داستان «پایان» روح‌انگيز ثبوتي

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان،«پایان»، روح‌انگيز ثبوتي، دانلود بهترين، نويسنده، شاعر،

 

سعید ماشین را توی کوچه‌‏ی‏ بغلی پارک کرد. مهدی پیش از پیاده شدن ‏چیزی را از روی داشبرد برداشت و توی جیب کت کهنه‌‏ای که به تن داشت و دو اندازه بزرگ‏تر از قد و قواره‏‌اش بود گذاشت. هنوز پایش خیابان را لمس نکرده بود که باد پاچه‏‌ی ‏شلوار گشادش را بالا برد و کمی از پوتین سیاه رنگی که به پا داشت نمایان شد. خود را توی ماشین کشید و قبل از پیاده شدن شلوار و کلاه پشمی دستباف را که تا روی ابروهای پراکند و بینظمش کشیده بود مرتب کرد. آنقدر خود را پوشانده بود که چیزی از چهره‏‌اش دیده نمیشد و بهنظر چهارشانه می‌آمد. از ماشین پیاده شد و صندلی چرخ‌دار را از صندوق عقب بیرون کشید و روی زمین گذاشت. دسته‏های صندلی را به آسانی دو پوسته‏‌ی پسته از هم باز کرد. سعید که از توی آینه او را تماشا می‌کرد از پشت فرمان پیاده شد. سقف کوتاه و صندلی ماشین برای او جای تنگی بود اما با بدن و استخوان‏های نرمی که آموزش دیده بود، می‌توانست مانند نمایشگرهای روی صحنه که با جمع و تا کردن بدن در جعبه‏‌ی کوچک خود را جا دهند راحت از ماشین بیرون بیاید.

به آرامی درحالی‌که ساختمان‏ها و دور و بر خود را بادقت تماشا می‌کرد قدم‌زنان به‌طرف صندوق عقب قدم برمی‌داشت. انگار می‌خواست نقطه به نقطه‏ی خیابان را به خاطر بسپارد. چیزی را از توی صندوق عقب زیر پالتوی گشاد و بلندش گذاشت و دکمه‏های آن را سر فرصت در جا دکمه‏ها انداخت. ساک دسته‌دار را با یک دست برداشت و با دست دیگر کاپوت ماشین را روی هم گذاشت و با یک فشار آن را بست.

مهدی صندلی چرخ‌دار را به‌طرف در عقب راند و در را باز کرد. سعید برای این‌که بهتر بتواند کمک کند دسته‏ی بلند ساک را روی شانه‏ی چپ انداخت و به کمک مهدی او را که به‌علت ضربه‏ای که به سرش خورده بود و کتک‏های پی‌درپی توانایی حرف زدن و حرکت کردن را نداشت و لَخت و سنگین بود، روی صندلی چرخدار نشاند. پالتواش را زیر تنش مرتب کردند، دو دستش را روی زانوها گذاشتند و پتو را روی دست‏ها و پاهایش پیچاندند. عین نوزادی که قنداق شده باشد. شال را تا روی بینی‏اش بالا کشیدند که کبودی‏های روی صورتش را بپوشاند و کلاهش را که کمی کج شده بود تا روی ابروها پایین آوردند. تنها چشم‏های کنجکاوش با دقت همیشگی از پشت عینک به‌هر سوی می‌چرخید.

آنها آرام آرام به‌سوی درِ بزرگ حیاط دادگاه حرکت کردند. دو سه قدم مانده به نگهبانی، سعید پرونده را از ساک بیرون آورد و از لای آن برگه‏ای را بیرون کشید. نگهبان میانسال و تپل درست رو به روی آفتاب روی صندلی کهنه‌‏ای که چرم کف آن ترک داشت، سرش را مانند لاک‌پشت توی یقه‏‌ی اونیفورم رنگ و رو رفته‌‏اش فرو کرده بود. همه‏ی آنهایی که از جلوی او می‌گذاشتند را با نگاهی تیز از فاصله‏‌ی بین عینک و لبه‌‏ی کلاهش تماشا می‌کرد. قاضی عادت داشت موقع آمدن به دادگاه و هنگام رفتن به خانه با او شوخی کند. نگهبان هر روز بین کسانی‌که چشم به چهره‌‏ی آنها‏ می‌دوخت دنبال قاضی می‌گشت که یک ماه از ناپدید شدن ناگهانی او می‌گذشت و منتظر پیدا شدن و آمدن او به دادگاه بود. نگهبان خود را چنان مچاله کرده بود که اگر تانک وارد محوطه می‌شد با سر علامت می‌داد «جلوی گرمای خورشید رو گرفتی زودتر رد شو!»

هرسه از نگهبانی گذشتند. سعید و مهدی سرشان توی برگه بود و پچ‌پچ می‌کردند. قاضی از گوشه‏‌ی عینکش عباس‌آقا را دید که مانند همیشه در حال جویدن موهای آویزان سبیل خود بود. دهان بازکرد چیزی بگوید ولی جز ناله‏ی‏ ضعیفی، حرفی از پشت شال کلفت و تاشده‏ شنیده نشد. عباس‌آقا ‏گردن چرخاند به‌سمت پله‏‌های وردی ساختمان و به کسی که روی ویلچر نشسته بود نگاهی انداخت. چهره‏‌ی ویلچری را به‌درستی ندید. آهی کشید و زیر لب چیزی زمزمه کرد و دوباره سرش را سنگین توی یقه‏‌ی پالتویش فرو برد. مهدی از بالای سرِ قاضی زیر چشمی ساکت و مرموز نگهبان را زیر نظر داشت. عباس آقا قاضی را نشناخت.  

آفتاب از روی ساختمان بلند دادگاه پایین آمده و روی دیوارها و کف حیاط پهن شده بود. مهدی چیزی به سعید گفت و خودش ویلچر را پشت به دیوار چرخاند و همان‌جا ایستاد. به دیوار تکیه داد. دست‏‌هایش را با ولع توی جیب کاپشنش فرو برد و منتظر ماند. همه‏ی لحظه‌‏ها مواظب کلاه و یقه‏‌ی کاپشنش بود مبادا میلی‌متری جابه‌جا شود. دست‏ها و پاهای قاضی زیر پتو از سوز سرما‏‏ سِرتر و از انتظارِ دلهره‌‏آور کرخت‏تر شده بود. ساعتی گذشت، از سعید خبری نشد.

یکی از روزهای سرد زمستان بود. رهگذرها تند و تند از کنار یکدیگر می‌گذشتند. سوز باد همه را سر به زیر یا سر در گریبان کرده بود. بر خلاف روزهای خنک و گرم که پشه می‌جنبد بیشتر مردم مانند سربازانی که رژه می‌روند هنگام رسیدن به جایگاه همگی به آن‌سوی گردن می‌چرخانند، کسی به کسی توجه نداشت. با این‌که چیزی از ساعت کاری نمی‌گذشت از در ورودی تا طبقه‏‌ی دوم جای سوزن انداختن نبود. هرکس تلاش می‌کرد خود را زودتر به ساختمان برساند تا نوبتش جلوتر بیفتد. مهدی گاهی چمبا‏تمه می‌زد و با سیمان و سنگ ریزه‌‏های کف حیاط بازی می‌کرد. گاهی پشت سرِ قاضی قدم می‌زد اما تنها به اندازه‏ی دو سه قدم، نه بیشتر. قاضی نمی‌دانست این انتظار تا کی به درازا می‌کشد. مهدی نه حرفی می‌زد نه از پشت او جنب می‌خورد. عباس‌آقا چندبار قصد کرد به‌همراه ولیچری پیشنهاد بدهد او را به اتاقک نگهبانی بیاورد تا از هوای سرد در امان باشد. ولی گمان کرد شاید هرلحظه دومین همراه بیاید و بخواهند او را به دادگاه ببرند. با این‌حال حواسش به ویلچری بود هر از گاهی نگاهی به او می‌انداخت. قاضی با حسرت کسانی را که با قدم‏های تند ولی سبک روی زمین پا می‌گذاشتند و برمی‌داشتند نگاه می‌کرد. آرزو داشت به‌جای پیرمرد پشت خمیده‏ی عصا به دستی که سبیل و موهای سرش عین برف سپید‏‏ سپید بود‏ و با احتیاط و وسواس پله‌‏ها را یکی‌یکی پایین می‌آمد و کیسه‏‌ی نایلونی که پرونده‏ای توی آن بود را با خود یدک می‌کشید، بود. پیرمرد نخست عصا را روی پله‌‏ی زیرین جاسازی می‌کرد سپس یک پای خود را لرزان روی پله می‌گذاشت و بعد پای دیگرش را. هر پله‏ای را که پشت سر می‌گذاشت درنگی می‌کرد دور و برش را نگاهی می‌انداخت و کلاه لبه‌دار و عینک ته‌استکانی خود را سر جایشان محکم می‌کرد‏. قاضی محو تماشای او شده بود. پس از زمانی نه چندان طولانی، در نگاه ریزبینش رفتار پیرمرد نمایشی آمد. از این‌که مدتی چشم به پله‌‏ها دوخته بود تا زمانی که سعید برگردد، درد شدیدی در گردنش احساس می‌کرد. به‌سختی سر چرخاند تا دردش آرام شود. واکنش کسانی‌که از دادگاه بیرون می‌آمدند برای او تازگی نداشت. برخی با این‌که دوش به دوش یکدیگر از حیاط دادگاه بیرون می‌رفتند هر یک با پرخاش دیگری را گناه‌کار می‌خواند. برخی دیگر با همه‌‏ی توانشان به‌طرف در می‌دویدند تا شاید پیش از پایان کار دادگاه بتوانند مدارک خود را کامل کنند و تحویل دهند. بسیاری دیگر که روزگار به کامشان نبود، انگار وزنه‏ی سنگینی به پاهایشان بسته شده بود، بدنشان یک قدم جلوتر از پاهایشان حرکت می‌کرد و کودکانی که دنبال پدر یا مادر خود می‌دویدند و گریه می‌کردند.  

قاضی برای لحظه‏‌ای چشم‏‌های خود را بست. از سنگینی نگاه چشم باز کرد. پیرمرد خمیده‌‏ی عصا به‌دست عین آینه جلوی او ایستاده بود. پیرمرد دست به کلاه برد که نشان دهد می‌خواهد احترام بگذارد. قاضی چشم‌هایش گرد شد، گمان کرد پیرمرد او را شناخته ولی پیرمرد از بالای عینک ته‌استکانی‌اش چشمکی زد و با همان ادا و اطوار به راهش ادامه داد.

وقتی سعید از در دادگاه بیرون رفت، مهدی از پشت سر دستش را روی شانه‌‏ی قاضی گذاشت و با تمسخر توی گوشش زمزمه کرد:

«خب... این تو، اینم دادگاه، جناب قاضی که براش سینه چاک می‌دادی، جای پناهِ مردمِ و حرمت داره و جای خلاف و آدمکشی و... چه می‌دونم از اون زرت و پرت‏‌هایی که در می‌دادی... یادت می‌یاد؟ می‌خواستی دنیارو گلسون کنی؟ فعلا همین‌جا توی خونه‏‌ی با حرمتت بمون و یخ بزن و ریق رحمتو قلپ‌قلپ نوش جون کن!"

ویلچر را دور زد تا قاضی گفته‏‌هایش را بهتر بشنود. خم شد و نگاه هیزش را به چشم‌‏های او دوخت و گفت:

«می‌خواستی برای خودت عاقبت به‌خیری بخری؟» درحالی‌که زانو می‌زد با پوزخند ادامه داد:

«ولی دیدی که پیشونی نوشتت زرشک بود؟!» صدایش را توی گلو چرخاند:

«این یارو... قاضی جدید، پول بذار کف دستش همه رقمه برات می‌رقصه از عربی بگیر... تا بیریک» دست‏هایش را به زانوهای او تکیه داد نیمه تنه‏اش را کمی جلو کشید دهان خود را به شال روی بینی قاضی چسباند با چشم و ابرو به سوی ساختنمان اشاره کرد و با لحنی ذوق کرده گفت:

«از خودمونه!»

روی پنچه‏‌های پا نیم‌خیز شد دو دستش را روی کلاه قاضی گذاشت و به عمد آن‌را محکم روی پیشانیش سُر داد. دوباره زیپ کاپشنش را بالا کشید و انگار در پارک قدم می‌زند از پله‌‏های ساختمان بالا رفت. عباس‌آقا حواسش به ویلچری بود.

تپش قلب قاضی از شمارش خارج شده بود. چشم‏ از پله‏‌ها برنمی‌داشت. نفسش به‌سختی بالا می‌آمد. پژواک گفته‏‌های مهدی توی سرش می‌پیچید. روز از نیمه گذشته بود. حیاط دادگاه آرام آرام از آن شلوغی و هیاهو خالی می‌شد. ویلچری هنوز همان‌جا تک و تنها کنار دیوار سرد و سایه‌دار پارک شده بود. عباس‌آقا دیگر تاب نیاورد با شتاب از اتاقک خود بیرون آمد تا سراغ ویلچری برود. آن‌قدر نگران بود که سرباز جوان چهارشانه‏ را که ساک سیاهی به دست داشت ندید و یک‌راست رفت توی سینه‌‏ی او. سرباز خونسرد خود را کنارکشید و گفت:

«خداحافظ» عباس‌آقا با مهربانی گفت: «به سلامت باباجون»

 

دیدگاه‌ها   

#2 سعيده شفيعي 1392-02-05 01:43
داستان جالبي بود.
#1 عباس عابد(ساوجی) 1392-02-01 01:32
توصیف رفتارها و صحنه های موجود و حرکات تک تک افراد بسیار جالب بود و این نقطه قوت داستان بود مسلما" حوصله دوبار خواندن داستان را هم نداشتم تا ببینم این افراد در قالبهای مختلف چه چیزی را می خواهند ثابت کنند؟

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692