شبها دیر خوابم میبرد، تمام وقت فکرم را درگیر خودش کرده بود. صبح زود باید بیدار میشدم که بهخاطر دیر خوابیدنهایم برایم سخت بود، گاهی اصلاً خوابم نمیبرد و دلم آشوب بود، ولی چارهای نداشتم یعنی نمیتوانستم کاری کنم، دلم برایش تنگ شده بود، دلم مدام بهانه نبودنش را میگرفت. یک هفتهای میشد که رفته بود، جرأت عذرخواهی یا رفتن به خانهی پدرش را نداشتم، اصلاً اطلاعی نداشتم آنجاست یا که به خانه دوستانش رفته است. جرأت زنگ زدن هم نداشتم یعنی میدانستم اگر زنگ هم بزنم، جوابم را نمیدهد. گفتم چندروزی صبر میکنم خودش برمیگردد اما نمیدانم چرا اینقدر احساسم را سرکوب میکردم!
اینبار که رفت مثل یکی دوبار قبل نبود، اینبار خبرم نکرد، فقط یادداشتی گذاشته و رفته بود. هرگاه از من دلخور میشد اخم میکرد و به اتاقش میرفت و درب را هم قفل میکرد و تا فردایش هم بیرون نمیآمد، اما صبح طوری از اتاقش بیرون میآمد که انگار هیچ مشکلی نبوده، و البته وقتی هم که قضیه پیش آمده شدیدتر بود، میرفت بیرون قدم میزد و وقتی برمیگشت حالش خیلی بهتر بود و به اتاقش میرفت و تا صبح همهچیز تمام شده بود، همیشه وقتی میخواستم عذرخواهی کنم موقعیت را به من نمیداد و به این وضعیت عادت کرده بودم و وقتی دلش میگرفت میدانستم خودش خوب میشود، نمیدانستم این حماقت من روزی کار دستم خواهد داد.
اما او اینبار بدون حرفی رفته بود، نه به اتاقش و نه برای قدم زدن، او نزدیک به یک هفته بود که من و خانهمان را ترک کرده بود.
نیمی از شب گذشته بود، اما خواب به چشمانم نمیآمد. از روی تختم پایین آمدم و به اتاقش رفتم تا شاید نشانهای پیدا کنم، اما به خودم که نمیتوانستم دروغ بگویم، آری درست بود دلم برایش تنگ شده بود. دفتر خاطراتش روی میز بود، عادت داشت خاطرات هر روزش را بنویسد. هیچگاه دفترش را نخوانده بودم مگر اینکه گاهی نوشتههایش را برایم میخواند، اینبار نمیدانم چرا اما دفترش را از صفحهای که خودکار میانش بود، باز کردم، آخرین یادداشتش بود همان صبحی که از خواب بیدار شدم و دیدم که رفته، نوشته را خواندم چیزی را نوشته بود که سالها پیش خودم برایش نوشته بودم...
شاید یکی از آرزوهایم این است که تو هم به همان اندازه که دوستت دارم مرا دوست داشتی،
آنوقت هیچ کداممان تنها نمیماندیم
اینرا نه بهخاطر خودم بلکه بهخاطر آن میگویم که دوست ندارم هیچگاه تنها بمانی...
* * *
اصلاً حوصله اداره رفتن را نداشتم، تلفن را برداشتم و به هر زحمتی که بود مرخصی گرفتم. آماده شدم و رفتم تا پیدایش کنم، همانطور که حدس میزدم تلفنش را جواب نمیداد، یعنی اصلاً خاموش بود...
میدانستم اگر به خانه پدرش رفته بود، به یقین پدر و مادرش خبرش را داده بودند و یا راضیاش کرده بودند که برگردد، پس به سراغ دوستانش رفتم اما فایدهای نداشت، هیچکس از او سراغی نداشت یا شاید هم نمیخواست بگوید که سراغی دارد!
در راه برگشتن به خانه، خودم را هزاران بار سرزنش کردم که چه انسان بیعاطفه و احمقی هستم که یک هفته از کسیکه حاضرم زندگیام را برایش فدا کنم خبری ندارم، یک هفته رفته و من تنها شبها فقط با عکسهایش شب را به صبح میرسانم، وای بر من، آخر این دیگر چه مدل دوست داشتن است! چند وقتی میشود که بهخاطر کارهایم دیگر از او عذر خواهی نکردهام، اما وقتی دیدمش قول میدهم اولین کاری که میکنم او را محکم در آغوش بگیرم و به او بگویم که مرا ببخش و بدان که مثل گذشته و حتی بیشتر دوستت دارم...
باز هم گوشیاش خاموش بود، اعصابم بههم ریخته بود، شب به نیمه رسیده بود، باران هم شدید میبارید، اما ناگهان ماشین شروع به سر و صدا کرد آنوقت بود که تازه یادم آمد امروز باید به تعمیرگاه میرفتم و همانطور که پیشبینی میکردم میانه راه خاموش شد و هرچه کردم دیگر روشن نشد!
کیفم را برداشتم و زیر باران پیاده سمت خانه به راه افتادم، ولی بعد از اندکی که حواسم به خودم جمع شد دیدم معلوم نیست سر از کجا درآوردم و اصلاً بهسمت خانه نمیرفتم، اعصابم بیشتر بههم ریخت.
شماره خواهرش را گرفتم و بعد از دو سهبار بالاخره جواب داد و وقتی جریان را فهمید اعصبانی شد و با فریادی گوشی را گذاشت، اصلاً نفهمیدم که چه شد، پشیمان شدم که چرا کیف به این سنگینی را با خودم آوردم و همینطور بفایده دنبال خودم میکشاندم! کیفم خیلی سنگین بود، به اندازه تمام غصههایم و بغضهایی که راه گلویم را گرفته بودند، سنگین بود. دلم گریه میخواست، باید گوشهای خلوت را پیدا کنم و هرچه میشود گریه کنم شاید سبک شوم، شاید این کیف هم سبک شود. گریه کردن روی پای دوست داشتنیترین فرد زندگیت هم میتواند زیباترین راه آرامش باشد، اما افسوس که هیچگاه غرورم اجازه نداده بود که این کار را تجربه کنم...
زیر باران یاد چندسال پیش افتادم، یاد آنشبها که باران میبارید. نزدیک خانهشان میرفتم، وقتی بیرون میآمد انگار دنیا را به من داده بودند. گفته بودم نمیخواهد چترت را بیاوری، چتر من برای تو، چترم را روی سرش میگرفتم و کمی هم خودم زیر چتر میماندم اما شانه چپم همیشه خیس میشد.
یاد آن شبها بخیر، وقتی قدم زدنمان تمام میشد به چشمان هم خیره میشدیم و با لبخندی آرام میگفت دوستت دارم و من هم محکم در آغوشم میگرفتمش و آرام نزدیک گوشش میگفتم، مهربانم من هم دوستت دارم...
اما امشب دیگر شانه چپم خیس نمیشد، چون یک چتر برای یک نفر کافیست.
به نزدیکیهای خانهمان رسیده بودم که سایهای دیدم، همان حسی به من دست داد که سالها پیش در شبهای بارانی داشتم، سریعتر بهسمتش حرکت کردم و در آن تاریکیها ایستاد و رویش را برگرداند و نگاهی به من کرد، اما صورتش معلوم نبود، مرا که دید دوباره سرش را پایین انداخت و به آنطرف خیابان رفت، میخواستم دنبالش بروم اما خیلی زود در تاریکی کوچهها نا پدید شد...
احمد فرقدان – خمین
مرداد 91
دیدگاهها
داستانتان را خواندم. فضا سازی و بیان احساسات عشق و تنهایی و پشیمانی و سردرگمی خوب بود.
ولی قصه ای نداشت. حادثه ای نداشت. گرهی بحرانی نداشت و تعلیق ضعیفی خواننده را تا پایان می کشاند.
اتفاقا فرم پایان داستان خوب بود . مدرن بود. اما قصه ای نداشت که پایان فوق العاده ای از آن در بیاید.
از این جمله لذت بردم:
اما امشب دیگر شانه چپم خیس نمیشد، چون یک چتر برای یک نفر کافیست.
موفق باشی دوست عزیز.
1- صدای رمانتیک سرزنش گر که غیر قابل اعتمادهم است. که ذهن
خواننده در گیر پرسش هایی می شود که باید پاسخ آن هارا بداند.
2- این داستان باید یک نقد روانشناختی و رفتاری شود( شخصیت مرد)
3- اشکال عمده این داستان شخصیت پردازی است که می بایست در حین عمل داستانی معرفی می شدند.
موفق باشید
داستان تا قبل از پایانبندی خوب بود . مخصوصا قسمتی که ماشین خراب می شود . و آن نثر در مورد گریه و سبکی آدم و سبکی کیف . نمی دانم نویسنده گرامی چرا در پایانبندی عجله کرده اید . درونمایه تکراری است اما من پس از رها شدن ماشین در باران و اشاره به سنگینی کیف امیدوار بودم که از حالت تکرار در آید و سمت و سویی تازه پیدا کند .
ممنون .
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا