داستان كوتاه«اين باغچه لعنتي» امين شيرپور

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

مهدي رضايي مدير سايت كانون فرهنگي چوك، مهدي رضايي دبيرانجمن داستاني چوك، داستان، داستان خواني، ادبيات، ادبيات فارسي، ادبيات جهان، ادبيات غرب، ادبيات شرق ، داستان ايراني،‌داستان خارجي، بهترين انجمن داستان ايران، شعر، شاعري، شعرخواني، بهترين شاعران جهان

 

آواز ممتد جیرجیرک‌ها کم‌کم میان شرشر بارانی که ساعت‌ها بود می‌بارید گم می‌شد. اما او همان‌جا روی نيمکتِ روبروی ساختمان نشسته بود. تیر چراغ برق صورت گرفته و کاملاً خیس او، با چشمانی قرمز و پف‌کرده را به واضح‌ترین چیزی که در آن خیابان می‌شد دید مبدل کرده بود. اشک‌هایش حتی زودتر از بارانی که لابه‌لای موهای خیسش بود به زمین می‌خوردند.

***

یک ساعت پیش هم توی این کوچه بود. روی همین نیمکت نشسته بود و به چراغی که از ساختمان روشن بود نگاه می‌کرد. نمی‌توانست هیچ کاری بکند، فقط گاهی بغضش را بالا می‌کشید. گاهی هم موهای خیسش را از جلوی چشمانش کنار می‌زد. بعد هم دست‌هایش را پشت سرش تکیه‌گاه می‌کرد و مدتی همانطور خیره می‌ماند. در آن تاریکی می‌شد روشنی پنجره‌ی نیمه‌باز و آن سایه‌ی تیره و تار دو نفره را توی مردمک چشم‌هایش دید. می‌شد حتی رقص پرده با باد را دید و شاخه گل‌های داخل لیوان که از پشت پنجره به او زل زده بودند. باران شاید کمکش می‌کرد، نمی‌گذاشت صدای خنده و صحبت‌هایشان را بشنود. چیزی که او می‌شنید صحبت‌های چندسال پیششان بود. تا صبح بیدار بودن و خندیدن. توی همین خانه، پشت همین پنجره. حرف‌هایی که هنوز هم نمی‌توانست فراموششان کند. بی‌اختیار خاطره‌ها را یکی‌یکی رد می‌کرد. چه خوب، چه بد، خاطرات چندسال گذشته میان روشنی پنجره از جلوی چشمانش می‌گذشت.

دو ساعت پیش تنها کسی بود که ساعت 4 صبح توی آن کافه‌ی شبانه‌روزی نشسته بود. بی‌اختیار دو قهوه سفارش داد، یکی معمولی برای خودش و یکی هم اسپرسو. همانطوری که زن همیشه می‌خورد. آرام چند قاشق شکر توی فنجان سفید رنگ ریخت، بعد هم کمی شیر. و شروع کرد به هم زدن. پیشخدمت هم داشت از پشت قهوه‌جوش او را نگاه می‌کرد که دست‌های خیس و سردش را روی فنجان قهوه می‌گذاشت تا شاید کمی گرم شوند. همانطور که دستش روی فنجان قهوه بود از شیشه‌ی بخار کرده بیرون را نگاه می‌کرد. گاهی ماشینی رد می‌شد و با سرعت افکار او را پشت سر می‌گذاشت. قهوه کاملاً سرد شده بود اما او اصلاً نفهمیده بود. پیشخدمت که مرد پیر و چاقی بود نزدیک شد و یک حوله به او داد تا خودش را خشک کند. او هم همین کار را کرد. اما بعد از چند ثانیه حوله همانطور توی دستش ماند. تنها از پنجره‌ی بخار گرفته به بیرون خیره شد و آسفالت خیس خیابان را می‌دید که انگار قطره قطره باران را می‌خواست به آسمان پس دهد.

سه‌ساعت پیش توی همین خیابان‌های خلوت داشت باسرعت رانندگی می‌کرد. خودش هم نمی‌دانست کجا می‌خواهد برود، فقط می‌چرخید. با خودش حرف می‌زد و هر چند دقیقه یک‌بار می‌کوبید روی فرمان. برف‌پاک کن ماشین به‌سرعت باران را کنار می‌زد. با دست راست فرمان را گرفته بود، با دست چپ گاهی اشک‌هایش را پاک می‌کرد، گاهی هم چنگ می‌زد میان موهایش. کنار یک کافه ماشین را پارک کرد. دست کرد توی جیبش و موبایلش را درآورد. قطره‌های باران روی عکس دو نفریشان که تصویر زمینه بود می‌خورد. حال عجیبی داشت، از بی‌تابی دور خودش می‌چرخید و سرش را بالا می‌گرفت؛ تا شاید باران او را از خواب بیدار کند، اما خوابی در کار نبود. نفسش توی هوا تبدیل به بخار می‌شد و باران این بخار را می‌شکافت تا به زمین برسد. موبایل را برگرداند داخل جیبش. دستش را روی چشمانش فشار می‌داد تا تصاویری که همه به سمتش آمده بودند کنار بروند. هرکاری کرد فایده نداشت، تصویر هزاران لبخند او یادش می‌آمد، تصویر چشمان آرام و زیبای او وقتی که خواب بود.

چهار ساعت پیش برعکس همه‌ی کسانی‌که در بیمارستان دنبال مریض می‌گردند دنبال یک پرستار می‌گشت. یک پرستار که او را می‌شناخت گفت: «امشب که شیفت او نیست». چندتای دیگر هم همین را گفتند. از سرپرستار که پرسید گفت: «او فقط دو شب اینجاست، شنبه‌ها و چهارشنبه‌ها». این حرف‌ها دیوانه‌اش می‌کرد. به او گفته بود شنبه، دوشنبه و چهارشنبه سرکار است. چند هفته پیش بود که گفت شیفت‌هایش عوض شده‌اند. با اینکه نمی‌خواست چیزی را باور کند اما چاره‌ای نداشت. از بیمارستان خارج شد و با حال بدی که داشت به سمت ماشینش رفت.

پنج ساعت پیش توی خانه تنها بود و داشت دنبال سند فروش خانه‌ی قبلی‌اش می‌گشت. تمام وسایل را به هم ریخته بود. از کمد لباس‌ها گرفته تا کشوی دراورها. میان آن‌همه وسیله بالاخره مدارک را پیدا کرد. چند هفته پیش چون خودش وقت نداشت برای خانه دنبال مشتری بگردد یا خانه را نشانشان دهد قرار شد خانه را به یک بنگاه بسپارد تا برایشان بفروشد. اما زن نگذاشت، گفت دوست دارد خودش خانه را بفروشد. همین کار را هم کرد. فقط یادش می‌آمد که خریدار خانه یک مرد جوان بود. پیش خودش فکر کرد شاید جواب سوالش همین باشد، اما نخواست باور کند.

شش ساعت پیش نمی‌دانست خواب است یا بیدار که فهمید زن بلند شده، وقتی داشت لباس می‌پوشید نگاهش کرد. اما نگاهش مثل همیشه آرام نبود. زن بعد از اینکه لباس پوشید و گفت: «ساعت 6 برمی‌گردم»، رفت داخل حیاط. دزدکی نگاهش کرد که موبایلش را داخل کیف انداخت، چترش را باز کرد و یک شاخه از گل‌های باغچه را چید. و رفت. مرد اما خوابش نمی‌برد، سوال‌های زیادی به ذهنش هجوم برد که برایشان جوابی نداشت. کم‌کم از دست خودش هم کلافه شد.

هفت ساعت پیش از خواب پرید، نفس‌نفس می‌زد. اطرافش را که نگاه کرد فهمید فقط یک کابوس بوده. نفس راحتی کشید. چشم‌هایش را مالید و به زن نگاه کرد که آرام خوابیده بود. بی‌سر و صدا رفت توی آشپرخانه، یک لیوان آب خورد و برگشت. ساعت کنار میز 11 را نشان می‌داد. تازه یک ساعت می‌شد که خوابیده بودند اما او کابوس دیده بود. هرکاری کرد یادش نیامد چه خوابی دیده. دوباره سعی کرد بخوابد اما نشد. یک ساعت دیگر دوستی‌شان 2 ساله می‌شد و این برای او هیجان‌انگیز بود. حتی کادو هم خریده بود. برای چند لحظه داشت به سقف نگاه می‌کرد که دید نور کمرنگی آن‌را روشن کرد. دنبال نور که گشت دید گوشی زن است. چشم‌هایش را مالید تا بتواند بهتر ببیند. شماره‌ی خانه قبلی‌اش بود. با تعجب داشت گوشی را نگاه می‌کرد. زن تکان خورد و او گوشی را سرجایش گذاشت. سعی کرد آرام دراز بکشد.

***

تاریکی هوا کمتر و کمتر شده بود. اما باران همچنان داشت می‌بارید، مرد آرام و ساکت همانجا بود؛ نه گریه می‌کرد، نه عصبانی بود، نه حتی به نقطه‌ای خیره می‌شد. چند دقیقه‌ای نگذشت که در خانه باز شد و زن بیرون آمد. چترش را که باز کرد داشت داخل کیفش دنبال دسته کلید می‌گشت. وقتی مرد را درست روبروی خود دید جاخورد. دستش همانطور داخل کیف ماند. با چشم‌هایی پر از ترس و تعجب سعی می‌کرد چیزی برای گفتن پیدا کند. اما مرد اجازه نداد؛ با صدایی تقریباً آرام و خش‌دار گفت: «کلید». زن بعد از چندثانیه انگار که تازه شنیده باشد کلید را کف دستش گذاشت. او هم دستش را مشت کرد و برگشت. بدون هیچ حرفی رفت پشت فرمان نشست و دور شد.

چند دقیقه‌ی بعد دوباره وارد همان کافه شد. پیشخدمت با تعجب کنار میز رفت تا سفارشش را بگیرد. فقط یک قهوه سفارش داد. این‌بار اما تنها مشتری کافه نبود. پیشخدمت قهوه و همراهش یک حوله آورد. مرد حوله را گرفت و صورتش را خشک کرد. بعد هم با دقت خاصی قهوه را سرکشید. این‌بار نه حواسش به بیرون بود نه حوله توی دستش ماند. صورت حساب را روی میز گذاشت و از کافه بیرون رفت. پیشخدمت تا داخل ماشین با نگاه دنبالش کرد. وقتی رفت فنجان خالی و پول را بردارد دید یک جعبه‌ی کوچک هم روی میز است. بازش که کرد دید یک حلقه‌ی ازدواج داخل آن است. هنوز حتی از توی جعبه هم در نیامده بود.

دیدگاه‌ها   

#4 امین شیرپور 1391-10-29 17:27
ممنون بابت نظراتتون.
#3 سعيده شفيعي 1391-10-05 18:16
داستان فوق العاده بود. داستاني مدور و پر كشش. كاش راوي داناي كل نامحدود نبود. شايد تنها عيب داستان اين بود كه راوي از همهچيز خبر داشت و او داستان را تعريف مي كرد و نه كنش و واكنش شخصيت اصلي داستان. مرسي لذت بردم
#2 احمد داوری 1391-09-29 00:08
توی این داستان انگار زندگی به عقب می رود و ما را با چند ساعت از زندگی کابوس وار یک مرد آشنا می کند.تصویرسازی های این داستان آنقدر آشنا و ملموس هستند که مخاطب خود را به جای مرد یا حتی زن داستان می گذارد و چند دقیقه زندگی می کند.
امین جان عالی بود.تبریک میگم
#1 جودی ابوت 1391-09-29 00:08
خیلی زیباااا و پر کشش...
قدم به قدم با مرد قصه پیش میری و حس و حالشو لمس میکنی..
پاراگرافها خیلی جالب چیده شده و به داستان کشش میده.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692