نيهاي كنار رودخانه از لابهلاي سيمهاي خاردار قد كشيده بودند. باد هوكشان ميان نيزار ميغلتيد و نيها را بههم گره ميزد. آسمان ابري و گرفته بود. نه سوسوي ستارهاي و نه حتي سايه نور ماه در پس ابري تيره. پنجسايه سياهتر از شب، پوشيده در لباس سياه غواصي از آب بيرون آمدند. حاجرضا بود؛ همراه علي، سعيد، مهدي و مجتبي. بوي نيزار و باران شب را پر كرده بود. رودخانه گوري عميق بود كه در تاريكي شب خودنمايي ميكرد. موجهاي كوچك آب روي هم ميلغزيدند و تا كنار نيهاي تنك كنار ساحل ميرفتند. حاجرضا و همراهانش آهسته، همراه با صداي شب تا حلقههاي سيم خاردار شنا كردند. صداي خفيف بريده شدن سيم در خشخش برخورد نيها با يكديگر گم ميشد. مهدي يك طرف سيمها را قطع كرد. تاريكي شب مانع از ديد كافي ميشد. او آرام به راه باريكي كه باز كرده بود خزيد. سيمهاي باريك تلههاي انفجاري ميان حلقههاي انتهايي مخفي شده بود. مهدي آخرين حلقه را بريد و...
صداي انفجار شب را بيدار كرد. رودخانه و نيزار روشن شد. گلولههاي منور از هر طرف آسمان شب را رنگين كرد. در نور قرمز رنگ منور تكهتكههايي از بدن و لباس مهدي چسبيده به نيها و خارهاي روي سيم ديده ميشد. فرياد نيروهاي دشمن صداي باد را گرفته بود. منورهايي كه به آسمان شليك ميشد سايه نيهاي لرزان را روي آب ميانداخت و چهرهي رودخانه و نيزار را مخوف ميكرد. ابرها آبستن باران زمستاني ميغريدند و آتش به آسمان شب ميانداختند. سربازان دشمن سوار بر قايقهاي تندرو، رودخانه را شخم ميزدند. موجها فرار ميكردند. قايقها بر آب شيار ميانداختند و كف سفيدي روي رودخانه را پوشانده بود. سطح آب ناآرام و متلاطم بود. قايقها ميچرخيدند و سربازان به آب شليك ميكردند. حاجرضا و همراهانش سايه زشت قايقها را در نور منورهاي رنگي ميديدند و به عمق رودخانه ميرفتند. چند نارنجك به آب افتاد. رودخانه لرزيد. موج انفجار آب را غبار آلود كرد. سكوتي غريب عمق رودخانه را پر كرد. نيروي انفجار براي چنددقيقه آنها را فلج كرده بود. قايقها ديده نميشد و نور منورها كمرنگ بهنظر ميرسيد. در روشنايي خفيف ناشي از نور منورها ماهيهاي مردهاي كه به سطح آب ميرفتند ديده ميشد...
كمكم غبار آب فروكش كرد. نور منور بهدرون رودخانه تابيد و سايه زشت قايقها را كه هنوز سوار بر كف سفيد سطح آب انتظار شكارشان را ميكشيدند نشان داد. سعيد در هالهاي از خون همراه ماهيهاي مرده به سطح آب ميرفت. حاجرضا خودش را به سعيد رساند و دست او را گرفت. تاريكي بر رودخانه نشست. آسمان بار ديگر روشن شد. حاجرضا در نور منعكس شده منور، زخمهاي شانه و سينه سعيد را ديد. خونريزي شديد بود. تركشهاي نارنجك لولههاي هوا را پاره كرده بود. سعيد نفس نداشت. علي و مجتبي هم آمدند. حاجرضا در تلاشي بيفايده سعي كرد ماسك هواي خودش را درآورد. تا سطح آب كمتر از دو متر فاصله داشتند. سعيد با دست سالم به بالا شنا كرد. حاجرضا سعيد را گرفت و سرش را دوبار به چپ و راست تكان داد. اما سعيد به هوا نياز داشت. حبابهاي هوا از دهانش خارج ميشد. با دست سالم حاج رضا را كنار زد و با سرعت بيشتري به سطح آب رفت. حاجرضا مردد به او نگاه ميكرد. ناگهان مجتبي پاهاي سعيد را گرفت و او را به عمق رودخانه كشيد. علي با حيرت به حاجرضا نگاه كرد و بعد از مكث كوتاهي بهدنبال آنها رفت. حاجرضا وحشتزده، با چشمهاي از حدقه درآمده تنها مانده بود. بهدنبال آنها رفت. علي با تمام نيرويش سر و مجتبي پاهاي سعيد را گرفته بودند و او در تلاشي بيفايده براي رهايي تقلا ميكرد. حاجرضا به اطراف نگاه كرد. سعي كرد تا ماسك هوايش را باز كند. سعيد دهانش باز شده بود. شايد ميخواست فرياد بزند. نميتوانست از دستهاي علي و مجتبي بيرون بيايد. لحظهاي نگاه ملتمس سعيد در نگاه نگران حاجرضا گره خورد. دستهاي حاجرضا پايين افتاد. بهطرف آنها رفت و شانه مجتبي را گرفت تا او را از سعيد جدا كند. ناغافل پاي سعيد به سينه مجتبي ضربه زد. او تعادلش را از دست داد و همراه با حاجرضا به عقب پرت شد. اما بلافاصله جلو آمد و باز پاهاي سعيد را چسبيد. حاج رضا توان ديدن نداشت. ميدانست اگر سعيد به سطح آب برود...
نور منور آب و آسمان را به رنگ قرمز درآورد. خون سعيد مثل قطرات جوهر در آب پخش ميشد و قسمتهايي از آب اطراف بدن او را تيرهتر كرده بود. حاجرضا چنگ زد. آب آميخته با خون را گرفت. چشمانش را بست. سنگيني هوا آزارش ميداد. چشمهايش را كه باز كرد نور منور خاموش شده بود. تاريكي كلافهاش ميكرد. سعيد را نميديد. سعي كرد تا حواسش را جمع كند. اما ذهنش ناآرامي ميكرد. انديشهاش پر ميكشيد به آن روز صبح، به گذشته، به خانه، به... تاريكي آشفتهاش كرده بود. براي پيدا كردن سعيد چشم گرداند. هيچ نميديد. صداهاي مختلفي در گوشش زمزمه ميشد: «...ما از اين قسمت كه روي نقشه مشخص شده شنا ميكنيم و تا نزديك مواضعشون ميريم. يعني اينجا. همهچيز بايد در سكوت انجام بشه. يك اشتباه كوچيك به قيمت جون 600-700 نفر از برادرهاي شما تمام ميشه.» ترس به جان حاجرضا افتاده بود. سرش را به اطراف چرخاند. زمزمهها رهايش نميكردند. هنوز صداي خودش را ميشنيد: «آب سرده و دشمن بيدار. اگر هركدوم از شما زخمي شد يا نتونست ادامه بده قبل از اينكه گرفتار نيروهاي دشمن بشه يا سرو صدا راه بندازه بايد ساكت بشه. تأكيد ميكنم بايد ساكت بشه. برادرهاي ديگه اين اجازه را دارند...» آب در نور منور روشن شد. تكانهاي سعيد كم شده بود. اما هنوز با دهان باز تلاش ميكرد. حاجرضا ترسيد. ترسيد سعيد او را ببيند و با نگاه بيپناهش او را سست كند. حالا علي به تنهايي ميتوانست سعيد را نگهدارد. اما مجتبي هنوز پاي سعيد را گرفته بود. صداي خودش را شنيد «... سعيد جان اين بار نه. برادرهاي ديگه هستن. اجازه بده اونها بيان. دلم راضي نيست تو با ما بياي...» حاجرضا به سطح آب نگاه كرد. سايه قايقها هنوز ديده ميشد. آنها روي آب ميچرخيدند و انتظار ميكشيدند. فكر كرد: «اگر سعيد اسير بشه...؟» بهياد صحنههايي افتاد كه تلوزيون از اسيران ايراني نشان ميداد. «نهنه سعيد نميتونه تحمل كنه» رنگ آب با منورهايي كه به آسمان شليك ميشد تغيير ميكرد. حاجرضا فكر كرد «براي سعيد آتشبازي راه انداختتند.» مجتبي سعيد را رها كرد و بهطرف حاجرضا آمد. علي هنوز سعيد را گرفته بود. اشك روي چشم حاجرضا پرده انداخت. زمزمهها بلند و بلندتر شده و گوش حاجي را ميآزرد «... رضاجان سعيد سپرده دستت مواظبش باش...» حاجرضا فكر كرد: «اگر از سعيد پرسيد؟» بهطرف سعيد شنا كرد. در مقابل خود جواني 20-21 ساله ميديد. با بدني زخمي و اميدي ضعيف براي ادامه زندگي. سرماي آب توانش را گرفته و درد امانش را بريده بود. آب خونريزي را بيشتر كرده بود. با خودش فكر كرد «ماهيها بوي خون را ميفهمن ...بدنش خوراك ماهيها ميشه؟... نهنه سعيد هنوز زنده است اون فقط كمي هوا ميخواد.» بياختيار دستان حاجرضا بهطرف ماسك هواي روي صورتش رفت. اما نتوانست. دستانش قدرت نداشت. شايد ماسك سنگين بود. سعيد سبك شده بود. ديگر تلاشي براي رهايي نميكرد. دستانش دوطرف بدنش بالا آمده بود. موهاي او با حركت آب تكان ميخورد. دهانش باز مانده بود و چشمهايي از حدقه بيرون زده. سنگيني بدن سعيد نه بر آب كه بر بال فرشتهها بود. حاجرضا صورت سعيد را به سينه چسباند. چشمهايش را بست. ميترسيد به سعيد نگاه كند. ميترسيد در چشمهاي ترسان او وحشت مرگ را ببيند. موها و پيشاني سعيد را نوازش كرد. سر سعيد را روي شانهاش گذاشت. چشمهاي سعيد را بست...» سعيد را محكمتر به سينه چسباند. طاقت دلكندن نداشت.با خودش فكر كرد: «مادرش اگر پرسيد؟...» به بالا نگاه كرد. قايقها رفته بودند. هنوز صداي سعيد را ميشنيد «...اگر نبريدم به همه ميگم. ميگم ميترسي. به همه ميگم چون پسرت هستم نميخواي كه من بيام.» نميتوانست سعيد را با خودش ببرد. آرام او را جدا كرد و به جريان آب سپرد.
دیدگاهها
داستان خوبی بود
توصیف فضایی که داستانتان در آن اتفاق افتاده زیبا است و باعث می شود اتفاقات بهتر در ذهن خواننده شکل بگیرد.
تنها بار عاطفی داستان که به نظر می رسد سعی زیادی در نمود آن داشتید، به خوبی جلوه گر نشده است و نیاز به کار بیشتری دارد.
موفق باشید!
موفق و پیروز باشید
از این نوع ادبیات خوشم نمی آید، البته در حال حاضر؛ زیرا بخش خاصی سو استفاده کرده اند و ... موفق باشید.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا