ظهر بود. توی کوچه کسی نبود. نه علی، نه حسن، نه ممد. یه کم سرِ کوچه نشستم. آفتاب خیلی گرم بود. حتی از توی خیابون هم ماشین بهزور رد میشد. حوصلهام سر رفت. بلند شدم. با دست، پشت شلوارمو تکون دادم. اومدم خونه. درختِ سیب توی حیاط هنوز سیبهاش خیلی کوچک و بدمزه بود. شیرِ آب رو باز کردم و شیلنگ رو گرفتم روی درخت سیب. چندتا سوسک از لای شاخهها پرواز کردن و رفتن روی لب بوم نشستن. بهزور پرواز میکردن. ازین سوسکایی بودن که با کفش لهشون کنی یک بوی بدی راه میندازن. روی برگهای درخت، شتّه بود. یه عالمه شتّه. شیلنگ رو با فشار گرفتم طرفشون. یککمیشون ریختن روی زمین. اما بیشترشون مونده بودن. مادرم اومد توی حیاط: «اِنقد آبهارو اسراف نکن بچه! برو یه گوشهای بتمرگ. بعدازظهر تابستونی!» گفتم: «ببین برگهای درخت پرِ شتّه شده!» گفت: «باید سمپاش بیاریم. با آب نمیشه!»
رفت طرف آشپزخونه. به مراسم شتّهکشی ادامه دادم. با انگشتم بیشتر جلوی آب رو گرفتم تا فشار آب بیشتر بشه و به شاخههای بالای درخت هم برسه که سر دیگه شیلنگ از سرِ شیر در رفت. مادر از آشپزخونه اومد بیرون و رفت شیرِ آب رو بست: «برو حسین! برو یهکم بخواب» مادر داشت شیلنگ رو جمع میکرد که من رفتم توی اتاق بزرگه. تو اتاق بزرگه یه چمدون قدیمی بود که روش لحاف، تشکا رو چیده بودن. رفتم طرف صندوق. خواستم درشو باز کنم، نشد. لحاف تکشا خیلی سنگین بودن. لحاف تشکا رو یکییکی گذاشتم کنار و درِ صندوقو باز کردم. توی صندوق هفت هشتتا کتاب بود. کتابهای دینی و داستان و سخنرانی. کنارش پنجتا فشنگ بود که داداشم از جبهه آورده بود. یه عالمه دکمه و پیچ و خرت و پرت و یک وصیتنامه شهید که روش عکس یه مردی بود که تو یه دستش کتاب بود و تو دست دیگهاش یه تفنگ. شکمش تیر خورده بود و یه کبوتر سفید ازش بیرون اومده بود و بهسمت آسمون پرواز میکرد. کنارش، یه پاکت کاغذی قلمبه شده بود. رنگش قهوهای بود. پاکت رو برداشتم و توشو نگاه کردم. توش پرِ پول بود. دوتا بسته پول توش بود. یکی کمتر و یکی بیشتر. اسکناسهاش تانخورده بود. تا بهحال اِنقد پول ندیده بودم. نفسم بند اومده بود. اینهمه پول اینجا چکار میکرد. یعنی مال کی بود. بابام که کارگر بود و اِنقد پول نداشت. داداشم هم که دانشجو بود. اون هم نداشت. نکنه این یه جادو باشه. نکنه یکی میخواد منو آزمایش کنه. یاد فیلم دیشب تلوزیون افتادم. نکنه شیطان میخواد روح منو بخره. پاکت رو گذاشتم سرِجاش. اومدم دمِ پنجره و بیرون رو نگاه کردم. کسی توی حیاط نبود. برگشتم سراغ پاکت. پولهارو درآوردم. هر اسکناسش به اندازه یکماه پول توجیبی من بود. دستم رو روی پولها کشیدم. صدای خشخشِ نرمی داشت. صدای قلبم رو میشنیدم. با این پول هرچی میخواستم، میتونستم بخرم. یاد دکتر فاستوس افتادم که ابلیس روحشو خرید تا بهش قدرت بیپایان بده و بعد بهش گفت باید با خونت امضاش کنی و اون چون با خونش امضا کرد دیگه نتونست بهسمت خدا برگرده. فرشتههه اومد پیشش و بهش گفت: «فریب ابلیس رو نخور. برگرد بهسمت خدا» ولی فاستوس چون میخواست قدرتش بینهایت بشه، گول خورد. وقتی با چاقو بازوشو برید تا با خونش قرارداد رو بنویسه و امضا کنه، خونش لخته شد تا نتونه بنویسه. حتی خونِ بدنش هم نمیخواست اون قرارداد لعنتی رو امضا کنه ولی اون خر شد و آخرش قرارداد رو امضا کرد و زمانی فهمید اشتباه کرده که دیگه دیر شده بود. نفسم بهسختی درمیاومد و عرق کرده بودم. آره ابلیس میخواست منو هم مثل فاستوس بخره. پولها رو مثل اول توی پاکت گذاشتم و مرتب توی صندوق جا دادمش. درِ صندوق رو بستم و لحاف تشکا رو مرتب روش چیدم. از اتاق بزرگه اومدم بیرون. یه نفس راحت کشیدم. چندتا گنجشک روی درخت جیکجیک میکردن. رفتم توی کوچه و با بچهها مشغول بازی شدم.
چندروز بعد که داشتم میومدم خونه پشت ویترین یه مغازه، یه ماشین اسباببازی خوشکل دیدم. رفتم پرسیدم: «چنده؟» قیمتش رو گفت. خیلی گرون بود. اومدم خونه و از مادرم پول خواستم ولی اون نداد. هرچی اصرار کردم نداد و گفت: «پول کجا بوده ؟بابای بدبختت از صبح میره کارگری تا شب. خرج شکمتونو نمیتونه بده. بعد تو پول میخوای، ماشین بخری!» دیدم فایده نداره. یهدفعه یاد صندوق افتادم و دکتر فاستوس و اون ابلیسِ وحشتناکِ توی فیلم. روی لبه ایوون نشستم و به موزاییکهای کف حیاط خیره شدم. آخرش رفتم توی اتاق بزرگه. انگار یه چیزی منو میکشید اونجا. گفتم برم یه سری بزنم، بعد بیام بیرون. رفتم تو و بعد دیدم، لحاف تشکارو جابجا کردم و دارم در صندوق رو باز میکنم. با خودم گفتم فقط همین یکبار! دیگه تکرار نمیکنم. فقط یهدونه اسکناس برداشتم. همهچیزو مرتب کردم. رفتم دم مغازه و ماشینو خریدم. پولم زیاد بود برای علی هم یکی خریدم. یکی ازین نخای سفید دارِقالی هم بهش بستم و تاشب ماشین بازی کردیم. خیلی کیف داد.
اونشب خوابم نمیبرد. هی فاستوس میومد توی ذهنم. باز اون زنکِ سیاهپوش که همکار ابلیس بود میومد و میگفت تو روحتو فروختی فاستوس! بعد قهقهه میزد و قل میخورد و میرفت. ازون خیلی میترسیدم. خصوصاً صداش وقتی میخندید، خیلی وحشتناک بود. اونهفته و هفتههای بعد برای خودم تفنگ آبپاش، هواپیما، هلیکوپتر، تانک و... خریدم. حتی با دوستام چندبار رفتیم ساندویچی. یکی دوبار ابلیس و اون زنِ همکارش اومدن تو خوابم. بعد دیگه نیومدن. هرهفته یکی دوبار به صندوق سر میزدم. تا دکتر فاستوس یادم میومد سریع به چیزی که میخواستم بخرم فکر میکردم و خوشم میومد. دیگه دکتر فاستوس و اون ابلیسش برام ترسناک نبودن.
یهروز عصر که توی کوچه بازی میکردم، مادرم صدام کرد: «بیا. بابات باهات کار داره» رفتم خونه. بابام و داداش بزرگم توی اتاق بزرگه بودن. در رو که باز کردم فهمیدم چه خبره؟ ترس برم داشت. لحاف تشکا کنار افتاده بود و در صندوق باز بود. داداش بزرگم نشسته بود و داشت اسکناسها رو میشمرد. بابا تا منو دید گفت: «تو ازین پولا برنداشتی؟» گفتم: «نه!» گفت: «باهات کاری ندارم راستشو بگو» هیچی نگفتم. داداشم اسکناسها رو گذاشت روی فرش و گفت: «از هر دو بسته متعادل کم شده. هرکی بوده خیلی زرنگ بوده. یهجوری ورداشته کسی بو نبره»
بعد بهم نگاه کرد و لبخندی زد. من هم سرم رو انداختم پایین و هرچی دعا بلد بودم توی ذهنم مرور کردم. نمیدونستم اگه بفهمن باهام چکار میکنن. با خودم گفتم خدایا گه خوردم، روحمو به ابلیس فروختم. اگه همین یهبار نجات پیدا کنم، دیگه همچین غلطایی نمیکنم. بابا رو کرد به داداش بزرگم: «شاید خودم گمش کردم. ولی قبل از اینکه بزارمشون توی صندوق دوباره شمردم درست بود. جل الخالق. نکنه جن اومده توی خونه»
من آرام از اتاق رفتم بیرون توی حیاط. یه نفس راحت کشیدم و به آسمون نگاه کردم و تو دلم گفتم: «همش تقصیر این ابلیس لعنتی بود که منو فریب داد، مثل اون فاستوس بدبخت»
رفتم توی کوچه ادامه بازی. یه چند هفته بعد که کسی توی خونه نبود. در حیاط رو بستم و رفتم سراغ صندوق و درشو باز کردم. هرچی گشتم اثری از پاکت پول نبود. در صندوق رو بستم. اوضاع رو مرتب کردم و رفتم بیرون و دیگه هیچوقت به دکتر فاستوس فکر نکردم.
عباس پوراحمدی
1391/07/08
دیدگاهها
که وقت گرانقدر خود را برای خوانش داستان من گذاشتند
و تحلیل های عالمانه خود را بر آن نگاشتند.
مسلما توانایی نویسنده در کوران نقدها رشد می کند.
1-شروع داستان .... یه کم سرِ کوچه نشستم شلوارمو تکان دادم
2- بچه! برو یه گوشهای بتمرگ. ( لحن مادر با شخصیت پسر ؛ شلوارمو تکان دادم )
3- اسراف نکن بچه! برو یه گوشهای بتمرگ.(بعدازظهر تابستونی!») (؟!) لحن مادر
4- چندروز بعد که داشتم میومدم خونه پشت ویترین یه مغازه، یه ماشین اسباببازی خوشکل دیدم. رفتم پرسیدم: «چنده؟» قیمتش رو گفت. خیلی خیلی گرون بود.
پولم زیاد بود برای علی هم یکی خریدم. یکی ازین نخای سفید دارِقالی هم بهش بستم و تاشب ماشین بازی کردیم. خیلی کیف داد. ( شخصیت پردازی !!)
5- اونهفته و هفتههای بعد برای خودم تفنگ آبپاش، هواپیما، هلیکوپتر، تانک و... خریدم. حتی با دوستام چن پولم زیاد بود برای علی هم یکی خریدم. یکی ازین نخای سفید دارِقالی هم بهش بستم و تاشب ماشین بازی کردیم. خیلی کیف داد. ( دوباره شخصیت پردازی و این که چرا علی ؟)
6-( من ) آرام از اتاق آمدم بیرون ویااثری از پاکت پول نبود. در صندوق رو بستم.( ....... بقیه اطناب )
7- فکر اولیه خوب بود اما با زاویه دید در داستان خوب لحاظ نشده.
10- نویسنده سعی کرده شخصیت راوی که پسر بچه ی بیش نیست اما با ذهن تحلیل گرش خواننده را متوجه اعمالش کند. ( پویا ) با ااین که سعی کرده شخصیت ها را با اعمال و رفتارشان نشان دهد اما موفق نشده
11- شخصیت های داستان با درونمایه داستان خوب پیوند نخورده
دوبار داستان را خواندم با این حال بار سوم هم می توانم بخوانم.
موفق باشید
ممنون
ولی بیان روانی داشتید و اینکه داستان، در حین سادگی، کشش لازم را برای خواننده داشت.
موفق باشید.
و تشکر از مدیران سایت و همه دوستانی که صبورانه خواندند و عالمانه نظر دادند. نظرات را خواندم. مطمئنن دنیاهای نویسنده و خواننده متفاوت است و غرض نویسنده فهم بازخوردی از دنیای ذهنی خوانندگان است و فهم ناکامی خویش در گشودن و رسوخ به این دنیا. باز هم متشکرم از گشایندگان این کارگاه مجازی و منتقدینی که وقت ارزشمند خود را صرف خوانش نوشته من و بازتابش دیدگاه خود نمودند. سپاس.
شبیه تعریف کردن خاطره ای از کودکی که دوست داریم آن را به صورت داستان در بیاوریم.داستان البته همه چیز برای یک داستان جذاب شدن را دارد. روایت آن از زبان پسر بچه هم بر جذابیتش می افزاید.اما به نظر من هنوز کار دارد. مشخص نیست که نویسنده از بیان این داستان چه نتیجه ای می خواهد بگیرد و از این جهت شبیه خاطره ای دور است.
موفق تر باشید
داستان پخته نبود. اطناب زياد داشت. تفاوت لحن ميان گفتگوهاي پدر، مادر، برادر و راوي وجود نداشت. اين پول از كجا آمده بود؟ براي چه مد بود؟ داستان اشاره به فقر خانواده دارد اما ناگخان مقدار زيادي پول پيدا مي شود كه تا چند هفته هيچكس سراغي از آن نمي گيرد. خرافه در داستان معني ندارد.:«شايد جن اومده تو خونه» فكر مي كنم احتياج به بازنويسي بيشتري دارد.
داستان دکترفاستوس شاید یه روایت خطی ساده بود.اما از زبان یک پسر بجه و دنیای بچه ها خوب روایت شده بود.خواننده را به دنبال خود می کشید.
فقط کاش جوی تمام می شد که مثل دکتر فاستوس یا به راه راست می رفت یا راه شیطان. برای اینکه با وجودی که خانواده متوجه شدند و خود پسر متوجه اشتباهش شد.اما باز هم چند هفته بعد به صندوق سرزد و دنبال پول ها گشت.
موفق باشی
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا