داستان«سکوت» شيوا نعمت‌پور

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

قطرات ریز باران صورت مرد را نمناک کرد. مرد یقه‌ی پالتوی مشکی‌اش را بالا کشید، سرش را در گرمای آن فرو برد، کلاهش را روی پیشانی آورد و شروع به سوت زدن کرد و صدای پاشنه‌ی کفشش بر سنگ‌فرش خیابان که تمدن را ضرب گرفته بود، به سکوت کشاند.

یک لحظه صدا قطع می‌شود و گویی با وحشتی که ذهنش را از اندیشه باز داشته است، با چشمان از حدقه بیرون زده؛ برمی‌گردد و پشت سرش را نگاه می‌کند. چنان رعبی بر وجودش می‌نشیند که انگار هستی‌اش را باز ستانده‌اند. چشم به سنگ‌فرش دوخته؛ دنبال رد پایش می‌گردد. به ناگاه عرق سردی بر پیشانی‌اش می‌نشیند. گویی در بین دو نیستی؛ دو حد نهایت؛ کسی زمزمه‌وار در گوشش از او پرسیده: کجا می‌روی؟ پاهایش سست می‌شود و محکم به زمین می‌افتد. کف دست‌هایش؛ پوسته سرد و ضمخت زمین را لمس می‌کند. در سرمی‌پروراند؛ کاش می‌توانست سنگفرش‌ها را چنگ بزند. نگاهش دارد چشمانش را پاره می‌کند و سرریز می‌شود، خیره به جایی نیست؛ مات و مبهوت مانده است. صدای کفش‌های زن و مردی گره خورده؛ ماشینی که با سرعت می‌گذرد. مرد همچنان با نگاهی که به بیرون می‌جهد؛ سر جایش خشک شده است.

نور قرمز ملایمی فضای اتاق را روشن کرده. دو سایه بر هم بر دیوار نقش بسته است. مرد با موهای کم‌پشتی که از عرق به هم چسبیده، نفس‌نفس‌زنان از خواب می‌پرد؛ با قامتی خمیده می‌نشیند و خیره به دیوار؛ به سایه‌اش می‌نگرد. زنی‌که کنارش خوابید است بدن عریانش را تکانی می‌دهد، از زیر چشم نگاه کوتاهی می‌اندازد و خود را به خواب می‌زند. مرد، بدون هیچ حرکتی، تنها دست راستش را بلند می‌کند، به سمت کلید می‌برد؛ چراغ را روشن می‌کند. خاموش می‌کند... دست بر بدن برهنه و خیسش می‌کشد، با تعجب به سایه‌اش چشم می‌دوزد. چراغ را روشن می‌کند. رو به دیوار دست تکان می‌دهد. انگار که بخواهد از موجودیت خودش مطمئن بشود. چراغ را خاموش می‌کند.

مرد بر روی تخت غلتی زد. ولی آنقدر نحیف بود که پایه‌های تخت به خود زحمت جیر جیر ندادند. سرش را چرخاند. تا چشم کار می‌کرد لوله‌های اکسیژن بودو صدای نبض. پاهایش تکان نمی‌خوردند. سرش را هم خوب با باند پیچیده بودند؛ تا مغزش سرجایش بماند و تکان نخورد. شاید هم تکه‌های باقی‌مانده‌اش را یک‌جوری سر هم کرده بودند و حالا محکم بسته بودنش تا به هم بچسبند! به‌سوی دیگر چشم دوخت و نگاهش ثابت ماند. با حیرت تصویرش را در شیشه پنجره تف می‌کرد. چطور امکان داشت؟ دست بر چهره‌ی استخوانی‌اش برد و با سر انگشتانش شروع به لمس کردن چین چروک‌های زیر چشمش کرد. چیزی را به‌خاطر آورده بود، یا چیزی را از خاطر برده بود؟ نمی‌توانست بین واقعیت و خیال تمیزی قائل شود. در زمان غوطه‌ور شده بود. حسی لزج داشت. لحظه‌ای احساسی بر او هجوم آورده بود که انگار در چندین‌جا در حال زیستن است.  

مرد یقه‌ی پالتواش را به بالا کشید و نیمی از صورتش را پوشاند تا هُرم نفس‌هایش؛ پسماند زندگی‌اش، صورتش را گرم و مرطوب کند. سر به آسمان برد و به ستاره‌ها زل زد. مرد احساس کرد که در جایی دیگر در فراسوی کهکشان، سر به آسمان دوخته است، انگار دارد از پایین و بالا خودش را نگاه می‌کند. لحظه‌ای زمین زیر پایش خالی شد. چه شد که این احساس بر او هجوم آورد؟ انگار ثانیه‌ای خود را در همه‌جا یافته بود. مثل این‌که در آن واحد؛ در جای‌جای این کهکشان در حال زیستن باشد. انسان‌های متفاوت، علم، دین، مذهب و خدایان متفاوت. لحظه‌ای خود را از بالا به تماشا نشست. فقط باید می‌نشست و تمرکز می‌کرد تا تمامی خودش را به‌خاطر آورد.

مردم در پایین ساختمان جمع شده‌اند. صدای همهمه، آژیر پلیس و آمبولانس به گوش می‌رسد. زنی وحشت‌زده در چهارچوب پنجره ایستاده است.

صدای گوش‌خراشی به شکل ممتد در لا‌به‌لای ملافه‌های سفید پیچیده است و با تمام بلندی‌اش؛ به گام‌های تند و پشت سر هم اجازه شنیده شدن می‌دهد.

صدای شدید ترمز کوچه را پر می‌کند. مرد کوتاه‌قد چاقی از پشت ماشین لکنته‌اش پایین می‌آید و نگاهی به زمین می‌اندازد. به سمت ماشین می‌دود و به‌سرعت دور می‌شود.

مردم، سخت؛ دست بر گلوگاه سکوت گذاشته‌اند و می‌فشارند. آمبولانس؛ جنازه‌ی مردی که خودش را از پنجره اتاقش به بیرون انداخته بود می‌برد.

ملافه‌ی سفید را روی سرش می‌کشند و تخت روی چرخ‌هایش سر می‌خورد.

مردی با کت سیاه بی‌جان بر کف خیابان افتاده است. باران شدت گرفته و نور کم‌رنگی خیابان را روشن کرده است. هیچ‌کس در خیابان پرسه نمی‌زند تا مرد را ببیند و خودش نیز در هیچ‌جا، چشم به آسمان ندوخته است.  

دیدگاه‌ها   

#11 محمد هادی قلیزاده کپورچالی 1394-10-10 03:50
فضا سازی خیلی زیباتر و بیشتر از متن داستانست.
#10 محمد هادی قلیزاده کپورچالی 1394-10-10 03:50
فضا سازی خیلی زیباتر و بیشتر از متن داستانست.
#9 ياشا 1392-10-08 10:51
بسيار عالي
#8 عباس 1391-08-30 13:46
مردی نومید در تلاش خودکشی و ناکام از انجام آن. این برداشت من از داستان است. که در پاراگرافهای مجزا و درهم از نظر زمانی بیان شده است با ملقمه ای از فلسفه و پر از تمثیلاتی از پوچی زندگی.
سخت خوان است و سخت فهم.
جالب بود.
اشکالات بعضی توصیفات را دوستان گفتند. به نظرم آنها خیلی مهم نیستند و قابل اصلاح اند.
اما تم داستان بسیار افسرده است و البته بیان به صورت خوبی نمایشی است.
که برای داستانی فلسفی ارایه اش دشوار است.
موفق باشید.
#7 خوشبخت سرافراز 1391-07-20 03:20
داستان خوبی بود
#6 افسانه زنی از دیار سبز 1391-07-06 05:12
با سلام
قطرات ریز باران صورت مرد را نمناک کرد!!- مرد یقه‌ی پالتوی مشکی‌اش را بالا کشید، (سرش را در گرمای آن فرو برد،)کلاهش را روی پیشانی آورد- در این جا لازم نیست نوشته شود سرش... خواننده متوجه می شود.
1- نگاهش دارد چشمانش را پاره می‌کند؟
2-زنی‌که کنارش خوابید است ؟
3-دست بر بدن برهنه و خیسش می‌کشد؟
4-زاویه دید دوم شخص
داستان خوبی است بشرطی که نویسنده عزیز یکبار با دقت داستان رابخواندبخصوص از "اینجامردم در پایین ساختمان .....
#5 سعيده شفيعي 1391-07-03 15:33
سلام.
هر داستاني حاصل تلاش نويسنده است پس هر داستاني خوب است اما نكاتي در اين داستان وجود دارد كه نشان دهنده عدم توانايي نويسنده در انتقال كامل اطلاعات به خواننده است. زندگي به هر دليلي مي تواند پوچ باشد اما اگر داستان داستان پوچي زندگي است فكر مي كنم روش بهتري براي نوشتن وجود داشت و اگر هدف نوشتن خودكشي فرد است كه آنهم لازم به اين همه پيچيدگي نبود. از طرفي اصطلاحاتي مثل احساس لزج، ضرب گرفتن تمدن، پايه هاي تخت زحمت جير جير كردن به خود نداد( جاندار كردن پايه هاي تخت).. جز پيچيدگي ناكارآمد فايده ديگري ندارد.
ببخشيد اگر ناراحت شديد. اميدوارم موفق باشيد
#4 مرتضی غياثی 1391-07-03 00:41
فرد زندگی اش را از دست رفته و شايد بی هدف، پوچ يا هرچيز ديگری - در داستان اشاره ای وجود ندارد- ميداند. اين را از کجا می فهميم؟ از جايی که در خيابان راه می رود و نويسنده به ما گوشزد ميکندکه اينطور بوده است.
بعد مرد چه ميکند؟ بدون هيچ حادثه خاصی کمی بيشتر فکر می کند و در نهايت به نوعی وحدت با انسان های دور و بر ميرسد. داستان دست کم ميبايست اين روند را نشان می داد. حادثه ای بايد اتفاق می افتاد و شخصيت در طی اين حادثه به چنين شهودی ميرسيد.
بعد:
"صدای پاشنه‌ی کفشش بر سنگ‌فرش خیابان که تمدن را ضرب گرفته بود، به سکوت کشاند." يعنی چه؟ چه چيز چه چيز را به سکوت کشاند؟يکی از ارکان جملتان کم است.
"ضمخت" نه، زمخت.
"مردم در پايين ساختمان..." نه، مردم پايين ساختمان...
در پاراگراف دوم، مرد بر ميگرددو پشت سرش را نگاه ميکند، وحشت ميکند و بعد هيچيی... دوباره روی سنگفرش دنبال رد پايش می گردد. می دانم همه اين ها را "برگشت به عقب"، "گم شدن رد پا"، "سکوت و غرق شدن در خلوت"، با دليل به کار برده ايد، اما می خواهم بگويم دليلش توی داستانتان نيست، توی ذهنتان است.

بس است.
با آروزی بهروزی
#3 محمد کیان بخت 1391-06-31 02:44
از نظر من : داستان به خوبی حضور یک ذهن را در جای جای این کهکشان را نشان می داد , یک ذهن در چندین مکان متفاوت ؛ این ذهن ها در عین حال متعلق به یک نفر بود , در کل داستان های اینگونه پیچیده را دوست دارم . از ذهن های پیچیده لذت میبرم ؛ انگار با نویسنده معمایی را حل می کنی . با ارزوی موفقیت شما و دیدن داستان های دیگر از شما . کیا
#2 شهره کپورچال 1391-06-30 22:41
داستان خیلی جالب بود. از نکات مثبتش این بود که اول سردرگم کننده و پیچیده بود ولی در پاراگرافِ آخر همه چیز مشخص میشد. واقعا عالی بود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692