داستان«برادرکشی» محمد امين پارسي

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

به سلاح‌ام می‌بینم. نارنجک‌‌انداز و دوربین را خودم به آن بسته کرده‌ام. وقتی پیش‌ام است دلم جمع است و سر کسی حساب نمی‌کنم.

می‌گوید: «بزن!»

لوده است. نمی‌فهمد که هیج‌وقت برای مردن دیر نیست. جوابش را ندادم ولی با این‌حال هم از من خوش نیست. می‌داند که اگر او را قمندان برای کشتن به من تسلیم نمی‌کرد دیگری می‌آمد و یک مرمی به فرقش می‌زد. قضا او را تسلیم من ساخته بود و حالا او به چنگ من است و از گیرم گریخته نمی‌تواند.

از خاطر این‌که هنوز زنده است خودم هم حیران هستم. همراهش بند ماندم. کار حالا برای هر دوی ما سخت شده است. او باید انتظار بکشد و من هم باید حوصله کنم. هیچ کدام از شرایط حاضر راضی نیستیم. حالی کفر می‌شد قمندان یکی دیگر را برای کشتن این آدم انتخاب می‌‌کرد، نه ولله!...

لب‌هایش شور می‌خورد. شاید کلمه‌‌ش را خوانده می‌رفت. فهمیده نمی‌شود. فقط زونگ‌زونگ لرزانی به‌گوش می‌رسد.

دست و پاهایش بسته است. می‌بینم که ریسمان‌ خود را سست نکرده باشد. عرق جانش برایم بیگانه نیست. این حال و روز از سر خودم هم تیر شده است. یادم که می‌آید سوزشی به سر تا پایم می‌دود. باید بروم رگ بزنم.

از دور طرفش سیل دارم. دستش برسد چشم‌هایم را از کاسه‌ی سر می‌کشد. این شوق را من هم داشتم. به خیالش به دست یک کافر گیر آمده است. بسیار گپ‌ها را می‌شود از چشم‌هایش خواند. اما حساب هر دوی‌مان معلوم است. قمندان تمام گپ‌ها را خلاص کرده بود. «شور خورد در فرقش یک مرمی بزن!» قمندان بسیار گپ‌ها زد. چیزهایی گفت که مخاطبش من بودم. یادم است که آهسته آمد و سر ماند پیش گوشم و گفت: یک ساعت همین جا پیره‌دار باش و باز اگر احوالی از ما شد یا نشد سر ساعت یک مرمی به فرقش بزن!؟ همین! فیر کن و بگریز...

نفر این گپ‌ها سرش کار کرده بود. صدایش به ناله خیست: لا الا الله....

قمندان سرش را به تأیید گپ‌هایش شور داد و گفت: لا الا الله...

از وقتی‌که همراه این قطعه نظامی گد شدم و سلاح به دست گرفتم وظیفه‌ام کشتن است. قمندان یاد داده به ما که چطور سلاح خود را همیشه پاک نگاه کنیم تا وقت فیر بند نکند.

گفتم: چطور ای لامذهب را بزنم؟

قمندان پوزخندی زد.

نفر روحش قبض شد و صدایش برخاست: زه مسلمان‌یم!!!!

به خیالش کل ما کافر هستیم و او بی‌ناموس تنها مسلمان است. قمندان خبر داشت که کشتن برای من سختی ندارد. اما این آدم...

قمندان به چشم‌های نفر خیره شد و گفت: مونژ هم مسلمانان یو!!! تنها فرق ما و شما این است که ما همراه مرمی همراه‌تان گپ می‌زنیم و شما همراه بند‌های بوت ما را خفک کرده می‌کشید....

قمندان طرف من دید و گفت: هر رقم که دلت است بکشش!

گپ قمندان به من اختیار می‌داد. باز قمندان پیش از این‌که برود طرف هدف دیگر خود تکرار کرد: بلی ما و شما مسلمان هستیم!

دستم به سلاح راست نمی‌شود که بکشم‌اش. من هم از همین شرایط یک‌بار جان سالم بدر برده بردم.

به آنها راپورم رسیده بود که مرا هم از موتر پایان کردند. سرک را با سنگ و کنده‌های درخت بند ساخته بودند و موترها را ایستاد کردند. از موتر ما بغیر از من دو نفر دیگر را هم پیاده ساختند. چشم‌های هرسه ما را به‌همراه دست و پاهایمان بستند و مثل جوال کاه انداختند پشت موتر رنجر و حرکت کردند. من عسکر و او دو نفر ترجمان بودند. وقتی‌که رسیدیم، چشم‌های ما را پیش چهار نفر کلان و ریش‌سفید باز ساختند تا بالای ما حکم بکنند. به من مرمی حرام بود باید همراه بند بوت‌هایم خفه می‌شدم ولی به او دو نفر هر کدام یک مرمی رسید. قبل از اینکه به آنها فیر کنند چشمانم را باز کردند تا عاقبت کار خودم را ببینم. روی به دل افتادند. مثل آبی که از چشمه می‌جوشد خون بود که از سر آنها می‌برآمد. اگر بخت یاری نمی‌کرد و او منطقه زیر نظر از خاطر عملیات نمی‌بود!؟ حالی من این رقم سلاح بدست بالای سر این آدم نبودم. از آن زمان تا به امروز دیگر هیچ‌وقت پای خودم را بین بوت آرام احساس نمی‌کنم. او سه چهار ساعت برایم یک عمر طول کشیده بود. حالی هم هر گپی ممکن است پیش شود. باید آماده بود که باز جای من و این آدم تبدیل نشود.

بالای سرش ایستاده هستم. نفر خود را باخته و یک مشت شده است. تصور این‌که آدم نتواند جای مرمی‌هایی که خورده است را دست بماند و باعث بند آمدن خون خود شود باید زجرآور باشد. کاش قمندان این آدم را به من تحویل نمی‌داد. اگر این آدم روی به‌روی من ایستاد می‌شد و سلاح به دست می‌داشت باز برایم آسان بود که یک شاجور مرمی را صدقه سینه‌ش بسازم. این اولین آدم نیست که کشته‌ام و آخرین‌ش هم نخواهد بود.

نفر خوب فهمیده که مدت زیادی نمانده است به زمان تعیین شده‌ی قمندان و اینکه وظیفه دارم پیش از روشنی آفتاب یک مرمی به فرقش بزنم.

می‌گوید: بزن!

خوب می‌داند فرقی ندارد که چه‌کسی حالی بالای سرش باشد. او محکوم به کشته شدن است. یک‌روز آدم را می‌کشی و یک‌روز آدم می‌آید تو را می‌کشد. انتظار مرگ ضعیفش ساخته بود. می‌لرزید. یک قدم از او خود را دور ساختم.

نفر گفت: بزن و بگریز!

گفتم: می‌زنم و نمی‌گریزم!؟

متوجه‌ی چهار طرف خود شدم. باید راه گریز را پیش از فیر مرمی می‌سنجیدم. تنهایی و تاریکی سایه‌ی ترس را بر سرم آورده بود.

به چهار طرف خود ‌دید و بعد از اینکه نشانی از قمندان و دیگر عسکر‌ها نیافت سر بلند کرد و گفت: مرد خو معلوم می‌شوی!

گفتم: گپ خوده بگو.

گفت: دلم کفیده راهی است!؟ یا بزن مرد واری و یا این که مردی کن و ایلایم کن!..

پوزخندی زدم. دلش بود که عذر کند. شاید این حالت کارم را خراب‌تر بسازد. باید خوده نبازم و محکم باشم. اما قمندان پیش از رفتنش مرا گوشه کرده و گفته بود: ما که دور شدیم و رفتیم تو هم یک مرمی به فرقش بزن و خوده باز به قطعه برسان.

نفر زونگ‌زونگ کرده می‌رفت و من به یاد گپ‌های قمندان می‌افتادم. به‌نظرم می‌رسید که تصمیم سختی باید می‌گرفتم. با کشتن او پریشان می‌شوم. اما اگر ایلا کنم‌ش باز همین آدم وقتی‌که صبح برای دیدن خانواده‌ی خود طرف خانه رخصتی بروم از موتر پایانم می‌سازد. هرچند که فیر مرمی من هم تقدیر را تغیير نخواهد داد اما باید خوب چرت خوده بزنم و بعد عمل کنم. وقتی تا روشنی هوا نمانده بود. نفر از نفس افتاده بود. همراه خود گپ می‌زد. پرسیدم: راه گریز از کدام طرف است؟

گفت: چی پلان داری؟

گفتم: راه گریز که مسیرم را به قطعه نزدیک‌تر بسازد از کدام طرف است؟

نشانه‌های خوشی در چهره‌ش نمایان شد. گفت: مونژ مسلمانان یو!!!

گفتم: خیر ببینی.

دهانش را با دستمال چهارخانه‌ی خود بسته کرده و میل کلشینکوف را سرش راست می‌کنم. پشت به من نشسته است. شاید سایه سلاح را دیده گمان کند که مرگش نزدیک است. قمندان ناوقت کرد و من باید خود را پیش از این‌که آفتاب روشنی کند از این منطقه کشیده و به قطعه برسانم...

 

پایان

 

 

سلاح: اسلحه، تفنگ

قمندان: رتبه‌ی نظامی

مرمی: گلوله

پیره‌دار باش: نگهبان باش، مواظب باش

فیر کن: شلیک کن، بزن!

قطعه نظامی: پایگاه نظامی

گد شدم: همراه شدم، پیوستن به جمعی

زه مسلمان یو: من مسلمان هستم.

مونژ هم مسلمانان یو: ما هم مسلمان هستیم.

موتر:‌ اتوموبیل، ماشین

شاجور مرمی: خشاب مرمی

ایلایم کن: رهایم کن، آزادم کن

چرت خوده زدم: فکرم را کردم

دیدگاه‌ها   

#2 نظام الدین مقدسی 1391-10-26 11:54
داستان خوبی بود . اما پایان بندی خوبی نداشت .گفته های راوی از همان ابتدا پایان را لو می داد . لحن داستان و دیالوگها مناسب فضای جنگ بود .
#1 التج 1391-10-23 21:02
سلام
غریب بود!!! هم داستان هم زبان.باید دوباره خواند

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692