داستان«تپه‌های کنار گورستان» عليرضا محمودي ايرانمهر

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

پیش از این که بازار روز بزرگ حومه‌ی شهر را زیر چادرهای به هم پیوستهی سرتاسری برپا کنند، آن‌جا زمین بایری بود که تا تپههای خاکی حاشیهی قبرستان امتداد داشت. بوته زار گستردهای که تابستانها در موج سراب غرق میشد و فقط نوک بلندترین بوتهها از سطح لرزان افق بیرون میزد، گردبادهایی خاک آلود راه می‌افتادند و غبار خورشید را کدر می‌کرد. زمستان‌هایی هم که باران زیاد می‌بارید سرتاسر آن جا پر از چاله های نرم و باتلاقی می‌شد. تا آن که تانکرهای شهرداری آمدند و تمام سطح زمین را روغن سوخته پاشیدند و لوله‌های باریک و بلند آهنی را در امتداد افق توی زمین فرو کردند و روی‌شان را با چادرهای برزنتی سرتاسری پوشاندند. حالا مردم در طول دالان‌های درازی که به دور هم می‌چرخیدند، قدم می‌زدند و در زیر چادر از بازار ماهی‌فروشان و گل‌های مصنوعی و میوه به دالان‌ فروشندگان لوازم برقی، تابلو‌های چاپی و پرده فروشی‌ها می‌رفتند.

زن و مردی میان‌سال و دختر پنج ساله‌شان که همراه موج جمعیت دالان‌های دراز بازار را دور می‌زندند، از انتهای دالان ماهی‌فروش‌ها وارد راسته‌ی اسباب بازی فروش‌ها شدند. غرفه‌ای که باربی‌های قلابی چینی می‌فروخت توجه دختر را جلب کرد و پدر و مادر را کشید جلوی میزی که عروسک‌ها را روی آن چیده بودند. موهای کنار شقیقه‌های مرد یکسره سفید شده بودند و لکه‌های ریز قهوه‌ای پیشانی زن را پوشانده بود. مسن تر از پدر و مادر دختری پنج‌ساله به نظر می‌آمدند. صورت زن کبود و متورم بود. بینی‌اش را کاملا باندپیچی کرده بود و لخته‌های خون باقی مانده از جراحی هنوز توی سفیدی چشمانش باقی مانده بود. هاله‌ای کبود از زیر چشمان زن تا پایین گونه‌هایش پخش شده بود. مرد عروسکی را که دختر نشان داده بود برایش خرید. وقتی برای جراحی زنش رفته بودند دکتر به او توضیح داده بود با تیغ بینی زن را از پایین پره هایش می‌برند و گوشت آن را از روی استخوان بلند می‌کنند و بعد استخوان را می‌تراشند. تیغ و چکش‌هایی را هم که با این کار را می‌کنند دیده بود. مرد سال‌ها پیش دیده بود که چه طور با چکش و مغار روی چوب گردو نقش گل و برگ در می‌آورند و دکتر را تصور کرده بود که با چکش روی استخوان بینی زن می‌کوبد.

دختر پاهای باربی را توی مشت اش گرفته بود و به اسباب بازی فروشی‌هایی که از مقابل شان می‌گذشتند نگاه می‌کرد. گاه دست و پدر و مادرش را می‌کشید تا چیز تازه‌ای را نشان‌شان دهد. جلوی پیشخوان مغازه‌ای که پر از خرس‌های بزرگ بود، سه دختر قد بلند ایستاده و موهای خرمایی هر سه از زیر روسری روی شانه‌های شان ریخته بود. زن رد نگاه مرد را دید که لحظه‌ای از قوس ساق پاهای شان بالا آمد و رویش را به سمت دیگری چرخاند. دختر دست پدر را کشید که خرس‌ها را نشانش دهد. پدر این بار توجه‌ای نکرد و به راه خود ادامه داد. زن توی بازار ماهی فروش‌ها هم دیده بود مرد به یقه‌ی باز خانم جوانی که از رو به روی‌شان می‌آمد خیره شده است و بعد خود را به تماشای قزل‌آلاهای زنده‌ی توی وان جلوی مغازه مشغول کرد. حالا زن سعی می‌کرد مدام رد نگاه مرد را دنبال نکند و در عین حال خود را بی تفاوت نشان ندهد که مرد فکر کند از چیزی ناراحت شده است و به او بی محلی می کند. این اولین باری بود که بعد از جراحی با هم بیرون می‌آمدند. بعد از راسته‌ی اسباب بازی فروش ها به دالان بلند کفاش‌ها وارد شدند و زن به مرد گفت بهتر است برای خودش یه کفش بخرد. از پارسال یکسره این کفش را می‌پوشید و کف آن کاملا ساییده شده بود و کناره‌هایش را هم دو بار داده بود دوخته بودند. اما پول‌شان به کفشی که مرد پسندیده بود نرسید و به جایش یک شال قهوه‌ای ارزان برای زن خریدند. قسط‌هایی که باید تا دوازده سال دیگر به بانک می‌پرداختند از حقوق رسمی هر دو شان بیش‌تر بود. همه جای بازار را که گشتند از در پشتی سمت قبرستان بیرون آمدند و سه تا بستنی چوبی خریدند و روی سکوی بتنی نشستند و غروب خورشید را روی تپه‌ها نگاه کردند و بستنی‌های شان را خوردند. زن در حالی که بستنی اش را می مکید گفت:

ـ بستنی برام خیلی خوبه.

ـ خوبه.

ـ دکتر گفت ورمش تا دو هفته دیگه می خوابه. فکر کنم خیلی خوشگل بشم.

ـ معلومه.

ـ پانسمان اش رو که باز کردم می‌رم اون مانتو آبیه رو که ماه پیش دیده بودیم می‌خرم. خوشت می‌یاد.

ـ حتما.

ـ خدا کنه نفروخته باشش.

بستنی دختر آب می شد و کف دستش را پر می کرد و از کنار مچش اش رو زمین می چکید. قطره های سفید بستنی آب شده روی زمینی که با روغن سوخته کوبیده و صاف‌اش کرده بودند به روشنی دیده می‌شد. زن به غروب آفتاب پشت تپه ها خیره شده بود و فکر می کرد شاید یک روز از مرد جدا شود. دختری با موهای بلوند درخشان از کنار شان گذشت و به سمت ورودی بازار رفت. درشت بود و اندام چشم گیری داشت. نگاه مرد از میان تن دختر به پایین لغزید. بعد به زمین کوبیده و تیره نگاه کرد و قطره‌های بستنی آب شده را دید.

دیدگاه‌ها   

#12 نوید کاشف 1392-08-14 12:18
درود
ایران مهر عزیز، مثل همیشه زیبا یود و خواستنی، تو و این پرسپکتیو روایی که در پرداخت آن استادی ذهن خواننده را به چه جاهای زیبایی که نمی بری
سپاس از نوشته ات
بدرود
#11 رهگذر 1392-07-07 15:05
داستان زیبایی بود ارزش خواندن را داشت.
نگاه هرزه گاه و بی گاه مرد ، صورت ورم کرده زن ، زمین سیاه اینده دخترک و بستنی اب شده دخترک که باحضورش زمین را سفید میکرد،رابطه خوبی برقرارکرده بود و حس خوبی بهداستان داده بود.
#10 علی نامی 1392-04-03 10:26
آقای ایران مهر سلام

شما از پروردگان دهه ی 80 هستید. تم بسیار خوبی انتخاب کرده اید. اما نمی دانم چرا شما هم مانند خیلی ها بجای نمایشی کردن صحنه ها به توصیف پناه می برید.
موفق باشید
#9 بهار 1392-01-03 11:44
چقدر تلخ و غم انگیز... مثل خیلی از واقعیت های دیگه... باید زن باشی تا زخم این نوشته ها رو بفهمی و عجیب اینکه همیشه زنانه ترین احساس ها ر از زبان یه مرد می شنوی مثل نوشته های کریستین بوبن. چه می شه کرد وقتی چیزی هست هست دیگه دست تو نیست... مرد داستان هم به حکم طبیعتش رفتار می کنه. طبیعت از اول سر سازگاری با زن را نداشته. اگر آگاهی نداشتیم جای هیچ گله و شکایتی نبود ولی برای انسان آگاه، حاصل این میراث های کاملن طبیعی درده و تنهایی.
#8 بهروزپور 1391-12-25 20:18
داستان متفاوتی بود علی رغم داستانکهای دیگه ای که توی سایت دیدم که ارزش خوندن رو ندارن این مورد خوبی بود
#7 دنیای سبز من افسانه زنی از دیار سبز 1391-12-24 16:13
با سلام
زاویه دید گزارشی
1- داستان تا نیمه اطناب دارد و بعد با واکنش های شخصیت ها داستان روبرو می شویم.
#6 سعيده شفيعي 1391-12-22 04:27
جالب بود. از كوچكترين نشانه ها بيشترين كاركرد را گرفته بود. تشكر
#5 عباس 1391-12-21 11:32
سلام.
آقای غیاثی توصیفات و تمثیل های پشت داستان را خیلی خوب دیده و هنر داستان نویس را بیان کرده است.
اما داستان قصه، کشش و حادثه فوق العاده ای ندارد و شخصیت ها هم خیلی عمیق و صمیمی نمی شوند. پایانه داستان هم مناسب مینیمال نبود. با این حال داستان بسیار خوبی بود.
متشکرم.
#4 عباس 1391-12-21 10:56
سلام.
آقای غیاثی توصیفات و تمثیل های پشت داستان را خیلی خوب دیده و هنر داستان نویس را بیان کرده است.
اما داستان قصه، کشش و حادثه فوق العاده ای ندارد و شخصیت ها هم خیلی عمیق و صمیمی نمی شوند. پایانه داستان هم مناسب مینیمال نبود. با این حال داستان بسیار خوبی بود.
متشکرم.
#3 پروانه مقام 1391-12-20 14:38
همه جای بازار را که گشتند از در پشتی سمت قبرستان بیرون آمدند و سه تا بستنی چوبی خریدند و روی سکوی بتنی نشستند و غروب خورشید را روی تپه‌ها نگاه کردند و بستنی‌های شان را خوردند. زن در حالی که بستنی اش را می مکید گفت:

ـ بستنی برام خیلی خوبه.

هرچند از قبرستان و نزدیکی آن به محل بازار زیاد خوشم نمیاد ولی داستان رو خیلی دوست دارم . حس کشف احساسات واقعی زن و مرد داستان نسبت به هم ، حسابی منو به خودش مشغول کرده .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692