اولی گفت: «جریانِ زلزلهرو شنیدی؟»
از تو کابینت استکان و نعلبکی برمیداشت.
دومی ایستاده بود زیرِ هواکش و سیگار میکشید. پُرسید: «کدوم زلزله؟»
اولی دو استکانِ کمرباریک گذاشت تو سینی که روی میز بود. گفت: «زِکی... چه طور نشنیدی؟!» و درِ کابینت را بست.
دومی آمد جلو و یکی از استکانها را برداشت، گرفت جلوِ چشمهاش. گفت: «بارِ آخری که استکانِ این شکلی دیدم...» بعد چین انداخت به پیشانی. گفت: «یادش به خیر!»
اولی زد زیرِ خنده: «پَرتت کردم ایرون، ها؟» بعد گفت: «قهوهخونههاش...» باز خندید.
دومی پُک زد به سیگار و دودش را فوت کرد طرفِ هواکش. پُرسید: «از کجا خریدیش؟»
اولی پاسخ داد: «از عَرَبه.»
دومی استکان را گذاشت تو سینی.
اولی ادامه داد: «همین یه دست مونده بود... هشتاد کرون1.» هنوز میخندید. گفت: «مُفت!»
دومی پُک زد به سیگارش: «چه زود گذشت.» و ادامه داد: «... مثلِ باد!»
اولی دست دراز کرد و قوری را از رو کتری برداشت. پُرسید: «پُررنگ باشه یا کمرنگ؟» بعد گفت: «بیخیالش...»
دومی سیگارش را تو زیرسیگاری خاموش کرد. گفت: «پُررنگ.» رفت نشست رو صندلی و نگاه کرد به برف که پشتِ پنجره میبارید.
اولی چای میریخت تو استکان که پُرسید: «داشتیم چی میگفتیم؟»
دومی هنوز دانههای برف را تماشا میکرد. گفت: «جریانِ زلزله بود...»
«آهان...»
«حالا کجا اومده این زلزله؟»
«بَم!»
اولی اینرا گفت و قوری را گذاشت رو کتری.
دومی نگاهش میکرد: «بَم دیگه کجاس؟»
اولی سینیِ چای را گذاشت رو میز: «دور و ورِ کِرمونه.».
نگاهِ دومی به استکانها بود: «اگه یه روز زلزله بشه تو تهرون...»
اولی مُهلت نداد حرفِ رفیقش تمام بشود. گفت: «ما که دیگه کسیرو نداریم اونجا.»
دومی گفت: «مام نداریم.»
اولی درِ یکی از کابینتها را باز کرد. پُرسید: «با قند میخوری یا شیکر؟»
دومی پُرسید: «حالا چن نفر مُردهن؟» بعد گفت: «با هیچکدوم.» و ادامه داد: «باز قندم رفته بالا.»
اولی نگاهش میکرد: «بَهَه! نصفِ مردمِ دنیا چایی رو به عشقِ قندش میخورن.» و خندید. گفت: «تا حالا که زده بالای پونزده هزار نفر.»
دومی هم خندید. گفت: «همین عشقه که پدرمو درآورده.»
اولی همانطور که میخندید، درِ یخچال را باز کرد. گفت: «بذار ببینم خُرما گیر مییارم برات.»
«خُرمام قند داره دیگه.»
دومی اینرا گفت و نگاه کرد به جعبهی خرما که تو دستِ رفیقش بود.
اولی جعبه را گذاشت رو میز. گفت: «ولی جذبِ بدن نمیشه.» بعد گفت: «ظاهر و باطن...» و ادامه داد: «اتفاقاً مالِ بَم هم هست.» و زد زیرِ خنده.
دومی نگاه کرد به چند دانه خرمایی که تهِ جعبه باقی مانده بود. گفت: «دستت درد نکنه.» بعد نگاه کرد به رفیقش: «حالم بد نشه؟»
اولی خندید: «اگه طوریت شد با من.»
دومی دانهای خرما گذاشت دَهَنش. پُرسید: «از عَرَبه خریدی، ها؟» و جُرعهای چای نوشید.
اولی پاسخ داد: «هفتهای یهبار میرم سُراغش، برا یه هفته خرید میکنم.» و حپهای قند زد تو چای و گذاشت دَهَنش. گفت: «ارزونتر از جاهای دیگهس.» و چایش را هُرت کشید.
دومی باز گفت: «حالم بد نشه؟» و هستهی خرما را از دَهَنش درآورد، گذاشت گوشهی نعلبکی.
اولی باز جُرعهای نوشید. گفت: «دو روزهی عُمرو حالشو ببر.» بعد گفت: «یهوقت میبینی زلزله اومد و داغِ همهچی رو گذاشت به دلمون.» و خندید.
دومی گفت: «دَمو عشق است.» باز خرما گذاشت دَهَنش. پُرسید: «گفتی چن ریشتر بوده؟»
«بالای شیش تا.»
دومی چشمش افتاد به ساعتِ دیجیتالِ ماکروفر. گفت: «دیدی چه حواسمونو پَرت کرد این زلزله؟»
اولی نگاهش میکرد: «حالا چی شده مگه؟»
دومی جرعهی دیگری نوشید و استکان را گذاشت تو نعلبکی، پاشد ایستاد. گفت: «چاهاره ساعت!»
اولی شانه انداخت بالا: «خُب باشه.»
دومی کاپشنش را از رو دستهی صندلی برداشت. گفت: « الآن بچهها مییان از مدرسه... هار و هور و گُشنه.» بعد گفت: «قراره پیتزا بگیرم براشون.»
اولی پاشد. گفت: «میخواستیم یه سیگار حال کنیم با همآ.»
دومی کاپشنش را میپوشید. گفت: «تا پیتزا بگیرم و برسم خونه، شده پنج و فرمونده از راه رسیده. از صُب هیچی نخورده طفلک.» و از آشپزخانه بیرون رفت.
اولی راه افتاد دنبالش: «اصلاً میدونی چیه؟ پیتزا میتزا رو بیخیال. برو خانوم و بچهها رو بیار اینجا. قرمهسبزی دُرُس کردم با سبزیِ تازه. نمیدونی چی شده.»
دومی خم شده بود، بندِ کفشهاش را میبست. گفت: «نوشِ جون.»
اولی چین انداخت به پیشانی: «کاش میموندی یه سیگار حال میکردیم با هم!»
دومی در را باز کرد: «باید برم. میدونی که...»
اولی نگاهش میکرد: «باز هم از این کارا بکن.»
دومی دستش را دراز کرد: «این دفه نوبتِ توئه.»
اولی دستِ رفیقش را فشرد: «ای بابا...»
درِ آسانسور داشت بسته میشد که دومی گفت: «به عیال سلام برسون.»
اولی لبخند زد. بعد در را بست، برگشت آشپزخانه، دانهای خرما گذاشت دَهَنش. آنوقت استکانِ چایش را برداشت، ایستاد تو قابِ پنجره، بنا کرد دانههای سفیدِ برف را تماشا کردن که آرام بر سرِ شهر میبارید.
1ـ واحد پولِ کشورِ سوئد
دیدگاهها
اسم داستان با عمل داستان تضاد دارد
1- شروع داستان سوالی .شخصیت های کمرنگ بی اسم
2- مکالمه - مجموع محتوا را تشکیل می دهد که فاقد احساس یرانگیز است و حتا ...
سپاس
بر خلاف خانم ریتا که معتقد است نویسنده از دیالوگ چیزی سرش نمی شود، من معتقدم که اتفاقا دیالوگها همه حساب شده و با دقت نوشته شده اند. همه چیز درست سر جایش است. حتی در آخر داستان که می بینیم صاحبخانه هر چه اسرار می کند که رفیقش بماند و با هم سیگار بکشند هم بی خودی نیست. تنهایی و غربت را نشان می دهد. این که آروزی سیگارکشیدن با یک رفیق هم در غربت به حسرت تبدیل می شود. بعد هم آن برف است که شهر و تنهایی و سرگشته گی آدمها را در خودش دفن می کند. دست مریزاد آقای مهاجر سلطانی. داستان خوبی نوشته اید.
حالا اگر این را به عنوان محور اصلی داستان در نظر بگیریم، همان قسمت اول داستان (یعنی تا قبل از این جمله:"دومی هم خندید. گفت: «همین عشقه که پدرمو درآورده.»") برای رساندن منظور کافی بود و قسمت دوم، همینطور بدون اینکه چیزی به محور اصلی داستان اضافه یا کم بکند، فقط ادامه می یابد.
چند دانه خرمای بم
1_ ژانر داستان واقع گرا .
2_ راوی اول شخص .
3_ نثر بین گفتاری و نوشتاری سرگردان .
مثال :
مورد اول : از تو کابینت استکان و ... (تو) گفتاری
مورد دوم : اولی استکان کمر باریک گذاشت تو سینی ... (تو) گفتاری . و مواردی از این دست .
4_ عدم استفاده کردن از اسامی نثر را به سمت نمایش نامه کشانده مشخص نیست شخصیت ها از چه جنس، فرهنگ و زبانی هستند .
5_ دیالوگ یکی از مهم ترین ارکان داستان نویسی است و در واقع می توان گفت ستون اصلی داستان را بازی می کند بهتراست تعریفی از دیالوگ و قواعد آن داشته باشیم .
دیالوگ نویسی چیست ؟
یک واقعیت گفت و گو یا طبیعت گفت و گو داریم که درزندگی واقعی اتفاق می افتد و درداستان این اتفاق نمی افتد دیالوگ هایی که کپی برداری از واقعیت باشد بدترین نوع دیالوگ است .
دیالوگ ها باید درجهت داستان، عینی و با کلام روزمره نزدیک، ولی درعین حال هیچ کدام ازگفت و گو ها نباید به زبان عادی مردم باشد. دیالوگ ها ریشه در زبان ما دارند ولی در عین حال حرف زدن ما نیست .
قواعد دیالوگ نویسی اشاره به چند مورد :
1_ اطلاعات داستانی به مخاطب می دهد .
2_ شخصیت پردازی .
3_ عدم توصیف باید در متن کلام دیده شود .
دقت بفرمایید :
_ امیر آقا لطفا، لطفاً چای تان را این طورهورت نکشید !
_ باز گیر دادی؟ من اگر بخواهم هورت بکشم و ملچ ملچ کنم کی را باید ببینم ؟
_ من به جهنم آبروی خودت را جلوی دیگران می بری !
_ کدام دیگران؟ اگر منظورت دوست هات هستن، آن ها برای من دوزار ارزش ندارند .
دوست گرامی همان طور که ملاحضه می کنید، داستان از ابتدا با دیالوگ شروع شده با آوردن تنها یک نام متوجه می شویم که : 1_ زن و شوهربا هم حرف می زنند . 2_ طرز گفت گو طوری است که نشان می دهد هر کدام از چه طبقه ی اجتماعی، فرهنگ وچه شغلی دارند. نویسنده درهمین چند خط اولیه درعین ساده بودن کلمات خط به خط اطلاعات داستانی را به مخاطب می دهد .
6_ ابهامات داستانی :
نویسنده چه می خواهد بگوید؟ دغه دغه ی او از روایت بین دونفر چیست؟ گفت و گوی دو نفر که کاملن عادی است در سطح اول روایت چیزی برای مخاطب ندارد .
جسارت بنده را ببخشید موفقیت شما و دوستان را آرزو مندم .
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا