داستان «نيم كيلو نگار» فرخنده حق‌شنو

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

خاک‌ها را رویش می‌ریزم. کم است. با این‌که پاهایش را جمع کرده، یکی از زانوهایش بیرون مانده. نگاهش می‌کنم. جز چشم‌هایش که بسته‌اند، هیچ علامتی از مردن ندارد. هر‌چه می‌توانم از خاک‌های اطراف بر‌می‌دارم و رویش می‌ریزم‌. ولی باز کم است‌. کسی نیست کمک کند‌. باید همه پایش را بپوشانم‌. مادر نمی‌دانم از کجا پیدا می‌شود‌. کیسه‌ای خاک در دست دارد. به طرفم درازش می‌‌‌کند‌.

-بگیر.

خاک را می‌گیرم و می‌گویم‌: «کاش بیشتر می‌آوردی‌.»

می‌گوید: «نیم‌کیلواست‌. نیم‌کیلو نگار.»

-نگار؟ نیم‌کیلو؟

خاک سرد است‌. سردسرد. دستم را کنار می‌کشم‌. ولی دوباره آن‌را می‌گیرم و می‌پاشم روی پا‌های زن. یادم می‌آید مادر مرده بود‌. چه‌طور آمده این‌جا. به طرفش برمی‌گردم. نمی‌دانم چرا ناراحت است. چیزهایی می‌گوید که مفهوم نیست‌. جوابش را نمی‌دهم‌. باز می‌گوید و باز جوابش را نمی‌دهم‌. با تأسف سرش را تکان‌تکان می‌دهد و می‌رود‌. خاک روی زن را می‌گیرد و بالا می‌آید‌. مثل سنگ قبری که با زمین فاصله دارد‌. رویش نقشی ظاهر می‌شود نقشی که کم‌کم از هم باز می‌شود و شکاف بر‌می‌دارد. نمی‌توانم با یک نگاه آن‌‌را تشخیص دهم‌. باید بروم‌. نمی‌خواهم بیشتر از این‌جا بمانم. کم‌کم از مزار دور می‌شوم، ولی هنوز از گورستان خارج نشده، همان زن را می‌بینم. همان‌که تدفینش کرده‌ام. او خود مشغول تدفین دو نوزاد با هم در یک قبر است. صدایم می‌کند. به‌طرفش می‌روم. یکی از نوزادها را که زنده است به من می‌دهد و می‌گوید: «این‌را نگه دار.»

نوزاد را می‌گیرم. نگاهش را از من می‌گیرد و دوباره به خاک می‌دهد. می‌گوید:

- باید طوری این‌ها را دفن کنم که هردو جا شوند‌.

نوزاد را که نگاه می‌کنم‌، می‌بینم شبیه خودم است‌. نوزاد دیگر نیز شبیه خودش‌. هردو قنداقی هستند. نوزادی را که شبیه خودش است، در قبر جا می‌دهد. صدای نفس‌هایش را می‌شنوم. نوزاد دیگر را از من می‌گیرد. به زن نگاه می‌کنم. خودش را با زحمت خاک کرده بودم. نمی‌دانم چرا خودش را دفن کرده‌ام. نمی‌دانم چرا او دارد نوزادها را دفن می‌کند. نمی‌دانم چه‌طور از زیر خاک بیرون آمده. این دو نوزاد را از کجا آورده. بیشتر نگاهش می‌کنم. کم‌کم می‌شناسمش. نگار است. هم‌سن و سال من. صدایم می‌کند. نزدیکم می‌شود. باز صدایم می‌کند. یک‌بار. دوبار. سه‌بار. می‌گویم: «بله. بله. بله.»

بیدار می‌شوم‌. روبرویم نشسته‌. می‌گوید: «بیدار شو. چه وقت خوابه.»

چشم‌هایم را می‌بندم و دوباره باز می‌کنم. خودش است. نگار. کمی طول می‌کشد که موقعیتم را بفهمم. نگار روی صندلی کنار تخت می‌نشیند. بوی عطرش تمام فضا را پر کرده. چشم و ابروی قشنگش را دوست دارم و نگاه نجیب و مهربانش را. دست‌هایش را روی برآمدگی شکمش گذاشته. می‌خواهم روی تخت بنشینم، نمی‌گذارد. می‌گوید: «بهتره استراحت کنی.»

لیوانی آب پرتقال به دستم می‌دهد و می‌گوید: «بخور. برات خوبه.»

آب‌میوه را می‌گیرم‌. اما هنوز نگاهم روی نگار انگار جا‌مانده که به هر کجا نگاه می‌کنم‌، او را می‌بینم. حتی توی آب‌میوه لیوان. نمی‌دانم نگار چرا ناگهان غش می‌کند و روی همان صندلی دست و پا می‌زند. هرچه صدا می‌کنم کسی نمی‌آید. آب‌میوه از دستم می‌افتد و تمام لباسم را خیس کرده و به داخلش نفوذ می‌کند. نگار همچنان دست و پا می‌زند. کف بر لب می‌آورد، سر می‌خورد و می‌افتد روی زمین. از روی تخت بلند می‌شوم تا بلندش کنم. ولی می‌بینم روی صندلی نشسته و می‌خندد. برمی‌گردم روی تخت. می‌پرسم: «حالت خوبه؟»

دهان که باز می‌کند چیزی بگوید، صدا در دهانش حجم می‌شود‌. حجمی که همه‌جا را پر می‌کند. سرم گیج می‌رود. نمی‌دانم حال من بد است یا حال او. ولی من‌که خوب بودم. فقط. فقط... به شکمم نگاه می‌کنم. نه هنوز خوب هستم. سر بلند می‌کنم. چشمم سیاهی می‌رود. او را می‌بینم و نمی‌بینم. در همین حال نگاهم روی صورتش می‌ماند که دارد مثل موم آب می‌شود و کم‌کم فرو می‌ریزد. اول دهانش کج می‌شود و گوشه لبش می‌ریزد. بعد نیمی از صورتش و بعد همه‌اش. نگار روی زمین پهن می‌شود. اما صدایش گنگ و آرام در اتاق می‌پیچد، که با دور کند چیزی می‌گوید. هرچه می‌کنم، متوجه حرف‌هایش نمی‌شوم. روی زمین نقش خمیر مانندی از چهره‌اش نقش می‌بندد. چهره‌ای با دهان باز که باز و بسته می‌شود و حرف می‌زند. دهانی‌که بزرگ می‌شود. بزرگ و بزرگ‌تر. از من می‌خواهد تنهایش نگذارم. نمی‌گذارم. نمی‌گذارم. خودش می‌داند.

صداهایی بالای سرم بلند می‌شود. چشم باز می‌‌کنم. کسی می‌پرسد چرا خیس شده؟ دیگری جواب می‌دهد. دکتر را خبر کن. دستی پیشانی‌ام را لمس می‌کند.

-داغه. خیلی داغه

دیگری لباسم را بالا می‌زند و شکمم را لمس می‌کند.

-تب داره. شدید.

چشم‌هایم را باز می‌کنم. خودم را جمع می‌کنم.

-چطوری؟

این‌را مردی سپیدپوش می‌گوید. پرستار پرده را کنار می‌زند و پنجره را باز می‌کند. بوی عطر نگار بیرون می‌رود. می‌خواهم نگاهش دارم. بلند می‌شوم. اما پرستار می‌گوید: «چه‌کار می‌کنی؟»

مرد سفیدپوش دکتر است. می‌گوید: «بخواب. داشتی سِرمتو می‌کندی.»

مثل نگار به من نگاه می‌کند. می‌گویم: «نگار...»

-نگار رفته. تو که می‌دونی دخترم.

-نگار رفته؟ من هم می‌روم.

از جا می‌پرم‌. سِرُمم کنده می‌شود‌. خون از دستم سرازیر می‌شود‌. دکتر پرونده را که برداشته بود تا چیزی در آن بنویسد، به کناری پرت می‌کند و مرا می‌گیرد.

-کجا می‌ری با این ‌حال؟ دخترم باید کم‌کم قبول کنی که اون دیگه نیست.

نگاهش می‌کنم. یعنی نگار دیگر نیست‌؟ دکتر می‌گوید‌: «می‌دونم خیلی دوسش داشتی.»

پرستار جلو می‌آید. هوای سرنگ را خالی می‌کند و لباسم را بالا می‌زند. می‌گوید: «اگه همکاری نکنی، مجبور می‌شم به اصغر آقا بگم دست و پاهاتو به تخت ببنده.»

زهری تلخ، با بی‌رحمی بدنم را نیش می‌زند و هم‌زمان با آن داغی مایع سرنگ مثل دفعه قبل وارد بدنم می‌شود‌. می‌گویم: «ببنده؟ اصغر آقا؟»

صدایی از دورها می‌گوید: «آره. نگهبان بیمارستان.»

-بیمارستان؟

اسم بیمارستان و رفتن نگار با هم آتشی به جانم می‌اندازد که از درون می‌سوزاندم‌. از تخت کنده می‌شوم و به‌طرف در می‌روم.

-کجاست؟

-کی؟ کی کجاست؟

-نگار.

هراسان از اطاق بیرون می‌آیم. دکتر و پرستارصدایم می‌کنند و پشت سرم می‌آیند. روبرویم ایستگاه پرستاری است که یک دکتر و چند پرستار با‌هم به گفتگو مشغولند. مرا که می‌بینند‌، به‌طرفم می‌آیند و دست‌هایشان را باز می‌کنند‌. انگار می‌خواهند جلوی مرغی را که در حال فرار است بگیرند‌. دهانشان را باز می‌کنند و چیزی شاید مثل کیش، کیش. نه. ج آ، جا، می‌گویند.

نه‌. می‌گویند‌: «کجا؟ کجا؟ بگیردش.»

کسی گوشی تلفن را بر‌می‌دارد و با صدایی کش‌دار می‌گوید: ((آآ آ آ آ ص ص ص ص غ غ غ غ ر ر ر.)) و هنوز صدا تمام نشده، از توی ابر و مه، توده‌ای ابر شکل به‌طرفم می‌آید و مرا فرا می‌گیرد. توده‌ای که صداست یا جسم، نمی‌دانم. نگار درون آن است انگار. من هم هستم. با شکمی برآمده. نگار از پشت فرمان دست دراز می‌کند و روی شکمم می‌گذارد. می‌گوید: «بخواب کوچولوی قشنگ. رسیدیم‌، مادرت صدات می‌‌کنه.»

بعد رو برمی‌گرداند و دست روی شکم خودش می‌گذارد‌.

-نازنینم تو هم بخواب.

هر دو لبخند می‌زنیم‌. توده درهم می‌پیچد. حجم می‌شود.

لاستیک‌های ماشین روی زمین خیس سر می‌خورند و به چپ و راست منحرف می‌شوند، نگار انگشت‌های کشیده و لاغرش را محکم روی فرمان می‌گیرد. توده بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود و باشدت به چیزی می‌خورد و صدای به‌هم خوردن دو ماشین و زنگ صدای نگار در گوشم می‌پیچد و... .

چشم باز می‌کنم. روی تخت افتاده‌ام. می‌خواهم دست‌هایم را تکان بدهم‌، نمی‌توانم‌ سنگین شده‌اند‌. نه دست، نه پا‌، هیچ کدام را نمی‌توانم حرکت بدهم‌. چشم‌هایم را به‌دنبال ابر و توده به اطراف می‌گردانم. ‌چشم و لب‌های‌ زن سپید‌پوشی به‌رویم لبخند می‌زند‌. لبخندی طولانی و شیرین که با دردی شیرین همراه می‌شود‌. دردی که از پی‌اش دست‌هایی‌ به طرفم دراز می‌شوند که چیزی مانند توده‌ در آن دست و پا می‌زند‌. چیزی‌که انگار صدا هم دارد‌. صدای شیرین گریه یک نوزاد‌.

-بگیر این هم بچه‌ات‌. صحیح و سالم‌.

دست‌هایم را که باز می‌کنند، درازشان ‌می‌کنم و توده را می‌گیرم. این‌بار توده‌، حجمی واقعی دارد‌ و دست‌هایم بدنی را لمس می‌کند‌. صدای گریه نوزادی بلند می‌شود و لبخندی روی لب خانم دکتر نقش می‌بندد‌.

دیدگاه‌ها   

#4 ا بهمني 1391-10-28 22:09
ز حد معمول بيشتر است
#3 افسانه زنی از دیار سبز 1391-06-28 05:21
باسلام
1-یک داستان شگفت وشروع داستان بانمادو درآخراین داستان روانشناختی است
2-مزار- گورستان!؟
3-به اصغرآقا- نگهبان بیمارستان.!
#2 مرتضی غیاثی 1391-06-28 04:43
داستان بسیار زیبایی بود. قسمت اول تعریف خواب، بسیار استادانه. قسمت دوم تشریح یک وهم باز هم استادانه. قسمت سوم خروج شخصیت از انفعال و دست به جستوجو زدن برای یافتن نگار، باز هم عالی. قسمت آخر تشریح اتفاق رخ داده و تعریف و تطبیق آن با واقعیت باورپذیر.
آوردن قسمت آخر هرچند ناگزیر به نظر میرسد-برای اینکه مخاطب تا نتواند تطبیق باورپذیری به کار بدهد نمیتواند با آن ارتباط برقرار کند- اما رُک است، خیلی رُک. بیشتر شبیه تعریف یک معما و بالافاصله گفتن جواب آن است. روی امکان های دیگر برای این قسمت تفکر بیشتری لازم است.
#1 محمد کیان بخت 1391-06-24 06:41
داستان حرفی برای گفتن نگذاشته بود . ذهنیت شما را با تمام وجودم لمس می کنم ؛ کلا از این نوع نوشته ها خوشم می اید .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692