داستان«سگ» ليلا اماني

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

چیزی دارد اذیتم می‌کند درست مثل سوراخ کردن دیواری به مغزم فشار می‌آورد و می‌خواهم از دست همه‌چیز فرار کنم، درد دارد توی سرم می‌پیچد، صدای خفه ناله‌ای را از مغزم می‌شنوم که مال خودم نیست...

روز اولی که به این خانه‌باغ آمدم، سگ پدرشوهرم پریده بود رویم و جفت دست‌هایش را گذاشته بود روی شانه‌هایم و زبانش را بیرون آویزان کرده بود و نفس‌نفس می‌زد. خیلی ازش خوشم آمده بود، بوی چرم واکس‌زده می‌داد پوست سیاه سیاهش. سگی بود تقریباً بلند و استخوانی.

بیشتر ساعات روز را که توی خانه تنها بودم با سگ توی باغ می‌گذراندم، می‌دویدیم، از روی ردیف دیوار کوتاه وسط باغ روی زمین پر از برگ می‌پریدیم، غلت می‌زدیم، شوهرم از آن سگ متنفر بود، فکر می‌کرد سگ به من نظرهایی دارد. بعد از بدنیا آمدن پسرمان از نزدیک شدن سگ به ما جلوگیری می‌کرد و او را داخل خانه راه نمی‌داد. با این‌حال پسرم با سگ بزرگ شد، برای بار اول دستش را به پاهای او گرفت و بلند شد... وقتی شوهر و پدرشوهرم نبودند تمام مدت می‌گذاشتم سگ با پسرم بازی کند و غلت بزنند. پسرم مثل من عاشقش شده بود.

دوسال بعدش وقتی پسرم افتاده بود توی استخر خالی و مرده بود... بدون آنکه بدانم چرا، کم‌کم تحمل دیدن سگ برایم غیرممکن شد. این‌ور و آن‌ور باغ را بو می‌کشید و سرش همیشه دنبال چیزی بود. پوزه‌اش را مدام به اطراف می‌سایید و شب‌ها عوعویی می‌کرد که تا خود صبح می‌زدم زیر گریه.

شوهرم به پدرش گفت سگ را یا بکشند یا گم و گورش کنند. پدرشوهرم سگش را دوست داشت، اما قبول کرد. از وقتی سگ را بردند هرشب و هرروز چیزی دارد توی مغزم ناله می‌کند و صدایش برای حتی ثانیه‌ای قطع نمی‌شود.

توی مطب دکتر دستم توی دست شوهرم است و دارم به دکتر توضیح می‌دهم که صدای ناله‌ای توی مغزم دست از سرم برنمی‌دارد...

نوار مغزی و ام‌آر‌ای هم که می‌دهیم دکتر چیز خاصی نمی‌گوید جز اینکه باید صبح و شب یک مشت قرص بریزم توی حلقم. پدرشوهرم یک زن را آورده خانه که مراقبم باشد، زن سیاه و بلند است، صورتش نسبت به هیکلی که دارد کوچک و استخوانی است. بوی چرم واکس‌زده می‌دهد.

لهجه‌اش را دوست دارم، بعد از چندروز به‌ش عادت می‌کنم... خیلی مهربان است... وقتی به او هم گفتم توی سرم صدای ناله می‌شنوم سرم را می‌چسباند به سینه‌اش و آوازی می‌خواند با لهجه محلی که هیچی ازش نمی‌فهمیدم ولی آرامم می‌کرد... خیلی آرامم می‌کرد. شوهرم می‌گفت دوباره بچه بیاورم خوب می‌شوم. پدرشوهرم می‌گفت اگر از این خانه لعنتی گاهی بزنم بیرون خوب می‌شوم. زن می‌گفت اگر کاری‌که دلم می‌خواهد بکنم خوب می‌شوم اما نمی‌دانستم دلم چه چیزی می‌خواست...

توی باغ راه می‌افتم برگ‌ها زیر پایم خش‌خش می‌کنند. کنار استخر می‌رسم. تویش نیم‌متری برگ زرد و نارنجی جمع شده. چهار زانو می نشینم لب استخر.

شب شوهرم می‌پرسد چرا زانویم خراش برداشته، قبل از اینکه جوابش را بدهم پیامی که به گوشی‌اش می‌رسد حواسش را پرت می‌کند و بعدش حرف دیگری می‌زند.

موقع خواب چشم‌هایش را که می‌بندد و پتو را تا روی پیشانی‌اش می‌کشد، می‌بینم که بیشتر موهایش سفید شده است.

فرداش لُخت می‌روم توی استخر پر از برگ و بدنم را زیر برگ‌ها می‌پوشانم، ساعت‌ها همان‌طوری آنجا می‌مانم.

زن بعدها برایم تعریف کرد معنی فارسی آوازش را... ناله‌های مادران داغدیده شهرشان که تن بی‌جان نوزادهای تازه متولد شده و بچه‌های کوچکشان را می‌گذاشتند زیر خاک. وقتی می‌خواند حالم کمی بهتر می‌شد.

پدرشوهرم صیغه‌اش می‌کند زن دیگر کمتر می‌آید سراغم، دیگر توی خانه زیاد تنها نمی‌مانیم، پدرشوهرم بیشتر ساعات روز خانه است.

زن برایم تعریف می‌کند که بهترین رابطه عمرش را ته باغ روی برگ‌ها با پدرشوهرم داشته.

پدرشوهرم جلوی من و پسرش زیاد محلش نمی‌گذارد اما خیلی رفتارش عوض شده... سرحال به‌نظر می‌رسد.

وقتی زن از رابطه‌های عجیب و خاصش توی گوشه و کنار باغ، زیرزمین، اتاق سرایداری و آشپزخانه می‌گوید، حالم گرفته می‌شود. دیگر کمتر برایم آواز می‌خواند. نزدیکم که می‌شود بوی عرقش حالم را به‌هم می‌زند. یک‌جورهایی بوی پدرشوهرم را می‌دهد. یک‌بار که داشتم توی اتاق جوراب سیاه و پشمی بلندی پایم می‌کردم پدرشوهرم داشت از پشت پنجره نگاهم می‌کرد.

شوهرم خیلی راحت قبول می‌کند از آن خانه برویم. بعدها برایم تعریف کرده بود که یک‌بار پدرش را دیده بود که زن را چسبانده بوده به درخت و داشته... می‌گوید حالش از صدای زن به‌هم خورده، انگار سگی عوعو کند.

وقتی کنار پنجره می‌نشینم و از طبقه یازدهم اتوبان پر از ماشین را نگاه می‌کنم یاد برگ‌های توی استخر می‌افتم. اگر روزی که پسرم توی استخر افتاد همین‌قدر برگ تویش بود شاید الان...

برگ‌ها حرکت می‌کنند، سگ عوعو می‌کند و سیاهی شب دارد گلویم را فشار می‌دهد، دستم را به گردنم می‌کشم، پشت سرم شوهرم، پدرشوهرم، زن سیاه و پسرم و سگ ایستاده‌اند، ضربه‌های چکش‌وار به پوسته مغزم فشار می‌آورند، پاهایم را روی لبه پنجره می‌گذارم، به انگشت پاهایم نگاه می‌کنم، یک‌لحظه تصمیم می‌گیرم به‌شان لاک بزنم. یاد روزهایی می‌افتم که لم می‌دادم روی مبل و پسرم چهاردست و پا می‌آمد جلوی پاهای لاک‌زده‌ام و انگشتش را روی ناخن‌هایم می‌فشرد و می‌خندید، من‌هم یک‌بار به‌خاطرش ده‌رنگ لاک زدم به ده‌تا انگشتم. صدای خنده پسرم را توی مغزم لابه‌لای آن ضربه‌هایی که دارند پوست سرم را سوراخ می‌کنند می‌شنوم. به لب پنجره برمی‌گردم و خودم را رها می‌کنم توی برگ‌ها...

 

دیدگاه‌ها   

#10 مجید 1392-05-04 13:59
dorood .
khaandam va khoshhaalam baabat e in khaandan .
daastan khaanandeh raa taa aakhar hamraah e khod mikeshid ...
bedrood .
#9 kasra 1392-04-08 20:24
داستان به لحاظ محتوایی انسجام خوبی داشت ، اما در ساختار دچار آشفتگی های بسیاری بود . افعال به کار رفته در بسیاری از قسمتهای داستان با زمان روایت سنخیت نداشتند و نویسنده خود نیز زمان روایت را گم می کرد .به طور مثال در قسمتی از داستان نویسنده در زمان حال ساده می نویسد ولی جمله ی بعد را با ماضی بعید تمام می کند ( شوهرم خیلی راحت قبول می‌کند از آن خانه برویم. بعدها برایم تعریف کرده بود که یک‌بار پدرش را دیده بود که زن را چسبانده بوده به درخت و داشته... می‌گوید حالش از صدای زن به‌هم خورده، انگار سگی عوعو کند.)
برخی اشتباهات تالیفی هم داشت اما در کل داستان شیرین و موجزی بود . تبریک می گویم و به تلاش و نوشتن و نوشتن و همیشه نوشتن توصیه می کنم . سپاس .
#8 kasra 1392-04-08 20:24
داستان به لحاظ محتوایی انسجام خوبی داشت ، اما در ساختار دچار آشفتگی های بسیاری بود . افعال به کار رفته در بسیاری از قسمتهای داستان با زمان روایت سنخیت نداشتند و نویسنده خود نیز زمان روایت را گم می کرد .به طور مثال در قسمتی از داستان نویسنده در زمان حال ساده می نویسد ولی جمله ی بعد را با ماضی بعید تمام می کند ( شوهرم خیلی راحت قبول می‌کند از آن خانه برویم. بعدها برایم تعریف کرده بود که یک‌بار پدرش را دیده بود که زن را چسبانده بوده به درخت و داشته... می‌گوید حالش از صدای زن به‌هم خورده، انگار سگی عوعو کند.)
برخی اشتباهات تالیفی هم داشت اما در کل داستان شیرین و موجزی بود . تبریک می گویم و به تلاش و نوشتن و نوشتن و همیشه نوشتن توصیه می کنم . سپاس .
#7 نظام الدین مقدسی 1392-03-26 19:56
قشنگ بود . مرا یاد داستان شبهای سگ هوشنگ گلشیری انداخت . تبذیک میگویم لیلا
#6 ليلااماني 1392-03-21 13:32
ممنون از دوستاني كه داستان رو خوندن و نظراتشون رو كفتند
#5 مرتضی غیاثی 1392-03-19 22:37
بعد پدرزنم زن را گرفت. آن روز پسرم افتاد توی حوض؛ این شیوه مناسبی برای بیان یک داستان نیست. تیتروار ذکر کردن وقایع،آن هم تمام وقایع به این صورت داستان را در تک و تا می اندازد و به شکل بی روح و بی احساس میشود.
#4 افسانه زنی از دیار سبز 1392-03-14 19:18
باسلام
فقط خواستم بگویم داستان خواندم البته با عجله
من هم از داستان هایی که در مورد حیوانات واشیا نوشته می شود لذت می برم، اگر اصول هم رعایت شده باشدو

با بهترین آرزوها
#3 محمد کیان بخت 1392-03-13 22:32
داستان را دوست داشتم؛ از نوع تفکر و شیوه نوشتن شما لذت بردم... خیلی با نوشته شما حال کردم؛ یه جورهایی ذهنتان، با ذهنم همخوانی داشت و نوشته شما را درک کردم ... موفق باشید و شاد .
#2 عباس عابد(ساوجی) 1392-03-13 04:46
اولین چیزی که به ذهن من هم رسید همان فکری بود که به فکر همسر خانم رسیده بود . خوب مردها کج خیال می شوند.
توصیفی که از زن خدمت کار می شود بازهم خیال مرا به سمت عالم تناسخ و این جور چیزها می برد نکند سگ در قالب زنی پیدا شده تا ...
و در نهایت زن از طبقه یازدهم خود را رها می کند! یعنی از اول مشکل روانی داشته؟
در کل زیبا بود و کشش لازم را داشت.
#1 احسان مرادی 1392-03-08 21:25
همیشه از داستان هایی که در مورد حیوانات نوشته می شود خوشم می آید. با اسم این داستان جذب شدم. اما در محتوای اثر من را راضی نگه نداشت. دو پاراگراف ابتدایی در نظر هر مخاطبی شاید جلب نظر کند. اما در قسمت های دیگر داستان از رونق می افتد و به بیراهه کشیده می شود و شخصیت ها ناتمام باقی می مانند. افتادن بچه در استخر هم زیاد به کار نمی آید. شاید اگر می توانستید بیشتر روی آن استخر مرموز مانور دهید یک قصه سر و شکل دارتر به آن اضافه می شد. در پایان اگر منظورم را متوجه نشدید به پیشنهاد دو داستان شما را ترغیب می کنم.
1 - داستان کوتاه گرگ نوشته هوشنگ گلشیری
2 - داستان کوتاه دره سگ ها( نام نویسنده را نمی دانم. در خمشهری داستان خواندم.)

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692