بشیری کنار خیابان ایستاده بود و به آن نگاه میکرد. به ماشینها به بلوار و به مسافرهای دیگر. به سرسبزی درختها و درختچههای مرتب و هرس شده و علفهای خیس میدان، به آسمان خاکستری اول صبح، حتی به نسیمی که در هوا نرم نرمک این طرف و آن طرف میرفت و برگ نخلی را تکان میداد نگاه میکرد و خشنودی و رضایت در چهرهاش موج میزد. یک جورهایی آزاد شده بود.
یک صبح نیمه گرم شهریور ماه بود. هنوز آفتاب سر نزده بود و همهجا خاکستری و آرام بود و همهچیز تازه شده بود و به جنب و جوش افتاده بود. او هم مثل دو سه نفر دیگر کنار ایستگاه اتوبوس به حالت انتظار در سکوت فرو رفته بودند. نگاه همه به روبهرو بود.
بعد از مدتها آن وقت صبح از خانه بیرون آمده بود. یکتا پیراهن و با گامهای آرام و نفسهای شمرده. پایش را که از خانه بیرون گذاشته بود نفسش تازه شده بود. دلش خواسته بود سینهاش را از هوای پاکیزه پر کند و به چیزهای خوب فکر کند. آنقدر سحرخیزی خودش و خلوتی کوچهها برایش خوشایند بود که از راههای دیگری میرفت. به کوچه پسکوچهها میزد تا راهش دور شود. در سایهروشن سپیدهدم دنیا بهنظرش خیلی بیآزار و ملایم و دوستداشتنی میآمد. اهالی محل خواب بودند. میدید این پیاده روی صبح گاهی ارزش آن از رختخواب کنده شدن ساعت پنج و نیم را داشته. یک کم راه میرفت و آنوقت برای انجام کاری باید سوار اتوبوس از شهر خارج میشد. دیگر جسم و روحش به حال خود رها شده بود.
این مرد میانسال کارمند اداره فرهنگ همیشه مسئول انجام دادن کارهای کوچک بود. اصلاً بیشتر مأمور کاری بود تا مسئول چیزی. بیشتر در شهر کیف به دست و با تاکسی از اینجا به آنجا میرفت. اما گاهی هم او را بهدنبال مأموریتهای کوتاه و بازرسی از یک مدرسه یا نامهرسانی به روستاهای اطراف میفرستادند. راضی بود. همینطور برایش گذشته بود. آنوقتها بازنشستگیش نزدیک بود و دیگر زیاد در بند موقعیت و گروه و پست و مقام نبود. یعنی خودش را بهزور هم که شده راضی نگه میداشت.
نه اینکه بیخیال شده باشد. فهمیده بود کار چندانی از دستش برنمیآید. حتی آنروز سر ایستگاه اتوبوس هم خیلی مبهم به اینجور چیزها فکر میکرد. وقتی از راه رسید و کمی از پیادهروی خسته شد و هوای خوب با دود اتوبوسهای شهرداری آلوده شد یکجورهایی دلش گرفت. اما آن جنب و جوش مداوم خیابان نگاهش را بهخود مشغول کرده بود. حتی سبقت گرفتن تند تند ماشینها جلو رویش آنقدرها اعصابش را خرد نمیکرد. آن حرکتها را دوست داشت. از نانوایی نزدیک دستش و آدمهایی که روی سکوی آن ایستاده بودند و پسر آش فروش بیشتر خوشش میآمد. اینها همه برایش نشانه زندگی و امیدواری و سلامت بود. نگاهش همه اینها را جذب میکرد و در دل حیفش میآمد چرا هر روز این کار را نمیکند ولو شده بیهوده کله سحر از خانه بیرون بزند. حتماً آنجا بهتر از رختخواب بود. رختخوابش به نظرش مثل یک قبر بود. از تصور خودش که هر روز صبح مثل مرده در پتویی پیچیده بود و سنگین و تلخ بود بدش آمد. خوشحال بود که آنروز از آن قبر بیرون آمده. به خودش گفت:
«چه خوب شد امروز زود از خونه زدم بیرون. هر روز همین کارو میکنم.»
نگاهش کنار یک نخل کوتاه درختچهای با گلهای ارغوانی دید و این حظش را بیشتر کرد. تا اتوبوس شهرداری رسید و او هم لابلای چند نفر دیگر سوار شد.
داخل اتوبوس کولر روشن بود و خنکی آن به تن میچسبید. اتوبوس خالی بود. دو سه نفر از کارگرهای شبکار دور از هم نشسته بودند و به بیرون زل زده بودند. یک مرد با سر کم مو و گردن چروکیده که سر را به شیشه بخار آلود اتوبوس تکیه داد و چشم بر هم گذاشت شاید بخوابد. یک نفر دیگر با لباس مرتب و شانههای پهن که دستهای بزرگش را به میله جلو رویش تکیه داده بود. و یک شاگرد نوجوان و سرحال که صدای کلفتش در اتوبوس میپیچید و انگار در کوچه داد بزند بیخیال و سرخوش بود. فقط چیزی که بود و همه زود فهمیدند تکانهای عجیب اتوبوس بود. تکانهای ناراحتکننده پشت سر هم. اتوبوس ناآرام بود و انگار مثل یک موجود زنده این چهارتا آدم را آزار میداد. هیچکس سر جایش نمیتوانست جاگیر شود و نپرد و همه اینها بیشتر بچه شاگرد را میخنداند و به حرف میآورد. داد زد:
- لامصب مث لودر میمونه...
داشتند از کنار صف چراغهای پایه بلند و حبابهای خاموش رد میشدند که مرد گردن چروکیده بیحوصله جایش را عوض کرد که بیفایده بود و غرولندی کرد.
بیرون شهر آسمان و بیابان دو چشمانداز اصلی بود. تکههای ابر مثل نان برشته بودند و جلو خورشید و گوشه آسمان را گرفته بودند. از خود خورشید جز یک خرده طلایی رنگ بالای کوهها چیزی پیدا نبود. بیابان بیشترش خالی و خشک بود و تا چشم کار میکرد تنها خودش بود و روی تنش از راههای خاکی خطخطی شده بود. همهچیز دور و ساکت و درخود فرو رفته بود.
تکان خوردنهای اتوبوس تمام نمیشد اما سرمای چسبناک کولر و همهمهی موتور و فکرهای شیرین آقای بشیری کمکم پلکهایش را مثل دستی نامریی روی هم گذاشت. عادت به خوابیدن نداشت، قصد خواب هم نداشت فقط میخواست باقی مانده راه را چرتی بزند و آن مسیر را کوتاهتر کند. چندبار بین خواب و بیداری چیزهای غریبی دید تا دیگر چشمهایش سنگین شد و خواب رفت و دیگر نفهمید دنیا چه خبر است.
وقتی دوباره چشم باز کرد دید شاگرد اتوبوس کنارش نشسته. دست کرد تو جیبش کرایه را بدهد که دید شاگرد خم شد و وقتی بالا آمد یک کیف پول سیاه دستش بود. بشیری ندیده بود شاگرد اتوبوسها بیایند کنار دست مسافرها بنشینند. کاری به کارش نداشت. اما وقتی پسر کیف پول را باز کرد زیرچشمی او را میپایید. انگار پسر کیف را طوری گرفته بود که بشیری عکس زن داخل آن را خوب ببیند. زن جوان سرخ و سفید با موهای صاف روی شانه ریخته و پیشانی بزرگ. چشمهایش درشت و روشن بود و صورتش پر از شادی بود. بشیری همانطور دزدکی به پیشانی براق زن خیره شده بود و با خودش حساب میکرد لابد ده پانزدهسالی از بچه شاگرد باید بزرگتر باشد. بیشتر که نگاه کرد دید زن بیشتر شبیه زنهای فرنگیست. بهنظرش هم زیادی سفید و هم زیادی لخت میآمد. در دل برای سادگی بیش از حد جوانک افسوس خورد و درست همان دقیقه برایش آینده بسیار سیاهی را پیشبینی کرد. به جوانک گفت:
- این زن حداقل دو برابر تو قد داره و دوازدهسال از تو بزرگتره.
شاگرد قاه قاه خندید و با صدای نکرهاش گفت:
- غوله په حاج آغا...
آن وقت بشیری صدای نازک و ترسان زنی را درست از پشت سرش شنید:
- آغای راننده، آغای راننده بایستید. من میخوام پیاده شم خب.
دختر جوانی که آنجاها را خوب نمیشناخت ایستگاه را رد کرده بود و حالا کلی راه را باید پیاده میرفت. همه مردها گیج و خجلت زده سرهایشان را پایین آوردند و به فکر فرو رفتند و بعد بگومگو کردند. راننده نگران از داخل آینه به زن نگاه کرد و با شرم دکمه قرمزی را زد تا در باز شود و در همان آینه گفت:
- کلی راه رو باید پیاده برگرده بنده خدا...
بشیری که پیاده شد تنها یک بیابان سفید زیر پایش بود و زوزه کشدار باد در گوشش و اتوبوسی که در گرد و خاک فرو رفته بود مقابلش. ده پانزده قدم دورتر پیرمردی که کت به تن داشت بلندبلند با موبایل حرف میزد. فریاد میزد و دعوا داشت انگار. وقتی اتوبوس کنار رفت و کمکمک در همان گرد و خاکی که رهایش نمیکرد گم شد فقط بشیری ماند و همان خاک سفید درندشت زیر پایش و افق آبی آسمان... آنوقت تازه یادش آمد کیف دست چرمی سیاهش را که یک عالم کاغذ داخلش داشت نیاورده. پکر شد. از بیمبالاتی خودش بدش آمد. داشت به کاغذها فکر میکرد و اینکه بدون آنها هیچ کاری نمیتوانست بکند و اصلاً گذشته از آنها نمیفهمید خود آن ده و آدمهایش کجا بودند که او نمیدیدشان. درست پیش پایش علامتی آهنی را به چوبی زده بودند که باد آنرا به طرف زمین کج کرده بود. از پشت غباری که اندکاندک نشست بنای متروکی خودی نشان داد. چندتا ستون و دیوار. نگاهش زاویههای تند دیوارهای کارخانهای نیمهساخته و رها شده را وارسی کردند.
کارخانه کلاً سقف نداشت و دورتادورش دیوارهای کنگرهدار داشت و حیاط بزرگ خالی و خاکی.
- کی اینجا زندگی میکنه...؟
بشیری از جایش تکان نخورد. فقط از نیمتنه کمی به یکور خم شد. از پشت کارخانه صدای تراکتوری را شنید و بعد تراکتور را دید که بیرون آمد با خیشی به دمش بسته و چندتکه کوچک دود در هوا و در زمینه آبی آسمان به دنبالش روان.
بشیری از آسمان خوشش آمد. گنبدی یکدست صاف بود. خواست زیر سقف خنکش داد بزند از مرد تراکتور سوار چیزی بپرسد اما دید آنقدر دور است و آنقدر دارد در آن برهوت کوچک و کوچکتر میشود که تا هزار سال سیاه صدای او را نخواهد شنید. این بود که سر به یک راه خاکی گذاشت و با قدمهای ریز نسبت به بیابان به راه افتاد.
یکجایی – همانجا که گله کوچکی را با بزهای سیاه و سفید و قهوهای دید- آن صدا را بار اول شنید. یک بز سرخ را نگاه میکرد که یکنفر اسمش را از جایی همان اطراف داد زد. صدا زیر گنبد آسمان افتاد و چندبار پیچید. قطعاً مردک چوپان پیش بزها نمیتوانست باشد. او پشت به بشیری داشت. خاموش نشسته بود. با پشت سر پهن و موی خاکستری کم و زانوهایی در بغل گرفته. بشیری که بهش نزدیک شد تکان نخورد. و بزها هم. ده پانزده بز سر جا خشکشان زده بود. فقط سر و گردنشان پایین بود. اما از خوردن علف هیچ خبری نبود. انگار هر کدام بوته شوری را بو میکردند. همهاش شبیه یک تابلو بزرگ نقاشی بود بدون بوم در زمینه آسمان.
بشیری گفت:
- ده
ده کجاست؟
همینجا بود، تو این بیابون چندتا ده بود.
یکبار دیگر که فریاد در بیابان پیچید جای برخاستن آنرا پیدا کرد. وقتی برگشت آفتاب خورد به چشمش. راه افتاد و رفت سر چاهی که دور دهانش سنگ چیده بودند. آن بالا ایستاد. یکنفر ته چاه خشک دست خالی ایستاده بود. چاه کوتاه بود. مرد آن پایین فقط فرق سر و شانههایش معلوم بود. بیشباهت به چوپان نبود. مثل اینکه برادر پیرترش باشد. بشیری او را نگاه میکرد.
مرد با دو چشم زرد درشت نگاهی به بشیری کرد و خنده رو گفت:
- مگه اینجاها دنبال کاری نمیگشتی آقاجون...
بشیری فقط نگاهش میکرد.
مرد با لبهای پهن و دندانهای زرد باز خندید و گفت:
- مگه پی کار نمیگشتی... بارکالله بیا پایین.
بشیری با دست کف خشک چاه را نشان داد و گفت:
- تو اونجا چهکار میکنی پیرمرد؟
- بیا تو چاه تا بگویم چه میکنم...
بشیری با احتیاط دست گذاشت روی سنگچین سرچاه. پای اول را که داخل چاه گذاشت زیر لب با خودش زمزمه کرد که خدایا مرا از این خواب بد بیدار کن.
دیدگاهها
اینکه شخصیت از "بیدار شدن" صبح زود احساس لذت بی حدی داشته و در نهایت میخواد که از "خواب بد" بیدار بشه جالبترین ایده داستان بود... ربط این خواب و بیداری خیلی خوب بود.
توصیفات و حرکت داستانی خوب بود اما پایان داستان هیچ چیزی را نصیب خواننده نمی کند. خواب بد. زبان و روایت خوب بود اگر موقعیت یا حادثه ای هم می داشت داستان کاملی می شد.
راوی داستان کشمش آدمی را با خود و جامعه در شخصیت بشیری به تصویر کشنده
1-و به آن نگاه میکرد.(؟)
2-حتی به نسیمی که در هوا نرم نرمک این طرف و آن طرف میرفت
( پاراگراف بعد یک صبح نیمه گرم شهریور ماه بود. هنوز آفتاب سر نزده بود و همهجا خاکستری و آرام بود ...)؟؟
3- یکتا پیراهن ( یعنی چه؟)
4-این مرد میانسال کارمند و بعدآنوقتها بازنشستگیش نزدیک بود( متوجه نشدم)
5- بعد از مدتها آن وقت صبح از خانه بیرون آمده بود( چرا؟)
6- در کل داستان را دوست داشتم.
موفق باشید
گرچه بااین سبک داستانها که نوشته می شوند و بدون پایان بندی و نتیجه به آخر می رسند نمی توانم ارتباط صمیمی بر قرار کنم اما نوشتن اش را دوست دارم . وقتی شروع می کنی به خواندن دوست داری تا انتها بروی گرچه می دانی در انتها هم چیزی نیست.
توصیف فضاها عالی بودند. کشش و جاذبه لازم را داشت .
لذت بردم.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا