داستان «روح بابا»نويسنده «ياسر شاه‌حسيني»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

همه‌چیز از آمدن یک روح به خانه ما شروع شد. من  و برادرم رضا از روی پله‌های حیاط نگاهش می‌کردیم.

کف حیاط‌مان چهار پنج‌پله پایین‌تر از کف اتاق‌های خانه بود. وسط حیاط حوض دایره شکلی بود‌. دو طرف حیاط  باغچه قرار داشت. باغچه‌هایی که پر بود از درخت‌های انار که شاخه‌هایشان درهم دیده می‌شد. وقتی روی پله‌ها می‌نشستیم حوض درست روبرویمان قرار می‌گرفت و لانه کفترهای رضا هم توی حلبی‌های زنگ‌زده‌ای روی لبه بام درست پشت سرمان قرار داشت.

اوایل هر وقت از رضا می‌پرسیدم چرا دهانه حلبی‌ها را رو به حیاط می‌گذاری‌؟ جواب می‌داد می‌خواهم چشم‌اندازشان حوض پر از ماهی و درخت و باغچه باشد.

اما بعدها فهمیدم به‌خاطر گربه سیاهه است‌. گربه‌ای که همیشه از زیر شاخه‌های افتاده روی دیوار حیاط را می‌پایید.

هنوز نگاه می‌کرد اما به کجا معلوم نبود. رو به رضا کردم و گفتم‌: رضا واقعا راس می‌گی یا می‌خوای منو بترسونی؟

رضا که داشت کش پاره شده یکی از دوشاخه‌های تیر کمانش را درست می‌کرد گفت:

دروغم چیه معلم‌مون یه قسمت از کتابشو برامون خوند. می‌گفت نوشته وقتی کسی می‌میره روحش شبیه یک پرنده لب دیوار خونش میاد. می‌خواد از اوضاع زندگی داشته باخبر بشه. از زنش از بچه‌هاش از همه‌چیز‌. می‌خواد بدونه همه‌چیز رو به‌راهه یا نه.

-یعنی می‌خوای بگی این کبوتر سفید کاکل به‌سر روح بابایه؟

-شک نکن من تمام کفترای این محل را می‌شناسم شبیه هیچ‌کدوم نیست خودم هم عینش ندارم.

-ها راس می‌گی رضا، بابا هم موهاشو بالا می‌زد.

رضا دیگر چیزی نگفت من هم ساکت شدم و به کبوتر سفید زل زدم. هرچه بیشتر نگاهش می‌کردم بیشتر یاد بابایم می‌افتادم. توی پیشانی‌اش اثری از سنگ تیرکمان رضا نبود. همان سنگی که رضا می‌خواست به گربه سیاهه نشانه برود. اما سنگش خطا رفت و مستقیم توی پیشانی بابا خورد. بابا در آن لحظه داشت آب حوض می‌کشید... سنگ وسط حوض افتاد. ماهی‌ها وحشت‌زده فاصله گرفتند و آن‌طرف‌تر نگاهش می‌کردند. اما بابا نه سنگ را نگاه کرد و نه رضا را. نگاهش به لانه کفترها بود لانه‌ای که همیشه می‌خواست خرابش کند و این‌بار بهانه خوبی دستش آمده بود. همیشه می‌گفت کفتر توی خونه باشد نکبتی هم می‌آید. اما آن‌روز هم با گریه‌های رضا و وساطت ننه همه‌چیز برای رضا به خیر و خوشی تمام شد.

وقتی آن‌روز بابا از حیاط برای پانسمان سرش رفت رضا دستش را تا آرنج توی آب کرد و سنگ را برداشت بعد رو به گربه سیاهه کرد و گفت:

اگر با همین سنگ چشمتو کور نکردم رضا کفترباز نیستم، بعد تهدیدش هم سنگ را توی جیب شلوارش گذاشت.

کبوتر هنوز سر جایش بود. به رضا گفتم: تا کی می‌مونه؟ گفت: نمی‌دونم شاید دلش برای ننه تنگ شده‌، منتظره بیاد بیرون ببینش، ما رو که دیده.

-می‌خوای برم به ننه بگم بیاد حتما او هم دلش تنگ شده چکار کنم؟ برم؟

-نه نمی‌خواد ننه را نمی‌شناسی چقد ترسویه، بفهمه می‌گه کفترایی هم من نگه داشتم روح آدمایی است که من به این خونه و حلبی‌ها عادت‌شون دادم. اون‌وقت دیگه باید فاتحه همشونو بخونم.

غروب بود و هوا تاریک می‌شد. رضا کش پاره‌ی تیر کمانش را عوض کرده بود. گربه سیاه از زیر شاخه درخت انار میو میو می‌کرد.

گفتم: رضا شب کجا می‌ره؟ حتما می‌ره قاطی کفترای خودت نه؟ اصلا چه معلوم راش بدن آخه بابا می‌خواست لونه‌شونو خراب بکنه، لب دیوار هم نمی‌تونه بمونه صدای میو میومه گربه سیاهه نمی‌شنوی همین‌جاست مونده بخورتش.

- هیس چقد تو حرف می‌زنی، نگاه گربه سیاهه داره می‌ره به‌سمتش‌، به‌نظرم سیاه دزد خیالاتی داره.

- رضا بجکم از تو باغچه سنگ بیارم؟ بجکم؟

-نه دیوونه تکون بخوری می‌فهمه فرار می‌کنه‌، خودم سنگ دارم هنوز تو جیبمه.

رضا تیرکمان را کشید از لای دو شاخه تمام هیکل گربه سیاه را می‌دیدم. به رضا نگاه کردم ابروهای پر پشت به‌هم پیوسته‌اش بالاتر آمده بود.

مثل همیشه نشانه‌گیری کرد و چشم چپش را بست. رضا تا آخر کش تیرکمان را کشید، گربه سیاهه نزدیک‌تر می‌شد. کبوتر کاکلی حواسش نبود‌. او هم شاید مثل من غرق نشانه‌گیری رضا شده بود. رضا  کش  را  رها  کرد.

غروب جای خود را به شب داده بود. رنگ شب هم رنگ پیراهن من و رضا شده بود. گربه سیاهه به زیر شاخه درخت انار خزیده بود و با چشمان براقش ما را نگاه می‌کرد.

من گریه می‌کردم رضا هم مشغول چاله کندن زیر درخت انار بود.

دیدگاه‌ها   

#4 یاسر 1392-02-10 15:48
سلام ممنون از نظر شما
نکات خوبی گوشزد کردید .
#3 سعيده شفيعي 1392-01-26 13:54
سلام
داستان در عين سادگي جالب و خواندني بود. با تاييد نظر دوست گرامي ام ريتا، اضافه مي كنم پايان داستان بسيار خوب بود. موفق باشيد.
#2 محمد کیان بخت 1392-01-25 22:38
رفتار کفتر بازه(رضا) مثله کفتر باز ها نبود... از این که بگذریم، داستان خوب بود؛ داستان کاملا از ناخودآگاه احتمالا به صورت خودآگاه نوشته شده است... من در اینجا فقط به این تکه از داستان می پردازم، گربه سیاه احتمالا خود پدر است که با یک جابجایی ظریف جایش را به کبوتر سفید کاکل به سر داده است، و تعارضی را که پسر با پدرش در تصاحب مادرش را داشته، اینطور به واسطه کشتن پدر بدون اینکه فراخودش احساس گناه کند از پدر انتقام می گیرد... در اینجا قوطی حلبی، حوض داخل حیاط، درخت انار، و مادری که در اتاق توسط قهرمان داستان از پدر مخفی نگه داشته می شود، دارای معنی می باشد، معنایی که در بالا به آن اشاره شد. در انتهای داستان می بینیم که پسر به واسطه قدرت زیاد پدر باز هم نمی تواند به صورت کامل پدر را از میان بردارد منتها به واسطه درایت (من) پدر را از میدان به در می کند. هر چند به صورت کامل از دست پدر خلاص نشده است. احتمالا اگر داستان ادامه می یافت پسر با پدر همانند سازی می کرد... زیرا تا اینجای داستان کاملا نشان داده است که قدرت پدر بیشتر از اوست و احتمال اینکه بتواند کاملا او را کنار بزند کم است ... داستان زیبایی بود. چیزهایی که نوشتم از نظر ذهن من است و احتمال خطا در آن زیاد است ... چیزی را که نوشتم از دریچه دید قهرمان داستان است و ربطی به نویسنده داستان ندارد... موفق باشید.کیا در روانکاوی انسان دارای سه بخش است : 1-نهاد 2-من 3- فرامن ...
#1 ریتا 1392-01-24 15:41
یاسر گرامیم !
روح بابا
ویژگی ها :
** رعایت عناصر داستانی . ** راوی اول شخص . ** عدم تخطی از دیدگاه . ** ژانر داستان رئال . ** نقطه ی آغاز و پایان معلوم . ** عدم ابهام و پیچیدگی . ** استفاده از نشانه ها. ** نثر در بدنه ی روایت، نوشتاری .
اشکالات :
1_ سرگردانی نثر بین نوشتاری و گفتاری درگفتگوها .
مثال :
_ یعنی می خوای بگی ... ( گفتاری .)
_ شک نکن من تمام کفترای این محل را می شناسم شیبه هیچ ... ( نوشتاری .) و الی آخر
2_ رعایت نکردن علائم دستورزبان .
مورد اول :
هرگاه نقل قولی را می خواهیم بگوییم باید داخل گیومه قرار دهیم .
مثال :
اوایل هر وقت از رضا می پرسیدم ... جواب می داد.(( می خواهم چشم اندازشان ... )) همان طور که ملاحضه می کنید نقل قول داخل گیومه قرار گرفته مواردی ازاین دست دیده می شود .
مورد دوم :
گفتگوبین شخصیت ها را از سر سطر با خط تیره (_) شروع می کنیم یک جا رعایت ولی جای دیگر رعایت نشده است نظم یکی ازاهم اصول داستان نویسی است .
مثال :
وقتی آن روز بابا ... گربه سیاهه کرد و گفت :
اگر با همین ... (در هر دو جمله بدون خط تیره گفتگو رد و بدل شده بلافاصله گفتگوی بعدی بدون این که سرسطر و یا داخل گیومه قرار بگیرد انجام شده است . )
3_ اتناب که باعث طولانی شدن نثر شده است .
مثال :
_ دورغم چیه معلم مون یه قسمت ازکتابشو... روحش شبیه یه پرنده لب دیوار خونش میاد.
ادامه ی توضیحات حذف شود .
دلیل اول :
اجازه ی فکر کردن را از مخاطب سلب و ذهن او را بسته ائید.
دلیل دوم :
امکان معناهای بیشتری را برای مخاطب بازمی گذارید و درذهن او چرایی ایجاد می کنید
4_ عدم تصویر مرکزی قوی .
از ابتدای داستان به موضوع "روح" اشاره کردید امّا پرداختن به روح موضوع ساده و دم دستی نیست که بتوان از آن به راحتی رد شد بر عکس موضوعی مهم و انسان عصر امروز دراین مقوله بسیار کنجاو است می خواهد همه چیزهایی که در این مورد شنیده و یا دیده یک بار دیگر امّا به شکلی جدیدتر ببیند و یا بشنود این داستان با این حال و هوا وحشتناک پناسیل یک تصویر مرکزی قوی آن هم الزاماً تنها در مورد "روح" نیاز دارد تا تبدیل به یک داستان عالی شود .
به هرحال دست تان درد نکند منتظرنوشته ی بعدی تان هستم . موفق باشید دوست گرامی !

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692