قبل از آنکه بولدوزر برسد خوابیده بودم و از داد و فریاد آدمها و صدای وحشتناک تلق و تلوق بیدار شدم. در میان خواب و بیداری صدای پای آدمهائی را شنیدم که بهسرعت دور میشدند. دیوارهای خانه میلرزید و من نمیفهمیدم چه اتفاقی دارد میافتد. چشمهایم را مالیدم و بلند شدم هراسان پنجره را باز کردم. آنوقت بود که از آنچه در کوچه میگذشت غرق حیرت شدم. همهجا تاریک بود و توی کوچه هیولای بزرگی در میان گرد و خاک زیاد میغرید و خود را به دیوار خانهها میکوبید. وقتیکه بهخود آمدم با عجله لباسهایم را پوشیدم و خود را از در خانه بیرون انداختم. همهجا پر از گرد و خاک بود. هیولا چند خانه بیشتر با من فاصله نداشت و به واسطهی نورافکنی که روی سرش تعبیه شده بود مخروط بلندی از نور را به اینسمت و آنسمت میپاشاند و غبارهای معلق و غلیظ توی هوا را روشن میکرد.
صدای هیاهوی مردها، ناله و فریاد بچهها و جیغ زنها همهجا دور و نزدیک بهگوش
هرگز لحظاتی که هیولا مشغول تخریب خانهای میشد را فراموش نمیکنم: ابتدا در فاصله چند متری از آن خانه میایستاد و با چشمان درشت و روشنش آنرا برانداز میکرد، بعد زیر لب میلندید و غرش صدایش را هربار تا حد کرکنندهای اوج میداد. آنگاه به جثهی سنگینش تکانی میداد و یکمرتبه کوهی از دود و آهن و فلز از جاکنده میشد و به سمت دیوار خانهها یورش میآورد. چنگال توی دیوار خانه فرو میکرد. بیرحمانه آنرا فرو میریخت و فضا را از گرد و خاک غلیظ میآکند. بعد دو باره عقب مینشست. ساکت میشد. سرش را میآورد پایین و با چشمهای پر نورش محیلانه به قربانی دیگر نگاه میکرد. آنوقت اندکی جابجا میشد تا دوباره خود را با قربانی تراز کند و بعد غرشکنان به کارش ادامه میداد.
فریاد آدمهائی که خانه و کاشانهشان را از دست داده بودند از همان نزدیکیها میآمد که داد و هوار میکردند. عدهای درحالیکه اثاثیههایشان را حمل میکردند بهسرعت فرار میکردند. بعد که عدهشان بیشتر میشد جلو میآمدند و شروع میکردند به سنگپرانی به سمت بولدوزر و بارانی از سنگ و کلوخ را به سر و رویش فرو میریختند. بولدوزر مدتها از هر طرف زیر رگبار سنگ قرار گرفت. اما انگار نه انگار، نه سنگها و نه ارادهی صاحبان سنگها نتوانست کوچکترین خراشی در هیولا و یا خللی در ارادهاش ایجاد کند و یا حتی برای لحظهای موجب وقفهای در کارش شود.
هوا پر از گرد و خاک بود. بهزودی همهی آنهائیکه با حرارت بهسوی بولدوزر سنگ پرت میکردند دست از این کار بیهوده کشیدند و همهمهها مجددا بالا گرفت.
ما سر تا پا چرک و خاکآلوده، کپه کپه روی خرابهی خانهها ایستاده بودیم و به بولدوزر نگاه میکردیم که چگونه بقایای آخرین خانهها را به تلی از خاک و نخاله تبدیل میکرد. صدای بولدوزر اینک بخشی از سکوت کوچه شده بود. هیچ کاری از دستمان برنمیآمد. اندکی بعد کوچه از ازدحام خالی شد و تنها صدائیکه بهگوش میآمد صدای یکنواخت و پر قدرت بولدوزر بود که آنچه از خانهها به جا مانده بود را خراب میکرد. همچنان میغرید و بیاعتنا چنگالهایش را توی حریم خانهها و سر پناههای بجا مانده فرو میکرد.
مثل کابوس بود: میایستاد، نفسی تازه میکرد. راه میافتاد، نشانه میگرفت، غارغار میکرد و میافتاد بجان دیوارها. چنگالش را پایین میآورد و به قربانی خیره میشد و بعد حمله میکرد. هیچچیز جلودارش نبود. دیگر همه تسلیم شده بودند. کاری از دستشان بر نمیآمد و از فرط استیصال آن را پذیرفته و نسبت به پیآمدهای آن بیتفاوت میشدند. غیر از صدای بولدوزر هیچ صدائی نبود. زنها و مردها بیصدا از توی تاریکی درمیآمدند، به شبح بولدوزر توی گرد و خاک و در میانهی کوچهای که اینک ظاهرش به مناطق زلزلهزده شبیه شده بود زل میزدند و دوباره توی تاریکی گم میشدند. هرکس هرچه را که توانسته بود با خود حمل میکرد و بدون هیچ برنامه و طرحی به آنسو و اینسو میچرخید. ظاهرا تنها بولدوزر بود که بیوقفه و هدفمند به کارش مشغول بود.
بیاختیار به عدهای پیوستم که توی تاریکی بهسمت برکهی وسط آبادی میرفتند. همه ساکت بودند و دور و برشان کپهکپه آثار کار بولدوزر پیدا بود. قبلا عدهای این جا جمع شده بودند. ما کنار برکه بههم پیوستیم. تا بهحال اینهمه هراس دستجمعی را یکجا ندیده بودم.
افق کمی خاکستری شده بود که کار همه خانهها ساخته شد. بولدوزر دور برکه را با کپههای بلند تلها و نخالههای بهجای مانده از تخریب محصور کرده بود. همان نزدیکی ایستاده بود و فس فس میکرد و چنین بهنظر میرسید که پس از اتمام کار در حال استراحت کوتاهی باشد.
ما که میخواستیم بدانیم سرانجام چه میشود، ترسان و لرزان به بولدوزر نزدیک شدیم. شل و وارفته بهنظر میرسید اما همچنان فسفس میکرد و از منخرینش دود بیرون میآمد. مدتی بیحرکت یکجا ایستاده بود و تکان نمیخورد. هیچکس جرأت نداشت که جلوتر برود. همان نزدیکیها ایستادیم و تماشایش کردیم، توی نخش بودیم و سعی میکردیم حرکت بعدیش را حدس بزنیم. طولی نکشید که دوباره غرید و چنگالش را با سر و صدا پایین آورد. همه فریاد زدیم و گریختیم و در فاصلهی دورتری دوباره برگشتیم و موضع گرفتیم. مانده بودیم حال که دیگر جائی برای خراب کردن نمانده چرا همچنان میغرد؟ اما او بیاعتنا به ما کمی عقبعقب رفت. انگار درست در مرکز دایرهای قرار گرفت که ما در محیطش ایستاده بودیم. همه بهش زل زده بودیم و حرکاتش را زیر نظر داشتیم و همچنان سعی میکردیم حرکت بعدیش را پیشبینی کنیم. هیچکس بهدرستی نمیدانست که چه اتفاقی در شرف تکوین است. آنوقت بولدوزر باز هم خود را از زمین کند و با صدائیکه انگار حریف بطلبد دور خودش چرخید. گوئی میخواست قدرت مطلقهاش را در منطقهی تحت نفوذ خود بهرخ بکشد. همه سراسیمه فرار کردیم و در فاصلهی دورتری موضع گرفتیم. از لولههای بالای سرش که اینک در گرگ و میش هوا بهوضوح دیده میشد دود غلیظی در فضا پخش میشد. انگار بارش سبک باشد با سرعتی وحشتناک نزدیک شد و روی محیط دایره با سر و صدا چرخید. همه جیغ زدیم و دوباره موضع گرفتیم. هرکس چیزهائی را که در دست داشت به زمین انداخت و از سمتی فرار کرد. آنهائیکه روی کپهها ایستاده بودند با عجله فرود آمدند و هراسان به هیولا چشم دوختند.
بعد از نمایش قدرت، بولدوزر سرعتش را کم کرد و به اولین کپهای که نزدیکش بود چشم دوخت. آنگاه آهسته و پر صلابت خود را نزدیک آن کشانید و چنگالش را پایین آورد و از نخالهها و بقایای دیوارها پر کرد و در همانحال بهسمت برکه برگشت. هوا آنقدر روشن شده بود که بتوان سیاهی سنگینش را در فضای آکنده از خاک رؤیت کرد. همه بهش زل زدیم. او در جادهای که مرتب عریض و عریضتر میشد همراه با انبوهی از گل و سنگ بهسوی برکه پیش رفت. حالا رسیده بود به لب برکه، سر چنگال را بالا آورد و تمام خاک و سنگ داخل آنرا یک مرتبه داخل برکه ریخت. کمکم ما که ترسمان ریخته بود دوباره همان نزدیکیها جمع شدیم. اینک میشد حدس زد که نقشهی بعدی چیست. بولدوزر مرتب نخالهها و بقایای خانهها را میآورد و در برکه خالی میکرد. هیچکس نمیدانست چرا. آنقدر صبر کردیم که همه خانهها در برکه فرو رفت و همهجا صاف و یکدست شد. انگار نه انگار که اینجا آبادئی بوده باشد با خانهها و برکهاش.
خورشید که بالا آمد بولدوزر کارش را تمام کرده بود و ساکت و آرام جائیکه قبلا برکه بود، ایستاده و بهنظر میرسید که در حال استراحت است. همهجا صاف و یکدست شده بود. دوباره بهراه افتاد و دور جائی که قبلا برکه بود چرخی زد، برگشت و انگار که یکمرتبه پیر و بیرمق شده باشد راهش را کشید. بیصدا و سلانهسلانه رفت. ما که خسته و کوفته شده بودیم آنقدر نگاهش کردیم تا مانند نقطهای در افق محو شد.
دیدگاهها
آیدا خانوم نوشته اند بخش هایی گزارشی است البته من چیزی از این باب ندیدم. خب این یک داستان موقعیت است و باز بنا به سنت داستان کوتاه نویسان ما توصیف تکنیک آن است. برای این روش و تم خوبی که دارید چیزی نمی توان گفت
فقط سه جا را من دخالت راوی در موقعیت دیدم و پیش نهاد می کنم دوباره بخوانید:
1. گوئی میخواست قدرت مطلقهاش را در منطقهی تحت نفوذ خود بهرخ بکشد
2. اینک میشد حدس زد که نقشهی بعدی چیست.
3. هیچکس نمیدانست چرا
قلم روان و بحث پذیری دارید
به جز قسمت های اندکی که داستان حالت گزارش می گیرد، ساختار و موضوع تک تک و در پیوند با هم خوب هستند.
به خصوص استفاده از شخصیت بولدوزر به جای شخص یا شخصیتهای مورد نظر عالی است و در کنار توصیف مردم اهل آبادی، به خوبی توانسته جامعه ای عقب افتاده و ساده اندیش را به تصویر بکشد که فکرشان در چشمانشان خلاصه می شود و به راحتی مورد سوء استفاده ی عناصر قدرت قرار می گیرند.
ایام به کام!
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا