چندساعت پیش فکر نمیکردم کارم به اینجا بکشد، بیشتر فکر میکردم بالای سر کسیکه معلوم نیست کی بههوش میآید بمانم و از ناراحتی و درماندگی زل بزنم به در و دیوار اتاق. نه اینکه نصف شب توی قبرستان از ترس و سرما به خودم بپیچم.
³
توی آبادی همه اصغرو زنش کبری را میشناسند، معلمیکه دوسال است از شهر آمده و با زنش توی یکی از خانههای بیاستفادهی کدخدا زندگی میکنند. یادم است دوسال پیش که آمدند کدخدا و کبلایی رحمان تقوتق با عصاهایشان وارد اتاقم شدند و گفتند که بروم استقبال معلم جدید آبادی. کس دیگری نبود که ازش بخواهند، تنها کسیکه توی آبادی شهر رفته بود و دیپلم داشت من بودم. در همان مدتیکه توی شهر درس میخواندم فهمیدم هیچ کاری را نباید بدون مزد انجام داد. برای همین قبل از اینکه من بگویم «کار دارم» کدخدا دست کرد توی جیبش و خرج یک هفتهی خورد و خوراکم را داد. بعد هم به کبلایی توپید که «اگر تو پاپیچم نشده بودی پول نمیدادم این لندهور برود شهر درس بخواند.» کبلایی رحمان هم گفت: «چه کنم کدخدا، یتیمه، گفتم بره بلکه آدم شه.» آنروز صبح اصغر و زنش کبری را دیدم. خودش بیست و پنج ششسالی داشت اما زنش چندسال کمتر. وقتی خانه را نشانشان دادم و نگاههای خیرهی کبری به در و دیوار را دیدم فهمیدم چهجور زنی است. آقا معلم مرد خوششانسی بود، خیلی هم خوششانس. فردا ظهر که خانهشان دعوت بودم نوبت من بود خیره به در و دیوار نگاه کنم. بیچاره اصغرآقا هنوز چرت میزد! وسط خواب و بیدارش گفت: «دیشب تا صبح دیوار تمیز کردم و فرش تکوندم! هرچی میگم زن خونهی خودمون که نیست، چرا تمیزش کنیم؟ مگه گوش میده؟ میگه بالاخره یه مدتی که میخوایم توش بمونیم.» تمیز کردن خانه همان و ماندنشان توی آبادی همان.
یکسال که گذشت دیگر همه آنها را جزء آبادی میدانستند، مخصوصاً کدخدا. البته حق هم داشت، بعد از اینکه زنش چندسال پیش تب کرد و مُرد دیگر هیچوقت هیچکسی نبود که برایش دلمه برگ درست کند. آنروز خانهی کدخدا بودم و حساب و کتاب بدهیها و مزد کارگرها را حساب میکردم. صدای در که آمد پیرمرد گفت لاالهالاالله و عصایش را زد زیر دستش و رفت سمت در. اول نفهمیدم کی بود، سرم توی دفترها بود. دیدم پیرمرد بشقابی که دستش بود را گذاشت روی زمین. نشست و بشقاب را گرفت زیر دماغش. بعد زد زیر گریه. ندیده بودم حتی موقع مرگ زنش هم اینطور گریه کند. هرکاری کردم آرام نشد. از فردا دخترم دخترم گفتنهای کدخدا گوش اهل آبادی را کَر کرده بود. کبری عین خواهر من بود، و اصغر هم دامادمان! هروقت هم که این را برایش میگفتم حرصش میگرفت که چرا نمیگویم: «تو مثل برادرمی و کبری عروسمان» تا قبل از اینکه ببینمشان بیشتر وقتها بیکار بودم، توی خانه یا خواب بودم یا فال ورق میگرفتم. اما بعد ماجرا فرق کرد، من شده بودم مهمان همیشگی خانهشان. اصغر با اینکه معلم بود اما خوب ورق بازی میکرد، کبری اصلاً بلد نبود. اصغر بهش میگفت: «تو فقط مراقب باش تقلب نکنه، ناکِس خیلی زرنگه» و من پقی میزدم زیر خنده وقتی کبری یکی میزد پس کلهی اصغر و میگفت: «درست حرف بزن، ناکس یعنی چی ناکس» اصغر یک موتور داشت که سهماه تابستان و سیزده روز اول بهار را با آن میرفتند شهر و برمیگشتند. وقتی نبودند من عزا میگرفتم. یعنی دست خودم نبود، هیچچیزی کیف نمیداد. از صبح تا شب باید دراز میکشیدم توی رختخواب تا دوباره برگردند و زندگی به حالت اولش برگردد. برای آنها هم همینطور بود.
بعد سیزده که برمیگشتند فقط 2-3 روز طول میکشید تا خاطرات شهر را برایم تعریف کنند. بعد از گرفتن دیپلم دیگر شهر نرفته بودم. هرچقدر اصرار کردند که تابستان همراهشان بروم قبول نکردم. از خندههای کبری میفهمیدم که کاسهای زیر نیم کاسهاش است. از اصغر که پرسیدم اول چیزی نگفت اما بعد گفت که «خواهرت میخواد زنت بده». بعد هم میخندید و من نمیفهمیدم به چی میخندد. وقتی نرفتم کبری ناراحت شد. هرچقدر من و اصغر منتش را کشیدیم نشد. تا اینکه نزدیکهای عید قبول کردم. یعنی مجبور بودم. گفتم: «حالا کسیرو سراغ دارین یا ول معطلیم؟» اصغر که یکبند میخندید گفت: «خواهرت مهمونهارو هم دعوت کرده شادوماد». قرار شد وقتی رفتند و حرفها را زدند برگردند آبادی، بعد هرسه باهم سوار ابوقراضهی اسماعیل شویم و برویم خواستگاری. آن اوایل فکر میکردند من نامزدی چیزی دارم؛ بهخاطر حلقهای که همیشه دستم بود. بهشان گفتم که وقتی مادر پدرم مردند این حلقه رسید به خواهر بزرگم معصومه، وقتی معصومه هم مریض بود اینرو داد دستم و گفت: «اینو بده به عروست». برای اینکه کبری بفهمد زیر حرفم نمیزنم حلقه را دادم بهش. وقتی رفتند دوباره غصهدار شدم. با اینکه از 3 ماه قبلی کمتر بود اما همین چندروز هم بدون آنها چندسال میگذشت. هرروز صبح کدخدا و کبلایی میآمدند سری میزدند. کدخدا از دخترش میگفت و اینکه چقدر دستپخت خوبی دارد. کبلایی هم میگفت بچههای آبادی همه از معلمشان راضیاند. بعد هم کمی منرا دلداری میدادند و میرفتند. هرروز صبح تا عصر توی رختخواب بودم و در و دیوار را نگاه میکردم. یکروز صبح بود که دیدم یکی دارد در میزند. آنقدر محکم میزد که نزدیک بود پاشنهی در را بکند. اعصابم خرد شد و بلند شدم. در را که باز کردم دیدم هادی است. نفسنفس می زد. گفتم: «درو کندی، چه مرگته؟ چی شده؟» چندثانیه نفس کشید و گفت: کدخدا... کدخدا گفت بیاین.... نگران شدم.
در را بستم و رفتم سمت خانهی کدخدا. از دور صدای شیون زنها را شنیدم. بیاختیار گفتم یا امام رضا. از ترس مو به تنم سیخ شد. دویدم. کدخدا نشسته بود روی پوست گوسفندش گوشهی خانه و گریه کرد. توی آن یکی اتاق شیون و زاری قطع نمیشد. رفتم طرف کبلایی که توی حیاط وایساده بود. پرسیدم: «چی شده؟ اینجا چه خبره؟» حرف نمیزد. زل زده بود به عصاییکه دستش بود. داد زدم: «چه مرگتونه؟ چرا بهم نمیگین چی شده؟ کی مرده؟» به حرف نمیآمدند. گفتم: «کبلایی تو رو به اون کربلایی که رفتی قسمت میدم. بگو چی شده؟ دِ منم آدمم. بگو چی شده» صورت گرفته و غمگینش را آورد بالا. فقط شنیدم گفت کبری.
دنیا دور سرم چرخید. اگر تیر چوبی داخل حیاط پشتم نبود پخش زمین شده بودم. اشک نشست توی چشمام. گفتم: «اصغر، اصغر کجا است؟» گفت: «اصغر زندهست، فقط زخمی شده. گفتم ببرنش خونهاش الان هم... » باقی حرفش را نشنیدم، زدم بیرون. وقتی رسیدم دیدم چندنفر بالای سرش بودند و هرکس چیزی میگفت. همه را بیرون کردم و خودم ماندم بالای سرش. تمام تنش زخم و زیلی شده بود. کدخدا و کبلایی دکتر را آورده بودند تا اصغر را ببیند. رفتم بیرون توی حیاط. نشستم روی پلهها و توی حیاط را نگاه میکردم. باد میزد و درختها تکان میخوردند. چندتا برگ زرد شده از این سر تا آن سر حیاط میرفتند و میآمدند. دست خودم نبود، بغض کرده بودم و از سرما میلرزیدم. خنده کبری را که دیگر نمیدیدم، خندهی اصغر را هم شاید. کدخدا گفت چندتا از زنهای آبادی جنازه را بردهاند بشورند. میدانستم که بعدازظهر خاکش میکنند. ماندم پیش اصغر، نرفتم قبرستان. اگر قرار بود کبری جایی باشد اینجا بود نه آنجا. دکتر بعد از اینکه تمام زخمها را باندپیچی کرد آماده شد که برود. پرسیدم: «کی به هوش میاد؟» گفت: «معلوم نیست»، بعد هم رفت.
کبری همهجای خانه بود، توی حیاط داشت رختها را پهن میکرد، کنار چراغ نشسته بود و کتاب میخواند. به متکا تکیه داده بود و شال میبافت. اصغر هم بود، داشت برگهی بچهها را صحیح میکرد. استکان چایی را هورت میکشید. کبری میگفت: «نکن» اما گوش نمیداد. بعد هم به من میگفت: «آقا فکر میکنن خیلی بامزهان» اصغر میخندید و دوباره چای را هورت میکشید. کبری شال نیمهتمام و کامواها را برمیداشت و میرفت توی آن یکی اتاق. اصغر باخنده میگفت: «غلط کردم کبری، جوونی کردم. حالا شام چی داریم خانم؟» وقتی کبری میگفت: «زهر مار» من میزدم زیر خنده.
مطمئن نبودم میخندم یا گریه میکنم. زل زده بودم به صورت اصغر. پوست ناسور و زخمیش هنوز جوان بود. میترسیدم وقتی کبری نباشد پیر شود. میشد، میدانستم. رفتم عکسشان را از روی طاقچه برداشتم. داشتند میخندیدند، مال روز عروسیشان بود. اما حالا کی میخندید؟ وقتی برگشتم و به اصغر نگاه کردم که آش و لاش آنجا خوابیده بود بغضم گرفت. نشستم و دستم را کشیدم روی عکس. شُری اشکهایم ریخت روی قاب. هیچوقت از اینکه پدر و مادرم مرده بودند حس خاصی نداشتم، حتی وقتی معصومه هم مرد. اما کبری برایم فرق داشت، نمیتوانستم باور کنم دیگر نیست. تا خوابم برد چشمهایش داشت نگاهم میکرد. همان چشمها آمدند به خوابم. کبری با لباس سرتاسر سفید وسط دشت پر از گلی وایساده بود. داشت نگاهم میکرد و میخندید که باد شدیدی آمد و همهجا پر شد از خاک و برگ. باد کبری را ذرهذره برد.
بیدار شدم، توی حیاط سر و صدا بود. داشتند آهن قراضههای باقی مانده از موتور را میچپاندند گوشهی حیاط. بعدش هم در زدند و شام آوردند. هادی بود. بهش گفتم اینجا بماند تا من بروم پیش کدخدا و برگردم. وقتی رفتم دیدم پیرمرد هنوز ناراحت بود. پرسیدم: «چطور این اتفاق افتاده؟» تعارف کرد بشینم و چایی بخورم. بعد هم با وسواس و آرامش عجیبی استکان را گذاشت جلوی من. قُلُپ اول را که خورد گفت او هم نمیدانسته چطوری. اما توی قبرستان اسماعیل برایش گفته که وقتی داشتهاند میآمدهاند آبادی، سر پیچ، حالا یا حواسشان نبوده یا خیلی تند میآمدهاند که خوردهاند به چندتا سنگ. گفت سنگها تا دیشب آنجا نبودهاند. لابد شب از کوه افتادهاند پایین. هیچ حواسم نبود که مشکی پوشیده بود. منکه نمیتوانستم حرفی بزنم، او هم زل زده بود به گل قالی و ساکت بود. یکهو در باز شد. هادی دوباره نفسنفس میزد و گفت آقا معلم... آقا معلم. وقتی رسیدم دیدم داشت بلند میشد. نگذاشتم، گفتم: «اصغر تو نباید بلند شی، دراز بکش». فقط میشنیدم که میگفت کبری. هادی پشت در بود. با اشاره پرسیدم بهش چیزی گفتی؟ سر تکان داد که «نه». خیالم کمی راحت شد. هادی را فرستادم رفت. هنوز داشت میگفت کبری. مجبورش کردم دراز بکشد، بالش را گذاشتم پشتش و چند قاشق سوپ دادم خورد. صورتش عین گچ سفید بود. کدخدا و کبلایی آمده بودند که اگر حالش خوب نیست بفرستند سراغ دکتر. گفتم لازم نیست و ردشان کردم رفتند. اصغر باز داشت بلند میشد. داشت گریه میکرد و میگفت: «باید برم سراغ کبری». گفتم: «کجا بری سراغش؟ تو حالت خوب نیست، باید استراحت کنی». اما قبول نمیکرد. قسمم میداد، میگفت: «کبری زنده است، باید برم سراغش، بهخدا خودش بهم گفت». گفت که کبری آمده به خوابش، با لباس سفید وسط دشت پر از گلی بوده. بهش گفته: «اصغر بیا سراغم، تا ماه هست و دیر نشده بیا سراغم». هر کاری میکردم قبول نمیکرد. منرا کنار میزد و میخواست برود. جلوی در وایساده بودم و باهاش حرف میزدم. میگفت: «کبری زنده است، بهخدا خیالاتی نشدم. من دیدمش». با گریه التماسم میکرد. مجبور شدم قبول کنم، اما گفتم: «با هم میریم». چراغ نفتی و بیلچه را برداشتم. آرام تا قبرستان رفتیم، وقتی رسیدیم خیس اشک شده بود. تمام طول راه بیصدا گریه کرده بود. چراغ دستم بود و میان قبرها میگشتم. هیچکدامشان نبود. اصغر پیدایش کرد. خاکش هنوز نرم بود. اصغر داشت با دست خاک را کنار میزد. اطراف را نگاه کردم و مطمئن شدم که کسی نباشد. به اصغر گفتم چراغ را بگیرد تا من بِکَنم. ترس برم داشته بود، بدجور میلرزیدم. زیر لب فاتحهای خواندم. کندم. بیصدا گریه کردم و کندم. اصغر هم مثل من بود. بهزور چراغ را گرفته بود و زیر لب نمیدانم داشت چی میگفت. خوب که کندم بیلچه را کنار گذاشتم. با دست خاک را کنار زدم، او هم چراغ را گذاشت روی کپهی خاک و کمکم کرد. خاک رفته بود زیر ناخنهام. حواسم به دستهای لرزان و زخمی اصغر بود تا اینکه سفیدی کفن معلوم شد. ترسیدم و برگشتم عقب. تنم یخ کرد، هیچچیز جز استغفراله نمیتوانستم بگویم. اصغر را نگاه کردم که داشت با دستهایش خاک را از قبر میانداخت بیرون. رنگش عین گچ سفید شده بود اما هنوز داشت ادامه میداد. دوباره اطراف را نگاه کردم، خیلی تاریک شده بود. دست خودم نبود، بدجوری میترسیدم. وقتی خوب سفیدی کفن را دیدم چهاردست و پا برگشتم عقب. عقب و عقبتر رفتم. اصغر خم شده بود داخل قبر. فقط میدیدم هرچند ثانیه یکبار مشتی خاک از داخل پرت میشود بیرون. پاهایم را بغل کردم و منتظر شدم. خودم هم نمیدانستم منتظر چی. فقط خداخدا میکردم زودتر تمام شود. هیچوقت آنقدر سردم نشده بود. دیدم اصغر خاک نمیریزد بیرون. آب دهانم را قورت دادم و آرام گفتم: «اصغر، چی شد؟» جواب نداد. با ترس و لرز رفتم نزدیک. اصغر پشت کپهی خاک دراز به دراز افتاده بود روی زمین. هرچه تکانش دادم فایده نداشت. عین یخ سرد و سفید شده بود. پشتم به قبر بود. وقتی برگشتم دیدم کفن پاره است. انگشتهای کبری از کفن زده بود بیرون، نوک انگشتهاش خاک و خون با هم قاطی شده بودند. نگاه که کردم دیدم تازه داشت صبح میشد و ماه رفته بود.
دیدگاهها
اینکه شخصیت به تدریج معرفی میشد، کار جالبی بود. اما متاسفانه از بسیاری از پارامترهای شخصیتی او استفاده ای نشده بود. مثلا تنبلی او چه تاثیری داشت؟یا سواد داشتنش خیلی تاثیر گذار نبود. فقط یک هاله محو بود.
شخصیت ها زیاد بودند: کارکرد کدخدا و کربلایی بسیار شبیه هم بود و بهتر بود با حیله ای یکیشان حذف میشد.
در جایی یکهو گفته شده بود: "در را باز کردم هادی بود." هادی را خود شخصیت می شناخت و خواننده داستان تا آنموقع آشنایی با هادی نداشت.
دستور زبان رسمی رعایت شده بود، اما بی دلیل به جای ایستاده از وایستاده استفاده شده بود.
پایان بندی اصلا به نظرم آن شکاکیت در زنده ماندن یا نماندن دو شخصیت را ایجاد نمیکرد. هیچ دلیلی نداشت آن ها زنده بمانند. به نظرم خیلی آشکارا اصغر به خواهش زنش گوش داده بود که "زودتر بیا پیشم." و مرده بود.
1- دو خط اول اطناب دارد.
2- ...فردا ظهر که خانهشان دعوت بودم !! ؟
3- 11 شخصیت!
4 -آن اوایل فکر میکردند من نامزدی چیزی دارم؛ بهخاطر حلقهای که همیشه دستم بود.( ! درآبادی میحط کوچک )
5- صحنه خوب بودبخصوص در قبرستان هول ولا
...خاک وخون با هم قاطی شده بودند...! نگاه که کردم دیدم تازه داشت صبح می شدوماه رفته بود.خب چی شد؟ داستان چه خونسردتمام شد؟
موفق باشید
جواب نظر سعيده شفيعي:
بله در حقیقت این کار عمدی بود.
کشش خوبی داشت . تصاویر و تعابیر طوری کنار هم قرار گرفته اند که همه چیز قابل باور باشد. ممنون از نویسنده
موفق تر باشید
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا