داستان«دوزن»سميرا صفري

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

زنی‌که از او حرف می‌زنم در تصور من جای‌گرفته و هرشب به سراغ من می‌آید و التماس می‌کند و خود را به در و دیوار می‌کوبد و می‌گوید از من بنویس. به او گفته‌ام که داستانت تکراری‌است و بهتر است بروی، ولی خب زن یک‌دنده‌ای‌است و چیزی‌که من فهمیده‌ام اين است كه خیلی دوست دارد مظلوم‌نمایی کند. یک‌بار هم به خوابم آمد و گفت: «با این جمله شروع کن "زنی‌که من می‌شناسم"». خندیدم و دم گوشش گفتم: حرفت مسخره‌ست.

هرشب یا گاهی چندشب درمیان، به خوابم می‌آید و مجبور می‌شوم با نوشتن گوشه‌ای از داستانش او را راضی کنم تا دست از سر من بردارد. البته با صبر و حوصله به او می‌گویم برود تا شب را با قرص‌خواب نخوابم. من هم دردسرهای خودم را دارم. مدتی‌است که خواب و خوراکم از میزان طبیعی خارج شده است. گاهی سرحالم ولی گاهی روی شانه‌هایم ناامیدی بیش از حد را حس می‌کنم. این زن هم البته اول برایم سرگرمی بود ولی کم‌کم... بهتر است خودتان قضاوت کنید.

پرده را کنار می‌کشد و به آسمان بی‌ستاره‌ی شب چشم می‌دوزد. انگار منتظر عبور ستاره‌ی دنباله‌دار است ولی لبخند کودکانه‌ای می‌زند و سرش از روی شانه‌هایش می‌چرخد و می‌گوید: من تقصیری نداشتم...

من هم شبیه بازپرس‌ها نور چراغ‌خواب را به‌طرفش می‌گیرم و با تشر به او می‌گویم: خب بگو، پس کی مقصره؟

- نمی‌دونم... نمی‌تونم مقصرو پیدا کنم! وگرنه به تو پناه نمی‌آوردم. تو منو به خیالت راه دادی! تو قضاوت کن ولی اون منو از خونه انداخت بیرون... این انصافه؟ ساعت نه‌شب نمی‌گفت کسی منو می‌بینه فکر آبرومونو نمی‌کرد؟ نمی‌گفت بلایی سرم میاد... شایدم از خداش بود که یکی منو بدزده... این‌طوری دلش خنک‌تر می‌شد.

اینجا بود که گفتم قصه‌ات تکراری است. برو از حقت دفاع کن همین... گفت: تو که نمی‌دونی اولش خاطرخوام بود. در و می‌بستی از دیوار میومد پاشنه درو از جاش کنده بود... می‌گفت خودشو می‌کشه اگه به‌اش نه بگم.

خمیازه کشیدم و روی تخت خوابیدم. شوهرم با دهان باز می‌خوابد قیافه‌اش جذاب‌تر می‌شود ولی وای از صبح که از بوی دهانش دلم می‌خواهد سوار جت شوم و هرچه سریع‌تر به مقصد مریخ حرکت کنم و برای همیشه بروم.

-تو تا حالا عاشق شدی؟

جوابی نمی‌دهم. صبر می‌کنم تا به حرفش ادامه بدهد.

-منم عاشقش بودم نمی‌گم نبودم. ولی دیگه مثه اول‌هاش نیست. یه‌روز به خودم اومدم دیدم دوتا دختر براش زاییدم.

-می‌دونی ساعت چنده؟ فردا باید برم سرکار.

-تو شوهرتو دوس داری؟

از حرفش زیاد جا نخوردم. فقط حوصله ندارم جواب حرف‌هایش را بدهم. چون زن خاصی نیست. یک زن معمولی، شبیه بیشتر زن‌هایی که در خیابان بی‌اعتنا از کنارشان عبور می‌کنی.

-آره، الان چند ساله که شوهر کردی؟

-ده دوازده سالی شایدم بیشتر.

-چی شد اون اتفاق افتاد؟ منظورمو که می‌فهمی شوهرت تورو...

-من هیچ کاری نکرده بودم. منو دختر سه‌ساله‌ام تو حموم گیر افتاده بودیم. مجبور شدم به دختر بزرگم بگم بره از همسایه‌ها کمک بگیره. آخه زنگ زد به باباش ولی گوشیش خاموش بود. شب که اومد قشقرقی به پا شد که نگو. از دخترم پرسید اونم از همه‌جا بی‌خبر. منو کتک زد. بعدم که خودت می‌دونی ساعت نه‌شب جلوی خونه نمی‌دونستم چی‌کار کنم. مرد همسایه که روبروم وایستاد گریه‌ام دراومد.

گفت خانوم چی شده؟ واسه اینکه دخالتی نکرده باشه در رو باز کرد و خداحافظی کرد.

سرم درد گرفته بود. دوباره بی‌خواب شده بودم. برای همین به او  گفتم: می‌خوای برو یه شب دیگه بیا چطوره؟ دلم برایش می‌سوخت ولی من کاری از دستم برنمی‌آمد. فقط می‌توانستم اورا به خیالم را ه بدهم. زن گفت: نمی‌خوای بدونی سر شوهرم چه بلایی اومد؟

-خب چی شد؟

-کشتمش... یه عمر تو دلم می‌کشتمش ولی بلاخره تو غذاش قرص ریختمو انتقام گرفتم. هیشکی نفهمید همه فکر کردن دوباره قلبش گرفته از بس سیگار می‌کشید... . دشمن من بود.

زن گریه می‌کرد و این جملات را می‌گفت. دیگر دلم برایش نمی‌سوخت با اینکه شوهرش اورا کتک زده بود.

نور ماه از پرده عبور می‌کرد و نصف صورت زن را روشن می‌کرد. قسمتی که در تاریکی قرار داشت گریه نمی‌کرد. هنوز ماجرا برایم کاملاً واضح نبود. چون زن داشت چیزی را پنهان می‌کرد، چیزی‌که مهم‌تر از گریه‌های عجیبش بود.

 روی تخت غلت می‌زنم و به این فکر می‌کنم که این زن یک قاتل است و ممکن است خطرناک باشد. یک جانی که اگر از من هم بی‌محلی ببیند با آنکه خودش را موش‌مرده نشان می‌دهد ولی هرکاری از او ممکن است. بهتر است شوهرم را بیدار کنم و جریان را به بگویم شاید بتواند از من حمایت کند. او بازوهای سفت و آهنی دارد. حتماً وقتی بفهمد زنی بی‌اجاز ه وارد اتاق خواب ما شده با عصبانیت اورا بیرون می‌کند. او می‌داند که چطور از من دفاع کند. در دفتر اسناد کار می‌کند از حقوق و قانون چیز می‌فهمد. ولی چه بگویم اگر بگوید کدام زن؟ من خل نیستم. این زن از وقتی پا در زندگی‌ام گذاشته باعث شده شوهرم به من بخندد و بگوید خوب می‌شی جونم.

اگر الان اورا از خواب بیدار کنم خیلی بد می‌شود. من خودم این زن را به خیالم راه دادم خودم هم باید اورا بیرون کنم. اینکه زنی شوهرش را بکشد! باید جنون داشته باشد. می‌گویند قاتل‌ها جنون دارند، جنون آنی. یعنی ممکن است یک آن من را هم بکشد به این بهانه که داستانش را گوش ندادم یا مقصر را پیدا نکردم یا داستان ننوشتم. نمی‌دانم فکرم کار نمی‌کند! مثل وقتی به کوچه بن‌بست می‌رسم. وقتی که داستان می‌نویسم و کلمات در یک نقطه تمام می‌شوند و دیگر هرچه تلاش می‌كنم نمی‌توانم حتی یک حرف روی کاغذ بنویسم.

اشتباه کردم اشتباه. اورا به خصوصی‌ترین حریم زندگی‌ام راه دادم. از کجا باید می‌دانستم که این زن قاتل است.

زن اشک‌هایش را پاک می‌کند و می‌گوید: چرا ساکت شدی؟ او مرد بدی بود. من کار درستو کردم. سرنوشت این‌طوری بود...

-سرنوشت؟

-من جون خودمو نجات دادم نباید دیگه با من این‌طوری می‌کرد. من کسی رو نداشتم. نه پدرم به فکرم بود نه مادرم. بچه‌هام چه گناهی داشتن که پدرشون این‌قدر بد بود. اونا باید می‌فهمیدن که من یه کتک‌خور نیستم.

-کِی این کارو کردی؟

-چندماه بعد اون ماجرا...

-چطور کسی نفهمید؟

-ناراحتیه قلبی داشت ولی خب قرص‌خواب هم می‌خورد گاهی. همه فکر کردن خودشو کشته.

-بچه‌هات هم می‌دونن؟

-نه

-الان می‌گی من چی‌کار کنم؟

-هیچی فقط یه کم می‌ترسم. شبا میاد تو خوابم. تو پناهم می‌دی؟

-من؟ نه! برو سر خونه زندگی‌ات. اینا فقط خیالات خودته! زنی مثه تو که می‌تونه دست به این‌کار بزنه حتماً می‌تونه جلوی خواب و خیالش رو بگیره.

کمی مکث می‌کند و می‌خندد. می‌ترسم که از خنده غش کند و کار دستم بدهد.

-به چی می‌خندی؟

-هیچی! من شوهرمو نکشتم. تنگي‌نفس داشت و نصف‌شب بردمش بیمارستان. بعدم نزدیک غروب سکته کرد. دکترها گفتن استعمال موادمخدر و این چیزها باعث مرگش شده. فقط قیافه‌ی من موقع مرگش دیدنی بود.

-پس چرا به من دروغ گفتی؟

-اون چیزهایی که نمی‌تونم بشم و به تو می‌گم.

-دیگه چه دورغی گفتی؟

-هیچی

-برو می‌خوام بخوابم. فردا مدرسه دارم. سر کلاس باید تمرکز داشته باشم.

لبه تخت می‌نشیند و آرام پایم را نوازش می‌کند. پایم را جمع می‌کنم و با تشر می‌گویم لطفاً برو من می‌خوام بخوابم.

-خونه‌ات دورتر از اینجاست؟

-آره خیلی دوره! نزدیک کره ماه. اون‌جا وسط آسمون

-چی؟ شوخی نکن و برو بزار بخوابم.

چشم‌هایم را می‌بندم و سعی می‌کنم وجود زن را نادیده بگیرم. در اتاق بسته می‌شود و می‌رود ولی می‌دانم فرداشب دوباره برمی‌گردد.

صبح با تکان‌های بدنم که به عقب و جلو بود از خواب بیدار می‌شوم. شوهرم زودتر صبحانه را آماده کرده است. قلبم تند می‌زند ولی دستش را می‌گیرم و از روی تخت بلند می‌شوم.

-خانومی دیرت شده!

-می‌دونم

بدو بدو با سر و وضعی که گفتنی نیست سوار اتوبوس معلم‌ها می‌شوم. سرمای زمستان باعث شده اشک در چشم‌هایم جمع شود. می‌گویند کره‌زمین گرم شده ولی هنوز من از سرما متنفرم. کنار دبیری می‌نشینم که چندسالی است که در کنار هم این راه را می‌رویم. در صندلی‌اش فرو رفته و پای چشم‌هایش گودافتاده است. برگه‌های امتحانی را روی کیفش تا کرده و از وضع آلودگی هوا می‌گوید.

سرم به‌حد انفجار درد می‌کند. فکر کنم میگرن گرفته‌ام یا شاید یک سردرد دیگر. زنی‌که باید از او بنویسم به‌نظرم عجیب و غریب می‌آید. یعنی راست می‌گفت؟

سر کلاس درس حوصله‌ام سر می‌رفت. همان روخوانی از درس جدید و کلمه و معنی‌ها و شاگردهایی که درس حاضر نکرده‌اند. زنگ اول زود تمام شد ولی زنگ وسط همیشه طولانی‌تر است. از عربی و قواعدش  متنفرم. سر کلاس وقتی به بیرون به حیاط مدرسه نگاه می‌کردم زن را دیدم. آمده بود و مثل دبیر ورزش‌ها سوت به گردنش آویزان کرده بود. از جایم بلند شدم که به او بگویم اینجا چه‌کار می‌کنی؟ که سر شاگردها را دیدم که طرف پنجره چرخید. نشستم و رو به دخترها گفتم کجارو نگاه می‌کنید؟ صرف کردید؟

آرام طوری‌که دخترها متوجه نشوند به زن شیطان نگاه کردم ولی آنجا نبود. رفته بود اما کجا؟ سایه‌ای روی میز کلاس آهسته خزید. زن دستش را روی شانه‌ام گذاشت و با دست دیگرش هیس کرد. عرق روی پیشانی‌ام نشست. زیر زبانی گفتم: تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟ زن هیس کرد و رفت انتهای کلاس ایستاد. فقط خدا می‌داند که چه بر من گذشت تا زنگ وسط تمام شد. به‌طرف دستشویی دبیران رفتم و در را پشت سرم بستم. جلوی آیینه ایستادم. پشت سرم ایستاد.

-چرا اومدی؟

-احساس تنهایی می‌کردم؟

-دروغ می‌گی!

-دخترم سوم راهنماییه اومدم مدرسه تورو ببینم. سال دیگه اسمشو اینجا بنویسم

-که این‌طور

-نگران نباش من زود می‌رم

-نمی‌خوام دیگه ببینمت.

-چرا چرت وپرت می‌گی؟

-نه شب نه هیچ‌وقت

-ما دوستیم

-نه. برو داری مزاحم من می‌شی... اصلاً ازت بدم میاد... می‌فهمی؟

-من دوستت دارم

-من ندارم حالا برو و دیگه هم برنگرد... می‌فهمی؟

-باشه می‌رم ولی پشیمون می‌شی

-تا منم نزدمت برو... می‌فهمی؟

قفل در را می‌چرخانم و پشت به او می‌کنم. وارد دفتر دبیران می‌شوم. به‌نظر همه‌چیز عادی است. رفتار خانم دبیرها هم مثل همیشه است. کسی هم نه پشت سرم است نه بین خانم دبیرها. چایم را داغ‌داغ هورت می‌کشم و سعی می‌کنم فکرم را متمرکز کنم به دنیای اطرافم. دست خودم است. خودم اورا به خیالم راه دادم خودم هم باید راه را به او ببندم. تا ساعت پنج بعدازظهر که شیفتم تمام می‌شود دائم دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. وقتی به خانه می‌رسم روی تخت می‌افتم و خوابم می‌برد. دندان‌هایم درد می‌کند. خواب می‌بینم زن قرص‌هایی در غذایی ریخته و به من می‌خندد. از خواب می‌پرم. در اتاق آهسته باز می‌شود و سایه‌ای روی فرش رشد می‌کند. شوهرم ظرف غذایی را روی سینی گذاشته و داخل می‌شود.

-گشنه‌ات نیست؟

-نه! تو کی اومدی؟

-ساعت نه!

-خوابم برده بود...

-سروصدارو نشنیدی؟... داره باز زنشو می‌زنه... عوضی!

-کی؟

-هیچکی... مرد همسایه

-چراغو خاموش کن... خوابم گرفت.

.

1.      

.


 

دیدگاه‌ها   

#9 پروین کاشانی 1391-12-13 04:59
داستانت روخوندم.موفق باشی باتوجه به نظرات دوستان بازنویسی شود خیلی بهتر می شود.
#8 دنیای سبز من افسانه زنی از دیار سبز 1391-12-07 13:42
با سلام
1-شایدم از خداش بود که یکی منو بدزده... (این‌طوری دلش خنک‌تر می‌شد. !!) ساده ازش گذشت
از دخترم پرسید اونم از همه‌جا بی‌خبر.(؟؟)
2- اینجا بود که گفتم قصه‌ات تکراری است. برو از حقت دفاع کن (و بعد ... عجیب و غریب می‌آید. یعنی راست می‌گفت؟ )؟؟ و دوباره ...به زن شیطان نگاه کردم ؟؟؟

3-هنوز ماجرا برایم کاملاً واضح نبود. چون زن داشت چیزی را پنهان می‌کرد، چیزی‌که مهم‌تر از گریه‌های عجیبش بود. ....وووخنده غش کند و کار دستم بدهد

4-چون زن خاصی نیست. یک زن معمولی، شبیه بیشتر زن‌هایی که در خیابان بی‌اعتنا از کنارشان عبور می‌کنی. (.... !؟
5-سر کلاس وقتی به بیرون به حیاط مدرسه نگاه می‌کردم

6- چون زن داشت چیزی را پنهان می‌کرد،( متوجه نشدم )
7-از جایم بلند شدم که به او بگویم اینجا چه‌کار می‌کنی؟ که سر شاگردها را دیدم که طرف پنجره چرخید. (!؟ )
8- سوار اتوبوس معلم‌ها می‌شوم.( سرویس )
9-...چراغو خاموش کن... (خوابم گرفت. ) حذف
سپاس
#7 سعيده شفيعي 1391-12-06 22:43
نكته مثبت اين داستان فراداستان بودن آن است؛ كه در انتها خواننده متوجه مي شود. اما زن خيالي وكشمكشي كه با نويسنده دارد زياد پرداخته شده كه به نظر لازم نمي آيد.
#6 سعيده شفيعي 1391-12-06 22:43
نكته مثبت اين داستان فراداستان بودن آن است؛ كه در انتها خواننده متوجه مي شود. اما زن خيالي وكشمكشي كه با نويسنده دارد زياد پرداخته شده كه به نظر لازم نمي آيد.
#5 نظام الدین مقدسی 1391-12-06 14:17
درود

یک فرا داستان بود که به نظرم صرف نظر از پردازش که باید ویرایشی در آن انجام شود خوب بود . زن شخصیت داستان ابتدا فقط در داستان است و سپس کم کم واقعی و واقعی تر می شود . تا جایی که پایان داستان با او روبرو میشویم که واقعا دارد در همسایگی نویسنده زندگی می کند و از شوهرش کتک می خورد . سپاس
#4 التج 1391-12-05 19:07
داستان خوبی از آب در نیامده ست.روان و یکدست نیست.حتما با بازنویسی بهتر خواهد شد



موفق تر باشید
#3 مرجان درودی 1391-12-05 14:08
سلام دوست عزیز
حرف های تکراری خیلی تو داستان بود که حذف کردنش لطمه ای به داستان نمیزنه .
من فکر می کنم با واگویه های درونی که زن راوی با خودش داره می خواد یه چیزی رو به خواننده بگه اما اونو خوب نشون نمیده یه جور بهم خورده گی تو داستان هست که با بازنویسی و اصلاح خوب میشه
در کل خوب بود .
موفق باشی
#2 مرتضی غیاثی 1391-12-04 14:57
1. با اینکه راوی بارها و بارها اعلام میکند که "باید از شر آن زن خلاص بشود."، اما باز هم دست به هیچ کاری نمیزند، حتی رابطه اش با آن زن به هیچ جای باریکی کشیده نمیشود و بدون هیچ چالش عمیقی همینطور یکی-دو صفحه ادامه میابد.
2. از همه چیز کرخت تر و خنک تر پایان داستان است. زن متوجه میشود که زن همسایه شان دقیقا با همان مشکلاتی روبرو است که زن خیالیش بوده است. در صورتی که بسیاری از گره هایی که پیش از این در داستان ایجاد شده بود بی نتیجه رها میشوند. به عنوان مثال خیالپردازیهای راوی در ارتباط با شوهرش به کجا کشیده میشود؟ زن خیالی بالاخره با شوهرش چکار کرده است؟ راوی توی مدرسه با چه مشکلاتی روبرو میشود؟
#1 محمد کیان بخت 1391-12-04 02:48
داستان خوبی بود ؛ از دید روان شناختی ، زن قهرمان داستان آنچنان که مشخص است از مردها بی زار است و در کل از جامعه ای که در آن زندگی می کند ... آنچنان که خواهان آن است که مرد زندگیش را بکشد ، منتها فراخود قوی و سخت گیرش مسلما این اجازه را به او نمی دهد ؛ چرا که همانطور که در داستان می بینیم ، قهرمان داستان فردی اجتماعی است و از این موضوع ترس دارد که مورد قضاوت اطرافیانش قرار بگیرد . مثلا نگاه دانش آموزان و برخورد دیگر معلمان با او و بازخوردی که او نسبت به آنها نشان می دهد این مطلب که ؛ قهرمان داستان تحت تاثیر اجتماع خود قرار دارد را مشخص می سازد ... واقعا که زندگی واقعی با زندگییه که انسان آن را آرزو دارد می توتند بسیار متفاوت باشد ... و از این بابت دنیا واقعا جای عجیبی برای زیستن است .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692