آخرین روزِ تعطیلات بود و مسئولینِ بزرگراه خودشان را برای روز و شبی پر از اضطراب و ترافیک آماده کرده بودند. دهها هزار مسافر و ماشینی که در این چند روزِ تعطیلات آمده بودند و از این بزرگراه گذشته بودند تا خودشان را برسانند به جنگل و دریا، آنروز و آنشب هجوم میآوردند به سوی بزرگراه تا برگردند به شهرها و خانههایشان و فردا بروند سرِ کارِ خودشان. اما تمام روز گذشت و هیچ ماشینی نیامد. این باعث نگرانیِ مسئولینِ بزرگراه و پلیسهای حاضر میشد. آنها این چند روزه مرتب پیامهای رادیویی پخش کرده بودند که مسافرها بازگشت خود را نگذارند برای آخرین ساعاتِ تعطیلات اما ظاهراً کسی اهمیتی به این پیامها نداده بود. کارکنانِ عوارضی عصبی بودند و خداخدا میکردند هرچه زودتر این چند ساعته بگذرد و شرش کنده شود. رئیس نشسته بود توی اتاقش روی بلندیِ کنارِ عوارضی. این عادتش شده بود و یک نوع وظیفه و برنامهی کاریِ نانوشته که روزهای تعطیل و پرتردد خودش بیاید و از نزدیک بر کارها نظارت کند. دلش نمیخواست حادثهی ناگواری پیش بیاید و یا مردم از بزرگراهِ او خاطرهی بدی با خود ببرند. نمیخواست بهانهای دستِ هیأتِ مدیره بدهد و یا اینکه خبرنگارها بیایند و با یک کلاغ چهل کلاغ کردن، آبرویش را توی روزنامههایشان ببرند. حالا هم باز خیلی نگران بود. از پنجرهی بزرگِ اتاق که رو به بزرگراه باز میشد، متفکرانه بیرون را تماشا میکرد. خورشید در خطِ افق به سرخی نشسته بود و داشت میرفت. رئیس از خودش میپرسید یعنی چه که هنوز هیچ ماشینی نیامده است؟ حتي به اینکه روز و تاریخ را اشتباه کرده باشند شک کرد، تلفن کرد به همسرش و از او پرسید و مطمئن شد که اشتباه نمیکند. و باز از خودش میپرسید: «یعنی چی شده؟»
با فرا رسیدنِ شب هم وضع فرقی نکرد. هنوز هیچ ماشینی نیامده بود. رئیس انگشت به دهان مانده بود. نیمهشب نزدیک بود. حدس زد شاید اتفاقی افتاده باشد. مثلاً یک تصادفِ شدید که راهها را بند آورده باشد و یا اینکه کوه ریزش کرده باشد. خواست تلفن کند به پلیسِ راه اما پشیمان شد. نباید پای پلیس را به میان میکشید. از اتاقش رفت بیرون و دو نفر را با یک ماشینِ گشت فرستاد تا سرکشی کنند و هر چیزِ مشکوکی را گزارش بدهند. آنها راه افتادند. هر چند دقیقه یکبار تماس میگرفتند و میگفتند همهچیز عادی است، مگر اینکه هیچ ماشینی توی راه نمیبینند. کمتر از یک ساعتِ بعد به ناگاه تماس آنها قطع شد و دیگر نه بیسیمشان جواب میداد و نه تلفنهای همراهشان. رئیس آشفته شد و شتابزده دو نفر دیگر را راهی کرد تا خبری از آنها بیاورند. آنها هم رفتند و به سرنوشتِ قبلیها دچار شدند. رئیس دست و پایش را گم کرد. کاملاً گیج شده بود. خواست به پلیس تلفن کند ولی بیدرنگ فکری به سرش رسید. توی لیست مخاطبین گوشیش گشت و شمارهای را پیدا کرد. دوستی داشت که در سازمان اطلاعات کار میکرد. بهتر بود پیش از هر کاری با او مشورت میکرد. نمیخواست به هر دلیلی متهم به بیلیاقتی و ناکارآمدی بشود. شماره را گرفت. ساعت سه صبح بود اما چارهای نداشت. بعداً از دلِ طرف درمیآورد. اول چند تا نیش و کنایه و متلک شنید. طوریکه مشکوک شد نکند اشتباه کرده باشد و این وسط خودش سنگِ روی یخ بشود. ولی بعد همهچیز جدی شد و مردِ اطلاعاتی به رئیس گفت که تلفنها را قطع کند و تمام تلفنهایی را که در دسترسِ همهی کارکنانِ عوارضی هست، جمع کند و با هیچکس هم در این باره حرفی نزند تا او خودش را برساند.
کمتر از یک ساعتِ بعد ده دوازده مأمور ریختند توی عوارضی و همهجا را بههم ریختند و وارسی کردند. دوستش هم همراهشان بود. اما اصلاً بروز نداد که رئیس را میشناسد. رئیس را کشید گوشهای و گفت بهتر است حرفی از دوستیشان به میان نیاورد. بعد او را سوالپیچ کرد اما چیزی دستگیرش نشد. تعدادِ مأمورها لحظه به لحظه بیشتر میشد. آنها کنترلِ همهی کارها را بهدست گرفتند. ماموریتشان این بود که نگذارند کسی وارد بزرگراه شود و از سویی مراقبِ کسانیکه در جریان این رخدادِ عجیب بودهاند، باشند. به محض زدن سپیده و روشن شدن هوا یک هلیکوپتر از راه رسید و چندتا از مأمورین سوار شدن و رفتند. رئیس را هم، بهعنوانِ راهنمایی که به گفتهی خودش آن منطقه را خوب میشناخت، با خودشان بردند. از ابتدای بزرگراه پرواز کردند، در ارتفاعِ نزدیک و درست بالای جاده. از روی جادهها رد شدند و رفتند به سمتِ جنگل و دریا. هیچ نشانهای از یک تصادف یا ریزشِ کوه و یا فرورفتگی زمین دیده نمیشد. همهچیز عادی بود جز اینکه در جادهها پرنده پر نمیزد. انگار سالهای سال بود کسی از آنها عبور نکرده بود. هرچه جلوتر میرفتند این واقعیتِ هولناک بیشتر نمایان میشد که یک حادثهی بسیار عجیب رخ داده است. جادهها مانند شاخههای درختی منشعب میشدند به دهها جادهی دیگر که دویده بودند توی جنگلها و رفته بودند به سمتِ دریا. رفت و آمد در این جادهها کاملاً عادی بود. همه، مردمِ بومی همان منطقه بودند. کم و پراکنده. از آنهمه ماشین و مسافر خبری نبود. هلیکوپتر بالای جنگلها را دور زد و بعد رفت به طرف دریا و بر فرازِ خطِ ساحلی پرواز کرد؛ جاییکه در چندروز گذشته لبریز از مسافر و ماشین بود. اما حالا هیچ کدام از آنها نبودشان. تنها راهِ دسترسی به این منطقه همان بزرگراه بود. چند کورهراه هم بود که از دلِ کوههای پوشیده از جنگل میگذشت، راههایی محلی که گنجایشِ آن همه جمعیت را نداشت و کسی هم، مگر خودِ محلیها، مسیرشان را بلد نبود. با اینحال دوستِ رئیس تلفنی هماهنگ کرد که دو هلیکوپترِ دیگر هم بیایند و در جستجوی منطقه کمکشان کنند. هلیکوپترها آمدند و همهجا را هم گشتند اما بیفایده بود. توی شهرها و روستاهای منطقه همهچیز عادی بود. تنها مردمِ بومی دیده میشدند که سرشان گرمِ کارِ خودشان بود. انگار دهها هزار ماشین و مسافر آب شده بودند و رفته بودند توی زمین. دوستِ رئیس دستور داد هلیکوپترها برگردند.
نزدیکِ شهر که شدند، چشمهای رئیس را بستند. بعد از پیاده شدن، رئیس را با چشمهای بسته بردند به یک اتاقِ بدونِ پنجره و گفتند باید چند ساعتی را آنجا باشد. چند ساعتی که برای رئیس به اندازهی یک عمر گذشت. چرا که هیچ سر در نمیآورد که چه اتفاقی افتاده و یا دارد میافتد. حتا مطمئن نبود که از آن اتاقِ تاریک که تنها اثاثیهاش دو تا صندلیِ چوبی زهوار در رفته بود، زنده بیرون میرود یا نه. هنگامی که یک نفر از پشتِ در دستور داد که با چشمبند چشمهای خسته و گود افتاده از بیخوابی و نگرانیش را ببندد، حس کرد ممکن است این آخرین دقایقِ زندگیش باشد. به اتاقی دیگر بردندش و بیآنکه چشمهایش را باز کنند. بیشتر از یک ساعت سوالپیچش کردند. از هر دری میپرسیدند، جز اتفاقی که شبِ پیش، برای مسافرها افتاده بود. سپس برش گرداندند به اتاقِ قبلی و اجازه دادند تا چشمهایش را باز کند. چندین ساعت گذشت تا اینکه دوباره آمدند سراغش و با چشمهای بسته بردندش. اینبار به اتاقِ بازجویی که رسیدند اجازه دادند چشمبند را باز کند. چشمهایش را که باز کند، دوستش را روبروی خودش، آنطرفِ میز دید. دوستش چند برگه کاغذِ تایپ شده از کشوی میز درآورد و گذاشت جلوی او و خواست که امضایشان کند. رئیس پرسید که آنها چیستند و دوستش گفت که آن برگهها سند آزادیِ او هستند. گفت از این پس او حق ندارد دربارهی بازنگشتنِ مسافرهای تابستانیِ دریا با هیچکسی حتي با خانوادهاش و یا نزدیکترین دوستانش صحبتی کند. حق ندارد حتي با سنگِ بیابان هم حرفش را بزند. حتي توی ذهنِ خودش هم نباید به آن فکر کند و گرنه خود و خانوادهاش را درگیرِ خطری جدی میکند. رئیس به توصیههای دلسوزانهی دوستش گوش داد و بعد، بیآنکه کاغذها را بخواند امضایشان کرد و چشمبندش را بست تا بیایند و ببرندش. نیمهشب او را بردند و در یکی از خیابانهای خلوتِ شهر رها کردند. رئیس شتابزده یک تاکسی گرفت و خودش را به خانه رساند تا مطمئن شود خانوادهاش صحیح و سالمند. ناچار شد کلی دروغ سرِ هم کند تا جواب ندادنِ تلفنهای زنش و بچههایش را توجیه کند.
رئیس از ترسِ جانش تا پایانِ عمر هیچگاه دربارهی آن اتفاقِ عجیب با کسی حرفی نزد. اتفاقی که هیچکس هیچگاه دربارهاش حرفی نزد. چند ماهِ بعد، در میانِ حیرت همه، خودش را بازنشسته کرد و مدتها خانهنشین شد. اما دیگر رئیس آن آدم سرخوش و منظمی نبود که همه میشناختند. کز کرده بود توی خودش. میرفت مینشست توی حیاط و زل میزد به باغچه و میرفت توی فکر. زنش وادارش کرد تا باغِ کوچکی کنارِ شهر بگیرد و خودش را سرگرم کند. رئیس هر روز صبحِ زود راه میافتاد و میرفت باغ اما دست و دلش به کار نمیرفت. میرفت یک گوشهای مینشست و میرفت توی فکر. خانوادهاش نگرانش بودند. زنش سرزنشش میکرد که نباید به اینزودی، آنهم در اوج موفقیت، خودش را بازنشسته میکرد. دکترِ روانپزشک هم که از حرفهای رئیس چیزی سر در نیاورده بود، گفت اینها همه عوارضِ بازنشستگی است و به زودی برطرف خواهد شد. این حرف، زنِ رئیس را تا آنجا امیدوار کرد که دیگر دست از سرِ شوهرش برداشت و به حالِ خودش رهایش کرد تا با گذشتِ زمان خودش با این مشکل کنار بیاید و برگردد به حالتِ پیشینِ خود. رئیس اما در دنیای دیگری بود. میرفت باغ، با خودش خلوت میکرد، میپرسید: «واقعاً چه اتفاقی افتاد؟» به تعهدنامهای که امضا کرده بود فکر میکرد و به قولهایی که دوستِ اطلاعاتیش از او گرفته بود. گاهی میزد به سرش که برود و با همکارانی که آنشب توی عوارضی انتظار مسافرها را میکشیدند، صحبت کند. اما زود پشیمان میشد. این یعنی زیرِ پا گذاشتنِ تعهدی که هم او امضاء کرده بود و هم به احتمالِ خیلی زیاد، همهی آن همکارانش. اما این چیزی نبود که بشود پنهانش کرد.
روزهای نخستینِ آغازِ تعطیلاتِ تابستانی را خوب به یاد میآورد. آنروزها خودش رفته بود و در ورودیِ اتوبان مستقر شده بود تا همهچیز را در کنترل داشته باشد. اصلاً یکجورهایی دوست داشت آنجا باشد. دیدن سیلِ عظیمِ ماشینها و آدمها که راهی جنگل و دریا بودند برایش لذتبخش بود. دیدنِ مردمی که شاد بودند، میخندیدند، فریاد میکشیدند. دیدنِ کولهبارهایشان، باربندهای پر از وسایلِ سفر، دیدن مردمی که انتظارِ پشتِ دروازهی عوارضی کلافهشان میکرد و بعد پول را میداند و پایشان را میگذاشتند روی گاز، از زمین کنده میشدند و شتابان میرفتند. شنیدنِ صدای بلندِ رادیوها و پخشها، جیغ و داد بچهها و بوقِ ماشینها و صدای گاز دادنهای درجایشان. رئیس عاشقِ دیدن چنین مناظری بود و شنیدنِ چنین صداهایی. حالا رئیس میدانست که همهی آن ماشینها، زنها، مردها، بچهها، تمامِ آن چادرها، کولهبارها، خندهها و شادیها و آهنگها، همه یک جایی ناپدید شدهاند، یک جایی در میانِ جنگلها و دریا. گویی رویایی شبانه بودهاند که تا سپیدهدم دوام نیاوردهاند. طوری که انگار هرگز وجود نداشتهاند. رئیس هیچگاه لب باز نکرد تا حرفی از آن اتفاق بزند اما نمیتوانست آنرا از ذهن و حافظهاش پاک کند. حتي تمامِ تلاشهایش برای اینکار نتیجهی عکس میداد. آن اتفاق همهی ذهنِ و زندگیِ او را فرا گرفته بود، به طوریکه دیگر راه گریزی از آن نداشت.
سرانجام یک روز کولهبارِ سفرش را بست، سوارِ ماشینش شد و سفری را در پیش گرفت که مدتها فکرش را درگیر کرده بود. رفت تا از بزرگراه بگذرد و به جستجوی پاسخِ پرسشهای بیشمارش، که حتماً ذهنِ هزاران انسانِ دیگر را هم درگیر کرده بود، تمامِ کوهها و جنگلها و دریا را زیرِ پا بگذارد.
مرتضی کریم پور - ساوه
دیدگاهها
داستان بزرگراه داستان نسبتا خوبی بود با چند نقص .
ابتدا اینکه در اوایل داستان خیلی زیاده گویی شده بود طوری که من خسته شدم.
فکرمی کنم باید داستان دو قسمت می شد. یا دو داستان مجزا
ودر نهایت چیزی که خیای مرا اذیت کرد غلط های ویرایشی و نگارشی بود که داشت که فکرمیکنم ابتدا باید اینها را اصلاح میکرد
موفق باشی
1-اسم داستان بزرگراه ادبی ( کوتاه و لطیف است اما ربطش با داستان متوجه نشدم.)
2- شروع داستان با گزارش راوی وارد صحنه داستان می شویم
متفکرانه بیرون را تماشا میکرد. (!) متفکرانه چطوری است؟
3-خورشید در خطِ افق به سرخی نشسته بود و(داشت می رفت !)
شک کرد تلفن کرد به همسرش و از او پرسید و مطمئن شد که (!!) …
....این وسط ( خودش سنگِ روی یخ بشود.!؟) ولی بعد همهچیز جدی شد و مردِاطلاعاتی
به محض زدن سپیده و روشن شدن هوا ( هردو یکی را می رساند.)
و در یکی از خیابانهای خلوتِ شهر رها کردند. تاهمین قسمت پایان داستان بهتر است ( بقیه داستان اطناب است )….
در قسمت اول داستان
دلش نمیخواست حادثهی ناگواری پیش بیاید و یا مردم از بزرگراهِ او خاطره ی بدی با خود ببرند. (این قسمت نشان داده شده علایق و نحوه حرف زدنش را) پس تاکید دوباره اطناب است.
نویسنده از تصویر با نمادی که با شخصیت اصلی تداعی شوداستفاده کرده است.
و درآخر قسمت دوم و سوم داستان می شود ادامه داد ( فیلمنامه)
موفق باشید
اما به نظر من از دو بخش جداگانه ساخته شده است. بخش اول از شروع داستان تا امضا تعهدنامه و بخش دوم از امضاء تا انتها.
بخش اول بسیار خوب نوشته شده است، یک حادثۀ بزرگ زندگی قهرمان را به هم میریزد. تلاش هایش برای خروج از بحران نتیجه نمیدهد و رفته رفته تنشها زیاد میشوند و در لحظۀ امضاء تعهد به اوج خودشان می رسند. اما وقتی مرد تعهد را امضاء میکند، این امضاء در نقش گره گشایی عمل میکند و تنشها برطرف میشود. قهرمان تصمیم بزرگ خودش را گرفته است و دیگر تنشی در کار نیست.
بخش دوم، درست پس از تخلیۀ روانی مخاطب آغاز میشود و باید نقش پایان بندی را بازی کند. یعنی باید در برشی بسیار کوتاه زندگی قهرمان پس از تصمیم بزرگ را ببینیم، اما اتفاقی که می افتد اولا، این بخش خیلی بیش از آنچه باید باشد طولانی میشود و ثانیا لحنی گزارش گونه، خبری و تیتروار از اعمال بعدی قهرمان را نشان میدهد که بیشتر روزنامه ای است تا داستانی. گذشته تحولاتی که در بخش دوم ذکر میشود خود میتواند یک داستان مجزا باشد، درحالی که ما در بخش دوم منتظر پایان بندی داستان هستیم، نه شروع داستانی جدید.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا