داستان«آن شب، زیر نور ماه»یاسمن بهار (آرنگ)

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

پنج شب اجرای نمایش نیکی به پایان رسید. همیشه دلم می‌خواست به چشم‌هایش حالی کنم که تمام شیرینی دنیا برای من در نگاه عسلی او مزه می‌داد. این‌روزها کم کارتر از قبل شده است. نمی‌دانم حالا تا کی باید انتظار بکشم برای دوباره دیدنش.

صحنه خاموش می‌شود و تماشاچیان کم‌کم پراکنده می‌شوند، درحالی‌که صدای پچ‌پچ‌شان به گوش می‌رسد.

-           اینهمه جمعیت فقط به خاطر «نیکی صدر» اومدن­ها!

-           عجب تیکه‌ایه لامصب! هیچ‌وقت‌ام پیر نمی‌شه!

-           عالی بود واقعاً عالی بود!

و من به خودم فکر می‌کنم و نیکی که فقط بر روی سن نمایش برای من تحقق می‌یافت. آهی می‌کشم باید برخیزم و سنگینی رفتن را به‌دوش بکشم. صدای خانمی از صندلی کناری‌ام به‌گوش می‌رسد:

-           می‌شه از خانم صدر بیشتر برام بگین؟ خیلی دوست دارم بدونم.

خانمی که کنار او نشسته لبخندی زد و گفت: چی می‌خوای ازش بدونی دخترم؟ من از وقتی خیلی کوچیک بود بزرگش کردم. مادری‌شو کرده‌ام تا الان.

-           هیچ‌وقت مصاحبه نمی‌کنه!

-           اون دوس نداره مردم درباره‌اش حرف بزنن.

-           شایدم می­خواد همیشه مرموز و دست نیافتنی به‌نظر بیاد!

زن می‌خندد و می‌گوید: شما دربارۀ نیکی چی می‌دونید؟...

آرام از روی صندلی‌اش بلند می‌شود. سالن نمایش رفته‌رفته خالی می‌شود. دختر هم به پیروی از زن از جا برمی‌خیزد و با او همگام می‌شود.

-           خب برام بگید تا بدونم.

-           خبرنگار که نیستی؟!

-           نه به خدا! یکی از هوادارای نیکی صدر! فقط همین!

-           خیل خب. چی می‌خوای بدونی؟

زن و دختر آرام‌آرام از من فاصله می‌گیرند. دست‌پاچه می‌شوم. پشت سرشان راه می‌افتم. صدا در همهمه شنیده نمی‌شود. همراه با دیگران در حال خروج از سالن در کنارشان قدم برمی‌دارم. زن درحالی‌که لبخند بر لب دارد می‌گوید:

-           نیکی اصلاً ازدواج نکرده.

-           هیچ‌کسی لایق او پیدا نمی‌شه! حتی بین بازیگرا و اهالی تئاتر و سینما!

زن و دختر در راهرو می‌پیچند و دیگر صدایشان به‌گوش نمی‌رسد. به‌سرعت خودم را به آنها می‌رسانم، اما تلاش من برای شنیدن حرف‌هایشان بی‌فایده است. زن و دختر دست در دست و روبه‌روی یکدیگر در پیاده‌رو ایستاده‌اند و دختر با اشتیاق در حال سخن گفتن است. به آرامی نزدیک می‌شوم.

-           بهتون زنگ می‌زنم.

خودم را منتظر تاکسی نشان می‌دهم.

-           دخترم دونستن از زندگی نیکی، به چه درد تو می‌خوره؟

-           خیلی دلم می‌خواد بدونم یه ستارۀ تئاتر که هیچ‌جا مصاحبه نمی‌کنه و اینهمه جمعیت فقط به‌خاطر دیدن او و بازی‌اش به اینجا میان، چطور به این موفقیت رسیده. آخه منم بازیگر تئاترم، مادر. خیلی دلم می‌خواد نیکی جان رو از نزدیک ببینم.

زن دست دختر را به آرامی رها می‌کند: من با نیکی حرف می‌زنم. اگه مخالفتی نکرد به سوالاتت جواب می‌دم به شرطی‌که جایی درز پیدا نکنه.

-           قول می‌دم.

-           باشه دخترم. خدانگهدار!

-           ممنون مادر جون. محبتتونو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم.

زن آرام‌آرام دور می‌شود و من دنبالش راه می‌افتم. احساس می‌کنم دارم دنبال نیکی می‌روم. این‌‌بار برخلاف همیشه، واقعی. این‌همه سال، روح و روان مرا به‌سوی خودش می‌کشید، این‌بار جسمم را. زیر نور ماه سایه‌ای مرا به‌سمت نیکی می‌برد. چقدر آرزوی این لحظه را داشتم! زن وارد ایستگاه مترو می‌شود. آرام‌آرام پله‌ها را طی می‌کند. به سالن قطار که می‌رسیم صدای ترمز قطار، زن را به شتاب وامی‌دارد، به‌سرعت خودش را در واگن جا می‌دهد و من پشت سر او وارد می‌شوم. آخرین قطار امشب باید باشد. واگن‌ها نسبتاً خالی است. زن روی صندلی، نزدیک در می‌نشیند و نفس‌نفس می‌زند. کنارش می‌نشینم. به شال سبزش نگاه می‌کنم. به مانتوی مشکی و کیف‌دستی زنی که از کودکی برای نیکی نقش مادر را داشته است. به انگشت‌های استخوانی‌اش که گونه‌های نیکی را لمس کرده، به چشم‌های خمار و نیمه‌بازش که شاهد قد کشیدن و گذر جوانی او بوده است. خوش به‌حال این زن که روز و شبش در کنار نیکی سپری می‌شود! بینی‌ام را به زن نزدیک می‌کنم، عطر محسوسی ندارد. یک‌مرتبه برمی‌گردد، به من نیم‌نگاهی می‌اندازد و نگاهش را از من می‌گیرد. اینهمه درد را از نگاه من نه! نمی‌تواند بخواند. از کجا بداند؟ ای کاش می‌فهمید همۀ رویای من هرشب در کنار او به خواب می‌رفته است. تحقق آرزوهای مرا چه آسان در کنار خودش داشت و نمی‌دانست. این زن خیلی خوشبخت بود بدون آنکه حتی بداند. به هر ایستگاهی که می‌رسیدیم نگران بودم زن از جا بلند نشود که برود و خیال‌های مرا از هم بدرد. بیست‌سال سکوت کم نبود؟ الان دیگر سکوت را بشکن. حرف بزن پیش از آن‌که حرف زدن بی‌فایده شود. می‌خواهم کلمه‌ای به زبان بیاورم. نه نمی‌شود. نمی‌توانم. گوشی زن به صدا درمی‌آید.

-           الو.... سلام عزیزم... تو مترو... آره... مثل همیشه درخشیدی... تا 20 دقیقۀ دیگه می‌رسم... باشه... باشه... زود بیا مادر. مراقب خودت باش...

این زن خیلی خوشبخت بود، بدون آنکه حتی بداند. زن سنگین از جا بلند می‌شود و با شنیدن صدای ایستگاه آزادی از در قطار بیرون می‌رود. پشت سر او با فاصله راه می‌افتم. چقدر سخت است حرف نزدن حتی برای من که 20 سال رویایم را فرودادم. چه کسی می‌دانست که نیکی مرا شاعر کرد؟ شاعری که تمام آرزویش این است که رویایش فقط یکبار شعرهای او را خوانده باشد. اما چه فایده؟ او حتی اگر شعرهای مرا خوانده باشد هرگز نمی‌داند که این­ها برای او سروده شده‌اند. زن از ایستگاه مترو بیرون می‌رود. آرام و خسته راه پیاده‌رو را در پیش می‌گیرد. تک و توک آدم‌ها از پیاده‌رو رد می‌شوند. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم شبی آرام و مهتابی صدای پاشنۀ کفش زنی در خیابان‌ها مرا به خانۀ نیکی برسانند. زن یک‌مرتبه ایستاد. به پشت سرش نگاهی کرد و برگشت. قلبم فروریخت. مسیر پیاده‌رو را برگشت. همین‌طور که خیره‌خیره نگاهش می‌کردم. چشمش به من افتاد. نگاهش بر من مکثی کرد. به من نزدیک شد و از من گذشت. چند قدمی که دور شد دوباره به‌سمت من برگشت. رفت آن‌طرف خیابان و وارد داروخانه‌ای شد. خودم را به داخل داروخانه کشیدم. حسی عمیق، ته دلم را خالی می‌کرد. توان رویارویی با زن را نداشتم اما انگار دیگر چیزی برایم اهمیت نداشت. با دو سه‌متر فاصله از زن ایستادم. نگاه کردم زن پول را داد و قرص‌های زاناکس را تحویل گرفت. قرص‌های مرا. هیچ‌وقت توی خیابان، دنبال زنی راه نیفتاده بودم. مردی بین من و او ایستاده بود و مانع از دیدن من شد. از داروخانه خارج شدیم. قلبم تند تند می زد. آیا این مسیری بود که نیکی همیشه از آن می‌گذشت؟ این پیاده‌روها، این خیابان با صدای قدم‌های او الفت داشتند. یک‌مرتبه زن برگشت به‌سمت من و پرسید: اون آقای توی مترو نیستی؟!

با من و من گفتم: ب...ل....ه؟!

گفت: چیزی می‌خوای؟! شما کی هستید؟

-           م...ن...راستش...

-           چرا منو دنبال می‌کنی؟

گفتم: من... راستش...

زل زد توی چشم‌های من.

-           حرف بزن، بگو کی هستی؟

-           من...راستش...من

زن صدایش را بلند کرد:

گفتم بگو کی هستی.

-           م...ن...

-           شما کی هستید آقا؟

-           هیچ‌کس. فقط عاشقشم.

-           عاشق؟! عاشق کی؟!

-           عاشق نیکی... من تموم حرفاتونو با اون دخترخانوم شنیدم و دنبال دلم راه افتادم.

زن مکثی کرد و بعد خندۀ تلخی کرد.

گفتم: بیست‌سال تموم با رویای او خوابیدم و بیدار شدم. تموم اجراهای نیکی رو بدون استثنا رفتم دیده‌ام.

به دیوار تکیه دادم. احساس کردم حالا کمی سبک شدم. تا حالا هرگز به زبان نیاورده بودم.

زن گفت: آقای محترم! شما خیلی دیر اومدین. این 20 سال کجا بودید؟

انگار قلبم تیر کشید.

گفتم: منظورتون رو متوجه نمی‌شم.

-           این قرص‌ها رو می‌بینی؟ اینا رو نیکی روزی دوتا می‌خوره! تنهایی آدمو زودتر از موعد می‌کشه!

-           من هیچ‌وقت خودمو لایق او نمی‌دونستم. من کجا و نیکی کجا؟

-           همۀ اونایی‌که سرشون به تنشون می‌ارزید، احتمالاً مثه شما فکر کردند. کسایی‌ام که لایقش نبودن که خوب نبودن.

تکیه می‌دهم به دیوار. انگار رمقی در تنم نمانده است. گوشی‌ام به‌صدا در آمد.

-           فکر می‌کردم همین‌که بدونم خوشبخته، همین برای کسی مثه من کافیه.

زن آهی کشید به ساعتش نگاهی انداخت، یک لحظه مکث کرد و راهش را گرفت و رفت. نگاه من به او که در تاریکی محو شد، خیره ماند. هنوز صدای گوشی‌ام بلند بود که رفت روی پیغام­گیر:

-           الو بابا سلام کجایی؟ من و مامان نگرانتیم. باز که دیر کردی!

 

 

دیدگاه‌ها   

#3 ali 1392-05-07 03:21
خوب بود ولي من نفهميدم راوي اول شخصه يا سوم شخص.
#2 به منش 1392-01-28 18:24
با سلام
نثر شاعرانه ای داشت با توجه به اینکه راوی یک شاعر است. زیبا بود. لذت بردم. وقتی شروع کردم به خواندن نوشته منو به راحتی با خودش همراه کرد.
#1 بهنلم رمضان نژاد 1392-01-16 03:13
دورود بر شما , زيبا بود حيف كه پايان بندي خوبي نداشت , با يك پايان بندي خوب ميتونست كار درخشاني بشه شيوهي نگارستون رو دثست دارام با يك بازنويسي و تمركز روي پايان بنديش كار قابل توجه يه , پايدار باشيد بانو

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692