داستان«دارِ آبي» ياسمن دارابي

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

از اینجا که نگاه کنی، ته جاده را که بگیری، ده زیر نور آفتاب برق می‌زند. انگار همه‌ی آدم‌ها، خانه‌ها، درخت‌ها حتی پسر کل‌حسین هم توی گرما آب می‌شوند و بخارشان توی هوا بالا می‌رود. محو می‌شوند و دیگر نیستند. گمانم خیالاتی شده‌ام. توی این هوای گرم هیچ هم بعید نیست. چشم‌هام را روی هم می‌فشارم. اینطور موقع‌ها آدم دلش هندوانه یخی می‌خواهد.

رو به جاده که نگاه کنی یک سرش می‌رسد به شهر و سر دیگرش به دار آبی. کمی آنطرف‌تر هم توی همان جاده‌ای که می‌رسد به شهر، شهری‌ها آمده‌اند و دارند مسجد می‌سازند برای اهالی ده. هنوز نیمه‌کاره است ولی امام‌زاده کنارش سال‌هاست که بوده.

زن‌های ده نذر کرده‌هاشان را آورده‌اند پیش مادرم. مادرم هم می‌بردشان برای دار آبی. من که نرفته‌ام اما مادرم بارها رفته. می‌گوید: «از دور که نگاه می‌کنی درخت بزرگ و بی‌برگی را می‌بینی که رنگش آبی است. آبی‌ای که می‌درخشد. بعضی شاخه‌هاش آبی پررنگ‌تر، بعضی کم‌رنگ‌تر. از یک نگاه سبز می‌زند. اصلن هفت رنگ به چشم آدم می‌آید. نزدیک که می‌شوی آبی‌های روی درخت تکان می‌خورند. هم پررنگ‌هاش و هم کم‌رنگ‌هاش. سرهایشان را که بالا می‌آورند، نگاهشان که می‌کنی باورت نمی‌شود همه‌ی آن آبی‌های براق مار بوده‌اند. نزدیک‌تر که می‌شوی صدایشان هم بلند می‌شود. انگار که همه‌شان یک صدا می‌گویند هیس، هیس و تو نباید یک کلام هم حرف بزنی. اولین‌بار ننه‌خاتون پیدایشان کرده بود. ننه‌خاتون زن کل‌حسین را می‌گویم. می‌گفته مارهاش آنقدر زیبا بوده‌اند که هرچه نگاهشان می‌کردی سیر نمی‌شدی. آن‌هایی که رگه‌های طلایی داشته‌اند از بقیه زیباتر هم بوده‌اند. می‌گفته که این درخت، مقدس است. تکه‌ای از بهشت خداست که روی زمین جامانده. وگرنه مار که آبی نمی‌شود، آن هم اینکه بزرگ و کوچک‌شان یک‌جا جمع شوند روی یک درخت. عجیب‌تر اینکه کاری به کارت هم نداشته باشند. البته نه اینکه با همه‌کس این طور باشند. می‌گفتند چندبار هم مردهای ده خواستند که بروند آنجا اما هربار چیزی می‌شده که نمی‌توانستند جلو بروند. انگار طلسم شده باشند. از آن به بعد هم دیگر کسی حتی نخواسته که برود آنجا.

از آن روز تا حالا مردم این درخت را مقدس می‌دانند. نذرهاشان را، دعاهاشان را می‌سپارند به مادرم که ببردشان برای دار آبی. من که نرفته‌ام اما مادرم بارها رفته. هیچ هم نمی‌ترسد که یکی‌شان از آن بالای درخت بپرد رویش. حیوان است دیگر چه می‌فهمد که مثلا مادرم بچه سید است. هرچند که مادرم می‌گفت کاری به کار ما ندارند. حتی می‌گفت یک روز هم که مثل همیشه رفته بوده آنجا برای بردن نذر زن‌های ده، از دور که می‌آمده یکی‌شان را دیده بود که کله‌اش را بالا آورده و انگار که منتظر مادرم باشد هی سرش را می‌چرخانده. مادرم خم شده و دستش را کشیده سمتش. مار هم چنبره زده بوده دور دست مادرم. مادرم می‌گفت تا نزدیک درخت هم دور دستش بوده به آنجا که رسیده روی تنش سر خورده و پایین آمده.

می‌گفت: «بعد از من، مردم ده نذرشان را می‌سپارند به تو.» من اما هیچ خوشم نمی‌آید از آن درخت، از آن جاده. دلم می‌خواهد جاده‌ای که می‌خورد به شهر را تا آخرش بروم. هیچ هم خوشم از آن جاده که می‌رسد به دار آبی نمی‌آید. دست خودم نیست که. به مادرم که می‌گفتم این کار را دوست ندارم، می‌گفتم از دار آبی خوشم نمی‌آید، عصبانی می‌شد و وسط حرف‌هام دستش را می‌گذاشت روی دهانم که هیچ نگویم.

امروز ننه‌خاتون آمده بود خانه‌مان. پسرش رفته بود شهر. می‌گفت رفته پی کار. ظهری که مادرم می‌خواست برود پیش دار آبی، هی اصرار می‌کرد که من هم همراهش بروم. همیشه همین‌طور است. مجبورم می‌کند که باهاش بروم. توی راه که می‌رویم پسر کل‌حسین را می بینیم. مادرش که گفت رفته شهر. پس اینجا چه می‌کند؟ قلبم تند می‌زند. آنقدر تند که می‌شود ضربه‌هاش را شمرد. تنم می‌لرزد با هر ضربه‌اش. سرم را پایین می‌اندازم و نگاهش نمی‌کنم. تا سرم را بالا می‌آورم رفته است. حتی سلام هم نکرد. انگار اصلن ندیدمان. تا می‌رسیم، توی راه هی توی فکرم است. حتی سلام هم نکرد. چرا اینقدر باعجله راه می‌رفت. شاید هول شده و نتوانسته سلام کند. وقتی می‌رسیم سر دوراهی مادرم باز اصرارهایش شروع می‌شود. که چی؟ که من هم باید همراهش بروم. می‌گوید:

_ اگه نیای مردم فکر می‌کنن زبونم لال اعتقادت سست شده. ناسلامتی تو دختر بزرگمی. جانشینمی. باید دلت صاف باشه. با دل چرکین نمی‌شه حاجت مردم رو از دار بخوای.

حرصم می‌گیرد وقتی اینطور اصرار می‌کند. پارچه‌های زن کل‌حسین را بهش می‌دهم. و می‌گویم:

_ من نمی‌یام، خودت برو.

می‌نشینم سر دوراهی، کنار همان درخت چنار تا برگردد. رو به جاده‌ای که می‌رسد به شهر تکیه‌ام بر درخت است. چه می‌شد اگر می‌توانستم تا ته این جاده را بروم. دیگر دلم نمی‌خواهد بمانم اینجا. حالم از هرچه مار است به‌هم می‌خورد. مار آبی که دیگر هیچ. کاش من هم با پسر کل‌حسین می‌رفتم شهر. توی راه هم سری می‌زدیم به امام‌زاده. خیلی وقت است که دیگر کسی به امام‌زاده سر نمی‌زند. بچه که بودم یک‌بار با عمه پری رفته بودم امام‌زاده. عمه پری این روزهای آخر عمرش دائم توی امام‌زاده بود. مادرم بهش گفته بوده: «اعتقادت سست شده. نه که زبانم لال بگم بد است که می‌روی امام‌زاده، نه. فقط می‌گم اعتقادت به دار آبی سست شده. دار مراد می‌ده. مگه نمی‌بینی این‌همه آدم حاجت روا شده‌اند.» اصلن عمه پری خودش به مادرم گفته بوده که از مار بدش می‌آید. یک‌بار که به اصرار مادرم رفته بود همراهش. انگار که مادرم رفته بوده کمی آن‌طرف‌تر پی کاری. وقتی که برگشته دیده که عمه خاتون نگاهش به دار آبی قفل شده. از آن‌روز تا وقتی که مرده نتوانسته حتی یک کلام هم سخن بگوید. دلم می‌خواست توی راه که می‌رویم شهر، بروم امام‌زاده و النگویی که نذر کرده بودم را بیندازم توی صحن.

مادرم دارد می‌آید. توی را که برمی‌گردیم سر اینکه نرفتم همراهش اخم‌هاش توی هم‌اند. وقتی از دار آبی با او حرف می‌زنم اخم‌هاش باز می‌شوند. نزدیک خانه که می‌رسیم ازش می‌پرسم:                                                                                                                                                                                                                                                                                          

_ اصلن این‌همه نذر کرده که می‌بری برای دار آبی به چه دردش می‌خوره؟ مار چه می‌فهمه قواره پارچه ابریشمی چیه. یا چه می‌دونم طلای چند عیار بهتره.

_ هیس دختر. می‌خوای همه بفهمن دختری که من تربیتش کردم داره چی می‌گه؟

توی خانه که می‌رویم اصرار که می‌کنم، می‌گوید:

_ چه می‌دونم؟ هربار که نذر کرده‌ها رو می‌برم فردای اون روز دیگه نیستشون. حالا هی بگو مار چه می‌فهمه. اگه نمی‌فهمید که برشون نمی‌داشت.

یعنی چه؟ مار که نمی‌فهمد که بخواهد برشان دارد. تازه اگر هم بفهمد به چه دردش می‌خورد؟ پس کی برشان می‌دارد؟ به جز مادرم و آن مار های لعنتی که دیگر کسی آن جا نمی‌رود. هیچ سر درنمی‌آورم.

صبح که از خواب بیدار می‌شوم مادرم توی رختخوابش نیست. گمانم کله سحر بیرون رفته. دیروز می‌گفت که می‌خواهد برود پیش ننه خاتون. مردم ده همه باورش دارند. اعتقادشان به خاتون بیش‌تر از دار آبی نباشد، کم‌تر هم نیست. مادرم می‌گفت وقتی من یک یا دوساله بوده‌ام، آبله‌ای پخش شده بود توی ده. آبله‌ای که آن زمان درمان نداشته. من هم همان موقع آبله را گرفته بوده‌ام. می‌گفت مریضی‌ام آنقدر سخت بوده که حتی مادرم هم امید نداشته که زنده بمانم. مادرم گفته بود که وقتی دستشان به هیچ‌جا نرسیده، برده بودنم پیش ننه خاتون. ننه خاتون هم گفته بود درختی را می‌شناسد که مراد می‌دهد. گفته بود من را ببرند یک شب و روز زیر درخت بخوابانند. مادرم اولش هول برش داشته بوده آن‌همه مار را روی درخت دیده. اما بعد که فهمیده بود کاری به کار ما ندارند، من را برده بود زیر درخت خوابانده بود. مادرم قسم می‌خورد که دو شبانه‌روز بعدش خوب شده بوده‌ام. مادرم می‌گفت می‌خواهد برود پیش ننه خاتون بگوید که دخترش اعتقادش سست شده بلکه کاری از دستش بربیاید. مادرم که برمی‌گردد توی دستش کاغذی است که با پارچه سبزی پیچانده شده. با سنجاق می‌زندش زیر لباسم. ظهر که می‌شود باز هم مجبوریم برویم پیش دار آبی. مادرم برای من نذر کرده دارد. نذر کرده‌ها را توی یک قواره پارچه سبز ابریشمی پوشانده. وقتی می‌رسیم آنجا. من سر همان دوراهی می‌نشینم. تکیه بر درخت چنار. چقدر هوا گرم است. اینطور موقع‌ها آدم دلش هندوانه یخی می‌خواهد. رو به جاده، از دور کسی نزدیک می‌شود. گمانم باز خیالاتی شده‌ام. خوب که نگاه می‌کنم انگار نه واقعن کسی می‌آید. نزدیک‌تر که می‌شود، پسر کل‌حسین است. خودم را قایم می‌کنم پشت درخت. اینجا چه می‌کند؟ حتمن می‌رود شهر. اما نه پیاده که نمی‌روند شهر. دارد سمت جاده‌ی دار آبی می‌آید. برای چه می‌رود آنجا؟ نمی‌ترسد بلایی سرش بیاید. او که می‌داند این جاده می‌رسد به کجا. پس چرا می‌رود. یک لحظه توی فکر می‌روم. به خودم که می‌آیم دیگر نمی‌بینمش. انگار غیبش زد.

مادرم که می‌آید راضی‌اش می‌کنم که خودش تنها برگردد خانه. هرچه که می‌پرسد چرا؟ چیزی بهش نمی‌گویم. می‌نشینم، تکیه بر همان درخت. زمین چقدر داغ شده. آنقدر منتظر می‌مانم تا برگردد. وقتی برگشت ازش می‌پرسم که اینجا چه می‌کرده؟ لابد دلیلی دارد دیگر. بی‌خودی که آن‌جا نرفته. شاید هم بهش گفتم که دلم می‌خواهد با هم برویم شهر و توی راه یک سر برویم تا امام‌زاده. ازش هم گلایه می‌کنم که چرا آن‌روز که توی کوچه دیدمان حتی سلام هم نکرد. دیروز مادرش سر حرف را با مادرم باز کرده بود. گفته بود دخترتان نامزدی، چیزی ندارد؟ مادرم هم گفته بود که نه. لابد خودش مادرش را فرستاده دیگر. سر خود که مادرش نمی‌آید پی من.

رو به جاده که نگاه می‌کنم از دور دارد می‌آید. نزدیک‌تر که می‌شود چیزهای توی دستش رنگ می‌گیرند. گمانم باز آفتاب توی سرم خوره. خودم را پشت درخت چنار قایم می‌کنم. چشم‌هام دودو می‌بینند. خوب که نگاه می‌کنم، سبزی پارچه‌های مادرم از دور برق می‌زند. توی دستش همه چیزهایی‌ست که زن‌ها آورده بودند خانه‌مان نذری. هیچ هم حواسش به من نیست. حالم دارد بد می‌شود. چشم‌هام سیاهی می‌روند. تا غروب آن‌جا می‌مانم. به خودم فکر می‌کنم. به جاده‌ای که می‌رسد به شهر و نه به ننه خاتون و پسرش. دیگر هیچ‌چیز نمی‌خواهم. من فقط دلم هندوانه یخی می‌خواهد که کنار حوض بنشینیم و مادرم قاچشان کند. با هم حرف بزنیم از دار آبی، از امامزاده و از مسجد نیمه‌کاره. شاید هم مادرم را راضی کردم تا ته جاده شهر را با هم رفتیم.

دیدگاه‌ها   

#11 میثم اسکندری 1392-08-26 13:29
سلام و عرض ادب خدمت نویسنده داستان«دار آبی»
باید عرض کنم داستان از لحن صمیمان برخوردار بود آن هم بر میگردد به زاویه دید اول شخصی که نویسنده از آن به خوبی استفاده کرده بود .جملات جملات داستانی .شخصیت ها کمی نزدیک تیپ بودند متمایل به تیپ و شخصیت منظور شخصیت های فرعی نه اصلی .،سوژه داستانی ،سوژه تازه ای بود که از یک باور عامیانه حرف می زد به این معنا که کلیشه ای و دست خورده نبود -مطمئن هستم که نویسنده جوان آینده خوبی در نویسندگی دارد .و برایشان آرزوی توفیق خاصه از خدا می کنم
با تشکر فراوان از دست اندر کاران سایت
میثم اسکندری
#10 یاسمن 1392-01-22 17:47
ممنون امین، مهران و آقای رمضان نژاد...
خیلی لطف کردید ک داستان رو خوندید...
#9 مهران منوچهرآبادی 1392-01-18 05:35
من به شما ایمان دارم
و نیز به دار آبی
میشود باور کرد که جایی هست هنوز که زنان النگوهاشان را نذر چیزهایی میکنن که شاید در دنیای ما نباشد ولی در دنیای دار آبی این ممکن میشود
زیبا بود
ساده تر بگویم حسش کردم
طوری که دلم یک قاچ هندوانه یخی خواست که بنشینم کنار حوض و به چشمهای مادر خیره بشوم
تصویر موج میزدن در داستان و تصاویر خاصی که ساخته اید گویی چه میدانم شاید دنیایی باشد ورای آن واقعیتی که وجود دارد ولی باور پذیر است
نثر ساده ، قلم روان و توجه به شخصیت پردازی از بعد روانشناختی موهبتی است که من را امیدوار میسازد به آینده نویسندگی شما
پایدار باشید
#8 بهنام رمضان نژاد 1392-01-16 16:22
زيبا بود لذت بردم نثر زيبا و يك دست و تميزي به نظر مي اد فقط من. ترجيح ميدادم از اول ندونم اخر داستان.چي مي شه جاي تعليق كم بود پايدار باشيد و سبز .
#7 یاسمن دارابی 1392-01-10 21:02
مرسی از همه دوستان...
ممنون که وقت ارزشمندتون رو به من دادید...
سال نو همه مبارک...
#6 امین شیرپور 1392-01-07 06:16
یکی از زیباترین داستان هایی که خوانده ام. درگیری بین مذهب سنتی و مدرن، لحن دخترک راوی، هندوانه ی یخی و خیلی چیزهای دیگر واقعن فراموش شدنی نیستند.
#5 عباس عابد ساوجی 1392-01-05 05:32
سلام
وقتی داستان زیبایی می خوانم دوست ندارم در باره اش نظر پراکنی بکنم!.
نقد کردن کار افراد نقاد است من که نیستم چرا نقد بکنم و مزه داستان را از خودم سلب کنم.
#4 مهدی 1392-01-04 16:18
سلام خدمت سرکار خانم یاسمین دارابی
سال 92 را خدمت همه دوستان چوکی به خصوص آقای مهدی رضایی و نیز خانم یاسمین دارابی تبریک عرض می کنم امیدارم که سال خوب و خوشی داشته باشید. و اما داستان
خرافه ، اسطوره و اعتقاد و باور دینی درون مایه داستان است. خیلی عجیبه که هنوز هم با این همه تکنولوژی و پیشرفت های علمی هنوز هم افرادی پیدا می شوند که اعتقاد دارند که درخت می تواند شفا بدهد . متاسفانه من جایی را می شناسم که مردم مثل امامزاده درخت را بوس می کنند . داستان به لحاظ دستوری کمی دچار مشکل بود. مطابقت فعل با فاعل خوب رعایت نشده بود. در پاراگراف اول اگر فعل ها مفرد انتخاب می شدند به نظر بنده بهتر بود . ولی اگر جمع هم انتخاب می شود تا به آخر پارگراف باید جمع باشد. .نگار همه‌ی آدم‌ها، خانه‌ها، درخت‌ها حتی پسر کل‌حسین هم توی گرما آب می‌شوند و بخارشان توی هوا بالا می‌رود..(می روند)
#3 ریتا 1391-12-30 02:11
گرامیم یاسمن !
دار آبی
راوی اول شخص . ژانر، واقع گرا .
ویژگی ها :
** عدم تخطی از دیدگاه .
** ازابتدا تا انتها راوی اول شخص است .
** عدم کلیشه بودن موضوع . انتخاب جملات داستانی .
** سطح اول روایت :
واضح و آشکار بدون ابهام و پیچیدگی .
** سطح دوم روایت :
تقابل خرافه و مذهب :
به کار بردن "مار" که یکی از مفاهیم اسطوره ایی است و دراغلب فرهنگ ها موجودی مقدس که دراین داستان نویسنده تقابل خرافه و مذهب را از طریق مار نشان داده است .
(البته می توانست قوی تراز این باشد جای کار زیاد دارد . )
** استفاده از نشانه ها به داستان کمک زیادی کرده که یکی از مهم ترین ارکان یک داستان خوب است
** عدم ارجاعات ناقص .
** انتهای داستان به آغازارجاع پیدا کرده درواقع نقطه ی آغاز و پایان معین و پرداخت خوبی دارد امّا می توانست قوی ترباشد .
** زن های ده نذز کرده هاشان را .................
این یک پاراگراف نثر، جملات داستانی، اشارات غیر مستقیم، ارجاعات، ایجاد تقابل و باورپذیری خوبی داشت .
و امّا اشکالات :
1_ نثر طولانی نویس به همین دلیل اتناب ایجاد کرده .
وقتی چیزی را نشان می دهید و یا فضا سازی می کنید دیگر بلافاصله آن را توضیح ندهید قرارنیست همه چیز را بجوید و در دهان مخاطب بگذارید چرا که با این کا ر 1_ ضرب آهنگ کُند . 2_ مخاطب گذررا می خواند چرا که مخاطب امروز تنها به دنبال "جان و مغز کلام" است اجازه دهید مخاطب برخی از جمله ها را در ذهن بسازد و از قوه ی تفکر خود کمک بگیرد .
مثال :
وقتی برگشت ازش می پرسم ... لابد دلیلی ... بی خودی که ...
هم پرسیده اید و هم پاسخ داده ائید، راوی اول شخص پاسخ نمی دهد تنها پرسش ایجاد می کند آن هم با تردید بدون این که قطعیت دهد.
اصلاحیه ی جمله :
وقتی برگشت از او می پرسم که این جا چه می کرد؟ شاید به او گفتم که دلم ...
( لابد دلیلی ....آن جا نرفته ) حذف .
2_ عدم انسجام نثری :
در بد نه ی روایت از گفتاری و نوشتاری هر دواستفاده شده نثر یک دست نیست .
مثال :
باهاش (گفتاری) با او (نوشتاری) . هی اصرار(گفتاری) دائم اصرار می کرد (نوشتاری) و ....
3_ غلط دستور زبانی :
فعل باید در آخر جمله قرار بگیرد حتی درنثر شکسته هم تا جا یی که امکان دارد باید رعایت شود تنها در یک مورد مجاز هستیم که رعایت نکنیم آن هم زمانی است که دیدگاه اول شخص و برای ایجاد لحن فعل را می توان در اول و یا وسط آورد .
مثال :
مادرم که می آید راضی اش می کنم که خودش تنها برگردد خانه .
اصلاحیه :
مادرم را راضی اش می کنم، تنها به خانه برگردد .
توصیه ها :
1_ مجموعه داستان نویسندگان معاصر را بخوانید .
2_ تلاش برای سلیس شدن نثر بکنید . ( زیاد تمرین، تمرین کنید)
3_ شما بسیییییییییییییییییییییار با استعدادید در زمینه ی : روانشناسی، جامعه شناسی، فلسفه .... .. مطالعه کنید و نقد استادان بزرگ معاصر را بخوانید و در جلسات آنان شرکت کنید .
4_ ذهن کشکولی ندارید بلکه منسجم است و اگر به نکات گفته شده توجه کنید و معایب آن را بر طرف کنید داستان عالی می شود .
مفتخز شدم از آشنایی تان امیدوارم روز پُر هدایایی داشته باشید !
#2 ریتا 1391-12-30 02:07
گرامیم یاسمن !
دار آبی
راوی اول شخص . ژانر، واقع گرا .
ویژگی ها :
** عدم تخطی از دیدگاه .
** ازابتدا تا انتها راوی اول شخص است .
** عدم کلیشه بودن موضوع . انتخاب جملات داستانی .
** سطح اول روایت :
واضح و آشکار بدون ابهام و پیچیدگی .
** سطح دوم روایت :
تقابل خرافه و مذهب :
به کار بردن "مار" که یکی از مفاهیم اسطوره ایی است و دراغلب فرهنگ ها موجودی مقدس که دراین داستان نویسنده تقابل خرافه و مذهب را از طریق مار نشان داده است .
(البته می توانست قوی تراز این باشد جای کار زیاد دارد . )
** استفاده از نشانه ها به داستان کمک زیادی کرده که یکی از مهم ترین ارکان یک داستان خوب است
** عدم ارجاعات ناقص .
** انتهای داستان به آغازارجاع پیدا کرده درواقع نقطه ی آغاز و پایان معین و پرداخت خوبی دارد امّا می توانست قوی ترباشد .
** زن های ده نذز کرده هاشان را .................
این یک پاراگراف نثر، جملات داستانی، اشارات غیر مستقیم، ارجاعات، ایجاد تقابل و باورپذیری خوبی داشت .
و امّا اشکالات :
1_ نثر طولانی نویس به همین دلیل اتناب ایجاد کرده .
وقتی چیزی را نشان می دهید و یا فضا سازی می کنید دیگر بلافاصله آن را توضیح ندهید قرارنیست همه چیز را بجوید و در دهان مخاطب بگذارید چرا که با این کا ر 1_ ضرب آهنگ کُند . 2_ مخاطب گذررا می خواند چرا که مخاطب امروز تنها به دنبال "جان و مغز کلام" است اجازه دهید مخاطب برخی از جمله ها را در ذهن بسازد و از قوه ی تفکر خود کمک بگیرد .
مثال :
وقتی برگشت ازش می پرسم ... لابد دلیلی ... بی خودی که ...
هم پرسیده اید و هم پاسخ داده ائید، راوی اول شخص پاسخ نمی دهد تنها پرسش ایجاد می کند آن هم با تردید بدون این که قطعیت دهد.
اصلاحیه ی جمله :
وقتی برگشت از او می پرسم که این جا چه می کرد؟ شاید به او گفتم که دلم ...
( لابد دلیلی ....آن جا نرفته ) حذف .
2_ عدم انسجام نثری :
در بد نه ی روایت از گفتاری و نوشتاری هر دواستفاده شده نثر یک دست نیست .
مثال :
باهاش (گفتاری) با او (نوشتاری) . هی اصرار(گفتاری) دائم اصرار می کرد (نوشتاری) و ....
3_ غلط دستور زبانی :
فعل باید در آخر جمله قرار بگیرد حتی درنثر شکسته هم تا جا یی که امکان دارد باید رعایت شود تنها در یک مورد مجاز هستیم که رعایت نکنیم آن هم زمانی است که دیدگاه اول شخص و برای ایجاد لحن فعل را می توان در اول و یا وسط آورد .
مثال :
مادرم که می آید راضی اش می کنم که خودش تنها برگردد خانه .
اصلاحیه :
مادرم را راضی اش می کنم، تنها به خانه برگردد .
توصیه ها :
1_ مجموعه داستان نویسندگان معاصر را بخوانید .
2_ تلاش برای سلیس شدن نثر بکنید . ( زیاد تمرین، تمرین کنید)
3_ شما بسیییییییییییییییییییییار با استعدادید در زمینه ی : روانشناسی، جامعه شناسی، فلسفه .... .. مطالعه کنید و نقد استادان بزرگ معاصر را بخوانید و در جلسات آنان شرکت کنید .
4_ ذهن کشکولی ندارید بلکه منسجم است و اگر به نکات گفته شده توجه کنید و معایب آن را بر طرف کنید داستان عالی می شود .
مفتخز شدم از آشنایی تان امیدوارم روز پُر هدایایی داشته باشید !

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692