چه دلشورهای دارم، منکه دیگه بچه نیستم، از خودم بدم میاد، چرا اینقدر دست و پامو گم کردم، اون طفلک که از ظاهرم نمیتونه ایراد بگیره، باید پاشم قرص خواب بخورم ولی اگر خواب بمونم چی؟ اگر به موقع سرقرار نرسم، همهچی خراب میشه، اون فکرای ناجور میکنه، اونموقع یا فکر میکنه بهخاطر اونِ که نرفتم یا اینکه همون حرفی که روز اول زد درسته.
یادش بخیر اونروز که بهش زنگ زدم چه حال و هوائی داشتم. راست راستی اگه علی شماره رو بهم نمیداد الان من همون خانخولهی سابق بودم، یا اگر من مغز خر خورده بودم و بهش زنگ نمیزدم، چه فرصتی رو از خودم میگرفتم، راست راستی داشتم با خودم چه میکردم.
دوست نداشتم از رختخواب بیرون بیام، حتی وقتی سیر خواب بودم بازم رختخواب برام بهترین جا بود.
اصلاً حوصلهی زندگی نداشتم، هرچی دوستام سعی میکردن منو از این حال و روز دربیارن فایدهای نداشت. حتی بیچارهها برام دنبال دختر خوب میگشتن تا شاید عشق و عاشقی بهم انگیزه بده. همه فکر میکردن چاره فقط اینه كه از تنهائی دربیام و سروسامون بگیرم، البته بیراهم نمیگفتن. یکیشون دختر خاله زیدِشو، اونیکی دوست نامزدشو، ولی خوب نتیجهای نداشت چون کافی بود دخترِ دوساعت باهام صحبت کنه اونوقت بود که دوتا پا داشت، دوتا دیگه هم قرض میکرد، میرفت و پشت سرشم نگاه نمیکرد. دوستای باحالی داشتم مشکلم رو مشکل خودشون میدونستن، به هر دری میزدن تا من مثل گذشتههام باشم اما چه فایده تا اینکه علیجون به دادم رسید، اون گفت خواهرخانومم میگه با این شماره تماس بگیر، این صدای مشاوره، میتونی بدون اینکه از خونه بیرون بری روانشناسی بشی، اینطوری که نمیشه پسر از دست میریا. از من نه و از اون آره شمارهرو گذاشت و رفت. خدایا شکرت که زنگ زدم چه گند دماغی بودَما، فرداش حتی حوصلهی صبحانه خوردنم نداشتم رفتم سراغ تلفن شمارهرو گرفتم صدای ضبط شده بود که میگفت اگر مشکل در زندگی مشترک دارین عدد یک اگر... من هول شدم و تلفن رو قطع کردم، کتری رو روشن کردم یه نسکافهی تلخ درست کردم، همینکه یهکم تلخیش زیر زبونم رفت تکرار گوشیرو زدم، ایندفعه میدونستم کدوم داخلی رو باید بگیرم خوب یادمه خدا خدا میکردم یه خانم مشاورم بِشه، با بوق دوم ارتباط برقرار شد اون بود که با صدای فوقالعاده زیبا و گرم گفت مشاور ه شصت و سه هستم سلام دوست عزیز بفرمایید: آخ که قربون صداش برم، چه گرم بود از همون اول دلمو برد. گفتم: سلام من نادر هستم. اون گفت از آشنائیتون خوشحالم، دوست دارم کمکتون کنم پس راحت باشین و حرفاتون رو بزنین یادتون باشه که من رازدار و دوست خوبی برای شما هستم، دور صدات بگردم دختر، پدرسوخته چه زود خودشو تو دلم جا کرد منم که جوگیر، حالا که یادم میافته خندم میگيره عین رادیو پیام افتادم به حرف زدن، خدائیش از صداش خوشم اومده بود نمیخواستم بازم مثل همیشه گند بزنم، شروع کردم به تعریف؛ میدونین سرکار خانم ببخشید اسم شریفتون، اون گفت عرض کردم مشاوره شصت و سه هستم. یهخورده دماغم سوخت ولی بهروی خودم نیاوردم و گفتم بله فرموده بودین از وقتی خانوادهام از ایران رفتن و من بخاطر سربازی نتونستم برم تنها شدم. بعد سربازی هم هرکاری کردن تا منم برم پیششون به نتیجه نرسید. بعد از اینکه چندبار برای مصاحبه به کشورهای همسایه رفتم و بازم جواب رد شنیدم دیگه همهچی برام اَلکی شد. وضع مالی خوبی دارم ولی فامیل نزدیک تو ایران برام نمونده، یکی از فامیلای دور مادرم که منو به اون سپرده بودن بهم خیلی میرسید تا اینکه اونم سرطان گرفت و مرد خانمشم ازدواج کرد و خواهناخواه من ازشون دور افتادم، کمکم احساس افسردگی کردم و حالا دیگه شاید هفتهها هم از خونه بیرون نرم. اون گفت خوب دوست چی؟ چرا برای خودتون دوستای مورد اعتماد پیدا نمیکنین، با پوزخندی که از صدام مشخص بود گفتم: ولی خانم شصت و سه من دوست زیاد دارم، اونم خیلی خوبِشو ولی برام کافی نیست. اون گفت: خب، پسرِ خوب شما که اینقدر منطقی هستید پس چرا افسرده شدید، این منطقی که شما از تنهائی در عذابین و نه اینکه شما مشکل داشته باشین برعکس این نشانهی سلامت روح شماست پس بهجای مشاوره، دنبالِ شخصی باشین که شما رو برای همیشه از تنهائی دربیاره. یادتون باشه تنهائی فقط و فقط مخصوص خداست. در ضمن برای تصمیم درست لطفاً قبل از اینکه علاقهای ایجاد بشه با همکارانم تماس بگیرین تا به امید خدا بهترین انتخاب رو داشته باشین، درضمن منو هم برای عروسی دعوت کنین.
بعدشم با شیطنت، خیلی قشنگ خندید و خداحافظی کرد.خوب یادمه، انگار یه سطل پر آب سرد روم ریختن، چه بد بود که دوباره تنها شدم، اون علیِ خرو بگو وقتی بهش زنگ زدم و جریانو گفتم، با لودگی گفت از کجا میدونی دختره مجرده که اینجوری از خود بیخود شدی؟ بهت شماره دادم مشکلت و حل کنی، نه مشکل رو مشکل بیاری. راست میگن مشاورا، کم دارنا به تو گفته مشکل روحی نداری؟ باز انگار فیتیلمو پائین کشیدن، خداحافظی کردم و بازم تنهائی، با خودم گفتم: راستراستی منم یه چیزیم میشهها، یِهوئی چه عشقی ندیده و نشناخته بهسراغم اومده بود. اون شبم تا صبح درست حسابی خوابم نبرد، ولی خدائیش بیخوابی اونشب با بیخوابی امشب خیلی فرق داره، اونشب داشتم از بیخبری دق میکردم، ولی امشب از هیجان، یادشبخیر، فرداش شمارهرو گرفتم داخلی شصت و سه رو زدم تا صدامو شنید اِبرازِ خوشحالی کرد. ایندفعه سریع رفتم سر اصل مطلب و گفتم حالا من یه سوال شخصی از شما دارم. اون خیلی راحت گفت: هرچند این حقو ندارین ولی بفرمائین: پرسیدم شما متأهلین؟ با مکث گفت خوب پس شما مشکل اصلیتون اینه، رودررو نمیتونین ارتباط برقرار کنین ولی اینجوری ممکنِ کلاه سرتون بره، اینو میدونین؟ من گفتم نه اصلاً اینطور نیست، تا خواستم حرف بزنم، اون پرید وسط حرفم و گفت لابد از صدام خوشتون اومده، ولی آقای نادر؛ باید بدونین من یه دختر نابینام پس اصلاً به نفعتون نیست که عاشق همچین صاحب صدائی بشین، اینو دوستانه گفتم و سریع قطع کرد. قاطی کرده بودم، راستش باورم نشد. دوباره زنگ زدم، گوشی رو جواب داد تا صدامو شنید گفت مثل اینکه زیاد حرف گوشکن نیستین؟ گفتم ببینین اجازه بدین بیشتر همو بشناسیم لطفاً. اون گفت من برای خودم نمیگم شما هستین که ضربه میخورین. از من اصرار و از اون توضیحات صددرصد منطقی ولی منِ یهدنده که کوتاه نمیاومدم، واقعاً جذبش شده بودم بالاخره قبول کرد، شماره تلفنمو گرفت و گفت: بعد از ساعتِ کاریش باهام تماس میگیره به شرطیکه مشکلی براش درست نکنم. قبول کردم و قسم خوردم، خندهاش گرفت، خودمم خجالت کشیدم. شب بود تلفن زنگ خورد. خداخدا میکردم مامانم اینا نباشن. گوشیو برداشتم خودش بود، چه حالی کردم. وقتی میخواست خداحافظی کنه. به ساعت نگاه کردم و دیدم ساعت چهار صبحِ و من هنوز دارم پای تلفن حرف میزنم. دورِش بگردم، تازه اولاش اون خیلی مراعات میکرد که من بیشتر عاشقش نشم و دست و پا بسته حرف میزد ولی وقتی تماسامون زیاد شد، تازه بامزهبازیاش شروع شد، خیلی دوستش دارم، زندگیم عوض شده، فقط وجود اون باعث شده نادر گذشتهها تو وجودم زنده بشه، حتی اگه مامان اینا هم نخوان اون عروسشون بشه. من زیر بار نمیرم. شیشهفت ساله واسه خودشون خوشن و فقط پول و تلفن و دیدنشون تو اینترنت برای من دلگرمی بوده، پس حق دخالت ندارن، دوستام خیلی ذوق میکنن که روبراه شدم ولی براشون جالبه که چرا همدیگرو نمیبینیم. دلم نمیخواد فعلاً بدونن که نابیناست. خدا کنه خوشگل باشه ولی اونروز بهش گفتم خوشگلی؟ گفت نه، گفتم از کجا با این اطمینان میگی، گفت: منکه خودمو نمیتونم ببینم، دیگران میگن بد نیستم، ولی شل میگن معلومه زشتم، دلم براش سوخت ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم هرچی هستی مهم نیست، بیا من ببینمت باشه، اون گفت نه خیلی اصرار کردم، حتی بیشتر از اولینبار که میخواستم راضیش کنم که بهم زنگ بزنه، خدارو شکر قبول کرد. نگاه کن سپیده زد. راستی اونکه نمیبینه ولی چطور وقتائیکه تا سحر حرف میزنیم میگه برو بخواب سحر شده. نکنه بهم دروغ گفته، ولی نه طفلک چه دروغی داره بگه، برم حمام ریشامو بزنم، خدائی منم خوشقیافما اگه دستی تو سرو صورتم بکشم، بعد از مدتها دارم تو کمدم دنبال لباس ترو تمیز و هماهنگ میگردم، ولی اونکه نمیتونه ببینه. منم شانس ندارم، ولی خوب دوستش دارم. اصلاً دلم میخواد صاحب صدائیرو که منو از اونهمه تنهائی و بیکسی درآورده ببینم، این اُدکلونِ خیلی خوشبوِ که بابام فرستاده بزنم، خب بو رو که حس میکنه.
این همون پارکیه که اون گفت، دمِ همون دریکه نردههاش آبیه، ولی اونکه نمیبینه پس از کجا میدونه که رنگِ این نردهها آبیِ، هرچی فکر میکنم حرفاش تناقض داره نکنه هم چشماش سالمِ و هم خوشگل، نکنه وقتی منو ببینه مثل دخترای دیگه ازم فراری شه، اونوقت من چیکار کنم، نه نمیتونم این فاجعه رو تحمل کنم، من تازه خوب شدم، اصلاً میرم بعد بهش میگم مریض بودم، اگه دلم براش بسوزه و بعدِشَم دماغم بسوزه چی؟ نکنه الان یهجائی وایساده و بهم میخنده؟ بهترِ برم به یه صدای مشاوره دیگه زنگ بزنم و راجع به این مسئله کمک بخوام.
دیدگاهها
درباره داستان «صدای 63 »باید عرض کنم اولین چیزی که در داستان بود که خیلی نطرم جلب کرد پایان بندی داستان بود . به شخصه غافلگیر شدم و فکرش نمی کردم به این شکل تمام بشه.وقتی پایان بندی به دل مخاطب بشینه یک معنی داره و این که کشش داستانی باید در کل داستان شناور باشه.اما کمی در فضا سازی دچار ایراداتی است به طوری که من مخاطب فضای تعریف شده از خانه و پارک را درک نکردم .و 2وم پرداخت شخصیت، تنها اِلِمانی که بهم یاداوری کرد شخصیت یک پسر مجرده وقتی بود که رفت ریشش رو اصلاح کنه .اما مشاور همان چیزی بود که باید باشه یعنی متحول کردن شخصیت داستان .شخصیت فرعی را خوب نشان دادو به تصویر کشید که نشان می دهد به نظر من بیشتر با زاویه دید سوم شخص داستان مینویسند
بنده این داستان را در وب سایت خودم نقد کرده ام
1- شروع و پایان خوبی بود .
2- فکر اولیه خوب بود اما داستان اطناب دارد.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا