شانههایی تکیده، دستانی نحیف و چشمانیکه عمقش زیاد بود با سایهای تیره و سنگین، اینقدر سنگین که جا میماند روی دیوار، مردی غرق شده در روزمردگیها و تکرار ساعتها و ثانیهها، خسته از روزهای نیامده و دلگیر از روزهای گذشته، با خودش قرار گذاشته بود که هر وقت بیقرار میشود به مرگ فکر کند، به مرگی که گم شده است لابهلای روزها، ساعتها و ثانیهها.
همهاش از جایی شروع شد که انتهایی نداشت، بدون هیچ تسلیمی باید به آخرش نزدیک میشد، پایان را باید بلد بود، انتهای مسیر باید با تمام وجود روی پاهای خودم بمیرم، مرور میکنم، چارهای نیست من دچار شدهام شاید گرفتار، میپیچم در خود و خط میزنم دوباره از نو میروم سراغش، خط به خط، مو به مو، رج به رج، دوز به دوز، اینقدر وحشتناک پرده آخر مرگ را رسم میکنم که حسابی چشمانم درگیرش شود، اینقدر مستش شوم که نتوانم دوباره بهیادآورم چه بوده است، آه لعنتی باز از اول، اینقدر تکرار شد در سرم که درد گرفت، سرم درد میکند دستمالی به من دهید که آنرا ببندم و خود را بیاویزم از سقف، اسیر هجمه شب شدم با آن سیاهی مخوف و تیزش که تنم را میلرزاند و روحم را زخم میکند، با دستان پینهبسته فنجان قهوه را گرفتهام و از پشت پنجره مبهوت به درختان خیره میمانم بلند به خودم میگویم اندکی از هیچ هنوز باقی مانده است، دیوانهوار میخندم و با انگشتم سایهام را نشانه میروم، بهدنبال تو میآیم هرجای دنیا که باشی، دیوانهوار، پیرانه سر. شکست را تا مغز استخوانش حس کرده بود، روی زانوهایش زانو زده بود و بلند بلند ضجه میزد و عربدههای ملتمسانهاش گوش دیوار را سوراخ کرده بود و فلک را کر، غم بیهودگیها در زندگیاش بساط کرده بودن و هر روز نوازشش میکردن. به این فکر میکرد شاید پایان این سطرها باید مُرد، به انتهایی رسید که از فرار در آن خبری نیست، پایان این سطرها سقوط کرد در متن و خفه شد، بیخ گلویش نعرهای ماسیده است که تمام تنش را به رعشه درمیآورد، اوج میگیرد در سینهاش و خاموش میشود، حسی گنگ تمامش را بغل میکند و با صدای بلند لالایی میخواند، آرام و شمرده، حسی با طعم مرگ و بوی خون.
درگیر و دار یک حس زمینخورده درست وسط رویاهایم نشستهام و قهوه مینوشم، قهوه مرگ، اینقدر هم میزنم که با سرنوشتم یکجا ته فنجان حل میشویم، چشمانم را تنگ میکنم و منگ به این کلاف سردرگم افکارم خیره میمانم، دست میکنم توی مغزم و حسابی میخارانم همهشان را، آرام نمیگیرند یکجا لعنتیها، آغوش تو و دستان کسی دیگر، تنهاییهای من و تیکتاک ساعت شماطهدار، موهای پريشان تو و نوازش سرانگشتان مردی دیگر، پشیمانی من و گم شدن در خیالات تو، سهم تو از من فقط یک فنجان دستنخورده قهوه بود که سرنوشتم تهش جا مانده، هنوز که هنوز یادت را عاشقانه روی آسفالت بغل میکنم و با تو مسحور این جهان میشوم. هنوز که هنوز به تو فکر میکنم، به توییکه رفتی و دیگر قراری برای برگشتنت نیست هیچوقت، به تو فکر میکنم که اینقدر مالیخولیایی شدم و چنگ میزنم به همه زندگیام و زخمی میکنم خودم را، کف دستانم را بو میکشم و مسخش میشوم، هنوز که هنوز بوی دستانت جامانده کف دستانم، زخمهایم را هرشب میبندم و با چشمانی باز فردا را انتظار میکشم، انتظاری غم اندود شده لابهلای کورهراههای تاریک و نمور گرفته، مثل گرهخوردن میان گیسوانت، درگیر تو هستم، شانهام کن، شاید پیچ و تابهایم باز شود. انتظار را سرک میکشم و بیقرار برای رسیدنش لحظهها را میشمارم. لابهلای اینروزها جانم رگ به رگ شده است و لنگ در هوا چرخ میخورد، وصل است به بندی باریک، وصل همان کلاف سردرگم مبهوت که رشتهاش از سرانگشتانش در رفته و گم شده است.
مدتهاست که از چشمانم درد میچکد و انگشتان لرزانی که روی پیشانی بلندم راه میرود، انگشتانی که سیگار را از این انگشت به آن انگشت میکند و بیقرار به سکوت فکر میکند، چشمهایی که مثل خوره به شانههای تکیدهام نگاه میکند و از آن به بعدش میشود رگهای بیرون زده دستانم که ردپای روزگاری را نشان میدهد که انتهایش به نزدیکهای نه چندان دور و نه چندان نزدیک رسیده است، درست به حوالی نزدیکهای پست، به سیزده دمان زود و به بلندی کبود غرفههای دور، به تاریکیهای خفت گیر ظلمات شبانگاهان، سایهی خشکیده روی دیوار اوهام و دیاری که پشت کوه خفته است که غباری از تباری به دست بادی میرساند برای یاری، چشمانم را میگیرم، خاکستر رویاهایم را میتکانم زیر پایم و از رویش رد میشوم و دوباره تکیه میدهم به دیوار بلند و سردِ ترسناک تنهاییهایم و با خود میاندیشم به آنچیزی که باید باشد و نیست، به آنچیزی که نباید باشد و هست. میترسیدم که در این شبهای تار از پا افتاده باشم و تنها بمانم، واژههای مهمل در ذهن الکنم مدام رژه میروند، بیحوصلهتر از آن هستم که به چیزی فکر کنم. بغضی دردناک گلویم را چنگ زده است و از درون من را میخورد، گاهی هم با لگد میزند زیر خوابهای شبانهام و مرا با کابوسها تنها میگذارد، اینقدر گیر این روزها سردرگم تقویم را بالا و پایین میکنم و بیحوصله روزها را با چشمان دو دو زدهام دنبال، وقتیکه میدانی زندگیات لنگ چیست بیشتر دندانهایت را روی هم فشار میدهی و ناخنهایت را فرو میکنی در دستانت، همهاش از آنجایی شروع شد که انتهایی نداشت، آنجاییکه اول دلتنگیهایت است، انتهای همه تنهاییهاست، بعد از این دیگر هیچی از هیچ باقی نمانده است، اینقدر که سینهات سنگین میشود و درخت سرو کهنهای را بغل میکنی و برایش فالش فالش آواز میخوانی، دنیایی در کار نیست، آخرش چند سطر دیگر تمام میشود و بهم دیگر لبخند میزنیم و میمیریم، انتهای تنهاییها شروع شک به همهچیز است، شک به لهستانی و نفسهای بریده بریدهای که ساعتها را تهدید میکند، شک به سیگار آخر و دنیایی که قرار است تمام شود، شک به بغضهای تلخ که حسابی گلو را میزد و دختره گل چهره که نیمهشب از خوابهایم فرار کرد، شک به کارد در دستت و سلاخی کردن دل و احساسات که هنوز نیمهجان دارد جان میکند وسط اتاق و در انتظار مرگش درد را نظاره میکنی و غم را سرمیکشی، انتهای دلتنگیهایی که میرسد به غرق شدن در سقف اتاق و خیره شدن به آسمان سیاه پاره پوره و ترک دیواری که محوش هستی، اینجاست که فکر میکنی دیگر ادامهای وجود ندارد، آخر مسیر است و انسداد رگهای جاری زندگی، درست پشت پیچ آخر مرگ خفته است و برای در آغوش کشیدن تو بیتاب، لبخند بزن مرد دیگر دارد تمام میشود سناریو دردهای ناتمام روزمرگیهایت.
با خودش فکر میکند که باید کاری کرد، آری باید کاری کنم کارستان، من اینجا گوشه این دیوار بیهوده نشستهام و ساعتهاست درگیر تیغ و رگهای دستم هستم، مدتهاست فکرم را مشغول کرده است، اندکی از هیچ گذشته است و من به مرگ فکر میکنم، ساعتهاست که خیره شدم به دستانم و به سُر دادن تیغ روی رگهای ناآرامِ مشوش، ساعتهاست که دستانم را لای موهایم پریش کردهام و به فکری عمیق فرو رفتهام، زمانی از اندکی گذشته است و من اسیر حمله دهشتناک کابوسهایم شدهام، ساعتهاست که من به مرگ فکر میکنم و به رگهای سبزم، صدای عقربههای کُند در گوشم تیر میکشد،کمر بستهام به دِرو کردن رگهایم، ساعتهاست که ناامیدی تمام مرا فرا گرفته است و با همه وجودم به پوچ بودن فکر میکنم، از من به تمام رویاهای دست نایافتنی... آهای با شمایم، کجایید؟ صدایم را نمیشنوید، یک نفر دارد در اینجا جان میسپارد، آهای لعنتی با تو هستم، چقدر منرا جر واجر میکنی، ببین روحم تکهتکه شده، زخمی است، مگر کری! صدای نالههایم را نمیشنوی، لعنت به تو... ساعتهاست روی لهستانی نشستهام و توی خیالهایم مدام سیگار دود میکنم، مدتی است بیهودهها تمامم را پر کرده است و مرا در خود هم میزند، درگیر و دار تیغ و مرگ و رگ به تلخی ته گلویم میاندیشم که کامم را زهر کرده است، از دریچههای مرگ به هبوط فکر میکنم، به دستمالی آویزان روی ماه خیالی آسمانهای دور، ساعتهاست که موجی از غم سراسرم را طی میکند، غمگین و دل پریشان، تلخیها را از این انگشت به آن انگشت قرض میدهم، غمگین و دل پشیمان، به درد بیدرمانی میاندیشم که در من سرگردان نشسته است... ساعتهاست که مرگ در من رسوخ کرده است و خیره به دستانم و تیغ به پوچ بودن فکر میکنم، مدتی است غمها مرا بغل کردهاند و من به شوق پریان ته باغ آواز رفتن سر دادهام... ساعتهاست که درگیر مرگ و رگ دستانم به مردن فکر میکنم.
باید همین امشب کاری کنم کارستان، دیگر خسته از اینهمه پوچی و ناامیدی رمقی برای نفسهای بریدهام نیست، باید ولکنم همهچیز را و بدوم تا انتها، باید رها کنم خودم را از همه این زندگی و بروم، باید بروم پیدایش کنم. در من کسی خفته است که از من بریده است، مرا میخواند، آواز سر میدهد و میرقصد، شوریدهحال، ویرانهسر، ساعت که دوازده بار زنگ بزند باید بروم، همهچیز باید تمام شود، یک مرد در شب رفت و گم شد، سایهاش را هم با خود نبرد، ساعت که دوازدهبار زنگ بزند همهچیز تمام میشود، من همهچیز را اینجا جامیگذارم و میروم حتی یاد تو را که روزها و ساعتهاست مشغولش هستم و با آنها زندگی میکنم، دوازدهبار که زنگ بزند، زمانیکه قراری از قرار گذشته است و من مدتی است روی صندلی لهستانیم نشستهام و درگیر تو شدهام باز، هنوز هم تو را لای دست نوشتههایم گم میکنم، انگار نه انگار که بیمارت بودهام، هنوز هم هوایت این روزها من را مسموم میکند، مثل اینکه به آخر سطرها رسیدم، دیگر رسیدن به انتهایی که راه فرار ندارد، این سطرها هم تمام شد و باید سقوط کرد، افتاد و دیگر بلند نشد، شاید هم مُرد. خیالها که گلوله بخورند باید فاتحه همین نوشتن و آرام شدنهای گاه و بیگاه را خواند، همه این رویاها اگر زخمی شوند دیگر باید قید این جانکندنهای هر روز و هر روز را زد و رها کرد و به خواب رفت... باید بروم همین امشب وقتیکه ساعت دوازدهبار زنگ بزند... هوا سرد است، باید دستانم را در جیبهای شلوارم اتاق بکنم. باید مرگ را پیدا کنم. همین امشب... مرگ با پالتوی بلند و دستانی سرد و یک کلاه.
دیدگاهها
سیاه نمایی داستانت بیش از حد بود
و دلیلش هم در داشتان گفته نشده بود
فقط اشاره ای به تکرار روزها و...
استفاده های زیادی از استعاره های مُرده، یا نمادهای بسیار آشنا شده بود. از قبیل رگ و تیغ، سرما، درد در سر، گم شدن در معشوق و ... تلاش برای خلق و بکارگیری استعاره های زنده یا نمادهایی که در خود متنِ حاضر تعریف شده و مورد استفاده قرار میگیرند، یکی از کارهای ضروری است که در صورت توفیق یافتن در آن، چنین داستانهایی، تا حد یک شاهکار اعتلا پیدا میکنند.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا