داستان«یک پارچ آب سرد» ايوب بهرام

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

یه‌عمر سگ‌دو زدم، عین اسب کار کردم، ده‌سالش‌و اون نعمت خدانشناس خورد... هف‌سالش‌و... لامصب. حالا باید بازنشست می‌شدم می‌رف پی‌کارش! از همه طرف آوار رو سر من هواره، چرا باید شناسنامه‌ی منو بدن به داداش کوچیکه، مال اونو بدن به من که چی، دورتر برم خدمت وایسم بیشتر خرحمالی کنم به‌جاش داداش کوچیکم وایسه... ای خدا کرمت و شکر... حالا تمام دوست و رفیقام بازنشست شدن من با ای سنّ و سال باید درِ ایی شعبه اون شعبه برم دنبال چندماه سابقه دست از پا درازتر برگردم...

این‌ها حرف‌هایی بود که پیرمرد توی ذهن خود مرور می‌کرد. دوباره دستش را که از پنجره پیکان بیرون بود بالا آورد و دستگیره‌ی بالای سرش را گرفت انگار چیزی یادش آمده باشد چهره‌ش تغییرکرد: «بازم جای شکرش باقیه حداقل تا دوسال راحت می‌شم... استوخونم یه استراحتی می‌کنه... »

جوانی‌که رانندگی می‌کرد مرتب پیرمرد را زیر نظرداشت. همین‌طور که رانندگی می‌کرد پرسید:

-         آقا به چی فکر می‌‌‌کنی؟ به بیکاری؟

-         مگه آدم بیکارم می‌شه؟!

-         نه بابا بیمه بیکاری رو می‌گم... اگه خدا بخواد امروز دیگه تمومه، من می‌گم نمی‌خوام تموم می‌شه می‌ره پی‌کارش... تازه یه‌ماهم اضاف داری؟! مگه علی پسردایی اصغر نبود تا رفت تندی کارش ردیف شد. حالا یه‌ساله داره بیمه بیکاری می‌گیره. شما هم گوش شیطون کر تا حالا بیمه بیکاری نگرفتید مشکلی هم که نیس. من می‌گم دخلم کفاف کارگر رو نمی‌ده شما هم می‌گی فقط کار، فقط آقاجون یادت نره می‌گی حق و حقوق نمی‌خوام؟! فقط کار که تهش می‌شه بیمه بیکاری.

پیرمرد نگاهی به جوان می‌کند اما حرفی نمی‌زند، دلشوره‌ی عجیبی دارد. «بیچاره نبی اوایل چقد می‌ترسید که برام بیمه رد کنه؟! همش می‌گفت آقا تورو خدا پای بیمه رو به مغازم باز نکن، فردا یه بامبول برام در میارن کجا دارم پول جریمه مریمه بیمه رو بدم؟ اما امروز به امید خدا هم او راحت می‌شه هم من! باز خدا پدر حقشناس رو بیامرزه که ایی راه رو گذاشت پیش پای ما اگه‌نه‌ تو ایی هیروویر کی برا منه زهوار درّ رفته بیمه رد می‌کرد! منو بگو پیش چشمم بود دنبال خلق‌الله شیلنگ‌تخته می‌نداختم که برام بیمه رد کنه! همون حکایت آب در کوزه... »

نبی گفت: آقارسیدیم... اینم اداره کار بعد آروم گفت کعبه‌ی آمال... نگا آقاجون قربونت برم، دیگه سفارش نمی‌کنم، من می‌گم اخراج حقوق ندارم بدم شما هم می‌گید حق....

پیرمرد پرید توی حرفش و گفت: بابا فهمیدم خنگ که نیستم ایی صدبار فقط کارکارکار!!!

نبی سرش را پایین انداخت و گفت: آقا شرمنده فقد خواستم یادتون نره...

پیرمرد گفت: تو یادت نره من نمی‌ره تورو من بزرگت کردم، اون‌وخ که تو نمی‌تونستی آب دماغت بالا بکشی من سرکارم با ایی میرزا بنویسا بود، اون‌وخ تو می‌خوای به من... لعنت خدا برشیطون...

نبی گفت: آقا غلط کردم فقط خواستم یادتون بیارم شما خودتون اوسایی من نوکرتم هستم و صورت پیرمرد را بوسید...

نبی در حالی‌که لبخند می‌زد گفت: من نوکرتم هستم هرچی شما بگی...

پیرمرد در حالی‌که پیاده می‌شد آروم گفت: نبی بدجوری تو دلم خالیه، دست خودم نیس، خدا به‌خیر ردش کنه؟!

پسر گفت: آقا خیره، کار همس! حرووم نیس عین شیر مادر حلاله تازه یه‌عمر کار کردی اون نامردا بیمه‌تو خوردن چیزی هم برات رد نکردن یه آبم روش!! تازه تا حالا هم که بیمه بیکاری نگرفتی، برو داخل ببین چقد خلق‌الله نشستن که پروندشون جور شه. می‌گی نه حالا می‌ریم خودت می‌بینی...

پیرمرد گفت: بابا، نبی اصلاٌ نقل ایی حرفا نیس تا حالا که رسیدیم اینجا بیست‌بار ایی حرفا‌رو دوره کردم اما بازم دلم شور می‌زنه دست خودم نیس...

بعد در حالی‌‌که دستگیره در و فشار می‌داد پیاده شد و گفت:

-         بیا بریم بابا هرچه از خدا آید خوش آید.

پسر پیکان را کنار دیوار پارک کرد و به‌دنبال پیرمرد به راه افتاد.

پسر به سمت پنجره‌‌‌ایی که بالای آن نوشته شده بود اطلاعات رفت:

-         آقا شرمنده شعبه‌ی سه کجاست؟

مرد پشت پنجره که سبیل‌هایش دهانش را پوشانده بود همان‌طور که لم داده بود گفت: طبقه‌ی دو اطاق چهارم رودرش نوشته شعبه سه.

پیرمرد به‌دنبال پسر از پله‌ها بالا رفت.

-         آقاجون اینم شعبه‌ی سه. بشین تا من بپرسم کی نوبتمون می‌شه.

بعد از چندلحظه جوان برگشت و گفت که تا نیم‌ساعت دیگر نوبت آن‌ها می‌رسد. کمی از نیم‌ساعت گذشته بود که در اتاق باز شد و جوان باریک‌اندامی که ته‌ریشی داشت در حالی‌که پوشه‌ی نارنجی رنگی را باز کرده بود در میانه‌ی در ایستاد و صدا زد: اسدالله ماندگار...

پیرمرد نگاهی به پسرش انداخت جوان بلند شد و گفت:

- بله جناب...

- شما شکایت داشتید

- نه جناب این آقا

جوان باریک‌اندام رو به پیرمرد کرد و گفت: پدر جان نوبت شماست و رفت داخل اتاق به‌دنبال او پیرمرد و پسر وارد اتاق شدند، یک اتاق مستطیل که یک میز بیضی قهوه‌ای‌رنگ بزرگ وسط آن گذاشته شده بود و دورتادور آن صندلی چیده شده بود. اتاق هوای مطبوعی داشت. پیرمرد احساس شادابی می‌کرد یک کولر دوتیکه بالای اتاق نصب شده بود انگار فراموش کرده بود برای چه آمده. جوان باریک‌اندام رفت و در بالای میز کنار مرد نسبتاً چاق عینکی که سرطاسی داشت و معلوم بود رئیس اوست نشست.

پایین‌تر از آن‌ها یک دختر جوان که داشت چیزهایی تندتند می‌نوشت نشسته بود.

-         بفرما پدرجان ما در خدمت شما هستیم.

این‌را مرد چاق گفت. پیرمرد که هنوز درست ننشسته بود به لکنت افتاد و گفت:

-         بله آقا؟؟

مردچاق عینکی که داشت پرونده را نگاه می‌کرد از بالای عینک نگاهی به پیرمرد انداخت و دوباره پرسید:

-         پدرجان بنده منتظرم مشکل چیه؟

پیرمرد نگاهی به پسرش انداخت و گفت:

-         آقا هیچی حقیقتش من پیش ایی آقا کار می‌کردم حالا می‌گه نمی‌خوامت، منم هیچ حق و حقوقی نمی‌خوام همش‌رو بهم داده فقط کار می‌خوام... کار.

مرد چاق عینکی در حالی‌که اسم جوان را از روی پرونده هجی می‌کرد گفت: جناب ن..بی مان..دگار شما چی می‌گید حرفی ندارید؟؟

جوان گفت:

-         جناب فروشم کم شده کفاف نمی‌ده که کارگر بگیرم...

جوان باریک‌اندام که هردو آرنجش را روی میز گذاشته و چشمانش را ریز کرده بود درحالی‌که به جلو کش آمده بود پرسید:

-         آقای نبی ماندگار شما نسبتی با آقای اسدالله ماندگار دارید؟

جوان در حالی‌که روی صندلی جابه‌جا می‌شد معلوم بود دستپاچه است گفت:

-         برا چی؟

جوان باریک‌اندام گفت: برا پروندتون نیاز!

-         آره آقامه... مشکلیه؟!

پیرمرد که انگار راز بزرگی فاش شده باشد نگاهی از روی ناراحتی به پسرکرد... . جوان باریک‌اندام در حالی‌که به‌سمت مرد چاق عینکی کش آمده بود گفت:

-         الآن می‌گم خدمتتون. و بعد وارد شور با مرد چاق عینکی شد.

این‌بار از پیرمرد پرسید: جناب نبی ماندگار پسر شماست؟

پیرمرد که عصبی شده بود بلند شد و گفت: آره بابا... پسرمه... پسرمه... جرمه...؟

مرد چاق درحالی‌که عینکش را از رو چشمان برمی‌داشت گفت:

-         پدر من عزیز من جرم نیست اما متأسفانه بیمه‌ی بیکاری به شما تعلق نمی‌گیره!!

پسر از روی صندلی نیم‌خیز برداشت وگفت:

-         تعلق نمی‌گیره؟

جوان باریک‌اندام گفت: بله آقا نمی‌گیره! اگه پدر شما توی مغازه‌ی شما کار کنه دیگه کارگر محسوب نمی‌شه، مغازه‌ی شما می‌شه کارگاه خانوادگی... اما سابقه حساب می‌شه...

پیرمرد فقط نگاه می‌کرد. همه برای او عکس شده بودند. انگار یک پارچ آب سرد روی سرش ریخته بودند پاهایش توان بلندشدن نداشت. خواست خارج شود دختر جوان صدا زد:

-         پدر اینجارو باید امضا کنید...

پیرمرد به راه خود ادامه داد و خارج شد.

جوان باریک‌اندام پوشه‌ی بعدی را برداشت و از اتاق خارج شد...

دیدگاه‌ها   

#9 عابد (ساوجی) 1392-06-16 14:28
در باره یک پارچ آب سردهم قبلا" گفته ام گرچهآن وقت با این دقت نخوانده بودم اما هنوز هم حرفم همان است که قبلا" گفته ام.
مجموعه داستان جایی برای پناه به قلم آقای ایوب بهرام با حال و هوای مردمان خونگرم خوزستان در 64 صفحه با 12 داستان کتابی ست که از خواندن آن وصرف وقت، پشیمان نیستم ولذت وافر بردم بخصوص در بیشتر موارد خاطراتم را زنده کردند. انتظاری که از خوانش داریم یکی همین لذت خوانش است کتابی که پر از معما باشد و خواننده را وادار کند جدول حل کند و دائرت المعارف باز کند تا بفهمد چه نوشته اند خسته کننده می شود.
حالا هی اصرار کنیم که برای گروه خاص می نویسیم. افراد خاص که حوصله و وقت خواندن کتاب داستان را ندارند.
از آقای رضایی هم ممنونم که با دادن دوباره این کتاب مجبورم کردندآنرا با دقت بخوانم.
#8 عابد (ساوجی) 1392-06-16 14:20
صبر کنید تمام شود بعد تایید کنید!
#7 عابد (ساوجی) 1392-06-16 14:18
به جزیره ای در خشکی که رسیدم سردم شد!
آخرهای جنگ بعد از پذیرفتن آتش بس بود که دیگر نایلون و سایر امکانات در اختیارمان نمی گذاشتند تا سقف را بپوشانیم،باران چیک چیک داخل ظروفی که کف سنگر چیده بودیم می ریخت وضرب آهنگ می گرفت.
ــــــــــــــــ
امان از دست خلسه! منتظر بودم ببینم آخرسر استاد داخل کلاس راهش می دهد یا نه؟ خب دانش جویی که دیر برود سر کلاس بهتر از میوه فروش نمی شوداگر قرار بودهمه دکتر مهندس بشوند مغازه دارها همه تحصیلات عالیه داشتند و فاصله طبقاتی فراموش می شد. هرکس مریض می شد خودش خودش را ویزیت می کرددیگر چه نیازی به درمانگاه و بیمارستان و این جور چیزها داشتیم؟
سر شب کمی فلفل با غذا خوردم، فکر می کنم از اثرات آنها باشد که کم کم دارم هذیان میگم! ساعت 2نیمه شب است هرکس دیگری هم بود هذیان می گفت.
ـــــــــــــــ
بیچاره خر! از دست آدمها بدنام شده، بین آن همه آدم تنها کسی کهبه مرگ صاحبش گریه کرد خر بود! سر نوشت یک خر مرا یاد خاطره دیگری انداخت . راستی با اینهمه خاطرات قشنگ مشنگ، چرا با خاطره نویسی مخالفت می شود؟
جبهه که بودیم گردان را برای آموزش رزمهای شبانه و سنگر کنی و استتار و این جور چیزها می بردند. من که کاری به این کارها نداشتم داخل آمبولانس می نشستم و پشت سر ستون حرکت می کردم تا هروقت اتفاقی رخ داد در دست رس باشم. چند تا خر بیکار کنار جاده می چریدند. وقتی از کنار آنها رد می شدیم دست از چریدن کشیدند و ما را نگاه می کردند!
اکبر رسولی بچه تبریز بود بلند خندید، طوریکه فرمانده گردان شنید و با تحکم پرسید: برای چی می خندی؟
اکبر مجبور شد علت خنده را شرح بدهد گفت: این خرها با خوشون میگند، اگر ما خر هستیم پس چرا اینهمه بارو بنه را روی کول اینها گذاشته اند؟ اگر اینها خر هستند، چرا پس به ما می گویند خر!
#6 عابد (ساوجی) 1392-06-16 13:58
به جراحی که رسیدم حالم خوش و شنگول شد! اگر پر گویی قسمت ابتدایی داستان را نادیده بگیریم، قسمت انتهایی با متخصص جراحی مغز با آن خانم تی تیش می تیشش ، خیلی جذاب بود بخصوص با مهر و امضایی که روی برگ خلاصه عمل جراحی(ماشین) گذاشته بود جذاب بود. حدود 30 سال با این افراد کار کرده ام، مثلا" تکنسین دندانپزشکی هستیم( لطفامزاحم نشوید چون سالهاست دیگر کار نمی کنم)
خوب متوجه شدم چه می گوید. مقصودم نویسنده(ایوب بهرام) داستان است نه آقای دکتر.
#5 عابد (ساوجی) 1392-06-16 13:52
اما، در جایی برای پناه، موقعیت دانش آموزی که مشق ننوشته را به زیبایی ترسیم کرده وپناهگاهی که باعث نجات او از کتک معلم میشود اما به نوعی دیگر، با زدن سه ضربه زنگ مدرسه به علامت آژیر حمله،به نظر من چیزی فراتر از فرار از ننوشتن مشق بوده! شایدخواسته بیان کند: سوء استفاده های کلانی از وضعیت موجود شد...
#4 عابد (ساوجی) 1392-06-16 13:46
داستان پر یا پوچ گرچه با قلم شیوایی نوشته شده بود اما اثر چندانی روی من نگذاشت.یک نفر به علت نامعلومی زندانی شده مدتی حدود شش ماه زندان بوده، در این مدت ملاقاتی نداشته،خیلی دوست داشته آزاد شود اما وقتی می شود پشیمان می شود چون چیزی که او را خوشحال و راضی کند در بیرون زندان وجود نداشته. بنا براین ترجیح می دهد در زندان باشد تا بیرون.
البته نا گفته نماند همان چند لحظه از در زندان تا سیگاری بخرد و ناشیانه به آن پک بزند به زیبایی به تصویر کشیده شده بود.
#3 عابد 1392-06-16 13:41
اگر درست یادم مانده باشد اواخر سال 1391 بود که اقای مهدی رضایی کتابی بهم هدیه کرد و گفت: این کتاب را بخوان و یاد داشتی برایش بنویس ارسال کن.
راستش را بگویم فراموش نکرده بودم اما کارهای واجب تری داشتم که در اولویت قرار داده بودم . گذشت تا اینکه در هشتمین سالگردکانون یک بار دیگر کتابی دادو گفت: از این کتاب به شما نداده بودم؟
گفتم نمی دانم یادم نیست. وقتی به خانه رسیدم قفسه ها را گشتم، همانی بود که قرار بود در باره اش چیزی بنویسم. راستش شرمنده شدم...
دیشب نشستم و هر 64 صفحه را خواندم. خواستم یاد داشتم را ایمیل کنم دیدم دچار مشل شده است. یک روز نداشتن ایمیل یعنی مرگ زود رس! این بود که مجبور شدم یادداشتم را اینجا بگذارم و از زیر دین در بیایم.
البته چون زیاد استباید در چند مرحله این کار را بکنم.
#2 عباس عابد(ساوجی) 1392-03-13 04:51
کمی خسته کننده بود.
#1 محمد کیان بخت 1392-03-10 06:16
از داستان لذت بردم...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692