برکهی مهتاب، حلقهحلقه در خودش میلغزید، میایستاد، دور میزد و دوباره شروع میکرد.
انگار دنبال خودش میگشت و یا دنبال کسی یا کسانیکه آنها را میشناخت، آری میشناخت درست مثل خودش. آن دو نفر. باید بهخاطر میآورد آنها را کجا دیده بود. آنها سراغ او آمده بودند یا او سراغ تنهایی آنها رفته بود؟
هنوز نرمی لبخند دخترک را بر تنش حس میکرد و رسوب ستارههای آن مرد را ته قلبش.
خوب نمیدانست آیا او در کوچهی آنها جاری بود؟ یا آنها به آسمان او سفر کرده بودن؟
هرچه بود دلش برای آنروزها تنگ شده بود.
دخترک کفشهایش را درآورده بود و در برکه قدم میزد. روشنی بود و او. تنهایی بود و او. اشک، لبخند، فریاد، سکوت، خدا و گلایه، خدا و بوسه، همه، همه چیز و هیچ بود و او.
آدمها را دوست داشت اما زیاد با آنها جور نبود
وقتی بههم دروغ میگفتند و بعد درون هم فرو میرفتند دلش میگرفت.
وقتی برای هم لحظههایشان را تعارف میکردند بعد در یک لحظه لحظههای همدیگر را میدزدیدند، دلش میگرفت.
وقتی برای پروانهها انجمن درست میکردند بعد پرهای آنها را میکندند و به سر در انجمن سنجاق میکردند، دیوانه میشد.
وقتی میدید خدا لای زبالههای گوشهی خیابانها کرم گذاشته، کپک میزد.
وقتی وقتی وقتی
وقتی آن مرد آمد وقتی بود که دیگر هیچچیز برای او قشنگی نداشت جز اینکه هر شب دستهایش را با مهتاب ضدعفونی کند و آنقدر در برکه غرق شود که هیچچیز نتواند زندگی تکراری فردا را برایش یادآوری کند.
آن مرد آمد، آغوشش پر از ستاره بود، آمد و کنار برکه نشست پاهایش را دراز کرد و نشست، آغوشش پر از ستاره بود.
-تو کی هستی؟
-اهل زمینم
-اینا چیه؟
-ستاره، سیساله که دارم برای زمین ستاره جمع میکنم، برای مردههاش، برای زندههاش، برای پرندههاش، درختاش، برای خودش
-برای خودت چی؟
سکوت کرد، ستارهها را کنار دستش گذاشت و سیگاری از جیبش درآورد و با یک آه آتشش زد.
-ستارهی تو چهقدر کم نوره! ولی دلت روشنه که این سیگار روشن شد مگه نه؟
-آره روشنه و هیچوقت خاموش نمیشه تا وقتیکه من خاکستر بشم.
-چرا اینقدر گرفتهای؟
-طبیعیه، چون آدمم
-ولی مثل آدمای دیگه نیستی، اونا هیچکدوم ستاره ندارن
-ولی بههرحال آدمن، تو چرا اینجایی؟ چرا پیش آدما نیستی؟
-زمین خیلی تند میچرخه، من سرم گیج میره
-عادت میکنی، من دیگه خیلی وقته یادم رفته زمین گرده
-زمین سرده حتی از فکرش منجمد میشم
-خودتو گرم نگهدار
-فقط عشق گرمم میکنه که اونم نیست، انگار قاتی وسایلای کهنهی زیرزمین شده، پیداش نمیکنم، همهجارو زیرورو کردم ولی...
-من اصلاً سردم نیست
-عاشقی؟
-نه
-آه یادم رفته بود تو دلت روشنه و یهروز... راستی تو چرا اومدی اینجا؟
-اومدم خاک زمینو از تنم بشورم، خیلی خستم، حس میکنم کل تاریخ رو شونههام سنگینی میکنه، کل آدما، کل زندگیا، مرگا، همهچی، همهچی
-تو مال زمین نیستی، قبول کن، همینجا بمون، وقتی تشنه شدیم نور برکه هست، وقتی گرسنه شدیم از ستارههای تو میخوریم، روی لحظهها میخوابیم، دیگه نه تو تنها میمونی نه من.
-من مسئول تنهایی تو نیستم، من مسئول تنهایی خودمم نیستم، اصلاً دیگه من مسئول هیچچی نیستم.
-من که نگفتم مسئول هم باشیم، گفتم با هم باشیم، درهم، خلاصهی هم.
مرد سیگارش را بهطرف برکه پرت کرد و بلند شد
-داری میری؟
ستاره ها را برداشت و بدون اینکه به آنها نگاه کند نشانه گرفت اما نمیدانست کجا را نشانه میگیرد، برکه را، زمین را، خودش را یا زندگی را جاییکه نشانه گرفت پر شد از شکستن و دستهای او پر شد از خالی، خالی و باز هم خالی حالا داشت میرفت، آسوده بود، هیچچیز روی دستهایش شانههایش و سرش سنگینی نمیکرد ولی دلش هم چنان روشن بود.
ستارههای شکسته ته قلب برکه دق کرده بودند و ته سیگار آن مرد روی برکه.
کفشهای دخترک هنوز آنجا بودند اما خودش...
برکهی مهتاب حلقهحلقه در خودش میلغزید، میایستاد، دور میزد و دوباره شروع میکرد اما دیگر هیچکس برای ضدعفونی کردن دستهایش آنجا نیامد.
دیگر چشمهای هیچکس با او قاتی نشد.
شاید او هم به لیست تکراریهای زندگی اضافه شده بود! و یا به لیست گمشدهها!!!
دیدگاهها
پیشنهادم اینه که اسم این متن را بذاری "ضد عفونی با مهتاب"
در کل هم فکر می کنم این متن قابلیت و پتاانسیل تبدیل شدن به یه داستان را دارد
سبز باشید
بنظر م به متن ادبی شبیه تر بود تا داستان
بنظر م به متن ادبی شبیه تر بود تا داستان
آفرین.
ما همه بی تاب برکه داستان توییم.
باز هم آفرین.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا