سنگچینهای دیوار این باغ، تنها جایی هستند که مرا به تفکر وامیدارند؛ مخصوصا در نزدیکیهای غروب؛ بهتر است بگویم مرا به وحشت میاندازند تا تفکر، اینک سالهای زیادی است که بعد از مرگ مادربزرگم در این باغ به تنهایی زندگی میکنم؛ تنها انسانیکه میبینم باغبان شخصیام است. یادم میآید که چندینسال پیش که کم سن و سالتر از حالا بودم، یکبار که مشغول آبیاری باغ بودم؛ همین ناحیه از سنگچینهای باغ فرو ریختند، درست در نیمههای شب بود، نمیدانم آن صدای جیغ هم که با ریختن سنگچینها توأم شد، از همین ناحیه بود یا صدایی بود که از طرف دهکده بهگوشم رسید، هرچه بود؛ چراغ انگلیسی در دستم را به زمین انداختم و سریع از آن ناحیه دور شدم. موضوع عجیبتر در آنزمان این قضیه بود که سگ باغبانمان صبح همانروز بعد از واقعه در همان محل ریزش سنگچینها تکهتکه شده بود، آن سگ را بسیار دوست داشتم، در کل روستا هیچ سگی حریفش نمیشد، سگ پر اُبهت و بسیار زیبایی بود.
صدای آن جیغ هنوز در بعضی از شبها باعث میشود که کابوس شبانه ببینم و وحشتزده از خواب نفسنفس زنان بپرم و در رختخواب خودم بلرزم، منتها با طلوع خورشید تمام آن کابوسهای شبانه به پس ذهنم میروند و تا شب بعد اثری از آن کابوس شبانه در زندگیه روزمرهام هویدا نیست، منتها در این اواخر؛ دقیقاً دو روز پیش، وقتی تابلوی نقاشیم را طبق روال روزهای قبل بههمراه خود به درون باغ میبردم تا تابلویی جدید را از یک منظره متفاوت نقاشی کنم. صدای همان جیغ را دقیقاً از همان ناحیه سنگچینها شنیدم، بهصورت ناخودآگاه ترس بر من مستولی شد، پاهایم فلج و توان هرگونه حرکتی از من سلب شده بود؛ منتها بعد از گذشت دقایقی طولانی آرامآرام به خودم آمدم، نمیدانم چرا بهجای اینکه از آن محل فرار کنم؛ بهصورت غیرارادی بهسمت محلیکه جیغ را از آنجا شنیده بودم رفتم، وقتی به محل سنگچینها رسیدم از شدت وحشت؛ از حال رفتم، سگ باغبانمان را؛ همانطور که سالها پیش تکهتکه شده در آن محل دیده بودم اینبار نیز به همان شکل در محل سنگچینها دیدم، منتها وحشتناکتر این بود که؛ اینبار هنوز نیمهجان بود و داشت زوزه مرگ میکشید.
وقتی بههوش آمدم، نیمههای شب بود؛ سردرد عجیبی داشتم برای لحظاتی نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است، شلوارم خیس شده بود، با خودم فکر میکردم چرا در این محل خوابیدهام که زمینش نمناک بوده!! منتها وجود یک مرد قویهیکل که دورتر از من آنطرفتر ایستاده بود و لبخندی شیطنتآمیز داشت مرا بهخود آورد، فکر کردم این مرد در باغ من چکار میکند، طرز نگاهش را دوس نداشتم یا بهتر است بگویم طرز نگاهش احساس تنفر را درون من بینهایت شعلهور میکرد، عجیب اینکه این مرد در تمام کابوسهای شبانهام که آن جیغ و جسد تکهتکه شده سگم را میدیدم وجود داشت! هرچند در ناخودآگاهم آن مرد را میشناختم، منتها خودآگاهم همیشه و هر لحظه وجودش را انکار میکرد.
یکدفعه، وحشتزده بلند شدم و سرپا ایستادم؛ گویی اینکه پردهای از جلوی چشمانم به کنار کشیده شده باشد!! اثری از سگ تکهتکه شده در آن ناحیه نبود! منتها وجود آن مرد قویهیکل مرا بدون پرده به آن شب لعنتی برد، یادم افتاد که بعد از آن صدای ریزش سنگچینها در آنشب منحوس، من از آن محل فرار نکرده بودم و برعکس سریع خودم را به آن محل رسانیده بودم؛ چشمانم داشت از حدقه بیرون میزد و مرد قویهیکل همانطور که لبخند شیطنتآمیزش داشت بهسردی میرفت به من نزدیکتر میشد.
یادم آمد در آنشب این مرد داشت به زنی در آن محل تجاوز میکرد، و زن برای لحظهای فقط توانست جیغی بکشد، نمیدانم به سر آن زن چه آمد؛ منتها سگ باغبانمان که متوجه صدای آن زن شده بود به آنجا رفت و آن مرد قویهیکل دخلش را آورده بود... اینک آن مرد قویهیکل نزدیکتر شده بود و دستش را به دور کمرم حلقه زده بود؛ از ترس توان هیچگونه حرکتی را نداشتم، برای لحظهای هرچند که پاهایم سست بود از دستش گریختم و خواستم از سنگچینها بالا بروم که کل سنگچینها با نعرهای فروریخت و مرا به عقب در بغل مرد قویهیکل راند، در دستانم موهای مشکی زنی خودنمایی میکرد که جمجمهاش بهآرامی بعد از چند غلت در جلوی پاهایم آرام گرفت، مرد قویهیکل لبخندی چندشآور زد و آلتم را در دستانش گرفت و با خشونت شروع به تجاوز کرد. اینک معمّای سنگچین برایم آشکار شده بود، منتها در طول روز هیچ اثری از کابوس شبانهام نیست و آن مرد قویهیکل باغبان شخصی من در این باغ است.
دیدگاهها
ازداستان شمانتیجه ای جز "برای هیچکس...می میرم..."به دست نمی آید،مرگی تاسف باروبی برکت!حاصل کارتان ستایش تمام عیار"هنربرای هنر"است وتابلوی تمام عیاری ازیاس مطق.نوشته تان من مخاطب تشنه رانه تنهاسیراب نمی کند،بلکه تشویش خیس شدنی ناپاک رانیز به جانم می اندازد.شعری ازجناب آقای بیابانکی رابه یاددارم که "سنگ چین" دیگری رااینگونه توصیف می کرد:"مانده ازشبهای دورادور...درمسیرخامش جنگل...سنگچینی ازاجاقی خرد...واندروخاکسترسردی...".سنگچینی که اگرچه به"هیچ"نزدیک است حداقل یادآوری است ازشبهای دوروبزم وشادی وامیدوپیگیری چاره کار.اما"سنگچین"شما،این حداقل رانیزدریغ می ورزد،تابلوی تمام عیاری از"ناامیدی"و"بی چارگی".یادم باشد که عبیدزاکانی میگفت:"بیچاره نیستم ودر فکر چاره ام بیچاره آن کسیست که درفکرچاره نیست".
از داستانتان لذت بردم
تنها فکر می کنم شخصیت داستان نتوانسته یا نخواسته که احساسات مخاطب را به طور جدی درگیر خود کند و بعضی توضیحات بیش از حد قدرت درنگ و گره گشایی را از خواننده گرفته است.
بهترینها و بهترینها نثارتان!
این روزها تجاوز اینقدر زیاد شده که مردهاهمدر آرامش نیسن
ای وای
گمان میکنم بررسی داستانهای آلن پو برای تسلط یافتن در نوشتن چنین داستانهایی کارآمد باشد.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا