داستان«برادرها زیر آفتاب»حبیب پرتاری

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

روی صندلی کناری‌ام نشست و ماشین یک‌باره فرو رفت. نگاهش کردم؛ دانه‌های عرق از سر و گردنش به پائین می‌ریخت. تکه‌پارچۀ قرمزی شبیه دستمال یزدی توی دستش مچاله بود. «خدا خیرت بده برادر». صدایش باریک و لرزان بود. زنِ همراهش هم بی‌سلام روی صندلی عقب نشست و از همان اوّل سرش را تکیه داد به شیشه و چشم دوخت به منظرۀ بیرون.

مرد خیلی زود بنا گذاشت به هم‌صحبتی؛ هوا بد است، هوای نامعلومی است، آدم نمی‌داند سردش است، گرمش است، کاش باران بزند و این گرد و خاک بدجور کلافه‌کننده است. رویِ‌ هم‌ آدم ورّاج و نق و نال‌کنی به نظرم آمد، اما بدجور مؤدب بود و مدام بین جمله‌هاش تشکّر می‌کرد که سوارشان کرده‌ام. دستمال قرمزش را به پیشانی و گردنش ‌کشید، گفتم: «اگه می‌خواید کولر را روشن ‌کنم». «نه برادر، چه وقت کولره؟ مشکل از ماست» و هم‌زمان دستی به شکمش کشید. کت قهوه‌ایِ رنگ‌پریده‌ای تنش بود و برآمدگی شکمش دکمه‌های پیراهنش را از هم دور کرده بود. کنارۀ جاده را چشم‌چشم می‌کرد، پرسیدم: «تا خود اهواز می‌رید؟»، جوابی نداد، همین‌وقت بود که برای اولین‌بار نگاهم در آینه به نگاه زنش بُرخورد. سری تکان داد، درست ندیدم اما مطمئنم به آینۀ مستطیلی نگاه کرده بود و انگار با ابروهاش علامتی هم داده بود. سبزه‌رو و ترکه‌ای بود، با موهای رنگ‌خوردۀ بلوند که هیچ به سبزۀ پوستش نمی‌آمد. چادرش پس افتاده بود و می‌توانستم برجستگی سینه‌هاش را برانداز کنم.

مرد گفت که معلم بوده، بعد درحالی‌که چشمش را از دوردست جاده برنمی‌داشت تعریف کرد که پاک‌سازی‌اش کرده‌اند و زندان‌رفته است. حتماً تعجبم را از چهره‌ام فهمیده بود که بلافاصله اضافه کرد: «سر حرف زدن، سر هیچ و پوچ. آدم چی می‌تونه بگه؟». همین‌ موقع بود که یک دکّۀ کوچک را رد کردیم و من دیدم که تا آخرین لحظه چشم از آن برنداشت، خودش را روی صندلی جابه‌جا کرد: «برادر! ممنون می‌شم لطف کنی اولین کافه‌ای-رستورانی که رسیدی بمونی یک نفسی تازه کنیم». ساکت ماندم. ادامه داد: «ضعف رفتیم لبۀ این جاده، من هم که می‌بینی! حال و وضع خوبی ندارم». واقعاً می‌خواستم بدانم آن‌جا، کنار جاده، چه می‌کرده‌اند، جایی‌که فرعیِ هیچ شهرک یا روستایی نبود، گفتم: «باشه ولی گمان نمی‌کنم توو این مسیر کافه پیدا بشه». «ایشالا پیدا می‌شه». وقتی سایۀ محو اولین غذاخوری را دیدیم مرد گُر گرفت: «آها! ایناها!».

دو رستوران بودند روبروی هم، دو سمت جاده. کنار گرفتم و ماشین را آرام روی سنگ‌ریزه‌های محوطۀ رستوران راندم، ماشین انگار به رفتن نه بگوید روی سنگ‌ریزه‌ها درجا می‌زد، هرجور بود تا سکوی سیمانی جلوی رستوران رساندمش. هنوز خاموش نکرده بودم که دست‌گیره را از هم باز کرد و بیرون جهید، بی‌اختیار چرخیدم و نگاهش کردم، در حرکتی تند لبۀ چادرش را توی دست چرخاند و مشت کرد، پا-پایی کرد و صدا زد: «بیا پایین». مرد لبخندی رو به من زد و در را باز کرد. زن به بدنۀ ماشین کوبید: «گفتم بیا پائین!». پسر نوجوانی که کنار پنکۀ منقل ایستاده بود نیشش از هم وا شد و از آن لحظه چشم از زن برنداشت. شیشه‌ها را بالا می‌کشیدم و هم‌زمان می‌دیدم که زن بازوی گوشتالوی مرد را کشید و به پشت ماشین برد. حالا درست در تیررس آینۀ مستطیلی‌ام بودند، برای همین به هوای خاموش‌کردن، دستی‌کشیدن و برداشتن خرده‌وسایلم ماندم. زن انگشتش را رو به مرد نشانه رفته بود و تکان می‌داد، یک‌ریز حرف می‌زد، توی اتاقک ماشین فقط صدای هوهوی باد می‌آمد. مرد که تا آن لحظه فقط نگاه می‌کرد دست برد و مچ دست زن را به چنگ گرفت، زن دستش را بیرون کشید، مرد جلو رفت و بازوی زن را چسبید، جوری‌که فرورفتن گوشتش را ‌دیدم. پسرک سبزۀ پای منقل براق شده بود، مرد دست‌ زن را تکان داد، تمام تن زن لرزید، چادرش پس رفت و باد موهای درهم روشنش را هوا داد. پسرک با خندۀ ریزی در گوشۀ دهانش به کسی داخل رستوران اشاره‌ای داد. پیاده شدم و عمداً از کنارشان رد شدم، مجبور شدند درز بگیرند.

روبروی‌ تخت، اُکالیپتوس بلندی بود که مختصری از سایه‌اش روی تخت افتاده بود. مرد تعارفم کرد که بنشینم، بی‌حوصله بود و مدام روی پاهاش لق می‌خورد. کفش‌هام را درآوردم و بالای تخت چهارزانو نشستم، بعد زن نشست، درست جایی که سایۀ کوچک درخت افتاده بود. مرد جلوی تخت بود و چپ و راست را نگاه می‌کرد، زن گفت: «بشین خب». مرد لبۀ تخت نشست. داخل رستوران را نگاه کردم، خبری از میز و صندلی‌های زیاد نبود، مسافری هم در کار نبود جز دو نفر که در تاریک و روشنای ته سالن نشسته بودند و جلویشان غذاهایی روی ظرف‌های فلزی بود. صدایی آمد، ردّش را که گرفتم صدای مرد سال‌خورده‌ای بود با موهای تنک و اخمی ثابت که دشداشه پوشیده بود و پشت یک میز فلزی نشسته بود، چیزی را به زبان خودش به پسرک جلوی منقل گفت، پسر به سمتمان آمد، راه که می‌رفت دو بازویش را در هوا تکان‌تکان می‌داد، بی‌سلام گفت: «کوبیده، چلو خورش...»، من که خودم را تابع زن و مرد می‌دانستم سکوت کردم، مرد لبه‌های کتش را به سمت هم کشید: «خسته نباشید». پسرک فقط نگاه کرد، روی بازوی پسر که سنّش نباید به نوزده هم می‌رسید ردّی از یک بریدگی باریک، گوشت آورده بود. مرد گفت «سه تا چای». پسرک بی‌درنگ گفت: «نداریم آقا، چایی نداریم». بلافاصله گفتم: «فعلاً چای بخوریم بعد سفارش غذا می‌دیم». پسرک بادبزن توی دستش را با حرکت سری مغرورانه تکانی داد، چرخید و رفت، به مرد سال‌خوردۀ پشت میز که نگاهش روی ما قفل بود جمله‌هایی گفت که «شای» را از آن شنیدم. مرد از روی تخت بلند شد و ایستاد، زن هم به دنبالش نیم‌خیز شد، مرد چشم‌غرّه‌ای رفت و به من اشاره داد، سرم را پائین گرفتم و به تارهای سوختۀ فرش ناخن کشیدم. مرد نگاهم کرد و گفت: «با اجازه‌ت من یه دستشویی برم». مکثی کرد و ادامه داد: «شما راحت باشین». زن انگار بخواهد چیزی بگوید کمی جابه‌جا شد، تنش را رو به مرد چرخاند و نگاهش کرد، من هم چشم دوختم؛ مرد رفت و جلوی میز ایستاد، مرد سال‌خورده بی‌آنکه نگاهش کند دستش را به سمت انتهای سالن کشید، وقتی داشت به سمت در کوچک ته سالن می‌رفت پسر دیلاق سیاه و سوخته‌ای با سینی چای از کنارش رد شد و پیش ما آمد.

چای از استکان‌ها به نعلبکی و سینی فلزی کج و معوج ریخته بود. یک استکان را برداشتم، نعلبکی زیرش را روی سینی خالی کردم و بعد گذاشتم جلوی زن. چیزی نگفت. وقتی داشتم به لکه‌های روی استکان و بخار چای نگاه می‌کردم متوجه شدم لب‌هایش آرام تکان می‌خورد. سرش را پائین گرفته بود و حلقۀ لاغر توی دستش را که نگین ریز سرخ‌رنگی داشت توی دستش می‌چرخاند. با خودش حرف می‌زد. خیره نگاهش کردم. صورت لاغر کشیده‌ای داشت با پوست سبزه‌ای که جا به جا لکه‌های ریز زردی را می‌شد رویش دید. سرش را یک‌باره بالا گرفت و گره روسری‌اش را باز و بسته کرد، سرم را چرخاندم و به برگ‌های اکالیپتوس نگاه کردم که باد تکانشان می‌داد. داشت چادرش را می‌تکاند که پرسیدم: «مال خوزستان نیستید انگار». «چرا». جوری گفت که نفهمیدم تأیید کرد یا پرسید، فهمیدم سخت بتوانم سر حرف را با او باز کنم، اما این کاری بود که در آن لحظه می‌خواستم بکنم. «شوهرت انگار زیاد رو به راه نیس. شوهرته دیگه؟». یکی فریاد زد:« نه نداریم». هر دو به سالن رستوران نگاه کردیم، پسر دیلاقی که چای آورده بود دستش را زده بود زیر بغل مرد و داشت هلش می‌داد، مرد مسنّ پشت میز که از جایش بلند شده بود رو به مرد داد زد: «گمشو بیرون». کت قهوه‌ای مرد از یک شانه‌اش دررفته بود و از کنارۀ شکم توی دست‌های پسر دیلاق مچاله بود. زن خیز برداشت که برود، گفتم «نرو»، نگاهم کرد، «بشین خانوم، نرو». پسر دیلاق تا درگاه رستوران مرد را هل داد، مرد یک دستش را بالا گرفته بود و سرش را بالا و پائین می‌کرد، حتی وقتی پرت شد و از درگاه بیرون افتاد داشت می‌گفت «چشم! چشم!»، پسرک پای منقل خودش را رساند، دستش را برای زدن مرد بالا گرفت، زن چادرش را کنار زد و پا کشید تا پائین برود، صدای بلند مرد سال‌خورده پسر را منع کرد: «حَمَّد!». زن ماند. مرد که حالا تمام جانش عرق شده بود و هنّ و هنّ می‌کرد دور خودش چرخید، کتش را روی تنش جا انداخت و بعد سمت ما آمد. «چتون شد؟ می‌خوای از این‌جا بریم؟»، مرد با دستش اشاره داد که سر جایم بنشینم و هم‌زمان گفت: «آره بریم». اما جلوی تخت ایستاد، چشم‌هاش را بست و انگشت‌هاش را روی پلک‌هاش فشارد داد. گفتم: «می‌خوای بشین چای‌تو بخور بعد می‌ریم». صدای نفس‌هایش بلند بود و بوی عرق تنش زیر دماغ می‌زد. نشست لبۀ تخت، پشت به زنش، خم شد و سرش را گرفت میان دست‌هاش. زن خودش را کشاند نزدیک شانۀ مرد و توپید: «رفتی چی گفتی؟ ها؟» مرد همان‌طور مانده بود، نفس می‌زد و شانه‌هایش بالا و پائین می‌شد. «می‌خوای چایی بخوری بخور که بریم دیگه»، و بعد آرام‌تر گفت: «اینو هم معطل خودمون کردیم». مرد سرش را بالا گرفت، چشمش که به روبرو افتاد لحظه‌ای مات ماند، بعد خیز گرفت و راه افتاد، از سکوی سیمانی پائین پرید، چرخید و گفت: «الان برمی‌گردم». زن گفت: «باز کجا؟ نیم‌ساعت دیگه اهوازیم». و تکرار کرد: «نیم ساعت». مرد بی‌توجه به زن راه گرفت روی سنگ‌ریزه‌ها، زن از تخت پائین پرید، مرد همان‌طور که رو به جاده پیش می‌رفت چرخید: «بشین الان میام». زن دنبالش رفت، مرد برگشت و فریاد زد: «دنبال من نیا». زن همان‌جا ماند و رفتن مرد را نگاه کرد. مرد عرض جاده را رد کرد و رفت به رستوران روبرو. لحظه‌ای بعد زن برگشت و کنار من نشست، درحالی‌که زیر لب لند می‌کرد.

چایم را خورده بودم، چای‌های دیگر دست‌نخورده مانده بود. ربع‌ساعتی گذشته بود. گفتم: «بهتره غذا سفارش بدیم».

-         آقای عزیز! تو هم می‌خوای بشی دردسر ها! این پول نداره بهت بده، نرو به این لفظ قلمش.

-         خودم غذا می‌گیرم.

-         لازم نکرده.

خنده‌ای کردم و گفتم «گرسنه‌ایم» و از تخت جدا شدم.

از مرد سال‌خوردۀ پشت میز پرسیدم «جریان چی بود؟ با این رفیق ما»، سیگار‌ فیلترقرمزش روی زیرسیگاری دود می‌شد. داشت رستوران روبرو را نگاه می‌کرد، فقط انگشت‌هایش را رو به کاغذنوشتۀ پشت سرش تکانی داد. بوی جگرهای منقل بیرون زیر دماغم زد، چند سیخ از آنها سفارش دادم، پول را گرفت، صدا زد: «حَمَّد!» و با انگشت‌هاش عدد شش را نشان داد. بیرون رفتم و کنار پسرک ایستادم که چشم از بر و هیکل زن برنمی‌داشت. پنکۀ کنار منقل را روشن کرد، نیشش یک‌بند باز بود، نگاهی دزدانه به مرد پشت میز انداخت و آرام گفت: «بلند کردید؟». خودم را پس کشیدم، تا جایی‌که می‌توانستم اخم کردم و به سیخ‌های منتقل اشاره‌ای دادم، پسرک کف دستش را با خنده‌ای بالا گرفت، «اون سری با یکی دیگه بود». برگشتم و کنار زن نشستم.

سرش روی شانه‌اش خم بود، رو به رستوران روبرو. موبایلم را روی فرش پشت و رو می‌کردم و دنبال حرفی می‌گشتم که نگاهم کرد و گفت: «تو کار و بار نداری؟ مسافرکشی اصلاً؟ دیرت نمی‌شه؟». آرام خندیدم، دستش را به آن‌سوی جاده نشانه رفت و ادامه داد: «برو ورش دار بیارش، بریم از این‌جا». گفتم: «حالا شما حرص چیو می‌زنی؟ بچه که نیس من برم دستشو بگیرم...» حرفم را قطع کردم، پسرک سبزه‌رو با سینی روییِ جگرها پیش آمد، آن را لبۀ تخت گذاشت و کمی به جلو هلش داد. نگاهی به زن انداخت و رفت. زن باز زل زد به سمت دیگر جاده.

نان‌ها را کنار زدم، سیخ‌ها را یکی‌یکی برداشتم، هرکدام را لای نان گرفتم و تکه‌های جگر را از سیخ‌ها جدا کردم. اطرافمان پر از مگس شد. نمی‌دانستم باید تعارفش کنم یا نه. خودش جلو آمد، چادرش را گذاشت روی شانه‌اش و شروع کرد به لقمه گرفتن. گفتم: «نوشابه‌ای-چیزی؟»، درحالی‌که لقمه‌ای گوشۀ دهانش بود و داشت تکۀ دیگری را لای نان می‌گذاشت سرش را به علامت نه تکان داد. «بگو یک پارچ آب بیاره». سرم را بالا گرفتم و رو به پسرک که کنار منقل خاموش پلاس بود صدا زدم: «آب!»، انگار نشنیده باشد سرش را به چپ و راست تکان داد: «ها؟»، با دستم سرکشیدن لیوانی را نشان دادم، دستش را به طرف کلمن یونولیتی بزرگی که کمی جلوتر روی سکوی سیمانی بود در هوا تکان داد. زیرلب گفتم: «چه تخم‌سگیه این بچه». کفش‌هایم را روی پا انداختم و رفتم سمت کلمن آب. وقتی با لیوان فلزی پر از آب به سمت تخت برمی‌گشتم قدم‌هایم را کند کردم، نگاهش کردم که در سایه نشسته بود، سر خم کرده بود روی سینی جگرها و لقمه می‌گرفت. نزدیک‌تر، طرح اندامش را زیر چشم گرفتم؛ برجستگی سینه‌هاش که از پیراهن مردانۀ چهارخانه‌اش بیرون زده بود و خطوط به‌هم‌چسبیدۀ موهاش که از زیر روسری بیرون زده بود و روی گردنش با تکان‌های باد جابه‌جا می‌شد. در یک‌قدمی‌اش بودم که سرش رو به جاده چرخید، لحظه‌ای بی‌تفاوت، بعد یک‌باره قفل ماند، لقمۀ توی دستش را رها کرد. رد نگاهش را که دنبال کردم، شوهرش را دیدم با همان کت قهوه‌ای ولنگ و واز که داشت می‌آمد، مردی چهارشانه هم کنارش بود، قدم‌هایش سبک و بلند بود. چیزی زیر لب گفت، «یا خدا»، یا هم‌چه چیزی. بعد مستقیم نگاهم کرد و گفت: «ول نکنی بری، حتی اگه به‌ت گفت برو».

مرد ورزیده‌ای بود با شلوار ارتشی شش‌جیب. دستم را محکم فشرد و سلام کرد، انگار بشناسدم خم شد، صورتم را بوسید و احوال‌پرسی تنداتند و گرمی کرد، بعد به زن نگاه کرد و سلام داد، زن جوابی نداد. ابروهای زن درهم گره خورده بود، گونه‌اش می‌لرزید و با لب‌های درهم‌فشرده به شوهرش زل زده بود. مرد نگاه زن را که دید گفت: «آقا منوچهره! قبلاً نگفتم برات؟ هم‌خرجم بوده»، و مرد ورزیده زیرلب گفت: «چاکریم». مرد چاق که دایره‌ای از عرق روی زیربغل‌های کتش افتاده بود و همۀ پیراهنش لکه‌لکه شده بود گفت: «این دوست عزیز زحمت کشیدن ما رو رسوندن تا این‌جا». مرد ورزیده گفت: «دمش هم گرم»، دستی به شانه‌ام زد و ادامه داد: «شمام بیا خدمتت باشیم، بد نمی‌گذره»، و مرد چاق بعد از سرفه‌ای کوتاه، ابرویی به بالا برایش تکان داد. فهمیدم باید از آنها جدا شوم، لبۀ کفش‌هام را بالا کشیدم و گفتم «ممنون»، مرد دست کرد توی جیب‌ کتش: «چقدر باید تقدیم کنم؟» و مرد ورزیده بی‌درنگ خم شد روی یکی از زانوهاش، لبۀ چسبی جیبش را بالا زد، چپّۀ پولی را بیرون کشید و رو به من گرفت، گفتم: «مسافرکش نیستم، دیدم واسّادن کنار جاده...» زن را دیدم که ابروهایش را به نشانۀ نه به بالا تکان می‌داد، شوهرش که انگار عجله داشت رو به رستوران آن سمت جاده اشاره‌ای داد، مرد ورزیده گفت: «می‌خوای بشین غذاتو تموم کن» و من که کمی جاخورده بودم از این پیشنهاد بدم نیامد، تعارفی زدم و دوباره لبۀ تخت نشستم. عرض جاده را رد کردند و رفتند به رستوران روبرو. پسرک که نشسته بود روی لبۀ سیمانی و منتظر بود نگاهش کنم، سرش را با خنده‌ای تکان داد و بی‌آنکه صدایش را بلند کند گفت «بردنش؟».

لیوان آب لبۀ تخت را برداشتم و سرکشیدم. به ساعتم نگاه کردم. زن و مرد در کافۀ روبرو گم شده بودند. یک کامیون آمد و درست جلوی دید من از کافۀ روبرو توقف کرد. بلند شدم. باید می‌رفتم اما کنجکاوی‌ام گرفته بود، درست یادم نیست به چه چیزی فکر می‌کردم اما گمانم در این فکر بودم که اگر بروم دیگر هیچ ردّی از آن زن نخواهم داشت، لحظه‌ای بعد جلوی رستوران روبرو بودم. در سالن داخل رستوران، که بزرگ‌تر از قبلی بود، مسافرهایی غذا می‌خوردند که همگی مرد بودند، پشت و پس‌های انتهای سالن را نگاه کردم، جوانی از کنارم رد شد: «بشین داخل آقا، غذا آماده است». چرخیدم و از کنارۀ دیوار رستوران راه گرفتم. می‌خواستم اطراف را ورانداز کنم. در سینۀ دیوار سمت دیگر رستوران، در آهنی کوچکی دیدم، آرام راه افتادم، زانوهام می‌لرزید. در آهنی زنگ‌زده‌ای بود، صدای خندۀ دو مرد از فاصله‌ای نزدیک آمد، اتاق کوچک‌تر از آن بود که حسابش را کشیده بودم، همان لحظه خواستم برگردم که یکیشان متوجه حضورم شده بود، یک‌باره جلوم ظاهر شد و لبۀ پیراهنم را گرفت: «وایسا بینَم! چی می‌خوای این‌جا؟». «دستشویی». « این می‌خوره به‌ش توالت باشه؟»، انگشتش را روی سینه‌ام فشار داد، پس رفتم، با دستش فضای خالی پشت ساختمان را نشان داد. صدایی از داخل که گمانم همان صدای مرد ورزیده بود، پرسید «ها؟ چه خبره؟»، مردِ توی درگاه چیزی نگفت و همان‌طور با سینۀ جلوگرفته نگاهم می‌کرد. رفتم داخل اتاقک توالت‌ها. شیر آب را باز کردم، دست‌هام را زیر آب گرفتم، نفسم تند می‌زد. سرم را پائین گرفتم تا آب سرد از کف دست‌هام به صورتم راه بگیرد. همین موقع بود که متوجّه صدای تکرارشوندۀ فندک شدم. با صدای تقه‌ای روشن می‌شد، صدایی ممتد می‌داد و ثانیه‌هایی بعد خاموش می‌شد. چرخیدم و نگاه کردم، سه در فلزی زنگ‌زده بود، اوّلی و آخری بسته و وسطی نیمه‌باز. آرام پیش رفتم، دستم را روی سینۀ در اول کشیدم، کسی داخل نبود، آرام سینه‌ای صاف کردم، اما صدای فندک قطع نشد، از جلوی در دوم رد شدم، با گوشۀ چشم داخل را نگاه کردم. خودش بود؟ انگار سایه‌ای از کت قهوه‌ایی‌اش را دیده بودم که تا کرده و بین شکم و زانوهاش گذاشته بود، آرام برگشتم و سرک کشیدم؛ نشسته بود کنار چاهک توالت و تکیه داده بود به دیوار، سرش را رو به سقف گرفته بود، مردمک چشم‌هاش به سرخی می‌زد، دهان باز کرد و توده‌ای از دود به سمت سقف بالا رفت. بیرون زدم. دو یا سه قدم رفته بودم که مرد ورزیده جلوی پام سبز شد، لبخندی زدم، چشم‌غره‌ای رفت. انگشت‌هاش را روی کف دست‌هاش فشار داد. یعنی دنبال من آمده بود؟ دست‌هام را به هم مالاندم و به پایین شلوارم کشیدم، از کنارش رد شدم، زیرلب «با اجازه» گفتم و دور شدم. هرچه به سمت جاده می‌رفتم قدم‌هایم را تندتر کردم.

خودم را انداختم توی ماشین و استارت زدم. از همین لحظه بود، از وقتی آرام ماشین را به عقب می‌بردم تا بچرخانم و توی جاده بیندازم که سیاهۀ چادر زن را دیدم که می‌دوید، سیاهه‌ای در گوشۀ دید چشم‌هام، خودش بود که داشت می‌دوید اما کسی دنبالش نبود، از همین لحظه بود که اتفاق‌ها مثل برق گذشت، ماشین را چرخاندم و به جاده رساندم، مرد مسن را دیدم که خودش را به بیرون رساند و به آن سمت جاده نگاه کرد. زن خودش را از لای ماشین‌ها رد کرد، بوق ممتد یک کامیون آمد. یک دستش را از چادرش بیرون کشید، رو به من بالا گرفت و تکانی داد، می‌توانستم اهمیت ندهم و بروم، پدال‌های گاز و کلاچ را با هم گرفته بودم، ماشین می‌غرید و می‌خواست از جا کنده شود، زن خودش را انداخت توی ماشین و گفت: «برو! برو!». ماشین را راندم: «پس شوهرت چی؟». «خودش میاد، تو برو». نگاهم بین دو رستوران چپ و راست سرگردان بود؛ پسرک سبزه‌رو که انگار تازه متوجه ماجرا شده بود به سرعت از سالن بیرون زد و نگاه کرد، انگشت شستم را نشانش دادم. ماشین کنار دستم را پاییدم، چرخیدم و رستوران روبرو را که داشت از شعاع دیدم خارج می‌شد نگاه کردم. مرد ورزیده تا لبۀ آسفالت پیش آمده بود و نگاه می‌کرد.

گرد و غبار هوا کمتر شده بود. هنوز ماشین‌های پست سرم را می‌پاییدم اما نفسم دیگر جا آمده بود. سرش را تکیه داده بود به صندلی و به بیرون نگاه می‌کرد. دستش را گذاشته بود روی رانش و لبه‌های چادرش رها بود. انگار فهمیده باشد دارم وراندازش می‌کنم روی صندلی تکانی خورد، به داشبورد نگاه کرد و گفت: «نه پول مواد داشت نه طاقت خماری. هزاربار تلکه‌ش کردن این هم‌خرج‌ها». نگاه پرسؤالم را که دید گفت: «با هم تو زندون بودن، سرِ مواد». گفتم:«آقامعلم که گفت سیاسیه»، سریع گفت: «غلط کرده. به همه همینو می‌گه». بعد آرام جوری‌که نفهمیدم با من حرف می‌زد یا با خودش ادامه داد: «حالا تا یک هفته باید به تن کتک‌خورده‌ش برسم. بدبختی!».

از آینه به ماشین پشت سر نگاه کردم که یک پژوی نقره‌ایی بود، زن و شوهری بودند با دو بچه‌ روی صندلی عقب. سینه‌ای صاف کردم و گفتم: «الان خوبی؟». با گوشۀ دهانش خندید، من هم با خنده نگاهش کردم، دست بردم و ضبط را روشن کردم، همین موقع با انگشت نشانه‌اش جاده را نشان داد: «اون جلوها نیگه دار». نگاهش کردم و پرسیدم: «چیزی می‌خوای؟». با اطمینان گفت: «آره، آره». به ابتدای شهر رسیده بودیم؛ تعمیرگاه‌های ماشین، یدکی‌فروش‌ها و وانت‌هایی که کنار خیابان پارک بودند. گفتم: «چی می‌خوای؟ این‌جا زیاد مغازه نیست ها!». بی‌آن‌که نگاهم کند با انگشتش نقطه‌ای از خیابان را نشان داد. وقتی کنار زدم، دست‌گیره ماشین را باز و بست کرد، گفتم: «بشین هرچی می‌خوای خودم برات می‌گیرم». بدنش رو به درِ نیمه‌باز ماشین بود، نگاهم کرد و گفت: «خونه‌م همین اطرافه، به زحمت افتادی امروز». گیج مانده بودم، پیاده شد، در را بست، روی پنجره خم شد، «دستت درد نکنه». گفتم: «بشین تا خونه می‌رسونمت». «نه این‌جوری بهتره»، و دستش را به هوای تشکر تکان داد. «صب کن!» چرخید و در یک‌قدمی ماشین رو به من ماند، «همین‌جوری خشک و خالی؟ نمی‌خوای شماره‌ای،چیزی... بری که بری؟». مکث کرد، در چهره‌اش نشانه‌ای از این‌که ناراحت یا عصبانی شده باشد ندیدم، یک‌باره گفت: «برو ردّ کارِت آقای برادر! برو ردّ کارِت!». بعد درحالی‌که داشت زیرلب حرف می‌زد چرخید، چادرش را بالا کشید، از سنگ بلوار بالا پرید و با قدم‌های تند دور شد.

 

www.riisman.blogfa.com

 

 

دیدگاه‌ها   

#3 بهرنگ شوریده 1396-05-14 10:39
عالی بود.مث همیشه
#2 دنیای سبز من افسانه زنی از دیار سبز 1391-12-28 21:45
با سلام
1-هوای نامعلومی است،
2- هم‌زمان دستی به شکمش کشید. کت قهوه‌ایِ رنگ‌پریده‌ای تنش بود و برآمدگی شکمش دکمه‌های پیراهنش را از هم دور کرده بود.
3- و از همان اوّل سرش را تکیه داد به شیشه و چشم دوخت به منظرۀ بیرون. ( وبعد ) همین‌وقت بود که برای اولین‌بار نگاهم در آینه به نگاه زنش بُرخورد. (!!)

شروع داستان با حرکت ... و پایان داستان با حرکت .
5- پیرنگ بسته
6- توصیف مستقیم
7- با صحنه پردازی به درونمایه داستان پی می بریم
موفق باشید
#1 سعيده شفيعي 1391-12-22 04:21
كشش خوبي داشت.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692