داستان«تُنگ پروانه»مرتضی کریم‌پور

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

-         «خودكار مي‌خواهم، با يك كاغذ، نه چندتا»

سرم را مي‌كنم زير پتو. مي‌گويم: «‌چه فايده‌اي داره، وقتي باور

نمي‌كني؟»                                                                            

مي‌گويد: «‌قصه قصه قصه، چرت و پرت، مزخرف!»

مي‌گويم: «‌خودم ديدم»

مي‌گويد: «‌خسته شدم. سرم درد مي‌كنه»

***

سارا مي‌گويد: «قرصاشو به‌موقع مي‌خوره؟»

پرستار مي‌گويد: «بله» و به من چشم غره مي‌رود.

***

سرم را از زير پتو درمي‌آورم. يكدفعه نور بالاي ماشين چشمم را مي‌زند. داد مي‌زنم: «خودشه همين بود همين»

       آسمان قرمبه مي‌آيد و من سرم را مي‌گيرم لاي دست‌هايم: «نزن... نزن... سرم درد مي‌كنه»

بله خودش است. همين بود همين. من دويدم توي حياط. آسمان يك تكه ابر سياه بود و باران شديدي مي‌باريد. باغچه با آن بوته‌هاي گلش شده بود يك حوض بزرگ آب. هاجر هميشه سرش گرم اين گل‌ها بود. مي‌گفتم: «چرا علف‌ها را مي‌كني؟»

مي‌گفت: «اينها هرزه‌اند. گل‌ها را خراب مي‌كنند» و من دلم مي‌سوخت برايشان. حالا گل‌ها توي آب غوطه مي‌خوردند و ماهي‌هاي قرمز كوچولو با دندان‌هاي تيزشان افتاده بودند به جان آن‌ها و وحشيانه تكه‌پاره‌شان مي‌كردند. از بين باران صداي جمعيتي مي‌آمد: «بارون مياد جرجر؛ پشت خونه هاجر؛ هاجر عروسي داره؛ تاج خروسي داره»

***

مي‌گويد: «هاجر نه، هاجر نه، اسم من ساراست»

مي‌گويم: «چه فرقي داره؟ هاجر خوشبخت‌تر بود»

مي‌گويد: «هاجر دومي بود»

مي‌گويم: «باشه اما هر اسمي به‌جز سارا» و او باز مي‌گويد سارا و آنها باز مي‌خوانند: «بارون مياد جرجر؛ پشت خونه هاجر؛ هاجر عروسي داره؛ تاج خروسي داره» و سر طنابي را كه در دستشان است مي‌كشند. دنبال طناب را مي‌گيرم تا مي‌رسم وسط ابرها، وسط باران، به يك بادكنك بزرگ كه همينطور مي‌گريزد مي‌رود بالا يا مي‌كشندش پايين. توي بادكنك يك خورشيد است كه به روي من مي‌خندد.

***

سارا لبخند مي‌زند. مي‌گويد: «خبر داري شدي 75/19‌؟»

مي‌گويم: «خودم مي‌دونستم»

مي‌گويد: «چطور همه‌چيز رو سر كلاس ياد مي‌گيري؟»

مي‌گويم: «همينطوري»    

مي‌‌‌گويد: «چرا اين اراجيف رو مي‌نويسي كه حالا مي‌خوان اخراجت كنن؟»        

مي‌گويم: «همينطوري»                                                                        

مي‌گويد: «بريم سر كلاس؟»                                                                      

مي‌گويم: «بايد اين كتاب رو بدم كتابخونه» و با خجالت جلد سرمه‌اي رمان را نشانش مي‌دهم.                                                                                              

مي‌گويد: «باز هم از اين كتاباي بي‌سروته!؟»                                                                    

مي‌گويم: «بي سروته نيس»                                                                      

مي‌گويد: «مزخرفه»      

***

بعضي وقت‌ها دخترش را با خودش مي‌آورد. مي‌دود توي چمن‌ها و بازي مي‌كند. گل‌ها را نشانش مي‌دهم با علف‌هاي هرز، مي‌گويم: «كدومشون قشنگ‌تره؟»            

مي‌گويد: «هردوشون»                                                                      

و من مي‌بوسمش.                                              

مي‌گويد: «عمو بيا دكتر بازي كنيم»

مي‌گويم: «باشه»

مي‌گويد: «من روپوش مي‌پوشم مي‌شم مامان، تو هم بشو ديوانه»

سارا مي‌آيد جلو مي‌گويد: «ديوانه نه، بيمار رواني»

***

و من يكدفعه بزرگ مي‌شوم. آن جمعيت هم فكر مي‌كنند بزرگ شده‌ام. حتي يك لحظه از من مي‌ترسند و سر طناب شل مي‌شود و بادكنك مي‌رود بالاتر.

مي‌گويم: «‌براي شكستن بت نمرود بايد مانند ابراهيم بزرگ بود»

هاجر مي‌گويد: «‌اما نمرود رو يك پشه‌ي كوچيك كشت»

مي‌گويم: «من مي‌خوام همون پشه‌ي كوچيك باشم»

***

اداي كسي را درمي‌آودم كه يك پشه دارد توي سرش مي‌چرخد و وزوز مي‌كند و او دارد از اين‌همه صداي وزوز ديوانه مي‌شود. دختر سارا غش مي‌كند از خنده.

سارا مي‌پرسد: «زنت خوبه؟»

مي‌گويم: «هاجر گل پرورش مي‌‌ده»

مي‌گويد: «دوستش داري؟»

مي‌گويم: «دخترت چقدر دوست داشتنيه!»

مي‌گويد: «بايد زودتر خوب بشي. جاي تو اينجا نيست»

مي‌گويم: «من ديوانه نيستم. من بيمار روانيم.»

***

وقتي شب رفتم خانه و هاجر را با آن حال و روز كتك خورده ديدم، وقتي قفسه كتاب‌هايم را خالي ديدم و نوشته‌هايم را كه برده بودندشان، ديوانه شدم. هاجر گريه مي‌كرد و به من فحش مي‌داد و من به خودم و به آنها. حالا هم مي‌نوشتم و هم فحش مي‌دادم. حالا هرچه كه مي‌گفتيم براي آنها فحش بود. عصباني بودند و مثل مار به خودشان مي‌پيچيدند. ريختند سرمان. يكي از پشت با چيزي محكم زد توي سرم. افتادم روي زمين. مچاله شده بودم و داد مي‌زدم: «نزن؛ نزن»

***

و او همينطور مي‌زد.

من هي مي‌گويم و هاجر باورش نمي‌شود. مي‌گويد: «باز هم قصه، باز هم مزخرف»

مي‌گويم: «قصه نيست. خودم ديدم. همه‌چي بعد اون آسمون قرمبه پيش اومد. ماهي كوچولوهاي قرمز با اون دندوناي نيش بلندشون افتاده بودن به جون گل‌هاي باغچه و تيكه‌پاره‌شون مي‌كردند. پروانه‌ها، توي بارون بالاي حوضچه‌ي آب مي‌چرخيدن و بال بال مي‌زدن. بال بال... بال بال...»

***

هاجر هر بار كه مي‌آيد ملاقاتم، يك شاخه گل برايم مي‌آورد. مي‌پرسم: «چرا يكي؟»

مي‌گويد: «باغچه اين‌روزا كمتر گل مي‌ده» و يكي از شعرهايش را برايم مي‌خواند.

مي‌پرسم: «ديشب گريه كردي؟»

مي‌گويد: «تو هميشه شعراي من رو خوب مي‌فهميدي»

مي‌گويم: «دستت پيش من رو بود»

مي‌گويد: «اما من هيچوقت تو رو نفهميدم»

مي‌پرسم: «چرا زنم شدي؟»

مي‌گويد: «هميشه اسم سارا رو دوست داشتم»

   ***

ادبيات عذاب بود براي سارا. گفتم: «بايد حسش كني»

گفت: «شعر مزخرفه»

گفتم: «تو تنديس شعري»

گفت: «مزخرفه»

و من فواره‌ي شعر شدم.

***

سركش مي‌شوم.

هاجر مي‌گويد: «يواش. ممكنه كسي بشنوه»

مي‌گويم: «بذار همه بشنون»

به‌جز آن دو نفر كه شب مي‌آيند در خانه سراغم، ديگر چهره‌ي هيچ كدامشان را نمي‌بينم. چشم‌هايم را مي‌بندند. مي‌گويد: «فكر كردي با نوشتن اين اراجيف مي‌توني مملكت رو به‌هم بريزي. از تو گُنده‌تراش رو سر به نيست كرديم»

مي‌گويم: «من بزرگم»

مي‌گويد: «نمي‌ترسي سر به نيستت كنيم؟»

مي‌گويم: «آتش براي ابراهيم گلستان شد»

مي‌گويد: «از كي مي‌ترسي؟»

مي‌گويم: «از هيچكس»

مي‌گويد: «از كي نمي‌ترسي؟»

مي‌گويم: «از هيچكس»                        

كتكم مي‌زنند، مي‌اندازندم توي يك اتاق كوچك و تاريك.

***

سارا مي‌گويد: «ترس از تاريكي طبيعي‌ست»

مي‌گويم: «من ديگه بزرگ شدم»

مي‌گويد: «تو هنوز بچه‌اي» و آه مي‌كشد.

***

از دريچه‌ي توي سقف نور مرده‌اي مي‌خزد توي اتاق. نقاشيي را روي ديوار نشانم مي‌دهد. نمي‌دانم از ديدن آن نقاشي بود كه آن كابوس را ديدم كه بعد از آن هميشه مي‌ديدم و يا اول كابوس را ديدم و بعد خودم آن نقاشي را كشيدم.

از ديدن آن نقاشي بود و يا آن كابوس كه من ديوانه شدم و يا بيمار رواني و يا ديوانه و يا بيمار رواني و يا... و آن مردها طناب را مي‌كشيدند و مي‌خواندند: «بارون مياد جرجر؛ پشت خونه هاجر؛ هاجر عروسي داره؛ تاج خروسي داره»

***

هاجر اين هفته‌ها كمتر به ديدنم آمده است. شعر آخرش حال و هواي غريبي داشت كه من هيچ نفهميدم. سارا مي‌گويد: «وكيل زنت اومده بود گواهي بگيره»

مي‌گويم: «اون كه وكيل نداره»

مي‌گويد: «لابد تازه گرفته!»

مي‌پرسم: «شوهر تو هم وكيله، نه؟»

جوابم را نمي‌دهد.

مي‌پرسم: «از بچه‌هاي دانشگاه خودمون بود نه؟»    

جوابم را نمي‌دهد.

مي‌پرسم: «درسش خوب بود نه؟»

مي‌گويد: «نه به خوبي تو!»

***

بايد گل‌ها را نجات داد. دست‌هايم را مي‌كنم توي آب. اما ماهي‌ها حمله مي‌كنند و انگشتانم را قطع مي‌كنند. آب قرمز مي‌شود. حالا ماهي‌ها و گل‌ها و آب، همه قرمزند.

***

دختر سارا مثل كبك مي‌خرامد توي چمن‌ها و باغچه‌ها و براي من گل مي‌چيند.

مي‌گويد: «عمو! نقاشي بلدي؟»

مي‌گويم: «بلديم.» و هي نقاشي مي‌كشيم و مي‌چسبانيم به در و ديوار.

مي‌گويم: «مي‌خوام خوب بشم»

سارا مي‌گويد: «تو خوبي. خيلي خوبي»

      مي‌گويم: «مي‌خوام دوباره بنويسم، اما انگشتام قطع شده»

       مي‌گويد: «تو بگو؛ من مي‌نويسم»

     مي‌گويم: «پس خودكار بيار با يك كاغذ، نه چندتا»

       دختر سارا نقاشيش را نشانم مي‌دهد: «عمو! ببين اين قشنگه»

مي‌پرسم: «پروانه قشنگتره يا ماهي؟»

مي‌گويد: «ماهي توي تنگه، پروانه توي آسمون»

مي‌پرسم: «راستي اسمت چيه؟»

مي‌گويد: «پروانه»

مي‌گويم: «پر بزن. مي‌خوام تماشات كنم»

دیدگاه‌ها   

#1 لطف اله 1391-09-29 16:21
یکی از زیباترین داستان هایی است که خوانده ام زیبا و دوست داشتنی تنهایی یک نویسنده با لایه های تودرتو پیچده در الفاظ قوس و قزح کلمه
لذت بردم همین

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692