داستان«تماشاگر تا کی؟» روح انگيز ثبوتي

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان«تماشاگر تا کی؟» روح انگيز ثبوتي

بيشتر مردم از مرگ مي‏‌ترسند و دست به دامن زمين و زمان مي‏‌شوند شايد يکي دو روز مرد‏‏ن‏‌شان عقب بيفتد. ولي من خوشحالم که مُردم‍‍!! مي‌گم چرا...

کمي دورتر از خانه‌‏هاي‏مان، زمین خاکی بزرگی بود که هم‌محله‏‌ای‌‏های عرب زبان، به آن «سبخ»[1] می‌گفتند. ما هم یک «ی» به آن می‌چسباندیم و نام زمین خاکی می‌شد سبخی. در محله‏‌ی ما، زمين خشک و خاکي بيشتر از درخت و سبزه و خرمي وجود داشت. زمين خاکی، دو دروازه کهنه و زنگ‌زده داشت با توري که چند جاي آن سوراخ شده بود ولي براي بچه‌‏هاي محله چيزي کمتر از زمين فوتبال استاديوم‌‏هاي المپيک نبود.

بچه‏‌هاي محله توي سبخی فوتبال بازي مي‌کردند و آخر هر هفته فينال! برگزار مي‌شد. تابستان‏‌ها و سه‌ماه تعطيلي هر روز با عزم راسخ فوتبال به‏‌راه بود. در آن هواي گرم و آفتاب داغ سرگرمي ديگري نداشتيم. پدر و مادرها تا ساعت چهار و پنج عصر به‌زحمت بچه‏‌ها را در خانه نگه مي‌داشتند. بعد از آن‏، اگر توي اتاق روح‏مان را زنجير مي‌کردند جسم‌‏مان از ديوار عبور مي‏کرد تا سر قرار حاضر شويم! اگرکسي دير مي‏‌کرد دسته‌جمعي به درخانه او مي‌رفتيم هم‏زمان هم در مي‏‌زديم هم صدايش مي‌کرديم. آن‌موقع بودکه پدر يا مادر دو دستي يارمان را تقديم‌‏مان مي‌کرد تا ساکت شويم. حربه خوبي بود!

گل مي‏‌زديم و گل مي‏‌خورديم. هر تيمي که گل مي‌خورد روز بعد تا پاي جان بازي مي‏‌کرد تا «روي» تيم برنده را کم کنند. تماشاگر و طرفدار هم فراوان بود. محله ما از خيلي چیزها، محروم بود به‏‌جز بچه! بچه‌‏هايي که پاي برهنه بازي مي‌کردند و پايان مسابقه از انگشت پاهاي‏شان خون مي‌آمد.

مدرسه نصف و نیم‌ه‏ای داشتیم که هر سال سه‌ماه اول معلم نبود ولی ما باید در کلاس حاضر می‏‌شدیم.

من بچه بزرگ خانه بودم و می‌‏بايست برادرها و خواهرهايم را که پشت سر هم به‌دنيا مي‌آمدند سرگرم مي‌کردم. علي و اکرم کمی از دیگر خواهر وبرادرهایم بزرگ‏تر بودند. علی نابينا و اکرم ناشنوا بود. هر روز براي تماشای فوتبال، علي همراه من مي‌آمد، چوب زيربغل‏م را مي‏گرفت آرام‌آرام قدم برمي‏‌داشت. بچه‏‌ها براي اين‏که من از ايستادن خسته نشوم يک قوطي حلبي کنار زمين گذاشته بودند، روي آن مي‌نشستيم علي هم روي زمين کنارم مي‌نشست. من مانند گزارش‌گرها مسابقه را برايش گزارش مي‌کردم. گمان مي‌کنم او در دنياي تاريکش مي‌توانست آنچه مي‌گذشت و ما مي‏‌ديديم را ببيند. چون اگر من جايي محو بازي مي‌شدم و زبانم بند مي‌آمد و بچه‏‌ها براي علی شرح مي‌دادند او با تمام وجود دست مي‌زد يا غمگين مي‌شد.

آرزويم بود براي يک‏بار فقط يک‏بار پايم به توپ بخورد. وقتي بازي شروع مي‏‌شد در خيالم من‌هم يکي از بازيکن‏‌ها بودم. نوبت تيم محله ما مي‌شد دلم از هيجان و دلهره به‏‌قول بزرگ‌ترها شبيه کبوتر تيرخورده بال‌بال مي‏زد. فکر مي‏‌کنم علاقه‏‌ام به فوتبال به پدر و مادرم رفته بود با اين تفاوت که آن‏ها تنها نگرانی‌شان نيمکت خالي تيم معلولان بود و هر يکي دو سال يک بچه با نقص عضو، تحويل اجتماع مي‌دادند. با اين استدلال که فلاني‏‌ها هم فاميل بودند ولي بچه سالم داشتند، ما هم حتماً روزی صاحب بچه سالم مي‌شويم؟!! پدرم نانوايي داشت و براي او همين‌‏که شکم بچه‏‌هايش سير باشد کافي بود. انگار هميشه او و مادرم جوان مي‏‌مانند و ما هم کوچک بدون خواسته و آرزو.

در دنياي بچه‏‌ها، نقص عضو معني نداشت. هر روز موقع شروع بازي آن‏ها دنبال من‌هم مي‌آمدند. اگر علي خواب مي‌بود مي‌گفتند «بيدارش کن». با اين‏که اکرم نمي‌‏شنيد دوستانش او را صدا مي‏‌زدند. آن‏ها اکرم را همراه خودشان مي‏‌بردند کنار زمين خاکي زير درخت بيعار خاله‌بازي مي‏کرد و هنگام بازي هيچ مشکلي با هم نداشتند. نمي‌‏دانم چرا به آن درخت زيبا و نجيب با آن برگ‏هاي کوچک و ظريفش که با کوچکترين تماس دست، با ناز خودش را جمع مي‌کرد و در زمستان و تابستان سبز بود بيعار مي‏‌گفتند!؟

شب‏ها، خواب مي‌ديدم کاپيتان يک تيم سرشناس و قوي هستم! چه تمرين‏‌هاي سختي که از خودم اختراع نمي‏‌کردم (کارهايي‌که در بيداري برايم از جان کندن سخت‏تر بود) بازيکن‏‌ها بايد بارها از چند ردیف پله‏ بالا و پايين مي‌رفتند بدون مکث. يا براي حفظ تعادل روي جدول‏‌هاي باريک پياده‌‏روها راه مي‏رفتند برایم رويايي بود به معناي واقعه‏اي چون خودم مانند گربه‌‏اي که دنبالش کرده باشند جدول را تا آخر مي‏‌رفتم بر مي‌‏گشتم سر افراد تیمم فرياد مي‏زدم «عروسک خيمه شب‌بازي هستين؟ آدم اين‌قدر بي‏جان وشُل و ول!!!» اگر براي يکي از افراد تيمم حرکتي سخت بود چندبار آن حرکت را انجام مي‏‌دادم و عین طوطي تکرار مي‏‌کردم «به اين راحتي به اين راحتي...».

صبح که بيدار مي‏‌شدم به زحمت آن دو تکه گوشت آويزان را جمع و جور مي‏‌کردم تا بتوانم از رخت‏خواب بيرون بيايم. خواب شيريني بود و هنگام بيداري فکرم را به خودش مشغول مي‏‌کرد. دلم مي‌خواست دروازه‌‏بان باشم و چپ و راست روي زمين شيرجه بزنم وتوپ را توي هوا بگيرم.

وقتي درس نداشتم يا درس داشتم ولي حوصله خواندن و نوشتن نداشتم با توپ فوتبالم با دست بازي مي‏‌کردم به‌جاي اين‏که با پا، به توپ لگد بزنم، توپ را به پاهايم مي‌‏زدم. چه فايده، نه لذت مي‌بردم نه حسش مي‌کردم. آخر سر با بداخلاقی و دلخوری توپ را به دیوار می‏‌کوبیدم. پدر و مادرم مي‌گفتند: «چکار مي‏‌شود کرد، سرنوشت تو همين‌ست. به‌جاي اين کار نقاشي کن». فکرش را بکنيد پسري در سن بلوغ و يکدندگي و عشقِ فوتبال، از اين راه‌حل چه حالي به او دست مي‌دهد!؟ چه‌قدر به من بر می‏‌خورد و چند روز قهر بودم بماند.

بيچاره علي و اکرم هم می‌‏ترسيدند از کنارم رد شوند. سرانجام از خر«سرنوشت» پياده شدم و تصميم گرفتم به سرنوشت ديگري که پدر و مادرم برايم رقم زدند گردن بگذارم. مدتي پا به پاي اکرم سعي کردم نقاشي کنم او، با سن کمي که داشت نقاش مبتکر و بااستعدادي بود، به‏‌خوبي خواسته‌ها و منظورش را با نقاشي کردن مي‌رساند. ولي من به‌‏جز چشم‌چشم دو ابرو و پرنده‏‌هايي درحال پرواز به به‏‌شکل عدد هفت، نتوانستم چيز ديگري بکشم و پيشرفت کنم. خيلي سعي کردم ولي نشد و کلي از اُبهتي که پيش اکرم داشتم کم شد! تنها چيزي‌که در ذاتم نبود روح لطيف نقاش شدن بود. عشقي‌که به فوتبال و پريدن در هوا در وجودم احساس می‏‌کردم، مانند ماشيني بودم با موتور جت ولي بدون چرخ که در آن بنزين سوپر هم بريزند.

مادرم باز هم حامله بود و روزهاي آخر بارداری را مي‌گذراند. کوچک‏ترین خواهرم بیماری قلبی داشت و مدام گريه مي‌کرد. نمي‏‌دانم چرا آن‌روز علی و اکرم عين گردباد به‏‌هم پيچ خورده بودند و هر چيزي راکه به در و ديوار اتاق بود روي زمين مي‏انداختند. مادرم از دست بچه‌ها کلافه شده بود و آرامش خانه به‌دوش من افتاد. به سختي توانستم آن‏هارا از يکديگر جدا کنم. اکرم وقتي هرس مي‌خورد و نمي‌توانست فرياد بزند می‌لرزید. تنها راه آرام کردنش اين بود که از خانه خارج شود. به او حالي کردم باهم برويم سبخی. او آنجارا دوست داشت. کيسه‏‌اي که در آن وسايل بازيش، شامل قابلمه و بشقاب پلاستيکي و شيشه‏‌هاي خالي دارو که در خانه ما، به فراواني پيدا مي‌شد و عروسکش را با خوشحالی برداشت و از اتاق بيرون آمديم. وارد حياط که شديم توپ فوتبال را ديد اشاره کرد «توپ را بياورم؟» براي اين‏که دوباره لج نکند قبول کردم. توپ را بغل کرد و به‏طرف زمين خاکي رفتيم.

از بچه‌‏ها خبري نبود. اکرم به درخت بیعار اشاره کرد و عروسکش را نشان داد و پيراهنم را کشيد، منظورش را فهميديم مي‏‌خواست با او دنبال دوستانش برويم. چشم‌هايش پر از خواهش بود. به او گفتم برويم با هم بازي کنيم. خوشحال شد.

اکرم دخترحواس جمع، فرز و دست و پا داري بود (به‌قول مادرم) اول از هرکاري رفت قوطي حلبي را از کنار زمين خاکي آورد و با تعارف و احترام خواست روي آن بشينم. عروسکش را هم روبه‏‌روي من نشاند. وسايل خاله‌بازيش را باحوصله و دقت و سليقه روي زمين چيد. در خيالش، غذا را در قابلمه‌‏اش به‏‌هم مي‏زد و در بشقاب مي‌ريخت و به‏‌خورد من و عروسکش مي‌داد. هنوز غذا را نخورده بودم که چاي را در شيشه‏‌هاي دارو دَم مي‏‌کرد و آن‌را در، درِ شيشه‏‌ی مي‌‏ريخت و تأکيد مي‏کرد داغ‌ست اول بايد خنک شود. سه چهار بار خودش فوت مي‌کرد، بعد نوبت من مي‌شد که چنددفعه فوت کنم. کوتاه هم نمي‌آمد! خودش مراسم خوردن چاي را با آرامش تمام براي عروسکش انجام مي‌داد. من‌که آداب خاله‌بازي را نمي‏‌دانستم چاي را يک‌‏نفس سر مي‏‌کشيدم غافل از اين‏که خالي بودن فنجان چاي من، از نظر اکرم دور از ادب و ميهمان‏‌نوازي بود. او بدون لحظه‏‌اي مکث چاي پنجم و ششم را مي‏‌ريخت. زن‏ها عجب حوصله‏‌اي دارند. هیچ‏وقت نفهیدم مدام چاي ريختن و غذا درست کردن چه لذتي دارد که آ‏ن‏ها از کودکي با پشت‏کار تمرين مي‏‌کنند؟!

براي صدومين‌بار چاي ريخت و ما! خورديم. به‏‌نظرم عروسک هم خسته شده بود چون مدام با سر به زمین می‌افتاد‍! اکرم با همان حوصله و آرامش عروسک را می‏‌نشاند و لباسش را مرتب می‏‌کرد و انگار اولین‌بار است مشغول آشپزی می‌‏شد و من با توپ بازی می‌‏کردم. کم‌کم خميازه‏‌هايم پشت هم و طولاني‌‏تر مي‏‌شد. چشم به زمین خاکی دوخته بودم و روياي شبانه‌‏ام را مرور مي‏‌کردم. گمانم اکرم دلش به‏رحم آمد دست از چاي ريختن برداشت. اشاره کرد، توپ بازي کنيم. بعد از اين‏که چندبار توپ بين من و اکرم و عروسکش رد و بدل شد از اکرم خواستم به زمين خاکي برويم. حالیش کردم، من توي دروازه به‌‏ايستم و او برايم توپ بفرستد. شوق داشتم دروازه‏‌بان بودن را حس کنم. هرچند واقعي نبود ولي خب، از فوت کردن درِخالی شیشه دارو که بدتر نبود!

اکرم با ترديد پیشنهادم پذیرفت. عروسکش را عين مادرها، با يک دست به‏‌بغل گرفت و با دست ديگر کمکم کرد از روي قوطي حلبي بلند شوم. به زمين خاکي رفتيم. توي دروازه ايستادم. اکرم توپ را چندبار برايم فرستاد. نمي‌‏شد توپ را با چوب زير بغل شوت کرد، يا توپ از کنار آن رد مي‌شد يا با ضربه چوب دورخودش مي‌چرخيد. دست چپم از زير بغل تا انگشتانم از تحمل فشار بدنم روي آن بشدت درد گرفته بود. حالا نوبت من بود مانند چاي فوت کردن اکرم کوتاه نيايم! اکرم جلو آمد پيراهنم را کشيد که، بس است برويم. گفتم، فقط يک‏بار ديگر. به اجبار قبول کرد. سرجايش ايستاد. اشاره کردم، هر وقت گفتم توپ را شوت کن. چشمم را بستم، سعي کردم ثانيه‌‏هاي خوابم را با همان قوت و قدرت به پاهايم منتقل کنم. نفس عميق کشيدم چشمم را باز کردم و به اکرم که مانند مجسمه ايستاده بود و با تعجب من‏‏را تماشا مي‏‌کرد، علامت دادم توپ را محکم بفرست. اکرم توپ را روي زمين گذاشت و با تمام توانش آن‌را شوت کرد.

چوب‏‌هاي زيربغلم را آن‏قدر محکم گرفته بودم و فشارمي‌‏دادم که تَه آن‏ها کمي توي زمين فرو رفته بود. با نزديک شدن توپ، انگار به آرزويم نزديک مي‌شدم. اطراف را به‌سرعت نگاه کردم خوش‏بختانه کسي نبود من‏‌را با دو چوب زيربغل در دروازه ببيند. اکرم آرام‌آرم جلو مي‏‌آمد تا توپ را بردارد و اگر خواستم باز هم آن را شوت کند. همه حواسم را به کاري که در ذهنم بود دادم. توپ نزديک شد. چوب دستي‌‏ايم را رها کردم و روي زمين شيرجه زدم، توپ را گرفتم... توپ را گرفتم... گرفتم... چه لذتي...، هم‌زمان با گرفتن توپ صداي محکمي در سرم پيچيد. من فقط توپ را ميان دست‏هايم حس مي‌کردم. اکرم دو سه‌قدم جلو آمد ايستاد، بعد به‌سرعت خودش را به من رساند. کنارم زانو زد. چشم‏هايش مانند پرنده کوچکي‌که توي تله گير کرده باشد وحشت‌زده بود و دودو مي‏زد. تکانم مي‏داد و فرياد مي‌کشيد. ولي تنها صدايي گنگ و ضعيف از گلويش بيرون مي‌آمد. مي‏خواستم دستم را دراز کنم و در آغوش بگیرمش که نترسد اما دست‏هايم دور توپ قفل شده بود. قلب ديگري در سرم به‌شدت مي‏‌تپيد و صدايي عين قل‌قل آب درگوشم مي‌‏پيچيد. اکرم گريه می‌‏کرد و کمک مي‌خواست. کسي نبود فریاد بی‏‌صدای او را بشنود.

او چند قدم به‏‌طرف خانه دويد. دلش نمي‏آمد من‏‌را تنها بگذارد اما مي‏‌دانست نمي‌‏تواند به تنهايي کمک باشد. اکرم دور و دورتر شد. نبضی که در سرم به‏‌طپش افتاده بود به آرامیِ خونی شد که از گوش‏‌هایم بیرون آمد.  



[1] بیابان

دیدگاه‌ها   

#9 مهناز پارسا 1393-01-27 01:58
سلام. خانم ثبوتی. موضوع داستانتان را خیلی پسندیدم.همیشه موفق باشید.
#8 یسنا شهرکی 1392-09-28 21:49
موضوع و درونمایه داستان قابل توجه است.اما شخصیت پردازی،فضاسازی و... ضعیف.توصیفات گاهی سترون می مانند..کاش نویسنده عزیز وقت،بیشتری روی کار می گذاشت.نمی دانم چراسطر اول،کل قصه را لو می دهد! وسط قصه از مدرسه می گوید ویکهو ولش می کند به امان خدا.انگار می خواهد تندتند قصه را تعریف کند و بگذرد.حتی غلط املایی هرس(حرص) در پاراگراف 13_14 اصلاح نشده.این نشانگر ان است که کار بارها و بارها خوانده نشده.درحالی که قصه پتانسیل بالایی دارد.حتی فرم روایتش به آثار خارجی شبیه است اما پرداخت نشده است.قسمت مراسم چای اکرم خیلی خوب خوب توصیف شده.داستان شباهت زیادی به آثار مکتب خوزستان دارد..توصیه من به نویسنده محترم،تمرین است و تمرین وتمرین.ممنون
#7 روح انگیز ثبوتی 1392-09-21 18:36
جناب اسکندری
از اینکه داستان من را نقد کردید خوشحال شدم و موافقم. البته نه همه موارد.
ممنون
#6 محسن 1392-09-20 19:41
خواهش می‌کنم.
#5 میثم اسکندری 1392-09-19 22:04
سلام
سطر اول کلا" حذف کن کلیت کار لو میده و این اصلا" جالب نیست
در قسمت دوم واژه سبخی معنی نشده بود که اگر معنی می شد به فرهنگ ادم های اطراف شخصیت و معرفی ان ها بدون انکه اسم و رسمی از افراد اورده شود به مخاطب القا می شد و این از فوت کوزه گری نویسندگان تیزهوش است.در سطر سوم دو بار واژه فوتبال بکار برده شده بود که می توانست با اوردن تنها یک واژه و مرتب کردن جمله همان مفهوم را به مخاطب برساند
اوردن نابینا برای علی کار خوبی نبود اگر دقت کرده باشید در قسمت دوم می گوید:هر روز براي تماشای فوتبال، علي همراه من مي‌آمد، چوب زيربغل‏م را مي‏گرفت آرام‌آرام قدم برمي‏‌داشت. بچه‏‌ها براي اين‏که من از ايستادن خسته نشوم يک قوطي حلبي کنار زمين گذاشته بودند، روي آن مي‌نشستيم علي هم روي زمين کنارم مي‌نشست پس قسمت دوم مخاطب می فهمد که علی کور است و مستقیم گویی قسمت اول کار را به گزارش نویسی سوق می داد
در یک قسمت بحث کشیدن چشم چشم دو ابرو را پیش کشید که به شخصیت سازی کار لطمه زده بود ما شخصیت را یک فرد حداقل چهارده پانزده ساله تجسم می کنیم که اتفاقات را خوب می فهمد .
در کل خیلی ریز نمی شوم در کار فقط می گویم نویسنده تا به حل پایش به توپ نخورده و تجربه ان را نداشته در این مواقع اطلاعات عمومی باید بالا سود که از پس سوژه بر بیاید که متاسفانه....
داستان چند قسمتی می شود و دچار چند موضوعه شدن می شود یک وحدت و یک موضوع واحد را دنبال نمی کند که نویسنده محترم اثر باید بیشتر به ان دقت کند
#4 روح انگیزثبوتی 1392-09-16 18:05
جناب محسن
از نقد شما سپاسگزارم.
#3 محسن 1392-09-13 23:26
ممنون آقای رضایی...
#2 مهدي رضايي 1392-09-13 13:24
متاسفانه در بارگزاري اوليه حروف به هم ريخته بود و اين به هم ريختگي از سوي ما بوده و نه نويسنده. اين مسئله رفع شده و در حال حاضر با خوانش بهتري همراه است.
#1 محسن 1392-09-13 01:53
سلام. خواندن داستان سخت است چون بعضی از حروف به درستی سرجایشان قرار نگرفته‌اند اما 1. کاش در استفاده از علائم نگارشی دقت بیشتری می‌کردید. اصلن لازم نیست از علامتی مانند «!!!» استفاده کنید یا... 2. بعضی از جملات‌تان در داستان رها شده‌اند مانند: «مدرسه نصف و نیمه‏ای داشتیم که هر سال سه‌ماه اول معلم نبود ولی ما باید در کلاس حاضر می‏شدیم.» جملاتی مانند این گاهی باعث تناقضات منطقی می‌شوند. 3.بعضی از جملات‌تان خواننده را آزار می‌دهد: «فکر مي‏کنم علاقه‏ام به فوتبال به پدر و مادرم رفته بود با اين تفاوت که آن‏ها تنها نگرانی‏شان نيمکت خالي تيم معلولان بود و هر يکي دو سال يک بچه با نقص عضو، تحويل اجتماع مي‌دادند» شاید چون از فضای داستان‌تان بیرون می‌زنند. 4. گاهی نیاز به توضیح نیست و چه بهتر که سوالی در ذهن مخاطب بماند. کاش نمی‌نوشتید:«نمي‏دانم چرا به آن درخت زيبا و نجيب با آن برگ‏هاي کوچک و ظريفش که با کوچک‏ترين تماس دست، با ناز خودش را جمع مي‌کرد و در زمستان و تابستان سبز بود بيعار مي‏گفتند!؟» 5. وقتی خواندم «علي خواب مي‌بود» گذاشتم به حساب شتاب‌زدگی‌تان. 6. «سرانجام از خر«سرنوشت» پياده شدم» معنی ندارد. 7. «(به‌قول مادرم)» نیازی به توضیحات این‌چنینی نیست. 8. موضوعی که انتخاب کردید خوب است و پرداختن به آن جسارت می‌خواهد. 9 . شروع داستان‌ لیز و جذاب است و خواننده را برای پی‌گیری ماجرا ترغیب می‌کند. مرسی...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692