داستان«برکه‌ی مهتاب» آيدا مجيد‌آبادي

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

برکه‌ی مهتاب، حلقه‌حلقه در خودش می‌لغزید، می‌ایستاد، دور می‌زد و دوباره شروع می‌کرد.

انگار دنبال خودش می‌گشت و یا دنبال کسی یا کسانی‌که آنها را می‌شناخت، آری می‌شناخت درست مثل خودش. آن دو نفر. باید به‌خاطر می‌آورد آنها را کجا دیده بود. آنها سراغ او آمده بودند یا او سراغ تنهایی آنها رفته بود؟

هنوز نرمی لبخند دخترک را بر تنش حس می‌کرد و رسوب ستاره‌های آن مرد را ته قلبش.

خوب نمی‌دانست آیا او در کوچه‌ی آنها جاری بود؟ یا آنها به آسمان او سفر کرده بودن؟

هرچه بود دلش برای آن‌روزها تنگ شده بود.

دخترک کفش‌هایش را درآورده بود و در برکه قدم می‌زد. روشنی بود و او. تنهایی بود و او. اشک، لبخند، فریاد، سکوت، خدا و گلایه، خدا و بوسه، همه، همه چیز و هیچ بود و او.

آدم‌ها را دوست داشت اما زیاد با آنها جور نبود

وقتی به‌هم دروغ می‌گفتند و بعد درون هم فرو می‌رفتند دلش می‌گرفت.

وقتی برای هم لحظه‌هایشان را تعارف می‌کردند بعد در یک لحظه لحظه‌های همدیگر را می‌دزدیدند، دلش می‌گرفت.

وقتی برای پروانه‌ها انجمن درست می‌کردند بعد پرهای آنها را می‌کندند و به سر در انجمن سنجاق می‌کردند، دیوانه می‌شد.

وقتی می‌دید خدا لای زباله‌های گوشه‌ی خیابان‌ها کرم گذاشته، کپک می‌زد.

وقتی وقتی وقتی

وقتی آن مرد آمد وقتی بود که دیگر هیچ‌چیز برای او قشنگی نداشت جز اینکه هر شب دست‌هایش را با مهتاب ضدعفونی کند و آنقدر در برکه غرق شود که هیچ‌چیز نتواند زندگی تکراری فردا را برایش یادآوری کند.

 

آن مرد آمد، آغوشش پر از ستاره بود، آمد و کنار برکه نشست پاهایش را دراز کرد و نشست، آغوشش پر از ستاره بود.

 

-تو کی هستی؟

-اهل زمینم

-اینا چیه؟

-ستاره، سی‌ساله که دارم برای زمین ستاره جمع می‌کنم، برای مرده‌هاش، برای زنده‌هاش، برای پرنده‌هاش، درختاش، برای خودش

-برای خودت چی؟

 

سکوت کرد، ستاره‌ها را کنار دستش گذاشت و سیگاری از جیبش درآورد و با یک آه آتشش زد.

 

-ستاره‌ی تو چه‌قدر کم نوره! ولی دلت روشنه که این سیگار روشن شد مگه نه؟

-آره روشنه و هیچ‌وقت خاموش نمی‌شه تا وقتی‌که من خاکستر بشم.

-چرا اینقدر گرفته‌ای؟

-طبیعیه، چون آدمم

-ولی مثل آدمای دیگه نیستی، اونا هیچ‌کدوم ستاره ندارن

-ولی به‌هرحال آدمن، تو چرا اینجایی؟ چرا پیش آدما نیستی؟

-زمین خیلی تند می‌چرخه، من سرم گیج می‌ره

-عادت می‌کنی، من دیگه خیلی وقته یادم رفته زمین گرده

-زمین سرده حتی از فکرش منجمد می‌شم

-خودتو گرم نگهدار

-فقط عشق گرمم می‌کنه که اونم نیست، انگار قاتی وسایلای کهنه‌ی زیرزمین شده، پیداش نمی‌کنم، همه‌جارو زیرورو کردم ولی...

-من اصلاً سردم نیست

-عاشقی؟

-نه

-آه یادم رفته بود تو دلت روشنه و یه‌روز... راستی تو چرا اومدی اینجا؟

-اومدم خاک زمینو از تنم بشورم، خیلی خستم، حس می‌کنم کل تاریخ رو شونه‌هام سنگینی می‌کنه، کل آدما، کل زندگیا، مرگا، همه‌چی، همه‌چی

-تو مال زمین نیستی، قبول کن، همین‌جا بمون، وقتی تشنه شدیم نور برکه هست، وقتی گرسنه شدیم از ستاره‌های تو می‌خوریم، روی لحظه‌ها می‌خوابیم، دیگه نه تو تنها می‌مونی نه من.

-من مسئول تنهایی تو نیستم، من مسئول تنهایی خودمم نیستم، اصلاً دیگه من مسئول هیچ‌چی نیستم.

-من که نگفتم مسئول هم باشیم، گفتم با هم باشیم، درهم، خلاصه‌ی هم.

 

مرد سیگارش را به‌طرف برکه پرت کرد و بلند شد

-داری می‌ری؟

 

ستاره ها را برداشت و بدون اینکه به آنها نگاه کند نشانه گرفت اما نمی‌دانست کجا را نشانه می‌گیرد، برکه را، زمین را، خودش را یا زندگی را جایی‌که نشانه گرفت پر شد از شکستن و دست‌های او پر شد از خالی، خالی و باز هم خالی حالا داشت می‌رفت، آسوده بود، هیچ‌چیز روی دست‌‌هایش شانه‌هایش و سرش سنگینی نمی‌کرد ولی دلش هم چنان روشن بود.

 

ستاره‌های شکسته ته قلب برکه دق کرده بودند و ته سیگار آن مرد روی برکه.

کفش‌های دخترک هنوز آنجا بودند اما خودش...

 

برکه‌ی مهتاب حلقه‌حلقه در خودش می‌لغزید، می‌ایستاد، دور می‌زد و دوباره شروع می‌کرد اما دیگر هیچ‌کس برای ضدعفونی کردن دست‌هایش آنجا نیامد.

دیگر چشم‌های هیچ‌کس با او قاتی نشد.

شاید او هم به لیست تکراری‌های زندگی اضافه شده بود! و یا به لیست گم‌شده‌ها!!!

دیدگاه‌ها   

#7 بگو در ماه خاکم کنند 1392-09-24 07:58
درود بر خانم مجیدآبادی گرامی و عزیز.
پیشنهادم اینه که اسم این متن را بذاری "ضد عفونی با مهتاب"
در کل هم فکر می کنم این متن قابلیت و پتاانسیل تبدیل شدن به یه داستان را دارد
سبز باشید
#6 یاسر شاه حسینی 1392-02-10 10:26
سلام
بنظر م به متن ادبی شبیه تر بود تا داستان
#5 یاسر شاه حسینی 1392-02-10 10:26
سلام
بنظر م به متن ادبی شبیه تر بود تا داستان
#4 ندا هاشمی 1392-02-10 09:00
زمین خیلی تند میچرخه،من سرم گیج میره.
آفرین.
#3 سعيده شفيعي 1392-02-09 04:08
زيبا بود و پر احساس اما اينكه داستان بود يا قطعه ادبي نمي دونم. در كل دست شما درد نكنه لذت بردم.
#2 حسین مقدس 1392-02-07 22:32
آفرین بر احساس قشنگ آیدا مجیدآبادی دختر نازینیم.
ما همه بی تاب برکه داستان توییم.
باز هم آفرین.
#1 محمد کیان بخت 1392-02-04 17:03
داستان درد دل بود با خود... و تنهایی انسان را به رخ می کشید... نویسنده در داستان یا بهتر است بگویم قهرمان داستان در اینجا خودش بود و آن چیزی را که احساس میکرد را بیان کرده بود... موفق باشید .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692