مخاطب برساند
اوردن نابینا برای علی کار خوبی نبود اگر دقت کرده باشید در قسمت دوم می گوید:هر روز براي تماشای فوتبال، علي همراه من ميآمد، چوب زيربغلم را ميگرفت آرامآرام قدم برميداشت. بچهها براي اينکه من از ايستادن خسته نشوم يک قوطي حلبي کنار زمين گذاشته بودند، روي آن مينشستيم علي هم روي زمين کنارم مينشست پس قسمت دوم مخاطب می فهمد که علی کور است و مستقیم گویی قسمت اول کار را به گزارش نویسی سوق می داد
در یک قسمت بحث کشیدن چشم چشم دو ابرو را پیش کشید که به شخصیت سازی کار لطمه زده بود ما شخصیت را یک فرد حداقل چهارده پانزده ساله تجسم می کنیم که اتفاقات را خوب می فهمد .
در کل خیلی ریز نمی شوم در کار فقط می گویم نویسنده تا به حل پایش به توپ نخورده و تجربه ان را نداشته در این مواقع اطلاعات عمومی باید بالا سود که از پس سوژه بر بیاید که متاسفانه....
داستان چند قسمتی می شود و دچار چند موضوعه شدن می شود یک وحدت و یک موضوع واحد را دنبال نمی کند که نویسنده محترم اثر باید بیشتر به ان دقت کند
از نقد شما سپاسگزارم.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا