داستان«آقای ف و آینه‌هایش» مرتضي كريم‌پور

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

    

     آقای ف انسانی بود کاملاً موجه و خوشبخت. دستِ­کم هشتاد درصدِ کسانی که او را می‌­شناختند دوست داشتند جای او باشند؛ مردها دوست داشتند جای خودش باشند و زن‌ها جای زنش. مدیرِ یک اداره بود و در روز صدنفر جلویش خم و راست می­شدند. از برکتِ همین شغل خانه و ماشین و ویلایش و حسابِ بانکی‌اش هم حسابی چشم­‌گیر بود. اما یک‌دفعه ورق برگشت و آقای ف دیوانه شد. البته هیچ‌کس این‌را نم‌ی­دانست، مگر زنش و تا اندازه­ای بچه­‌هایش. آخر عقلش به ظاهر کاملاً سرِ جایش بود. حتا از قبل هم موذی‌تر شده بود. همه‌چیز هم به ظاهر سرِجای خودش بود.

     مشکل از شبی شروع شد که آقای ف و زنش، در چهاردهمین سالگردِ ازدواجشان، تصمیم گرفتند به یادِ آن روزها بروند بیرون و در همان رستورانی که همیشه می­رفتند، شام بخورند. این پیشنهادِ زنش بود و آقای ف میلی به آن نداشت. «من از این لوس­بازی‌ها خوشم نمیاد. اگه یه نفر آشنا منو با زنم توی اون رستوران ببینه و بخواد چهارتا کلام هم‌صحبتمون بشه که آبروی من می‌ره.» بچه­ها هم از این پیشنهادِ مادر استقبال کردند و بی­‌هیچ اعتراضی شامشان را زود خوردند و نشستند پای تلویزیون.

     جلوی رستوران اصلاً جای پارک پیدا نمی­‌شد. رفتند جلوتر. پیچیدند توی یک خیابانِ فرعی و بعد هم یک کوچه و بعد هم یک کوچه­ی بن­بست. سرانجام یک جای پارک پیدا شد. آقای ف ماشین را همان­جا پارک کرد. از رستوران خیلی دور شده بودند. زنش اعتراضی نکرد و پیاده شد. آقای ف هم پیاده شد و به راه افتاد. کمی درنگ کرد تا زنش هم برسد اما او دو سه قدمی عقب‌تر بود. «همیشه­‌ی خدا از زندگی عقب بودی.» از بن­‌بست بیرون آمد و چند لحظه بعد برگشت و دید که زنش پنج شش قدم عقب‌تر دارد می­آید. از کوچه هم گذشت و رسید به خیابانِ فرعی. زنش حسابی عقب افتاده بود و با کفش­های پاشنه بلندش لنگان‌لنگان می­آمد. دلِ آقای ف لحظه­‌ای برای زنش سوخت. خواست بایستد تا او هم برسد. اما پشیمان شد. «به زن جماعت نباید رو داد. چشمش کور. صد بار گفتم تو که نمی­‌تونی، از این کفش‌ها نپوش. اصلاً هیکلِ قناس و بدقواره­‌ی تو رو چه به کفشِ پاشنه بلند. اینجور کفش‌ها رو باید منشی­‌جونم بپوشه که مثلِ ماده­گربه راه می‌ره، نه توی پیرزن.» با همان سرعت به راهش ادامه داد. هنگامی‌که رسید به خیابان اصلی و تا جلوی درِ رستوران رفت، دیگر پشتِ سرش اثری از زنش ندید. کمی ایستاد اما زنش نیامد. کار به دو سه دقیقه کشید. اما خبری نشد. «حتماً باز پاشنه­‌ی کفشش شکسته و داره گریه می‌­کنه. مرده‌­شویت رو ببرند که همیشه مایه­‌ی دردِسری.» برگشت تا زنش را پیدا کند. رسید به خیابانِ اصلی. آنجا هم ندیدش. رفت تا رسید به سرِ کوچه. آنجا هم نبود. داشت شاخ درمی­آورد. «نکنه ماشین زیرش کرده باشه؟ نکنه دزدیده باشندش.» به این فکر کرد که الان زنش دارد توی یک ماشین جیغ می­کشد و کمک می­خواهد. شاید هم با کلروفرم بی‌هوشش کرده­اند و دارند النگوهایش را از دستش بیرون می­‌کشند. «اگر کشته باشندش چه؟ من با دو تا بچه چکار کنم؟ سالِش که رد بشه زن می­گیرم. کسی حق نداره سرزنشم کنه. می‌رم یه دختر از یه خانواده­‌ی حسابی می­گیرم. بی­خود، مرده­شوی همه­‌شون رو هم بردند. همین منشیِ جدیدم رو می­گیرم. خوش بر و رو و امروزیه. حسابی هم لَوَنده. دستِ­کم آدم روش می‌شه بگه این زنمه. همون بهتر که پول و پَله نداشته باشه. خودم به اندازه­‌ی کافی دارم. میاد توی خونه‌­ام و به من و بچه‌­هام می­رسه. دلش هم بخواد.» با همین فکرها رسید به کوچه‌­ی بن­‌بست. درِ ماشین باز بود. تعجب کرد. جلوتر رفت و زنش را توی ماشین دید. آهِ عمیقی کشید. «نکبت! حتماً باز چیزی جا گذاشته.» زنش با دیدنِ او پیاده شد. عصبانی بود: «دیوونه شدی مردِ حسابی؟ سرتو می‌ندازی پایین و می‌ری و منو نصفِ شبی ول می­‌کنی توی این کوچه­ی بن­‌بست؟» آقای ف داشت شاخ درمی‌­آورد. خودش دیده بود که زنش پشتِ سرش می­آید. «امروز از همون سرِ صبح دنبالِ بهونه می­‌گشت که دعوا راه بیاندازه.» عصبانی ­شد. «چرا حرفِ مفت می­‌زنی؟ تو که داشتی پشتِ سرِ من میومدی؟» زن از شنیدنِ این حرف حسابی داغ کرد: «من غلط کردم که پشتِ سرِ تو میومدم. تو پیاده شدی، درِ ماشینو باز گذاشتی و راهتو گرفتی و رفتی. سوئیچ رو هم که گذاشتی توی جیبت. من چطور می‌تونستم پشت سرت بیام؟» آقای ف پاک قاطی کرد. سر درنمی‌­آورد زنش چه می­‌گوید. بهترین کار در چنین مواقعی راه انداختنِ دعوا بود. پس صدایش را بالا برد. دعوایشان شد و شام نخورده برگشتند خانه.

     پس از آن شب، آقای ف دائم فکر می­کرد کسی دارد پشتِ سرش می­آید. هنگامی‌که جایی می­‌ایستاد همه­اش فکر می­کرد یک نفر پشتِ سرش است و یا وقتی روی صندلی می­نشست حس می­کرد یکی بالای سرش ایستاده است. هر چند لحظه یکبار برمی­‌گشت و پشتِ سرش را نگاه می­کرد. هنگام رانندگی یک‌سره چشمش توی آینه­‌ها بود پشتِ سرش را می­‌پایید. همین باعث شد که چند باری بزند پشتِ ماشین دیگران. چند باری هم نزدیک بود دیگران را زیر بگیرد. یک‌بار هم سرِ همین مسئله یک کتکِ حسابی خورد. توی اداره، پشتِ میزش که نشسته بود، همه‌­اش فکر می­کرد یک‌نفر پشتِ سرش ایستاده است. هی برمی­‌گشت و نگاه می­کرد و چیزی نمی­‌دید. داد خدمه میزش را گذاشتند کنجِ اتاق و صندلیش را هم چسباندند به دیوار ­که دیگر پشتِ سرش جا برای ایستادن کسی نباشد. اما باز هم فایده­ای نداشت. رفت توی این فکر که این اواخر با چه کسانی دعوایش شده است. ارباب‌رجوع‌های زیادی می­‌آمدند و با گوش‌های آویزان می­رفتند پیِ کارشان. «شاید یکی از اون‌ها خیالاتی به سرش داره؟» سپس یادش آمد که پارسال، آبدارچیِ شرکت تهدیدش کرده بود. او هم انداخته بودش بیرون. «جوانکِ احمق سینی چایی رو کوبید زمین و گفت اگه بلایی سرِ بچه‌­اش بیاد منو و بچه‌­هام رو راحت نمی‌ذاره. به من چه که بچه‌­ات مریض شده بود. اصلاً همتون برید به جهنم. مگه اینجا صندوقِ خیری ه­ست؟ مرتیکه­‌ی لات، خیال می­کرد اینجا چاله­ میدونه که عربده بکشه.» داده بود با اردنگی انداخته بودندش بیرون. شاید هم شوهر منشیِ قبلیش بود. «مردکِ خر چهار روز نیست از داهات پا شده اومده شهر. برای من آدم شده. اگه کِرمی هم بود از زنِ خودت بود، احمق.»

     نگرانِ خودش و بچه‌­هایش شد. یک راننده استخدام کرد. یک آدمِ قلچماق که سابقه­‌دار هم بود. همان اولِ کار توجیهش کرد که کارش دقیقاً چیست. «برای همچین کاری یک همچین آدمی خوبه. از پسِ مزاحم‌ها خوب برمیاد.» هر روز او و بچه‌­هایش را می­رساند مدرسه و اداره و عصر هم برشان می­گرداند. زنش خیلی مخالف بود و می­گفت هیچ دوست ندارد بچه­‌هایش با یک همچون آدمی سر و کار داشته باشند. آقای ف خودش هم از محافظی که استخدام کرده بود می‌­ترسید. مثلِ دیو بود. با هیکلی بزرگ و موهای فرِ انبوه و سبیل‌هایی که تمام دهان و چانه­اش را پوشانده بود. روی صوتش یک زخم کشیده و عمیق بود که از پیشانیش شروع می­شد و تا کنارِ دهانش می‌رسید. می­گفت زخمِ قداره است. بارها شده بود که آقای ف از دیدن یک‌باره­ی او جا خورده و ترسیده بود. تلفن زده بود به معرف آن مرد. «یک آدمی که هیبتِ بهتری داشته باشه سراغ نداشتی؟» طرف گفته بود هیچ‌کس مثلِ این نره­دیو به یک چنین کاری وارد نیست.

     حضورِ این نره‌­دیو هم نتوانست خیالِ او را آسوده کند. باز هم دائم برمی­‌گشت و پشت سرش را نگاه می­کرد، توی اداره، توی خانه، توی ماشین، فروشگاه و هر جای دیگری. داد تمامِ سوراخ سنبه­‌های خانه و اداره را دوربینِ مداربسته کار گذاشتند. هیچ موردِ مشکوکی دیده نمی­شد. دستور داد توی اتاقِ کارش یک آینه‌­ی بزرگ کار گذاشتند تا بتواند همیشه خودش را و پشت سرش را ببیند. اما آن هم فایده‌­ای نکرد، یعنی حس می­کرد کم است. دستور داد دکوراسیونِ اتاقش را کلاً عوض کردند و دور تا دورِ اتاق را آینه کار کردند. کارمندهایش کنجکاو شده بودند که دلیلِ این کار چیست. «این یکی از مدرن‌ترین روش‌های مدیریته. یک مدیر باید بتونه ارباب­رجوع‌هاش رو در آنِ واحد، از همه­‌ی زوایا ببینه و بررسی کنه.» همه به­‌به و چه­‌چه گفتند و رفتند، همه بجز منشیِ خودش. «به محضِ تموم شدنِ قراردادش ردش می‌کنم بره پیِ کارش. دختره‌­ی چشم سفید. برای من آدم شده. یادش رفته چه التماسی می­کرد که استخدامش کنم. چیزی‌که زیاده منشیِ خوشگل. اصلاً منشی که نشه دستی به سر و گوشش کشید به چه درد می‌­خوره؟»

     سپس نوبتِ خانه شد. داد همه­ی در و دیوارِ خانه را هم آینه­‌کاری کردند. می­توانست از هر جایی که ایستاده یا نشسته است، پشتِ سرِ خودش را از چندین زاویه­ی گوناگون ببیند. حتي دیوارهای دستشویی و توالت را هم آینه­‌کاری کردند. «دوست ندارم وقتی شلوارم پایینه و دارم خودم رو سبک می­کنم یک نفر از پشتِ سر بزنه توی سرم یا یه تسمه بیاندازه دورِ گردنم.» زنش و بچه‌­هایش دلیلِ این کارهایش را می­پرسیدند. «ببینید خونه چقدر بزرگ‌تر و پرنورتر به‌نظر میاد. می­دونید چقدر برای روحیه خوبه.» اینها را می­گفت و با نگرانی پشتِ سرش را نگاه می­کرد. اما زنش ذره­ای در دیوانه شدنِ او تردید نداشت. یک­شب در حالی که آقای ف و زنش روی تختخواب دراز کشیده بودند و زنش داشت مهربانانه دلیلِ کارهای عجیبِ شوهرش را می­پرسید، آقای ف بی­آنکه گوشش به او باشد، زل زده بود به سقفِ اتاق. «آره، اینجا هم لازم داره.» و فردایش گفت همان آینه­‌کارها آمدند و سقفِ اتاقِ خوابشان را آینه­ کاری کردند. «حالا دیگه لازم نیست وقتی روی تختخواب دراز کشیدم برای دیدنِ آینه­ها سرمو بگردونم. مستقیم که نگاه کنم همه‌­ی اتاق رو می­بینم.» زنش این را دیگر تاب نیاورد. «من حتي یک لحظه هم حاضر نیستم روی اون تخت بخوابم. مگه فاحشه­ خونه­ست که در و دیوار و سقفش رو آیینه کردی؟ فکر کردی اگه یه غلتک از توی کوچه رد بشه این آیینه­ ها می­ریزه پایین و تیکه­ تیکه­‌مون می­کنه؟» آقای ف اما همان کاری را که دلش بود می­کرد. «وقتی آدم از اول میره و زنِ اُمُل می­گیره همینه دیگه. نمی­فهمه که.»

     زنش چمدانش را برداشت و رفت. بچه­‌ها هم پشتِ سرش. منشی­اش را هم از سرِ کینه‌­ای که به دل گرفته بود رد کرد رفت. زندگیش زیر و رو شده بود بی­آنکه سرِ سوزنی از نگرانی و هراسش کم شده باشد. به راننده­‌ی محافظش دستور داده بود همه­‌جا کنارش باشد. توی اداره، تو خانه. آقای ف مانده بود و آینه­‌هایش. آقای ف مانده بود و صدها تصویر از خودش. آقای ف مانده بود و هیبتِ هولناکِ محافظش که هر بار دیدنِ یکباره­‌ی او در آینه­‌ها، آقای ف را به وحشت می­‌انداخت.

     آقای ف دیگر لحظه­‌ای هم آسایش نداشت. هنوز هم دائم فکر می­کرد کسی پشت سرش است. برمی­‌گشت و پشتِ سرش را نگاه می­کرد و به جای چیزی که همیشه می­‌ترسید پشتِ سرش باشد، خودش را می­دید که دارد با نگرانی به خودش نگاه می­‌کند. حالا کافی بود سرش را بگرداند تا هزار تا آقای ف ببیند.

دیدگاه‌ها   

#4 رحیم فلاحتی 1391-12-16 14:01
سلام
داستان نثر روانی دارد . موضوع ترس و دلیل آن به نظرم باید بیشتر پرداخته می شد تا این سوظن و ترس نمود بهتری می یافت . داستان بین ترس و سوظن و عدم اعتماد به دیگران که می تواند ناشی از کارهای خود انسان (شخصیت داستان ) معلق مانده است .
در خصوص ترسیم چهره ی قلچماقی که استخدام شده بود موضوع کلیشه ای بود . می شد چهره ی جدیدتری از آن ارائه داد .
موفق پیروز باشید !
#3 دنیای سبز من افسانه زنی از دیار سبز 1391-12-14 23:06
با سلام
1- زاویه دید سوم شخص با درونمایه جالب.
2- چند سطر اول توجه خواننده را جلب می کند
3-لحن، شخصیت داستانی را به خواننده معرفی می کند اما نشانه های ظاهری مرد؟
4-چشمش کور. صد بار گفتم تو که نمی­‌تونی، از این کفش‌ها نپوش. اصلاً هیکلِ قناس و بدقواره­‌ی تو رو چه به کفشِ پاشنه بلند. اینجور کفش‌ها رو باید منشی­‌جونم بپوشه که مثلِ ماده­گربه راه می‌ره، نه توی پیرزن.»
(علت این کشمکش چیزی نیست جز وجدان آقای ف با پیرنگ بسته)
موفق باشید
#2 سعيده شفيعي 1391-12-13 21:49
جالب بود مرسي
#1 التج 1391-12-13 12:17
پرداخت و زبان و نوع روایت داستان خوب بود به جز پاراگراف ما قبل آخر که با بقیه ی داستان چندان همخوانی ندارد(توی اداره، تو خانه. آقای ف مانده بود و آینه‌هایش. آقای ف مانده بود و صدها تصویر از خودش. آقای ف مانده بود و هیبتِ هولناکِ محافظش که هر بار دیدنِ یکباره‌ی او در آینه‌ها، آقای ف را به وحشت می‌انداخت.)
اما موضوع و ایده به نظر من چندان جالب نبود


موفق تر باشید

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692