بهمحض روشن شدن «دست در دست هم دهیم به مهر، همزمان، میهن خویش را کنیم آباد» به رنگ قرمز خاموش میشود، داغ بهنظر میرسد، اگر کمی پائینتر نصب میکردند حتمأ سر انگشتانش را در گوشه پائین سمت چپ تابلو با واژهی «شهرداری تبریز» گرم میکردم که در داخل پرانتز بصورت ثابت روشن است. تنها صورتش پیداست با آن دهان و نوک بینی و گونههای سرخ و چشمانی بسته و پیشانی بلندش. موهای نرم و بورش را زیر کلاهی قرمز رنگ پنهان کردهام.
باد مسیرش را در میان تراکم ماشینهایی که از جلو نظام گرفتهاند گم میکند، تکاپوی بخار سر در گم سماورهای دیگگونه چشمان مشتاقم را صدا میکنند، طرح زیرین و سایز کفش اولین رهگذران بهصورت غریبی در چالههایی که از رد پایشان بهجا مانده است زنده بهگور میشوند.
حروفی که نام ایستگاهها را تشکیل میدهند بهصورت چند هجای دودی، مانند «با-زار» بهصورت تکرار و پیدرپی از گوشهي دهان رانندگانی بیرون میآید که انگار دستان یخ کردهشان را با سیگارهای روشن لای انگشتانشان گرم میکنند. «بازار» واژهای که تلفظ حرف آخر هجای دوم آن را شاید حتی برای یکبار هم نشیندهام مگر بر روی تابلوهای تفکیک مسیر دیده باشم!
-بازا، بازا، بازا، باز... آ... و من بعد از فرجهای یک هفتهای باز آمدهام به شهر اولیها با هدیهای که خود اولی است، آری باز آمدهایم در آن هنگام که زنگ مدرسه بهصدا درمیآید و بچهها از جلو نظام میگیرند تا با تلاوت آیاتی چند از کلامالله مجید و نیایش و سرود ملی روزی نو را بیاغازند.
-بازار؟ آغا بازار؟
-بله، بازار.
بهطرف تاکسی میروم و راننده چند قدمی همراهمان میآید و برمیگردد، به تاکسی میرسم، با زحمت درب جلویی را باز میکنم طوریکه بچه بیدار نشود، ساک مسافرتی را جلوی پایم میگذارم، بچه را از آغوشم کمی پائین میآورم و آرام روی صندلی مینشینم، بچه را روی پای چپم مینشانم، سرش را به سینهام میچسبانم، دست چپم را حفاظش میکنم، هنوز خواب است. مسافر دیگری درب عقب تاکسی را باز میکند، مرد جوانی است که بدون سلام مینشیند، پس از مدتی با سوألی رایج سکوت را میشکنم و میپرسم: آغا ساعت هس خدمتتون؟ همزمان با ب...لهی کشداری که حرف لامش را نشنیدم ابتدا دستش را به جلو پرت میکند و سپس از آرنج آنرا تا میکند و بعد از مکثی چند ثانیهای و ناملموس میگوید: یدیه ئیرمیه ده یقه گالر–یعنی بیست دقیقه مانده به هفت، یعنی هنوز بیست دقیقه به تلاوت آیاتی چند از کلامالله مجید و سرود ملی و به پرچم و در کل به صبحگاه باقیست، بیست دقیقه به لحظههایی که طی آن طلسم تمام استرسهای قبل از ساعت هفت با صدای فرمانده میدان با آن نهیب پر ابهتش که ناشی از قبههای روی دوشش بود شکسته میشود و بعد از کیاب الله –اک- بر گروهان رژه میرود و سرستونها [2] نباید فراموش کنند زمانیکه به مقابل جایگاه میرسند اولأ، باید جسورانه، با سینههای جلو و سرهای بالا گرفته، جلو را نگاه کرده و نباید سر را بهطرف جایگاه برگردانند، دومأ نباید کمر بزنند[3] چرا که بازدیدکننده از روی جایگاه نیمرخ تمام سرستونها را میبیند که بیشتر به چشم میزنند، فرمانده گروهان به کرات این دو مورد را گوشزد کرده بود و ما برای اخذ «گور- هان- خیلی- خوب» آمادهی «درود- جناب» میشدیم.
هنوز بیستدقیقه به ساعت هفت باقیست و با آنکه کلاه و کاپشن و پوتین مهدش را پوشیده و آماده است اما هنوز خواب است، اگرچه صدای خرخرش را نمیتوان شنید اما توازن دم و بازدمش از هرم نفسهایش حتی در داخل تاکسی پیداست.
لرزهای آرام تاکسی را فرا میگیرد و بعد از باز و بسته شدن صندوق آن، صدای راننده بهگوش میرسد که دو نفر خانم را به داخل تاکسی هدایت میکند، همزمان درب راننده با درب عقب سمت شاگرد باز میشوند، راننده مینشیند، درب را میبندد و بعد از روشن شدن ماشین و برانداز کردن مسافران عقب از آینه و بهمنظور اطمینان از بسته بودن درب بهطرف خانم دومی که نشسته است سرش را برمیگرداند و با گفتن یااللهی راه میافتد، هوای سرد همچون بوی تند ماهی بیشتر از بوی سیگار راننده، با چادر تازهواردها در فضای بستهی داخل ماشین پخش میشود، میتوان سرما را بو کرد، لمس کرد و زمستان را فهمید. تاکسی بهراه افتاده و آویزان فیروزهایرنگ زیر آینهی جلو مانند پاندولی موزون، به طرفین در حرکت است. راننده از همان داخل با بلند کردن دست به مردی اشاره میکند که دم کیوسک درب خروجی ترمینال ایستاده است، انگار خروجش را اعلام میکند.
از مسیرهای یکطرفه و خاص داخل ترمینال خارج میشویم، همین اندازه که راننده فرصت کند از روی اسکناسها و خردهپولهای روی سینه ماشین و کنار قرآنی کوچک که بهصورت ایستاده صفحه کیلومتر از کار افتادهای را پوشانده است بستهای سیگار و کبریتش را پیدا کرده و در همانحال که با گوشهی چشمی به جلو توجه دارد سیگاری درآورده و آتش بزند، سکوتی کوتاه داخل تاکسی را فرا میگیرد و همزمان با گذاشتن بسته سیگار و کبریتش بر روی جای اولشان، اولین پکش را به سیگار میزند و رو به من میپرسد: ساعتوار خدمتزدا؟ کمی خودم را جابجا میکنم، با نگاهی به بچهی خوابیده که روی دستم تکیه داده و بعد به او، با نیشخندی عذرآگین میگویم: ببخشین نمیتونم نگا کنم، هنوز حرفم تمام نشده بود که مسافر آقای صندلی عقب اینبار با زبان فارسی لهجهداری میگوید: دهدگیگه به هفت، بهمنظور پسندیدن نشان احترامش با گوشهی چشمم نگاهی میکنم و میگویم: مرسی. خانمها چادرهایشان را جلوی دهانشان گرفتهاند و زیر لب پچپچ میکنند.
راننده پس از بازدم دود غلیظ و سیاه آخرین پک سیگارش، سر صحبت را اینگونه باز میکند:
-از کجا تشریف میارین؟
-از کردستان.
-خیر ایشاللا.
نمیتوانم جلوی سکوت معنیدار و پر از ناامیدیام را بگیرم، بچه را نگاهی میکنم، در جستجوی جوابی باورپذیر هستم ادامه میدهم:
-آمدهایم دکتر.
-دکتر؟ چه دکتری؟
-دکت...ررر...دکتر کودکان، بچهم مریضه.
پیرمرد سکوت میکند تغیر چهرهاش را احساس میکنم و من خیره به شکل دایرههای داخل آویزان فیروزهای رنگ زیر آینه جلو زل زدهام که یکی از خانمها با سرفهی معنیداری خلوتم را بههم میزند و یکی از آنها پس از تحویل کرایه به راننده میگوید: اللارز آغر ماسن، هیفده شهریوردا توشوروخ– یعنی دستت درد نکنه، هفده شهریور پیاده میشیم- خانمها پیاده میشوند، ماشین دوباره بهراه میافتد، سکوت فرمانروایی میکند، حکم میکند غبار غصهای دیرینه بر چهرهام بنشیند، غباری که از روبروی بستنی وحید حکمش صادر شد –ببین گل من، ما همینجا پا گرفتیم، ما همین جا رشد کردیم، یکی شدیم و الان بهتره همینجا از هم جدا بشیم، خونوادهت رو خبر کن، درخواست طلاق توافقی رو تو بده، سر مهریه من باهات کنار میام، در مورد بچه هم هرطور دادگاه حکم صادر کنه، من راضیام– این جملات ناخواسته و پیدرپی در ذهنم تکرار میشوند، کمی کنار میزند، توقف ماشین بدون اینکه کسی گفته باشد یعنی آخر مسیر، مرد جوان زودتر کرایه را میدهد و پیاده میشود، من هم پیاده میشوم و ساک مسافرتی را روی آسفالت یخی میگذارم و از جیب کاپشنم کرایه را در میآورم و به راننده میدهم، باقی پولم را میگیرم، درب جلوی تاکسی را میبندم، برمیگردم تا ساک را بردارم، زن را میبینم که دیگر همسرم نیست و به آرامی و آهسته بهسوی ما قدم برمیدارد، نزدیکتر میشود، هرم سلام و جواب آن در فضای روبروی ما همدیگر را در آغوش میکشند، بچه را که هنوز هم خواب است در آغوشش میگذارم، هیچ صدا و تصویری در اطراف ما قابلیت لمس کردن را ندارد، تنها به همدیگر چشم دوختهایم، سکوت کوتاه را با واژهی «خداحافظ» میشکنم و برمیگردم، اینبار هم با دستانی خالی از اولین بچهام، قدمهایم سرد و خشک بهصورت ناخودآگاه من را به سوی ترمینال کشاندهاند، باد مسیرش را در میان تراکم ماشینهایی که از جلو نظام گرفتهاند گم میکند و تنها صدای بم قاضی است که در ذهن و روح و گوشم میپیچد:
تا زمانیکه بچه به سن قانونی میرسد، شوهر (خواهان) حق دارد هر دوماه، به مدت یک هفته بچه را پیش خود نگه دارد، این حکم پس از سهسالگی بچه قابل اجراست.
دیدگاهها
از هر منظری که به آن نگاه می کنم می بینم دوستش داشتم.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا