داستان«ممّد گربه» عباس پور‌احمدي

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

دستمو کردم توی جیبم. دستمالمو درآوردم و کشیدم رو دهنم. دستمال خیس شد. بابام بهم گفته این‌کارو بکن. بابا! دلم برات تنگ شده. کجا رفتی؟ چرا منو نبردی؟ دیروز تو دست یه بچه‌ای پشمک دیدم. پشمکِ سفید. من هم از اونا می‌خوام. می‌خوام برم خدارو پیدا کنم. بهش بگم چرا بابامو بردی پیش خودت. مگه خودت بابا نداری! من بابامو می‌خوام. از موقعی‌که بابامو بردی پیش خودت بچه‌ها بهم می‌گن ممد گربه. قبلاً می‌گفتن ممد دیوونه. یه‌بار از عمو پرسیدم چرا بهم می‌گن ممد گربه گفت: «گه خورده هرکی گفته. بهم نشونش بده همچی بزنم پسِ کله‌ش که تا خونه ننه‌ش چهار دست و پا راه بره». بعد گفتم: «یعنی مثل الاغا؟» عمو خندید و گفت: «آره عمو! مثل الاغا.» عمو خیلی مرد خوبیه. بعضی وقتا برام بستنی می‌خره. وقتی بستنی رو می‌ذارم تو دهنم، سرد می‌شه بعد دندونام درد می‌گیره. عمو می‌گه: «ممد! ببین باید این‌جوری لیس بزنی.» بعد زبونشو در میاره می‌کشه روی بستنی. یه‌بار بهش خندیدم. گفت: «چرا می‌خندی؟» گفتم: «مث این سگ سر کوچه می‌شی وقتی زبونتو میاری بیرون.» عمو یکی زد پس کله‌م ولی درد نگرفت. بعدش خندید و رفت. یه‌بار برای داداشِ علی، پسرِحسن آقا بقال، خر شدم. بعد که به عمو گفتم. گفت «چه جوری؟ » گفتم: «من روی زمین چاردست و پا شدم و اون سوارم شد و من راه رفتم. خیلی خوشحال شد. انقد خندید! منم کیف کردم. بعد با دست، لپاشو کشیدم که گریه کرد و مامانش اومد، گرفتش برد خونشون» عمو با دست زد پشت کله‌م و گفت: «عمو جون! تو با این هیکلت خر شدی! نه عمو جون. دیگه برای هیشکی خر نشو و گرنه همه سوارت می‌شن» امروز باز یه گربه دیدم، کنار دیوار خونه حسن آقا بقال داشت راه می‌رفت. سیاه بود و لاغر. درست مثل علی، پسرِ حسن آقا بقال که با هم بازی می‌کنیم. داشت تو آفتاب راه می‌رفت. دمشو هم کج و راست می‌کرد. دمش صاف شده بود، مثل یه تیکه چوب و آروم قدم می‌زد. رفتم چوبمو ورداشتم اومدم سر راهش وایستادم. تا می‌خواست رد شه با چوب زدم توی شکمش. افتاد روی زمین. انداختمش تو کیسه و آوردمش توی حیاط. طنابو ورداشتم و دور گلوش پیچیدم. بعد از شاخه درخت آویزونش کردم. گربه‌هه یه‌کم دست و پا زد و بعد آروم شد. یه‌دفعه خنده‌ام گرفت. انقد خندیدم که دلم درد گرفت و از چشمام اشک اومد. گربه‌هه رو بردم پهلوی بقیه گربه‌ها توی باغچه دفن کردم. باغچه خونه عمو خیلی بزرگه. هنوز برای صدتا گربه دیگه جا داره. این گربه هم رفت پیش خدا. رفتم صورتمو بشورم. دست زدم به صورتم. اشکام رو صورتم بود. مثل اون‌شب که با، بابا خداحافظی کردم. اونجا گریه کردم. عمو هم بود. عمو گفت: «ممد! بابارو دیگه نمی‌بینی» گفتم: «مگه داره کجا می‌ره؟» گفت: «می‌ره پیش خدا» گفتم: «خب نره! همه باهم بریم» عمو منو بغل کرد و گفت: «نه عمو! دارن می‌فرستنش پیش خدا! مجبوره بره». بابارو خیلی دوس داشتم. عمو راست گفت. دیگه بابارو ندیدم. به عمو گفتم: «می‌شه به پلیسه بگی منو هم بفرسته پیش خدا. آخه من خیلی دوست دارم، پیش بابا باشم. اونجا تنهاست» عمو گفت: «نه ممد! اونا تو رو نمی‌فرستن!» بعد داد زدم و گریه کردم. رفتم دست پلیسه رو کشیدم. بهش گفتم: «آقای پلیس! به خدا بگو من هم می‌خوام با بابام برم. منو هم بفرسته!» پلیسه دستش یه اسلحه بود از اینایی که تو فیلماست گفت: «قاضی گفته. من کاری نمی‌تونم بکنم» بابام اومد جلو و منو محکم بغل کرد. به دستاش زنجیر بسته بودن. به پاهاش هم بود. گفت: «بابا! گریه نکن! هرکس یه‌روزی می‌میره. یکی الان مثل من یکی هم بعداً مثل تو و همه آدمای دیگه. پس گریه نکن» بعد صورتمو بوسید. خیلی محکم. تا حالا اون‌جوری نبوسیده بود. بهش گفتم: «باشه! ولی من‌هم زود میام» بابا صورتشو اون‌ور کرد و شونه‌هاش شروع کرد به تکون خوردن. بعد پلیسا اونو بردن. دیگه ندیدمش. فرداش این علی، بچه حسن آقا بقال اومد بهم گفت: «باباتو دار زدن» گفتم: «یعنی چی؟» گفت: «یعنی یه طناب دور گردنش انداختن بعد کشیدنش بالا تا پاهاش از زمین جدا بشه» گفتم: «نه! تو دروغ می‌گی. قاضی گفته بابا باید بره پیش خدا» علی بچه حسن آقا بقال رفت از توی خونشون یه روزنامه آورد. توش یه عکس بود که چهار نفرو با طناب آویزون کرده بودن. به عمو گفتم: «عمو! بابا رو دار زدن. خودم عکسشو دیدم» عمو به زمین نگاه کرد و گفت: «آره ممد! راسته. باباتو دار زدن. ولی بابات خیلی آدم خوبی بود. خیلی به من رسید. برای من پدری کرد. » گفتم: «بابا گردنش درد گرفت؟» گفت: «آره. یه‌کم درد گرفت. وقتی مُرد دیگه دردش نیومد. دیگه هیچ‌وقت دردش نمیاد. هیچ‌وقت» دیدم شونه‌های عمو داره تکون می‌خوره. مثل بابا اون‌شب که روشو کرد اون‌ور. یه‌روز، خیلی دلم برای بابا تنگ شده بود. رفتم دم خونه خودمون. عمو می‌گفت: «خونه دیگه مال ما نیست. نباید بری» ولی من رفتم. دیدم درِ خونه بازه رفتم تو. خونه‌مون خیلی بزرگ بود با یه حیاط و باغچه بزرگ. توی باغچه یه گودال بود. کلی درخت میوه داشت. که با بابا می‌رفتیم می‌خوردیم. چرا اون گودالو کندن؟ اون‌شب که صدای گربه میومد این گودال نبود. گربه‌ها با هم دعوا می‌کردن و من می‌ترسیدم. به بابا گفتم: «چرا گربه‌ها جیغ می‌کشن؟» بابا گفت: «دارن بازی می‌کنن» ولی صداهاشون خیلی ترسناک بود. بعد صدای زنگ اومد. بابا رفت درو باز کنه. بعد چند پلیس با اسلحه اومدن تو حیاط. اومدن تمام اتاقارو گشتن. لحاف تشکارو هم چپه کردن. من هم رفتم پریدم رو لحاف تشکا و بالا پایین پریدم. خیلی کیف داد. وقتی می‌خواستن برن، بابا گفت: «خب بیاین اینارو که به هم ریختین، مثل اولش مرتب کنین» ولی یکی از اونا که رو شونه‌هاش چندتا ستاره برق می‌زد، گفت: «این‌دفه شانس آوردی ولی بالاخره می‌گیریمت» از توی حیاط داشتن می‌رفتن بیرون که دوباره صدای گربه‌ها اومد. بدجور جیغ می‌کشیدن.

اون مرد ستاره‌ای خودش رفت جای گربه‌ها. بعد سر بقیه‌شون داد زد: «بیاین اینجا!» بابا دوید طرف درِ حیاط. من هم می‌خواستم برم. ولی بابا خیلی تند رفت. پلیسا هم دنبالش دویدن. بعدش رفتم بیرون. دیدم بابا رو تو خاک‌ها انداختن. لباساش همش کثیف شده بود. رفتم دستشو گرفتم گفتم: «بابا! دستات کثیف شده. بریم دستاتو بشور» ولی دیدم یه حلقه بزرگ مثل اینایی که زنا دستشون می‌کنن به دستاش زده بودن. بعد بردنش توی یه ماشین و دیگه تا اون‌شب که با عمو رفتیم پیشش، ندیدمش. یه‌بار به عمو درباره جیغ گربه‌ها گفتم. گفت: «تقصیر گربه‌ها بود وگرنه بابات الان اینجا بود» امشب باز دلم تنگ شده برای بابا. اون الان داره تنهایی چیکار می‌کنه؟ «خدا! چرا بابامو بردی؟ چرا منو با بابا نبردی؟» دست کردم تو جیبم دستمالم نبود. از دهنم آب می‌ریزه. پیرهنم خیس شده. بابا اگه می‌دید ناراحت می‌شد. خوب شد که نیست. خدا بردتش یه جایی که منو نبینه. یه‌روز من هم میرم پیش اون. اونوقت به بابام می‌گم خدارو بندازه بیرون که به حرفام گوش نمی‌کنه. هرچی باشه زورش از بابام که بیشتر نیست. بعد بابام، اول یکی می‌زنه پس کله‌م بعد یه دستمال بهم می‌ده می‌گه: «ممد! دهنتو پاک کن» بعدش می‌ریم تو پارک و پشمک می‌خوریم. امشب چقد هوا شبه. از بیرون صدای گربه میاد. برم ببینم چه خبره. باغچه عمو خیلی بزرگه. هنوز صدتا گربه دیگه توش جا می‌شه.

دیدگاه‌ها   

#4 نظام الدین مقدسی 1391-10-26 12:15
درود

اگر راوی یک پیر پسر بود بهتر بود . پیر پسری که عقل درست و حسابی ندارد . اگر این خلاقیت را ایجاد می کردید داستان به مراتب زباتر می شد . در کل در نوشتن موفق و حرفه ای هستید . سپاس
#3 دنیای سبز من 1391-10-20 22:56
با سلام
1- داستان برای کودک ونو جوان.
2- راوی غیر اعتماد.
3-... با چوب زدم توی شکمش (!!!!!!)
4-و.....
#2 ایوب بهرام 1391-10-17 22:22
سلام خسته نباشید
داستان خوبی است.شروع خوبی وکشش خوبی هم دارد.تعلیق نسبتا خوبی هم دارد بعض جاها اگر اضافه شود زیباتر وجاافتاده تر می شود.تصویر پدر در این داستان با توجه به تیپ او نقش متضادی دارد.خواننده فقط برای معصومیت بچه دل می سوزاند ومحتوا در همین حد باقی می ماند
موفق باشی
#1 مرتضی غیاثی 1391-10-14 22:54
کار خوبی بود. روش ارائه اطلاعاتش را خیلی پسندیدم. فقط از جایی که پسر گربه ها را دار میزند تا لحظه ای که معلوم میشود این گربه ها با مرگ پدر او در ارتباطند، داستان کمی افت میکند چرا که گره هایی که کنجکاوی مخاطب را باید تحریک کنند، از لحاظ تعداد و اهمیت کاهش میابند. اما بعد از آن دوباره داستان برمیگردد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692