آقای ف انسانی بود کاملاً موجه و خوشبخت. دستِکم هشتاد درصدِ کسانی که او را میشناختند دوست داشتند جای او باشند؛ مردها دوست داشتند جای خودش باشند و زنها جای زنش. مدیرِ یک اداره بود و در روز صدنفر جلویش خم و راست میشدند. از برکتِ همین شغل خانه و ماشین و ویلایش و حسابِ بانکیاش هم حسابی چشمگیر بود. اما یکدفعه ورق برگشت و آقای ف دیوانه شد. البته هیچکس اینرا نمیدانست، مگر زنش و تا اندازهای بچههایش. آخر عقلش به ظاهر کاملاً سرِ جایش بود. حتا از قبل هم موذیتر شده بود. همهچیز هم به ظاهر سرِجای خودش بود.
مشکل از شبی شروع شد که آقای ف و زنش، در چهاردهمین سالگردِ ازدواجشان، تصمیم گرفتند به یادِ آن روزها بروند بیرون و در همان رستورانی که همیشه میرفتند، شام بخورند. این پیشنهادِ زنش بود و آقای ف میلی به آن نداشت. «من از این لوسبازیها خوشم نمیاد. اگه یه نفر آشنا منو با زنم توی اون رستوران ببینه و بخواد چهارتا کلام همصحبتمون بشه که آبروی من میره.» بچهها هم از این پیشنهادِ مادر استقبال کردند و بیهیچ اعتراضی شامشان را زود خوردند و نشستند پای تلویزیون.
جلوی رستوران اصلاً جای پارک پیدا نمیشد. رفتند جلوتر. پیچیدند توی یک خیابانِ فرعی و بعد هم یک کوچه و بعد هم یک کوچهی بنبست. سرانجام یک جای پارک پیدا شد. آقای ف ماشین را همانجا پارک کرد. از رستوران خیلی دور شده بودند. زنش اعتراضی نکرد و پیاده شد. آقای ف هم پیاده شد و به راه افتاد. کمی درنگ کرد تا زنش هم برسد اما او دو سه قدمی عقبتر بود. «همیشهی خدا از زندگی عقب بودی.» از بنبست بیرون آمد و چند لحظه بعد برگشت و دید که زنش پنج شش قدم عقبتر دارد میآید. از کوچه هم گذشت و رسید به خیابانِ فرعی. زنش حسابی عقب افتاده بود و با کفشهای پاشنه بلندش لنگانلنگان میآمد. دلِ آقای ف لحظهای برای زنش سوخت. خواست بایستد تا او هم برسد. اما پشیمان شد. «به زن جماعت نباید رو داد. چشمش کور. صد بار گفتم تو که نمیتونی، از این کفشها نپوش. اصلاً هیکلِ قناس و بدقوارهی تو رو چه به کفشِ پاشنه بلند. اینجور کفشها رو باید منشیجونم بپوشه که مثلِ مادهگربه راه میره، نه توی پیرزن.» با همان سرعت به راهش ادامه داد. هنگامیکه رسید به خیابان اصلی و تا جلوی درِ رستوران رفت، دیگر پشتِ سرش اثری از زنش ندید. کمی ایستاد اما زنش نیامد. کار به دو سه دقیقه کشید. اما خبری نشد. «حتماً باز پاشنهی کفشش شکسته و داره گریه میکنه. مردهشویت رو ببرند که همیشه مایهی دردِسری.» برگشت تا زنش را پیدا کند. رسید به خیابانِ اصلی. آنجا هم ندیدش. رفت تا رسید به سرِ کوچه. آنجا هم نبود. داشت شاخ درمیآورد. «نکنه ماشین زیرش کرده باشه؟ نکنه دزدیده باشندش.» به این فکر کرد که الان زنش دارد توی یک ماشین جیغ میکشد و کمک میخواهد. شاید هم با کلروفرم بیهوشش کردهاند و دارند النگوهایش را از دستش بیرون میکشند. «اگر کشته باشندش چه؟ من با دو تا بچه چکار کنم؟ سالِش که رد بشه زن میگیرم. کسی حق نداره سرزنشم کنه. میرم یه دختر از یه خانوادهی حسابی میگیرم. بیخود، مردهشوی همهشون رو هم بردند. همین منشیِ جدیدم رو میگیرم. خوش بر و رو و امروزیه. حسابی هم لَوَنده. دستِکم آدم روش میشه بگه این زنمه. همون بهتر که پول و پَله نداشته باشه. خودم به اندازهی کافی دارم. میاد توی خونهام و به من و بچههام میرسه. دلش هم بخواد.» با همین فکرها رسید به کوچهی بنبست. درِ ماشین باز بود. تعجب کرد. جلوتر رفت و زنش را توی ماشین دید. آهِ عمیقی کشید. «نکبت! حتماً باز چیزی جا گذاشته.» زنش با دیدنِ او پیاده شد. عصبانی بود: «دیوونه شدی مردِ حسابی؟ سرتو میندازی پایین و میری و منو نصفِ شبی ول میکنی توی این کوچهی بنبست؟» آقای ف داشت شاخ درمیآورد. خودش دیده بود که زنش پشتِ سرش میآید. «امروز از همون سرِ صبح دنبالِ بهونه میگشت که دعوا راه بیاندازه.» عصبانی شد. «چرا حرفِ مفت میزنی؟ تو که داشتی پشتِ سرِ من میومدی؟» زن از شنیدنِ این حرف حسابی داغ کرد: «من غلط کردم که پشتِ سرِ تو میومدم. تو پیاده شدی، درِ ماشینو باز گذاشتی و راهتو گرفتی و رفتی. سوئیچ رو هم که گذاشتی توی جیبت. من چطور میتونستم پشت سرت بیام؟» آقای ف پاک قاطی کرد. سر درنمیآورد زنش چه میگوید. بهترین کار در چنین مواقعی راه انداختنِ دعوا بود. پس صدایش را بالا برد. دعوایشان شد و شام نخورده برگشتند خانه.
پس از آن شب، آقای ف دائم فکر میکرد کسی دارد پشتِ سرش میآید. هنگامیکه جایی میایستاد همهاش فکر میکرد یک نفر پشتِ سرش است و یا وقتی روی صندلی مینشست حس میکرد یکی بالای سرش ایستاده است. هر چند لحظه یکبار برمیگشت و پشتِ سرش را نگاه میکرد. هنگام رانندگی یکسره چشمش توی آینهها بود پشتِ سرش را میپایید. همین باعث شد که چند باری بزند پشتِ ماشین دیگران. چند باری هم نزدیک بود دیگران را زیر بگیرد. یکبار هم سرِ همین مسئله یک کتکِ حسابی خورد. توی اداره، پشتِ میزش که نشسته بود، همهاش فکر میکرد یکنفر پشتِ سرش ایستاده است. هی برمیگشت و نگاه میکرد و چیزی نمیدید. داد خدمه میزش را گذاشتند کنجِ اتاق و صندلیش را هم چسباندند به دیوار که دیگر پشتِ سرش جا برای ایستادن کسی نباشد. اما باز هم فایدهای نداشت. رفت توی این فکر که این اواخر با چه کسانی دعوایش شده است. اربابرجوعهای زیادی میآمدند و با گوشهای آویزان میرفتند پیِ کارشان. «شاید یکی از اونها خیالاتی به سرش داره؟» سپس یادش آمد که پارسال، آبدارچیِ شرکت تهدیدش کرده بود. او هم انداخته بودش بیرون. «جوانکِ احمق سینی چایی رو کوبید زمین و گفت اگه بلایی سرِ بچهاش بیاد منو و بچههام رو راحت نمیذاره. به من چه که بچهات مریض شده بود. اصلاً همتون برید به جهنم. مگه اینجا صندوقِ خیری هست؟ مرتیکهی لات، خیال میکرد اینجا چاله میدونه که عربده بکشه.» داده بود با اردنگی انداخته بودندش بیرون. شاید هم شوهر منشیِ قبلیش بود. «مردکِ خر چهار روز نیست از داهات پا شده اومده شهر. برای من آدم شده. اگه کِرمی هم بود از زنِ خودت بود، احمق.»
نگرانِ خودش و بچههایش شد. یک راننده استخدام کرد. یک آدمِ قلچماق که سابقهدار هم بود. همان اولِ کار توجیهش کرد که کارش دقیقاً چیست. «برای همچین کاری یک همچین آدمی خوبه. از پسِ مزاحمها خوب برمیاد.» هر روز او و بچههایش را میرساند مدرسه و اداره و عصر هم برشان میگرداند. زنش خیلی مخالف بود و میگفت هیچ دوست ندارد بچههایش با یک همچون آدمی سر و کار داشته باشند. آقای ف خودش هم از محافظی که استخدام کرده بود میترسید. مثلِ دیو بود. با هیکلی بزرگ و موهای فرِ انبوه و سبیلهایی که تمام دهان و چانهاش را پوشانده بود. روی صوتش یک زخم کشیده و عمیق بود که از پیشانیش شروع میشد و تا کنارِ دهانش میرسید. میگفت زخمِ قداره است. بارها شده بود که آقای ف از دیدن یکبارهی او جا خورده و ترسیده بود. تلفن زده بود به معرف آن مرد. «یک آدمی که هیبتِ بهتری داشته باشه سراغ نداشتی؟» طرف گفته بود هیچکس مثلِ این نرهدیو به یک چنین کاری وارد نیست.
حضورِ این نرهدیو هم نتوانست خیالِ او را آسوده کند. باز هم دائم برمیگشت و پشت سرش را نگاه میکرد، توی اداره، توی خانه، توی ماشین، فروشگاه و هر جای دیگری. داد تمامِ سوراخ سنبههای خانه و اداره را دوربینِ مداربسته کار گذاشتند. هیچ موردِ مشکوکی دیده نمیشد. دستور داد توی اتاقِ کارش یک آینهی بزرگ کار گذاشتند تا بتواند همیشه خودش را و پشت سرش را ببیند. اما آن هم فایدهای نکرد، یعنی حس میکرد کم است. دستور داد دکوراسیونِ اتاقش را کلاً عوض کردند و دور تا دورِ اتاق را آینه کار کردند. کارمندهایش کنجکاو شده بودند که دلیلِ این کار چیست. «این یکی از مدرنترین روشهای مدیریته. یک مدیر باید بتونه اربابرجوعهاش رو در آنِ واحد، از همهی زوایا ببینه و بررسی کنه.» همه بهبه و چهچه گفتند و رفتند، همه بجز منشیِ خودش. «به محضِ تموم شدنِ قراردادش ردش میکنم بره پیِ کارش. دخترهی چشم سفید. برای من آدم شده. یادش رفته چه التماسی میکرد که استخدامش کنم. چیزیکه زیاده منشیِ خوشگل. اصلاً منشی که نشه دستی به سر و گوشش کشید به چه درد میخوره؟»
سپس نوبتِ خانه شد. داد همهی در و دیوارِ خانه را هم آینهکاری کردند. میتوانست از هر جایی که ایستاده یا نشسته است، پشتِ سرِ خودش را از چندین زاویهی گوناگون ببیند. حتي دیوارهای دستشویی و توالت را هم آینهکاری کردند. «دوست ندارم وقتی شلوارم پایینه و دارم خودم رو سبک میکنم یک نفر از پشتِ سر بزنه توی سرم یا یه تسمه بیاندازه دورِ گردنم.» زنش و بچههایش دلیلِ این کارهایش را میپرسیدند. «ببینید خونه چقدر بزرگتر و پرنورتر بهنظر میاد. میدونید چقدر برای روحیه خوبه.» اینها را میگفت و با نگرانی پشتِ سرش را نگاه میکرد. اما زنش ذرهای در دیوانه شدنِ او تردید نداشت. یکشب در حالی که آقای ف و زنش روی تختخواب دراز کشیده بودند و زنش داشت مهربانانه دلیلِ کارهای عجیبِ شوهرش را میپرسید، آقای ف بیآنکه گوشش به او باشد، زل زده بود به سقفِ اتاق. «آره، اینجا هم لازم داره.» و فردایش گفت همان آینهکارها آمدند و سقفِ اتاقِ خوابشان را آینه کاری کردند. «حالا دیگه لازم نیست وقتی روی تختخواب دراز کشیدم برای دیدنِ آینهها سرمو بگردونم. مستقیم که نگاه کنم همهی اتاق رو میبینم.» زنش این را دیگر تاب نیاورد. «من حتي یک لحظه هم حاضر نیستم روی اون تخت بخوابم. مگه فاحشه خونهست که در و دیوار و سقفش رو آیینه کردی؟ فکر کردی اگه یه غلتک از توی کوچه رد بشه این آیینه ها میریزه پایین و تیکه تیکهمون میکنه؟» آقای ف اما همان کاری را که دلش بود میکرد. «وقتی آدم از اول میره و زنِ اُمُل میگیره همینه دیگه. نمیفهمه که.»
زنش چمدانش را برداشت و رفت. بچهها هم پشتِ سرش. منشیاش را هم از سرِ کینهای که به دل گرفته بود رد کرد رفت. زندگیش زیر و رو شده بود بیآنکه سرِ سوزنی از نگرانی و هراسش کم شده باشد. به رانندهی محافظش دستور داده بود همهجا کنارش باشد. توی اداره، تو خانه. آقای ف مانده بود و آینههایش. آقای ف مانده بود و صدها تصویر از خودش. آقای ف مانده بود و هیبتِ هولناکِ محافظش که هر بار دیدنِ یکبارهی او در آینهها، آقای ف را به وحشت میانداخت.
آقای ف دیگر لحظهای هم آسایش نداشت. هنوز هم دائم فکر میکرد کسی پشت سرش است. برمیگشت و پشتِ سرش را نگاه میکرد و به جای چیزی که همیشه میترسید پشتِ سرش باشد، خودش را میدید که دارد با نگرانی به خودش نگاه میکند. حالا کافی بود سرش را بگرداند تا هزار تا آقای ف ببیند.
دیدگاهها
داستان نثر روانی دارد . موضوع ترس و دلیل آن به نظرم باید بیشتر پرداخته می شد تا این سوظن و ترس نمود بهتری می یافت . داستان بین ترس و سوظن و عدم اعتماد به دیگران که می تواند ناشی از کارهای خود انسان (شخصیت داستان ) معلق مانده است .
در خصوص ترسیم چهره ی قلچماقی که استخدام شده بود موضوع کلیشه ای بود . می شد چهره ی جدیدتری از آن ارائه داد .
موفق پیروز باشید !
1- زاویه دید سوم شخص با درونمایه جالب.
2- چند سطر اول توجه خواننده را جلب می کند
3-لحن، شخصیت داستانی را به خواننده معرفی می کند اما نشانه های ظاهری مرد؟
4-چشمش کور. صد بار گفتم تو که نمیتونی، از این کفشها نپوش. اصلاً هیکلِ قناس و بدقوارهی تو رو چه به کفشِ پاشنه بلند. اینجور کفشها رو باید منشیجونم بپوشه که مثلِ مادهگربه راه میره، نه توی پیرزن.»
(علت این کشمکش چیزی نیست جز وجدان آقای ف با پیرنگ بسته)
موفق باشید
اما موضوع و ایده به نظر من چندان جالب نبود
موفق تر باشید
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا