داستان كوتاه«كبوترهاي تراس» احمد داوري

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

مهدي رضايي مدير سايت كانون فرهنگي چوك، مهدي رضايي دبيرانجمن داستاني چوك، داستان، داستان خواني، ادبيات، ادبيات فارسي، ادبيات جهان، ادبيات غرب، ادبيات شرق ، داستان ايراني،‌داستان خارجي، بهترين انجمن داستان ايران، شعر، شاعري، شعرخواني، بهترين شاعران

 

باریکه‌ی نور خورشید خودش را به‌زور از لای در نیمه‌باز تراس وارد آشپزخانه کرده. سوز سرما با نور خورشید می‌پیچد توی آشپزخانه. نوک پاهایم دارند بی‌حس می‌شوند. کبوترها توی تراس وول می‌خورند و با صدایشان مشغول همنوایی ارکسترشان هستند. این‌را از صدای‌شان متوجه می‌شوم. چندسالی است که هرروز صبح ساعت هفت همین بساط برپاست و کبوترها می‌آیند اینجا.

مادربزرگ بود که پای کبوترها را به تراس خانه‌مان باز کرد. می‌گفت: چه عیبی دارد. مزاحمتی هم برای کسی ندارند. هم خیر است و هم ثواب. هرروز صبح می‌رود سر وقت کیسه‌ی سفیدرنگ گندم‌ها و یک مشت گندم می‌ریزد توی تراس.

توی هال که می‌آیم پدر از بیرون می‌آید توی خانه. در را بشدت به هم می‌زند. بدون اینکه حرفی بزند می‌رود توی آشپزخانه. می‌نشیند پشت میز. نفس‌نفس می‌زند، انگار دویده باشد. سیگارش را روشن می‌کند. هیچکس حرفی نمی‌زند. پدر حالش مثل زمانی است که او را شش‌ماه از شرکت انداخته بودند بیرون. عصبی، ساکت و سیگار کشیدن‌های پشت سرهم. بدون نیاز به کبریت. سیگار را با سیگار روشن می‌کند. اول صبحی ناشتا سیگار می‌کشد. آن یکی دستش را می‌برد لای موهایش و وقتی بیرون می‌آورد چند تار مو می‌ریزد روی میز آشپزخانه. مادر با موهای ژولیده و چشم‌های پف‌کرده دارد با پوست ناخنش بازی می‌کند. چندبار به صورت پدر نگاه می‌کنم. می‌خواهد حرف بزند لب‌هایش به هم می‌خورد، ولی حرفی نمی‌زند. انگار کلمات توی دهانش سنگین‌ترین وزنه‌ها هستند. بالاخره به حرف می‌آید: آخرین بار کی در خونه رو قفل کرده؟ می‌گویم: من. دست‌های پدر آنقدر می‌لرزد که خاکستر سیگارش می‌ریزد روی میز آشپزخانه. مادر پوست دور ناخنش را می‌کند. دستش خونی می‌شود.

دوست دارم الان اینجا نبودم. توی اتاق یا هر جای دیگری غیر از اینجا. اینجا پشت این میز انگار مجرمی هستم و پدر بازجو. حس می‌کنم نقطه‌ی برخورد خط همه‌ی نگاه‌های جهانم.

می‌گویم: اصلاً شاید رفته باشد پارک. همان پارکی که عصرها می‌رفتیم آنجا. می‌گوید: نه، رفتم، آنجا نبود. دفعه‌ی قبل که بی‌خبر رفته بود بیرون، پدر او را توی پارک دیده بود. همین شده بود که شب‌ها در خانه را قفل می‌کردیم.

دیشب که در خونه رو قفل کردم. کلید و گذاشتم توی کفش پای چپ پدر. دیدم که مادربزرگ داره نگاهم می‌کنه. فکر نمی‌کردم یادش بمونه که کلید و کجا گذاشتم.

چندماه پیش که با مادربزرگ داشتیم آلبوم عکس‌ها را نگاه می‌کردیم. همین‌که به عکس خودش و پدربزرگ رسیدیم، دستش را چندبار روی عکس می‌کشد. هردو توی عکس دو طرف یک درخت بید مجنون ایستاده‌اند و انگار هردو گفته باشند: سیب. لبخند زده‌اند به دوربین. انگار پرت شده باشد به پنجاه‌سال پیش. گونه‌هایش سرخ می‌شود و دستپاچه می‌شود. با روسری‌اش بازی می‌کند. می‌گوید: وقتی با پدربزرگ نامزد بودم می‌آمدیم اینجا. درست کنار این درخت. روی آن صندلی چوبی.

مادر بالاخره به حرف می‌آید: خودم صبح رفتم واسه نماز صبح بیدارش کردم. یعنی کی رفته؟ دست را هی بهم می‌مالد و دست می‌کشد روی پاهایش. انگار سردش شده باشد. بی‌صدا گریه می‌کند. پدر زنگ می‌زند به اداره‌شان و می‌گوید که امروز نمی‌تواند بیاید. مادر می‌رود زنگ بزند به فامیل‌های دور و نزدیک که آیا مادربزرگ رفته است آنجا؟

چند دقیقه‌ایی می‌شود صدای کبوترها نمی‌آید. انگار رفته‌اند و کسی هم نمی‌داند کجا.

می‌روم توی اتاق مادربزرگ. انگار آنقدر عجله داشته که بر خلاف همیشه سجاده‌اش را نامرتب گوشه‌ایی انداخته. عکس پدربزرگ روی میزش نبود. عصای چوبی قهوه‌ایی رنگش را تکیه داده بود به دیوار.

مادبزرگ آلزایمر گرفته و همین اوضاع را به‌هم ریخته. تا همین دوماه پیش مادربزرگ صبح‌ها بلند می‌شد و می‌رفت به پیاده‌روی و ورزش صبحگاهی‌اش. وقتی هم که برمی‌گشت کسی حق خوابیدن نداشت. با چندتایی نان می‌آمد و شیپور بیدار باش را به صدا در می‌آورد.

مادربزرگ روزی فرو ریخت که پدربزرگ آلزایمر گرفت. درست سه‌ماه پیش. زمانی‌که پدربزرگ جای قرص‌های روز و شبش را عوض می‌کرد. یادش می‌رفت جوراب‌هایش را کجا انداخته. اوایل مادربزرگ فکر می‌کرد شاید این هم بخشی از بازی روزانه‌ی پدربزرگ باشد و اعتنایی نمی‌کرد. اما بعد دید عوض شدن جای قرص‌ها ادامه دارد. گاهی اوقات حتی اسم مادربزرگ را هم فراموش می‌کرد. روزهای هفته را یادش نمی‌آمد. وقتی مادربزرگ می‌رفت قرص‌هایش را بدهد، می‌گفت تو کی هستی؟ اینجا کجاست؟

مادر به تلفن زدن‌هایش ادامه می‌دهد. پدر زنگ می‌زند به پلیس. نشانی ظاهری و نشانی آخرین لباسی را که مادربزرگ پوشیده است می‌دهد. پدر می‌رود بیرون که برود سر بزند به بیمارستان‌ها و پزشکی قانونی.

مغز مادربزرگ مثل ساعت سوییسی، سواچ دسته چرمش درست کار می‌کرد. تا اینکه پدربزرگ آلزایمر گرفت. اوایل خیلی تلاش می‌کرد تا بتواند غول آلزایمر را شکست بدهد. اما پدربزرگ انگار خیال نداشت تن ضعیف خود را از دست آلزایمر نجات بدهد. وقتی مهمانی می‌رفتیم و پدربزرگ مجبور می‌شد بیاید، مادربزرگ کنارش می‌نشست تا اگر پدربزرگ حرف نامربوطی می‌زد سقلمه‌ایی بزند بهش و میوه‌ایی بدهد دستش و خودش بحث را عوض کند. مادربزرگ وقتی دید تلاش‌هایش فایده‌ایی ندارد فکر کرد اگر او هم برود بنشیند کنار دست شوهرش و هر دو از خاطره‌هایی حرف بزنند که وجود نداشت روزگار برایشان بهتر می‌گذرد. مادربزرگ روزی فرو ریخت که پدربزرگ مرد.

ظهر، سکوت آدم‌های خانه را فرا گرفته. فقط صدای باران شنیده می‌شود. نشسته‌ام روی مبل جلوی تلویزیون. دستم را می‌کشم روی صندلی کنار مبل. بغض می‌کنم. قطره‌ی اشکم می‌ریزد روی جای خالی مادربزرگ.

عصر می‌روم توی پارک نزدیک خانه‌مان. پارکی که تا دیروز با مادربزرگ می‌آمدیم اینجا. با آن عصای چوبی قهوه‌ایی رنگش توی پارک قدم می‌زد و یک‌جوری کنارم راه می‌رفت که اگر از دور فامیلی، آشنایی را می‌دید عصایش را یک‌جوری پشت من قایم کند تا مبادا آبروی چندین و چند‌ساله‌ی خانواده‌ی قجریشان بر باد برود. توی پارک پیرمرد، پیرزن‌هایی روی صندلی نشسته‌اند. هر کدام با نگاهی سرد تکیه داده‌اند به عصایشان و نگاه بی‌رمقشان را دوخته‌اند به جایی نامعلوم، به جایی دور. به سرنوشت هرکدامشان فکر می‌کنم. به اینکه آیا روزی این پیرمرد، پیرزن‌ها یکهو، بی‌خبر می‌گذارند بروند بیرون و پیدایشان نشود. عکس مادربزرگ توی دستم است. به هرکسی که توی خیابان می‌بینم نشان می‌دهم و هربار آنها سری تکان می‌دهند که نه نمی‌شناسیم. دست‌هایم عرق کرده. عکس توی دستم مچاله شده. می‌نشینم روی صندلی کنار آبخوری. زیر درخت بید مجنون. باران، زمین و آسمان را به هم دوخته. هیچکس توی پارک نیست.

نزدیکای غروب می‌روم سمت خانه‌مان. سر کوچه که می‌رسم جرأت ندارم بروم خانه. که بروم خانه و مادربزرگ آنجا روی صندلی جلوی تلویزیون نباشد. که مادرم با نگاهش بهم بفهماند مادربزرگ نیامده، نیست.

یک ساعت بعد پدر می‌آید خانه. چشم‌هایش قرمز شده. باران تمام لباس‌هایش را خیس کرده. باز دارد سیگار می‌کشد. می‌رود می‌نشیند پشت میز آشپزخانه. قطره‌های باران از تمام صورتش می‌ریزد روی میز. دوباره مثل صبح لب‌هایش تکان می‌خورد. وزنه‌ها چسبیده‌اند به زبانش، به دهانش. نمی‌گذارند حرف بزند. چندبار من و من می‌کند. برق قطع شده. توی تاریکی آشپزخانه، سر سرخ سیگار پدر گر می‌گرفت و دودش لحظه‌ایی بود و نبود و باز تاریکی. و بعد سرخی توی تاریکی، ته آن تاریکی لحظه‌ایی بود و نبود.

قطره‌ی اشکش می‌ریزد روی سیگار. صدایش مثل آبی‌ست که می‌ریزد روی آتش. سیگار را خاموش می‌کند. باران بند آمده و بعد از مدت‌ها ماه از پشت ابرها پیدایش شده.

از پشت میز بلند می‌شوم و می‌روم جلوی پنجره. سرم را می‌چسبانم به پنجره. صورتم می‌سوزد از یخی. آنجا توی تراس چند دانه گندم خیس خورده توی تراس است. انگار کبوترها عجله داشته‌اند و زود رفته‌اند.

شب موقع خواب دلم برای مادربزرگ تنگ می‌شود. که مثل بچگی‌ها بیاید بالای سرم و برایم قصه بخواند. که من دست‌های پر چین و چروکش را بگیرم توی دستم. چروک دست‌هایش را صاف بکنم و رگ‌های دستش را خوب نگاه کنم. و بعد چروک‌ها را ول بکنم و باز چروک دست‌هایش را صاف بکنم.

نمی‌دانم کبوترها فردا دوباره توی تراس پیدایشان می‌شود؟

دیدگاه‌ها   

#15 سخت گیر 1392-05-02 19:04
صورتم می‌سوزد از یخی. از سرما میسوزد نه از یخی ....
#14 محسن 1392-05-02 18:29
داستان موضوع تکراری داشت. حرکت داستانی شگرفی رخ نداد. درسته که سالخورده ها غزیزن اما داستانتون بشتر شبیه خاطره بود. خواننده عام میتونه احساس هم ذات پنداری کنه اما خواننده حرفه ای خسته میشه. باز هم تشکر میکنم و خسته نباشید میگم.
#13 ســـــــــامان 1392-04-06 08:34
ســــــــــــــــــــــــــــلام عـــــــــــــــــــــــــــــزیــــــــــــــــــ زم خســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــته نباشـــــــــــــــــــــــــــــی.



خــــــــــــــــــــــــــوب بـــــــــــــــــــــــــــود.همچنـــــــــــــــ ــــــــــــان تلاش کنــــــــــــــــــــــــــید


با آرزو مـــــــــــــــــــــوفقیت.زیبابود
#12 امیر 1392-03-14 02:48
سلام دوست عزیز خیلییییییی قشنگ بود.امیدوارم سربلند وپیروز باشید.در حال حاضر چکار میکنید داستان جدید می نویسد؟
#11 امیر 1392-03-14 02:46
سلام دوست عزیز خیلییییییی قشنگ بود.امیدوارم سربلند وپیروز باشید.در حال حاضر چکار میکنید داستان جدید می نویسد؟
#10 زهرا 1392-03-12 21:52
باسلام خداقوت به شما دوست عزیز...............عالی بود.امیدوارم هم چنان ادامه بدید
#9 عالی بود.خدا قوت 1392-02-24 02:07
عالی بود
#8 دنیای سبز من/زنی از دیار سبز 1391-10-08 19:37
باسلام
1-..... این را از صدایشان فهمیدم(اطاله)
2-هیچکس حرفی نمی زند... ( شخصیت های داستان اول صامت هستند بعد به حرف می آیند بدون هیچ احساس برانگیزی.)
3- دوست دارم الان اینجا نبودم....( این دو خط انگاری می بایست می بود نه؟)
4-پدر زنگ می زند به پلیس. نشانی ظاهری و نشانی آخرین لباسی را که مادر بزرگ پوشیده است.( عکس !)
5-نمی دانم کبوتر ها فردا دوباره توی تراس پیدایشان می شود؟ (ایجاد سوال و ابهام که می توانست شروع داستان باشد.)
6- این داستان قابلیت گسترش را دارداگر دیالوگ و هول ولا در آن نمایش داده شود.
موفق باشید
#7 حمید 1391-10-05 22:30
من یک مشکل کوچک داشتم با زمان داستان. به نظرم وقتی ماجراهای داستان در یک فاصله زمانی طولانی اتفاق میافتند مثل چند ماه یا چند سال انتخاب زمان حال برای تعریف چنین داستانی ایجاد اشکال می کند. یعنی یک جورهایی دست نویسنده را در انتقال و توجیه این رفت و برگشت های زمانی می بندد و خواننده را هم به زحمت میاندازد و موقعیت های داستان را مدام گم می کند. زمان حال بیشتر مناسب بیان تنش ها و کشمکش های کوتاه مدت است بدون وجود زمان های باطل.
#6 شفيعي 1391-10-05 18:24
سلام داستان خيلي زيبايي بود. توصيفات عالي به روح زنده داستان زيبايي مي داد.مرسي

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692