هنوز بدنش خیس بود، به مبل شکستهای، تکیه داده شده به دیوار خرابهای تکیه زده، کاملاً خودش را روی مبل ولو کرده بود، باران تازه تمام شده، آفتابیکه بلافاصله بعد از باران شروع به تابیدن کرده لابلای موهایش میدرخشید، رنگینکمان پدید آمده از همآوایی به هنگام آفتاب و باران، گویی موهای مجعد قهوهای رنگش را شانه میکرد. برای اولینبار بود که عریانی تنش را آزار میداد.
مدتها بود عریانی را بهصورت ذهنی تجربه نکرده بود، بلکه قرنها بود که بدون ذهنیت عریانی زیسته بود. جلبکهایی حاصل از زیستن دریایی هنوز به دست و پایش پیچیده بود، برای چندمینبار بود که پاها را تجربه میکرد، مدتها بود پا نداشت. تکهای یکپارچه که بهجای پا داشت در محل زندگیش کارایی بیشتری از یک جفت پا با انگشتانی چنین ناقص و بیشکل داشت.
دستانش را روی سینههایش پیچیده بود، شرم سینههایش را میفشرد و این حسی عجیب بود که برای چندمینبار تجربهاش میکرد، گرمای آفتاب لحظه به لحظه لذتبخشتر میشد و بدنش با خشکی آشناتر... سالیان درازی بود که در خیسی زندگی کرده بود و با آن خو گرفته بود، به طمع یافتن همصحبت به این مکان گلی دوباره پا گذشته بود، به وسوسه حرفهایی که از مرد ریش سفید ماهی گیر شنیده بود، به این مکان پر اندوه پا گذشته بود.
مرتب از خودش سوال میکرد آیا مرد ریش سفید هنوز سر قولش هست، نکند برای بردن من و پوشاندن من نیاید؟ شرم هر لحظه درد خود را بر تن و پوست سفیدش بیشتر میکرد. چارهای نبود باید با شرم انتظار میکشید، میترسید از اسکله چوبی قدیمی شکسته فاصله بگیرد.
حالا که بیرون آماده بود بوی بد دریا را بیشتر استشمام میکرد، این بو متعلق به این مکان گلی است یا از دریا است؟ چه تفاوتی میکند، مهم این است که من آنرا استشمام میکنم. ساعتها گذشت از مرد ریش سفید خبری نشد.
دستهای از آدمها از دور نمایان میشدند، از دوردست انسان بهنظر نمیآمدند سرهایشان از تنههاشان جدا بود، بعد که جلوتر آمدند سرشان به تنههاشان چسبید و شکل انسان گرفتند زوزهکشان صندوقی را روی شانههاشان حمل میکردند.
بدنش را جمع کرد پاهای تازه شکل گرفته را که تازه روی آن تمرکز پیدا کرده بود جمع کرد، چون شرمی که در بین پاهایش داشت سنگینتر از شرم سینههایش بود، فکر کرد حالا این انسانها با نگاهشان گوشت تنم را خواهند خورد، مثل هروقت که سر از آب بیرون میآورم.
ولی در عین سنگینی نگاهشان، زبانشان کلمات شیرینی جاری میسازد و بهخاطر همین کلمات دلنشین درد سفرا را به جان خرید بود. انسانها نزدیک شدند ولی نه از نگاه عذابآورشان خبری بود و نه از کلماتشان خبری بود. گویی مسخ شده بودند، هوو هوو هووکنان صندوقی را حمل میکردند، تصویر مرد ریشسفید که انتظارش را میکشید روی آن صندوق نقاشی شده بود، بدون نگاهی و بدون حتی کلامی از روبروی او رد شدند. فقط هوو هوو هوو میکردند، هرچه از او فاصله میگرفتند امید ملاقات مرد ریشسفید در قلبش رنگ میباخت، گذشتند بدون توجهی و حتی نگاهی و کلامی، گروه انسانی که تمام شد پسر بچهای که با چوب، چرخ گردی را میچرخاند او را دید، نزدیک آمد جالب بود کار او برعکس دیگر انسانها بود نگاهش سنگینی نداشت و کلامش شیوایی نداشت ولی همینکه به او نگاه کرد دلش نرم شد، پسر اندام او را ندید ولی دلش را دیدی و فهمید، مرد ریشسفید از دلش رفته بود. میخواست دعوت پسر را بپذیرد برای ماندن ولی خسته شده بود، چندمینبار بود که از مکان گلی به دریا به وسوسه رهایی و از دریا به مکان گلی به وسوسه گریز از تنهایی، اینبار تو با من بیا، من از رفتن و آمدن خسته شدهام، پسر را بوسید همین بوسه ارزش آمدن و رفتن را داشت دیگر سفر تمام شده تو با من بیا پسر سفر را تمام کن خستهام و پسر نقطهای بر انتهای سفرش گذاشت.
دیدگاهها
چیزی که من را در این داستان آزار می داد یک دست نبودن افعال به کار رفته آن است جایی فعل گذشته ساده و در جمله بعد حال استمراری که باعث می شد داستان دچار تناقض فضایی و زمانی شود و این برای داستان خوب نیست
موفق باشید
بسیار از راهنمایی و کمک شما ممنونم و از رهنمودهای شما استفاده خواهو کرد
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا