آفتاب تمام حیاط را گرفته بود؛ تنها اطراف باغچه کمی سایه بود. زنبیل را کنار باغچه روی زمین گذاشت و به عقب برگشت. دست بچه را گرفت تا ببردش به اتاق. اما بچه که انگار دوست داشت توی حیاط بماند، دست او را پس زد و نقنقکنان بهطرف باغچه دوید. دوساله بهنظر میرسید. از لپهایش مشخص بود که حمام بوده است.
زن وقتی شیطنت بچه را دید، لبخندی زد. دلش برایش رفت. یادش افتاد نظرقربانی بچه را بزند روی لباسش. دستش را کرد توی زنبیل و لباس چرک بچه را بیرون کشید. سنجاق را ازش جدا کرد. بچه را صدا کرد اما او گوشش بدهکار نبود. دوید دنبالش و محکم گرفتش. سنجاق را که داشت قفل میکرد، یکهو دستش را عقب کشید. سوزن بدجوری توی دستش رفته بود. انگشتش را مکید. دهانش طعم گس خون گرفت. یک قطره خون چکیده بود روی لباس چرک بچه و لکش کرده بود.
حمام که بودند، زنها کلی از بچه تعریف کرده بودند. بچهاش همهجا به چشم میآمد. دختر مدرسهایها لپش را میکشیدند و زنها ماچش میکردند. زن هم که اینها میدید، قند توی دلش آب میشد. گاهیوقتها هم در خیابان با صدای بلند با بچه حرف میزد تا مردم او را ببینند. یکجورهایی با بچه پز میداد و حالتی از سرخوشی بهاش دست میداد که نمیتوانست برای کسی واگو کند. اینکه بچه جان جانانش بود و از وقتی آمده بود، دنیایش را کلی عوض کرده بود. حالا که او اینقدر فاصله گرفته بود از ایلوتبار و زادگاه برفیاش، این بچه شده بود همدمش. حالا دیگر شوهرش هم شبها که به خانه میآمد، با دیدن بچه تمام خستگیهایش را همراه با گچهای خشکیده روی لباسهایش میتکاند و با بچه مشغول میشد.
بچه زیبا بود و شیرین زبانیهایش هم شیرینترش میکرد. بامزه حرف میزد و کلماتی به زبان میآورد که آدم را به خنده میانداخت. زن شبها همه این چیزها را برای شوهرش تعریف میکرد. مرد هم بچه را توی بغلش آنقدر فشار میداد که فریادش درمیآمد. زن به هیچچیز جز بچه فکر نمیکرد. صبح تا شب سرش گرم او بود. هفتهای دوبار حمامش میکرد؛ آنهم توی حمام عمومی. آخر خانهشان حمام نداشت. مجبور بودند توی این بیپولی این خانه را کرایه کنند. خانهای با حیاط درندشت که یک اتاق بزرگ داشت بدون آشپزخانه و یک راهپله که به پشتبام منتهی میشد. همیشه در راهپله را میبستند تا بچه از پلهها بالا نرود.
آنروز در حمام زن جوانی بچه را بوسیده و از زن خواسته بود تا دست راستش را روی سر او بکشد، شاید او هم بچهدار شود. آخر دهسالی میشد که ازدواج کرده بود. پیرزن موسرخی هم که بهشدت بوی حنا میداد و آب سرخرنگی از موهایش میچکید روی پوست چروکیده بدنش، به رسم قدیمیها آب روی شانه او ریخته و سفارش کرده بود که حتماً برای بچه اسفند دود کند چون بچه خوشگل زود نظر برمیدارد.
کتری لعابی را روی اجاق گذاشت و به حیاط رفت. بچه را صدا کرد اما او کار خودش را میکرد. یکتکه چوب برداشته بود میدوید و چوب را روی زمین میزد با صدای بلند میخندید. انگار داشت یکی را میزد، با او حرف هم میزد. تکیه داد به درگاهی و به بچه نگاه کرد؛ به معصومیت سحرانگیزی که میان پوست لطیف صورتیرنگش موج میزد. حالا دیگر دنیا فقط او بود و بچهای که هیچکس مثل آنرا نداشت. بهنظرش تجربه این دنیا ورای هر تصوری بود. چه کسی میتوانست بفهمد حس او را. او که بهقول همسایه افادهایشان از پشت کوه آمده بود، کوههای برفیای که شهرها با اینجا فاصله داشت. این حس که او حالا با بچهاش دیده میشد حالت سکرآوری بود که توی تمام شریانهایش جریان داشت. بچهای که دل هرکسی را میبرد.
با صدای خنده بچه بهخودش آمد. وقتی دید بچه سرش بهکار خودش گرم است، با لباس چرک او به اتاق برگشت. باید ناهاری دست و پا میکرد. پرده را کنار زد تا هوای بچه را هم داشته باشد. یک تخممرغ از یخچال برداشت و با احتیاط لباس چرک را پیچید بهاش. زیر لب وردی خواند و لباس را فشار داد. آنقدر فشار داد تا بالاخره تخممرغ تقی صدا داد. لباس را گوشهای گذاشت. صدای ناله کتری درآمده بود. قوری را آرام برداشت تا دستهاش جدا نشود. چسب دوقلویی که دسته را نگه داشته بود حالا دیگر شل شده بود. فکر کرد که باید قوری بخرد.
کمی برنج توی سینی ریخت تا پاک کند. نشست روی سکوی طاقچه شکلی که بعضی وسایل آشپزخانه را روی خود جا داده بود. زن فکر کرد که سکو و وسایلش چه شکل شلوغی به خانه دادهاند. خانه بیآشپزخانه همین است دیگر. کاری نمیتوانستند بکنند. زمستان که میشد توی شهر کوچک برفیشان کاری برای شوهرش نبود. ولی اینجا وضع فرق میکرد.
توی فکر بود؛ باید ناهار درست میکرد؛ زنبیل را خالی میکرد؛ لباسهای چرک را هم میشست. بعدش میتوانستند با بچه بخوابند و عصری هم بزنند بیرون برای خرید نان و سبزی. شاید توی کوچه آشنایی میدید و کمی گپ هم میزد.
غذا را که بار گذاشت، روی سکو نشست. به چیزهای مختلفی فکر میکرد. انگار تمام افکار یک آن هجوم آورده بودند به ذهنش. به حمام فکر میکرد؛ اجتماع کوچکیکه چند روز یکبار او را در آغوش میکشید. فکر کرد که چقدر خوب که به حمام عمومی میرود. اصلاً بهتر که در خانه حمام ندارند. آن حمام بخارگرفته با کلی آدم. آنهمه دوست و آشنا که در حمام پیدا کرده بود. حرفهاییکه میزدند، شوخیها، خندهها همهرا دوست داشت. بچه میدوید و آببازی میکرد. لگنهای کوچک را میچید روی هم و وقتی آنها سقوط میکردند و صدایشان میپیچید توی فضا، از ذوقش جیغ میکشید و میدوید میآمد توی آغوش مادرش. مینشست با دقت به کیسهکشیدن زنها نگاه میکرد. دیدن آنهمه توده گوشت که درهم میلولیدند برایش لذتبخش بود. تنها نگرانی زن دویدن بچه و سرخوردنش بود. مدام هوایش را داشت که زمین نخورد. بهنظر زن بچه عین فرشتههای بالدار عریان نوزادشکلی بود که توی گچبریهای طاقچه همسایه دیده بود. حتی گاهی او را یاد تصویر روی کارت تبریکی میانداخت که در کودکی از دوستی به یادگار گرفته بود؛ زنیکه کودک عریانی را در آغوش کشیده بود. اطراف سر مادر و بچه هم هالهای نورانی دیده میشد. زن هیچوقت نفهمید آنها کی هستند. فقط حس میکرد آنها نباید از آدمهای عادی باشند. بهنظر او بچهاش خیلی شبیه کودک توی عکس بود. همانقدر زیبا و آسمانی؛ به استثنای هاله دور سرش.
لیوان را که پر از چای کرد، سری هم به غذا زد. یکلحظه فکر کرد که کمی چای هم به بچه بدهد اما پشیمان شد. آخر یکی از زنان توی حمام گفته بود که چای برای بچه خوب نیست و ممکن است زردی بگیرد. نشست و به پشتی تکیه داد. اولین جرعه چای را که خورد، صدای سقوط چیزی از جا پراندش. یک آن قلبش ایستاد. لیوان را پرت کرد و به سمت حیاط دوید. بچه را پاک فراموش کرده بود. در حیاط نگاه وحشتزده زن روی دو چیز قفل شد؛ی کی کودکی زیبا که میان لباس صورتیرنگش برای همیشه به خواب رفته بود و دیگری در باز راهپله. شوهرش که دیشب برای کاری به پشت بام رفته بود، فراموش کرده بود در راهپله را ببندد...
دیدگاهها
اما به نظر میرسه در مواردی، نویسنده بیش از اندازه نگرانِ درکِ مخاطبه و این باعث میشه که چیزهایی رو توضیح بده که واضحند
مثلاً در پایانِ داستان «شوهرش که دیشب برای کاری به پشت بام رفته بود، فراموش کرده بود در راهپله را ببندد... » میتونست اصلاً نباشه
یا اینکه نویسنده میتونست اشارههای کمتری به قضیۀ چشمنظر داشته باشه و اجازه بده که خواننده روی این مسأله تمرکز بیشتری بکنه یا نکنه
توصیفاتِ شهناز عرشاکمل را دوست دارم؛ بسیار دقیقاند. همین دقت نظر را قبلاً در داستان «رژ صورتی» هم دیده بودم که در سایت «لیلا صادقی» هست و میشه خوند.
یک مسإلۀ دیگه در مورد این داستان هست که فکر میکنم بد نباشه بهش توجه بشه و اون اینکه نویسنده باید با توصیفاتش بتونه حس و لحن و موقعیّت رو هم به خواننده منتقل کنه؛ چیزی که متأسفانه در پایانِ این داستان ازش غفلت شده. توضیح اینکه وقتی زن، جنازۀ فرزندش رو کف حیاط میبینه، دیگه مجالی برای اشاره به زیبا بودنِ کودک و تشبیهِ مرگش به «به خواب رفتن» وجود نداره. به نظرم توصیفِ نهایی دقیقاً باید مثل پرت شدنِ بچه، آنی و لحظهای و نفسگیر باشه بدونِ هیچ توضیحی.
1. نوشتهاید «آخر خانهشان حمام نداشت.» یا «شوهرش که دیشب برای کاری به پشت بام رفته بود، فراموش کرده بود در راهپله را ببندد... » کاش فهم مطالبی مانند اینها را به عهده مخاطب میگذاشتید. وقتی مینویسید «خانهای با حیاط درندشت که یک اتاق بزرگ داشت بدون آشپزخانه و یک راهپله که به پشتبام منتهی میشد.» مخاطب خود میفهمد که خانه حمام ندارد یا اگر بنویسید «شوهرش دیشب برای کاری به پشت بام رفته بود...» بهتر است.
2. بعضی از توصیفاتتان خیلی خوب است. مثل «آنروز در حمام زن جوانی بچه را بوسیده و از زن خواسته بود تا دست راستش را روی سر او بکشد، [...] سفارش کرده بود که حتماً برای بچه اسفند دود کند چون بچه خوشگل زود نظر برمیدارد.» یا «دیدن آنهمه توده گوشت که درهم میلولیدند برایش لذتبخش بود.»
3. کاش پیش از «لیوان را که پر از چای کرد، سری هم به غذا زد. یکلحظه فکر کرد که کمی چای هم به بچه بدهد اما پشیمان شد. آخر یکی از زنان توی حمام گفته بود که چای برای بچه خوب نیست و ممکن است زردی بگیرد. نشست و به پشتی تکیه داد. اولین جرعه چای را که خورد...» اتفاق داستانتان افتاده بود. در شکل فعلی تدریجن بستر برای اتفاق نهایی آماده میشود اما سطور فوق تلاشتان برای اثر گذاری مرگ کودک بر مخاطب را کمرنگ میکند.
مرسی...
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا