داستان«کتاب ِ عُمر» بهنام عليزاده

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

روزها و ساعت‌ها به‌تلخی می‌گذرد. کارم شده مرور تلتکست و ورق زدن روزنامه‌ها و گوش دادن اخبار! چشم انتظاری ِ خانواده، بدتر از آن، نیش و کنایه‌ی در و همسایه و خویش و فامیل امانم را بریده! بی‌رحمانه، هی از استخدامم می‌پرسند. هی نمک به زخمم می‌پاشند و حرف بارم می‌‌کنند. بیشتر وقت‌ها تو خودم هستم. مثل ابر بهار که آماده‌ی گریه باشد!

حس می‌کنم تمام آرزوهایم به تار مویی بسته و روحم مثل بادکنکی در هوا شناور است. خنکای شب پاییزی، تلفن همراهم زنگ می‌خورد. پشت خط آقای ح - الف، از کتابخانه عمومی با خوشحالی می‌گوید:

-         مرحله‌ی کشوری هم قبول شده‌ای!

باورم نمی‌شود. قسم‌ ِ ابوالفضل می‌خورد! پس‌فردا باید تهران باشم. مرکز همایش‌های بین‌المللی صدا و سیما! شور و حال عجیبی دارم. از خودم، از غصه‌هایم بیرون آمده‌ام. هورا می‌کشم. اهل خانه که به خیالشان از استخدامم خبری شده! حالشان گرفته می‌شود. شوق و غم آنها به من هم منتقل می‌شود. می‌روم حیاط. به ستاره‌ها، به قرص ماه چشم می‌دوزم. هاله‌ای از شادی چهره‌ی آسمان را فرا گرفته. ستاره‌های بازیگوش چشمک می‌زنند. خودم را در مرکز همایش‌ها می‌بینم. نور دوربین‌های خبرنگاران، تند تند مرا گرفته و رها می‌کند... شیرجه می‌زنم به استخر ِ خبر تازه، کتابخوان نمونه‌ی کشوری! دیر وقت به خواب می‌روم و تا صبح، رؤیای پایتخت را می‌بینم.

آفتاب که می‌زند، می‌روم کتابخانه. ظاهراً قرار است مسافرت با آقای ح الف، یار باشم. از پدر مبلغی پول می‌گیرم. مادر به صرافت پُخت ارده افتاده که بین راه گرسنه نمانم! سیل سفارش‌ها بر سرم باریدن گرفته: چشم و گوشتو وا کن! شانس فقط یه‌بار در ِخانه‌ی آدم رو می‌زنه! وکیلی، وزیری، کسی دیدی سیر تا پیاز ِ استخدامتو براشون تعریف کن. می‌بینی که! نه مُشت داریم نه پُشت! خدا رو چه دیدی! شاید آدم دلرحمی پیدا شد و کاری برات کرد!!...

می‌خواهم بگویم: بابا! این قضیه چه دخلی به استخدامم داره؟! به خیالتون رو سرها حلوا حلوا می‌شم! نه عزیز! از این خبرا نیس!...

جلوی زبانم را می‌گیرم. بگذار خوش باشند! خواهرها حرف‌های پدر را مو به مو تأیید می‌کنند. پدر ول کن نیست. مثل بچه مدرسه‌ای‌ها مقابلش زانو زده‌ام. حرف یادم می‌دهد:

بادقت به پرسش خبرنگارها جواب بده! بهشان بگو کارگر زاده‌ام. بابام چن‌سر عائله‌ َس! از کار افتاده َ‌س‌. بگو چن‌ساله دانشگاهمو تموم کرده َم! خدمت رفته َم. امتحان َم قبول شده َم. الانه ول معطلم! خدا را خوش می‌آد! مدرک لیسانس دستم! خون عرق فعلگی کنم؟!...

حرف‌های تکراری که از سینه‌‌‌ی سوخته‌اش بیرون می‌آید، پایانی ندارد. کلمه به کلمه‌اش مثل خار به قلبم فرو می‌رود!

***

روز سفر فرا رسیده. آقای ح الف فلاکس چای را پر می‌کند. اسکناس پانصد تومنی را چندبار دور فرمان می‌گرداند. چیزهایی زیر لب زمزمه می‌کند و استارت می‌زند. از شهر فاصله می‌گیریم. ماشین، جاده‌های غم‌انگیز پاییز را می‌شکافد و پیش می‌رود. دورتر، میان باغ و درخت‌ها، هندوار، روستای کودکی‌ام نفس می‌کشد. شیروانی زنگ خورده‌ی مدرسه‌مان، در و پنجره‌ی آبی‌اش! لابلای شاخ و برگ‌ها می‌لرزد. از ته دل آه می‌کشم...

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم/ در میان لاله و گل آشیانی داشتم...

صدای شجریان، دلم را به گذشته‌ها گره می‌زند و افکارم را از دالان‌های تاریک استخدام عبور می‌دهد. آیا نوری به این تاریکی خواهد تابید؟ یا میان کاغذبازی‌ها فراموش خواهم شد؟ تیتر درشت روزنامه‌ها خفاش‌وار در ذهنم به پرواز درآمده: تعدیل نیرو! اخراج نیروهای مازاد! کمبود بودجه! و... کاش به‌جای کتابخوانی، از شروع بکارمان چیزی می‌گفتند. آن وقت! چه قیامتی می‌شد! بیچاره پیرزن، هروقت لوله پیچ ِ روزنامه‌ای دستم می‌بیند، ذوق‌زده می‌پرسد: از کار و بارت چیزی نوشتن؟! بهت‌زده نگاهش می‌کنم. چه بگویم؟ چه دارم بگویم؟! کدام خبر ِ‌خوش را برایش نقل کنم! با این کم‌خونی و فشاری که دارد استخدامی هم اگر باشد. می‌ترسم هیچ‌وقت نبیند! آن‌وقت مدیر کل هم باشم چه فایده؟!

ظهر می‌رسیم تبریز. بستان‌آباد ناهار می‌خوریم. زنجان، قزوین. اِم پی‌تی ری، از تصنیفی به تصنیف دیگر، از آوازی به آواز دیگر می‌غلتد. سال‌هاست با موسیقی سنتی، با صداهای غمگنانه انس گرفته‌ام! تنگ غروب می‌رسیم کرج. تاریکی هوا افتاده روی تهران. دریای نور و جواهر! پیش چشممان گشوده می‌شود. پراید ِ‌ما توی سیلاب خیابان‌ها بلعیده می‌شود. آقای ح - الف، اینجا درس خوانده. می‌گوید همه‌جا را مثل کف دست بلد است. با این‌همه تند تند با موبایل آدرس خیابان‌ها و فلکه‌ها را می‌پرسد و ماشین را می‌اندازد خیابان وصال شیرازی و جلوی هتل البرز، قیژ! ترمز می‌کند. اینجا را وزارت ارشاد برای پذیرایی از مهمانان خود اجاره کرده. مرد جوانی با نیش باز و لهجه‌ی ارومیه‌ای به استقبالمان می‌آید. راه اتاق را نشانمان می‌دهد. داخل اتاق، شیک و تر تمیز است و رنگ یکدست کرمی‌اش، آرامش ِ فریبنده‌ای دارد. چهارستون بدنمان درد می‌کند. تخت‌خواب‌های فنری جان می‌دهد برای خواب عمیق!

شکم‌ها به قار و قور افتاده. کیفمان را می‌گذاریم تو و برمی‌گردیم سالن غذا‌خوری. بوی غذا سر حالمان می‌آورد. جابجا میزهای گرد با رومیزی‌های قهوه‌ای چیده‌اند. صندلی‌ها هم روپوش‌های گلبهی دارند و نواری که پشتشان مثل زن‌های فرانسوی تو سریال‌ها گره خورده. یکریز مهمان و مسافر است که با لهجه‌ها و گویش‌های مختلف و لباس‌های محلی، خسته و گرسنه از چهار گوشه‌ی کشور به هتل سرازیر می‌شود. سالن پر است از مدیر کل و فرماندار و شهردار! کنار دست ِ مدیر کل خودمان می‌نشینیم. مرد افتاده و فروتنی است. زرق و برق سالن روی شیشه‌های عینکش افتاده. گارسون بالا سرمان خم می‌شود. سفارش غذا می‌دهیم و شکمی از عزا درمی‌آوریم. بعد استراحتی در لابی و حمام و خواب عمیق!

فردا صبح، سوار مینی‌بوس‌های دولتی، دم در ِ‌پهن ِ‌صدا و سیما پیاده می‌شویم. ازهفت‌خوان ِ نگهبانی و حراست به زحمت عبور می‌کنیم. تابلوها گویاست. شبکه‌ی خبر، جام جم، مرکز همایش‌ها... . برای رسیدن به سالن اصلی که بارها در تلویزیون دیده‌ام عجله دارم. چند جای تو در توی چراغانی را پشت سر می‌گذاریم. وارد سالن می‌شویم. صندلی‌ها مثل امواج حوضی که تویش سنگ انداخته‌اند، پشت سرهم نیم‌دایره زده‌اند و رفته‌رفته نیم‌دایره‌ها بزرگتر شده‌اند. با این‌همه در نگاه اول سالن به‌نظرم کوچک می‌آید. کوچکتر از آنچه بارها در تلویزیون دیده‌ام. یاد مراسم چهره‌های ماندگار می‌افتم. با خودم می‌گویم: روی این صندلی‌ها چه آدم‌های بزرگی نشسته و برخاسته‌اند؟

مراسم با قرائت طولانی قرآن آغاز می‌شود. مجری، گوینده‌ی اخبار شبکه‌ی چهار است. بعد از کلی پرچانگی، وزیر وقت ارشاد را پشت تریبون می‌خواند. وزیر، ابتدا سلام ریاست جمهوری را به حضار می‌رساند که در سفر مازندران است. بعد آمارهای منتشره‌ی سرانه‌ی مطالعه در ایران را به باد انتقاد گرفته و رقم واقعی را بسیار بالاتر اعلام می‌کند. سپس از مدیرکل‌ها و استانداران و فرمانداران و شهرداران فعال در زمینه‌ی کتاب و کتابخوانی و خیران کتابخانه‌ساز تجلیل می‌کند و سالن را جهت شرکت در سخنرانی ِ پیش از خطبه‌های نماز جمعه تهران ترک می‌کند. یکی از خیران، پیرمرد شیرازی است. چهره‌ی نورانی دارد. پشت سرم نشسته. موبایلش زود زود زنگ می‌خورد. از جایزه‌اش می‌پرسند و او از محتویات بسته اظهار بی‌اطلاعی می‌کند. می‌گویند هرکدام یک یا چند کتابخانه با سرمایه خودشان احداث کرده‌اند. ته دلم به ثوابشان غبطه می‌خورم.

خطیب بعدی، دبیر کل نهاد کتابخانه‌های عمومی کشور است. حرف‌های کاربردی و تخصصی می‌زند که فقط برای کتابدارها قابل فهم است و حوصله‌ی ما را سر می‌برد. تلفن همراهم زنگ می‌خورد. جعفرآقاست. صاحبکارمان، تند تند حرف می‌زند. التماس می‌کند قالب‌بندیش را برف نیامده، زود تمام کنیم. دستم را دور گوشی قیف کرده با صدای خفه می‌گویم: تهرانم! بیچاره از ترس هزینه‌ی مکالمه، زود قطع می‌کند. حرف‌هایش را به حافظه‌ام می‌سپارم که بعد درباره‌اش فکر کنم: هوای برفی، متراژ دیوارها، وزن میلگردها و مفتول‌ها،... .

مجری اعلام می‌کند استاد دکتر رضا داوری‌اردکانی، رئیس فرهنگستان علوم و فیلسوف بزرگ کشور در ترافیک گیر کرده. مجری، لحظاتی مراسم را لفت می‌دهد. خاطره تعریف می‌کند. از فواید کتاب حرف می‌زند. خبری و اثری از آمدن دکتر نمی‌شود. کتابخوانان نمونه با تشویق حضار به جایگاه دعوت می‌شوند. خدا خدا می‌کنم لوح تقدیرم را از دستان آن فیلسوف دریافت کنم. اسمم خوانده می‌شود. صدای کف زدن حضار بلند می‌شود. جای درنگ نیست. پر از زخم بیکاری، از پله‌ها بالا می‌روم. نفر اول، خانم سیمیندخت وحیدی، شاعره‌ی معروف معاصر، عینک ته‌استکانی زده، قامت نحیفش را به چادر ِ سیاه ِ شعر پیچیده! سلام گفته، از دستان دبیر کل نهاد کتابخانه‌ها جایزه‌ام را می‌گیرم. انتهای سن، خبرنگارها درهم می‌لولند. آقایی از کارتن، بسته‌ی فیلم‌های جنگی را به‌عنوان هدیه‌ی صدا و سیما پیشکش می‌کند. شور و حال عجیبی دارم. نیش ِعقرب استخدام در این لحظات جاودان هم ولم نمی‌کند و ریز ریز به جانم زهر می‌ریزد. برمی‌گردم پیش همراهانم. پاکت سکه را باز می‌کنم. تمام بهار است. دویست هزار تومانی می‌ارزد! اعداد و ارقام در ذهنم به پرواز در می‌آید. مراسم با سخنرانی دکتر رضا داوری به‌پایان می‌رسد. از مرکز همایش‌ها بیرون می‌آییم. دکتر، کنار سمند مشکی‌اش با یکی حرف می‌زند. من و آقای ح الف، راهمان را به طرفش کج می‌کنیم. باهاش دست می‌دهیم. دست‌هایش بوی فلسفه می‌دهد. فردا صبح راه می‌افتیم ماکو. تمام راه به بهار آزادی فکر می‌کنم و آزادی از حصار بیکاری! کاش بتوانم این سکه را تا ابد یادگاری نگه دارم. افسوس پیش رو، چاله‌هایی دهن باز کرده که با صدتا از این سکه‌ها هم پر نمی‌شود!

یک ماه بعد، اواخر پاییزان، کتاب عمر ِ مادر برای همیشه بسته می‌شود و من اوایل بهاران، دنبال نگاه‌های او می‌گردم که ستایش‌آمیز، روی کت و شلوار ِ معلمی‌ام بگردد!!!

دیدگاه‌ها   

#5 ضیاالدین رفیعی 1400-04-20 06:27
آقا بهنام عزیز قلمتون گیراست.
#4 التج 1391-10-13 15:26
ماجرای جالبی بود.کشش لازم را هم داشت.اما بیشتر به تعریف یک خاطره یا ارائه ی یک گزارش شبیه بود تا داستان.

موفق تر باشید
#3 عباس عابد ساوجی 1391-10-13 02:10
سلام
شاید نظر من با همه فرق کند! آنهم بخاطر ساده انگاری من می تواند باشد.
اما این حس را دارم که از خواندن داستان شما لذت وافر بردم چون خودم بارها و بارها این جریان را دیده و تجربه کرده ام.
ماجرای چی می خواستیم و چی شد را حتما شنیده اید . دیگر نیازی نیست تکرار کنم...
#2 ایوب بهرام 1391-10-10 14:52
با سلام وخسته نباشیدجناب علیزاده
داستان خوبی است اما با این توصیفات ونظایر آن بیشتربه تن یک رمان می چسبدتا داستان کوتاه.تو صیفات عالی است کاهی متن با شعر پهلو می زندکه از ذوق شعری نویسنده حکایت دارد که روی نوشته تاثیر گذاشته که باید بیشتر مراقب بود.میانه های داستان از دست نویسنده خارج می شود وداستان به سفرنامه نزدیک می شودولی پایان قابل قبولی دارد.کشش خوبی هم دارد.
اسم داستان هم شاعرانه انتخاب شده.قلم خوبی دارید که باید احساست کنترل وجهت داده شود موفق باشید
#1 سعيده شفيعي 1391-10-10 00:13
خيلي گزارشي بود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692