داستان كوتاه«نوشيدن چاي در يك فنجان شكسته» سعيده شفيعي

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

قايق سفيد ناخدا كاظم آب را مي شكافت و جلو مي آمد. 50 ساله به نظر مي رسيد.با چهره اي جدي و پوستي آفتاب سوخته. وقتي لنجش را فروخت و خرج دوا درمان جاشو عباس كرد؛ شده بود ناخدا كاظم. كوچك و بزرگ او را كه مي ديدند هر دو دست را به موازات هم تا روي پيشاني بالا مي آوردند و سلام مي گفتند. قسم راست مردم جزيره ناخدا كاظم بود. ناخدايي هم به او مي آمد؛ با آن عضلات ورزيده و عرق چين سفيدي كه هميشه به سر مي گذاشت. حتي حالا كه روي قايق موتوري مي ايستاد هم موج هاي خليج كوچك مي شدند و مي رفتند زير قايقش.

قايق را كه خاموش كرد هنوز دو سه متري با ساحل فاصله داشت. رو به مرد جوان ايستاده در ساحل فرياد كشيد: اومدي عروسي آقات؟ نگفتم ساده بپوش كا؟ ماهي گير ايطوره؟

پسر بچه نوجواني که روي دو پا در ساحل نشسته بود. با فرياد ناخدا ايستاد. ناخدا كاظم رو به پسرک با همان لحن تند گفت: ایي تابلوو ايطور اووردي تا اينجا؟

با پاروي بلندي كه به دستش گرفته بود؛ قايق را به ساحل هدايت كرد. آب چين مي خورد و قايق جلو مي آمد. مانده به ساحل، كيسه كوچكي به طرف جوان انداخت: بپوش. كيسه روي ماسه هاي نرم و قهوه اي ساحل افتاد. جوان لباس هاي درون كيسه را روي دست گرفت. به اطرافش نگاه كرد. ساحل صاف بود و يك رنگ. كمي دورتر درخت هاي نخل ديده مي شد. همه پر بار.... ناخدا كاظم گفت: خجالت مي كشي عآمو؟ مگه مرد نيستي؟ لبخندي صورتش را باز كرد. استخوان هاي گونه اش تيز بود. چشمان نافذي داشت. فر موهاي جو گندمي اش از زير عرق چين بيرون آمده و با نسيم خليج مي لرزيد. مرد لباس هايش را درآورد. زير پيراهني و تُنُكِه بلند سفيدي پوشيد. وقتي لنگ قرمز رنگ را به كمرش بست؛ شبيه به ناخدا كاظم شده بود. كفش و لباس هايش را در كيف دستي گذاشت و آن را روي دو دست بالا گرفت. به قايق كه رسيد آب تا سينه اش نبود. ناخدا كيف را گذاشت كف قايق و دست دراز كرد. جوان نگاهي به ساحل انداخت و به نخلهاي آبستن. حتما خرماها هنوز خارك بودند. با وجود شرجي و گرماي هوا مي دانست فصل خرما پزان نشده. دست هايش را روي لبه قايق گذاشت. سرش را زير آب برد. تا نفس داشت ماند. چشم هايش را زير آب باز كرد. آبي بود. سرش را كه بالا آورد آسمان هم آبي بود. آبي تيره، بدون حتي يك تكه ابر. ناخدا كاظم با لبخند دستش را گرفت و بالا كشيد. جوان روي يكي از نيمكت هاي قايق پشت به ساحل نشست. از موها و بيني اش آب مي چكيد. نسيم خليج به بدن خيس او مي نشست. هوا سنگين بود. بوي شرجي را به سينه فرو برد. ناخدا كاظم گفت: نه خوشم اومد. جوان سكوت كرده بود. سرش را بالا آورد. خيره به غروب خليج نگاه كرد. دورها آسمان كمي به نارنجي مي زد. با روشن شدن موتور، قايق اوج گرفت و باز روي موج ها نرم می نشست. با هر تماس قايق آب شكافته مي شد. موج هاي كوچك و بزرگ از زير قايق فرار مي كردند و خط سفيدي به جا مي گذاشتند. تنها صداي موج بود و موتور و حركت آب زير بدن قايق. باد موهای مرد جوان را تکان می داد و بر بدن خیسش می دوید. ناخدا کاظم نشسته بود و با سکان کوچک موتور قایق را هدایت می کرد. لنج های ماهی گیری روی خلیج آرام گرفته بودند. جاشوها تورهای بزرگ ماهیگیری را برای انداختن در آب آماده می کردند. از کنار هر لنج و قایق که می گذشتند ناخدا دست بلندمی کرد و سلام جاشوها را جواب می گفت. بعد از چند دقیقه ناخدا موتور را خاموش كرد و سيگاري آتش زد: اينجا بايس منتظر بمونيم. تا شيفتشون عوض شه. بدن مرد جوان مي لرزيد. سرما به استخوان هايش نفوذ كرده بود. برگشت و به ناخدا نگاه كرد: سرده. ناخدا سيگار ديگري آتش زد. رو به جوان گرفت. با خنده گفت: ها زبون هم داري عآمو؟ يه چي نداري دور خودت بپيچي؟ جوان پاهايش را طرف ديگر نيمكت قايق گذاشت و رو به ناخدا چرخيد. ناخدا پرسيد: نگفتي اسمت چيه؟

پك محكمي به سيگار زد و با صداي لرزان گفت: كامران.

- برا چي مي خواي بري اونور؟ خلافی یا ورشکسته؟ برا ايي مي گم كه حرف بزنيم تا وقت بگذره. نمي خواي نگو.

دود سيگار در هواي سرمه اي رنگ بعد از غروب پيدا بود. كامران دود را كه بيرون داد هاله اي دور صورتش را گرفت: هيچكدوم.

-پَ لابد سیاسی ؟ ها؟

کامران لبخند تلخی زد و گفت: ميرم دنبال يه نفر. فرصت كاغذ بازي اداره گذرنامه را نداشتم. از طرفي شنيدم از اينجا رفته. از صبح تمام جزيره رو گشتم. كسي نمي شناختش. حتي عكسش رو به اون پسره كه آوردم ساحل نشون دادم. بي فايده.

-اينجا جزيرن عآمو. از صبح تا غروب صد تا آدم ميان و ميرن. هر كي بگي اگه بشناسه هم بهت نمي گه. دردسر نمي خواد خو. چي كارت؟ همو که میری دنبالش؟

كامران ته سيگار را به خليج انداخت. سرش پايين بود كه گفت: همسرم با بچه دو ساله ام.

ناخدا كاظم با دهان نيمه باز به او خيره شد. از پشت ابر دود سيگار غم را در چهره كامران مي توانست ببيند. بعد از چند دقيقه نگاهش را از نگاه كامران گرفت و با نا باوري پرسيد: زنت؟

كامران با تكان سر تاييد كرد. ناخدا دوباره پرسيد: بي خبر؟ كامران سرش را پايين آورد. ناخدا به خليج نگاه كرد. هيچ قايقي ديده نمي شد. نور مهتاب روي آب منعكس مي شد و مي درخشيد. مثل هزاران مرواريد كوچك كه روي موج ها مي لغزيدند. پرسيد: خو آمو برا چي زنت بايد بره؟ بي خبر ؟ اونهم با يه بچه کوچیک؟

كامران نفس مانده در سينه اش را بيرون داد: نمي دونم. هيچكس نمي دونه. بيشتر از يك سال زندون بودم. تا همين اواخر مي اومد ملاقاتم. گاهي بچه را هم مي آورد. وقتي گوشي را به لبش چسبوند و گفت بابا چه حالي شدم. ...

كامران سكوت كرد. صداي تماس موج هاي كوچك آب با بدنه قايق تنها صدايي بود كه شنيده مي شد. بوي شرجي همه جا پيچيده بود.

- بعد چي شد؟

- سه ماه پيش آزاد شدم. يك ماه بود كه زن و بچه ام را نديده بودم. از اون موقع همه جا دنبالش گشتم.هر جا فكرم رسيد رفتم. هر جا كه با هم رفته بوديم، درموردش حرف زده بوديم حتي اگر اسم كسي يا جايي يكبار از دهنش بيرون اومده بود. همه دوست ها و فاميل هيچ كس خبري نداشت. تا اينكه يكي از دوست هاش گفت از اينجا رفته اونور. خونواده اش مي گفتن ما اصلا نمي دونيم. مي دونستم دروغ مي گن.

ناخدا عرق روي پيشاني را با آستين پاك كرد. با خودش نجوا گونه گفت: 4 ماه پيش. يه زن و بچه، اينجا.....یعنی زمستون بوده عآمو؟

ناخدا یکباره ایستاد و تند از كنار كامران گذشت و پشت به او نشست. قايق لرزيد. از كمد تعبيه شده زير دماغه قايق فلاسك چاي را دراورد: پسر نبود؟ بچت رو مي گم؟

كامران چرخيد. پايش را روي نيمكت گذاشت تا به طرف ناخدا برود اما با تكان شديد قايق ترسيد: تو ديديش؟ ناخدا زن و بچه ام رو ديدي؟ كجا رفتن؟ پسرم خوب بود؟... صدايش التماس گونه بود.

ناخدا سرگرم درآوردن قند و چاي شد و گفت: اووو نمي دونم عآمو. همينطوري پرسيدم. فلاسك را با دو فنجان دسته شكسته آورد و جلوي كامران ايستاد: از من مي شنوي پي اش نرو. برو شهرت بچسب به زندگيت....

كامران حرف ناخدا را قطع كرد و با صداي گره خورده گفت: معلومه چي مي گي؟ زن و بچه ام را رها كنم به امان خدا و برگردم شهرمون؟ مي دوني چقدر دوندگي كرد تا از زندون آزاد شم؟ می دونی....

ناخدا فنجان چای کامران را روي نيمكت او گذاشت و خودش روی نیمکت دیگر نشست. کامران ایستاده بود و با تردید به ناخدا نگاه     می کرد. ناخدا فنجانش را که بخار نرمی از آن بلند می شد به لب نزدیک کرد و هورت کشید. موج ها نرم و سبک با نسیم خلیج می لرزیدند گاهی صدای جست زدن ماهی ها اطراف قایق شنیده می شد. ناخدا استکان چایش را تمام کرد: هميشه مث امشب نيست. مسافرها ميان اينجا 3 روز 10 روز تو جزيرن. تا هوا صاف شه و بتونن ردشون كنن. جزيره هم هتل نداره عآمو. ده نفري كم و زياد مي مونن تو يه اتاق تا وقت رفتنشون. همه مرد. مرد هم مي دوني خو، لامصب مرده. از من بشنو اينجا گمشده ات رو پيدا نمي كني. حيف ني از جوونيت. برا چي ايطور شدي؟ هوووي با توام يواش. يا سد عباس ...

ناخدا با چابكي جست و كامران را قبل از افتادن در آب، روي نيمكت نشاند. مشتي آب به صورتش زد و شانه هايش را ماليد. نگاه كامران ميان خليج بود و آسمان، ناخدا فنجان چاي را به لب او نزديك كرد: بخور عآمو نگفتم كه حتمي زنت بوده. عكس نشونم دادي؟ يه چيزي گفتم وقت بگذره...

-به سر پسرم چي اومد؟

صدايش از دور ها شنيده مي شد. ناخدا مردد به او نگاه كرد. جرات نداشت دستش را رها كند. سيگاري آتش زد و گوشه لب او گذاشت. كامران چشم به چشم ناخدا دوخت و تكرار كرد: به سر پسرم چي اومد؟

-دريا بخشندس عآمو. بچه ها رو پس ميده به ساحل.

دیدگاه‌ها   

#9 آرش کلاگر 1391-10-28 19:52
سلام. باتوجه به عقیده بنده، یک منتقد، می تواند توریستی قلمداد شود که رسالت وی گردش،دیدن و...ازفضاهای ارائه داده شده به توسط نویسنده، شاعر و...باشد.. بنابراین با این پیش فرض نظرم را خواهم داد که نقاط قوت در کار بیشتر از نقاط منفی است و... هرچند به عقیده دوستان فضا و ساختار داستان طوری بود که می شد بیشتر شاید به آن پرداخت.. وبنده هم همچین عقیده ای دارم..البته به نظر این حقیر شاید هم در جاهای دیگر داستان... اما بایست دید کار یک کار کوتاه عنوان شده که همین امر قدرت قلم زنی نویسنده را آشکار یا پنهان محدود می کند... به هر حال در این کار می شود به نکاتی توجه کرد که مارو در همراه شدن با نویسنده و پی گیری کنش ها و رخدادها و حتی علت ها و انگیزه ها " قصد جوان به سفر " خواسته یا ناخواسته مجاب می کند... مثل زبان روان و ایجاز... یا همچنین استفاده از لهجه و لحن در کلام اگر بشود از دید متن شناسی هم به داستان نگاه کرد... و البته نکته دیگر دقت نویسنده در این امر که از نظر بنده کار را جالب تر کرده.. و آن هم اینکه ما شاهد دیالوگی هستیم که بیانگر عقاید و باورهای جامعه مردم جنوب کشورمان هست..." دریا بخشندس عامو. بچه هارو پس میده به ساحل " امری که ما در کارهای گارسیا لورکا شاهد آنیم.. و آخر اینکه فرق است بین متون توصیفی (گزارش نویسی) با داستان های روایی... و آنم اینکه در این مورد آخری ما شاهد گره اندازی هایی هستیم که معمولآ با پیشرفت جز به جز داستان گشوده می شوند. گزارش نویسی یک نوع تسلسل است که ابدآ ما در این کار تا آنجاکه بنده دقت کردم احساس نکردیم... در نهایت وجود کاستی در هر اثر امری بذیهی ست... و بنده بهتر دیدم محترمانه از کنارشان گذشته و سکوت کنم... چون منمتقد می تئاند مانند یک توریست باشد... گردش کند. ببیند. برود..
#8 دنیای سبز من/زنی از دیار سبز 1391-09-10 21:42
خواب نوشته ها ( چاپ شد)

نویسنده: الف - طبا طبایی مدنی

قیمت: 5500

انتشارات: حدیث قلم
#7 دنیای سبز من/زنی از دیار سبز 1391-09-10 21:39
خواب نوشته ها ( چاپ شد)

نویسنده: الف - طباطبایی مدنی

قیمت: 5500
انتشارات: حدیث قلم
#6 دنیای سبز من/زنی از دیار سبز 1391-09-08 05:20
با سلام

1- داستان شبیه گزارش شده است و حالا وهوای محلی دارد.
دست هايش را روي لبه قايق گذاشت. سرش را زير آب برد. تا نفس داشت ماند. چشم هايش را زير آب باز كرد ( تضاد) شخصیت داستان را بررسی نمی کنیم( زن و پسر) اتفاق مشخص است حتا پنهان در لا به لای داستان می تواند یک داستان واقعگرا باشد.
ولحن داستان خوب بود.
آخر داستان
-دريا بخشندس عآمو. بچه ها رو پس ميده به ساحل. ( اطناب )
#5 التج 1391-09-06 14:22
داستان پرکشش و جان داری بود. اما زود تمام شد. ابتدای داستان توضیحات و توصیفات زیادی دارد که البته به جا و مناسب است اما ناگهان تمام می شود بدون اینکه به ابهام خواننده در باره ی سرنوشت زن پاسخ مناسبی داده شود

موفق تر باشید
#4 مرتضی غیاثی 1391-09-05 23:09
واقعا داستان کم نقصی است. نقطۀ قوت داستان در این است که همیشه چیز غیر منتظره ای در چنته دارد که در اختیار مخاطب قرار بدهد. تعلیقهای بسیار کارآمدی هم دارد.
اما اطلاعاتی که مرد در قالب دیالوگ در اختیار ناخدا کاظم قرار میدهد، به نظر زیاد و غیر ضروری می آید. انتظار نداریم که مرد اینقدر طولانی و با این دقت برای ناخدا توضیح بدهد که دنبال چه کسی آمده است.
ماجرای کمک کردن ناخدا به جاشو-به نظر من- تنها برای این ذکر شده است که نشان بدهد ناخدا نیتهای انساندوستانه ای دارد، اما فروختن لنج و شخص جاشو، چون تاثیری در داستان ندارند، استادانه تر می بود اگر نویسنده دنبال نمود دیگری برای انساندوستی ناخدا میگشت.
#3 مرجان درودی 1391-09-05 01:43
سلام
فضا سازی به جا بود.می شد دریا وناخدا را در ان حس کرد.داستان خوب بود،اما خوب تمام نشد.منظورم از خوب تمام نشد این است داستان به حدی شکافته نشده بودو هنوز برای ادامه جا داشت که تمام شد.و اینکه اینطور برداشت شد که زن در دریا به اتفاق فرزندش غرق شده اما به گفته ناخدا دریا بچه ها رو پس میده.اما درجای دیگه ناخدا میگه که توی جزیره هتل نیست و گاهی ممکنه ده مرد در یه اتاق باشند. اینجا اینطور به نظر می رسه زن مورد تعرض قرار گرفته و خودکشی کرده.آخر داستان متناقص بود
موفق باشید
#2 حسین 1391-09-04 18:24
من متوجه نشدم زن کامران چه بلایی به سرش آمده. آیا مرده؟ غرق شده؟ مردها او را کشته اند؟ با مرد یا مردهایی فرار کرده و بچه اش را به دریا انداخته؟ بچه را به دریا انداخته و به تنهایی فرار کرده؟ یا خود را با بچه به دریا انداخته تا از چنگ مردها فرار کند؟...
#1 عباس 1391-08-30 13:22
سلام
توصیف و روایت عالی بود. هر چند گاهی توصیفات به نظر زیاد می شد.
پایان داستان هم خوب بود.
از داستان این جور برداشت می شود که انگار زن طوری و مرد طوری دیگر مرده اند و این کمی پایان را نامتعادل می کند. موفق باشید.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692