پسرِ طرفهاي عباسآباد نمایشگاه ماشين داشت. مرسدس بنز و بيامو ليزينگي ميداد. تفريحمون هم يهمدت همين بود كه وقتی بستهای چیزی نداشتیم از پيك بزنيم بيرون و وايستيم جلوي شیشههای بزرگ میرال نمایشگاه و رو مدلهاي روز شرط بزنيم كه چي مدل چيه. خفتش كرده بودن. حسنم بود. حسن شده بود نوچهي خانداداش. اما از بچگی با ته كوچهايها ميپريد و من و خانداداش هميشه با سر كوچهايها دمخور بوديم. سبيل و ريشم كه چيزيرو توفير نميداد. نوبهي آخري جلوي موتورسازي سيد چشمتوچشم شده بوديم. سيد گفته بود صلوات بفرستيد. حسن دويستپنجاهشو آورده بود آچاركشي. سيد دوباره داد زده بود: «ميگم غلاف كنيد سگ مصبو!» و ما هم غلاف كرده بوديم. پسر رو برده بودن قلعه حسنخان، خونهي ننه. خونه كه نه، يه اتاق سرايداري تو يه كارخونه متروكه نساجي. ننه نبود. مرده بود. ننه ميشد خاله خانداداش. جاي خوفي بود. پسر رو برده بودن تو انبار بزرگ پشتي كارخونه. دنگال و تاريك. با بوي ناء جامونده از عدلهاي وارفتهي پنبه كه چندتاييشون كپك زده هنوز گوشهاي افتاده بودن. شده بودن تو مخي پسره. سه چهارتا، پنجشنبه جمعه اول گذرم افتاد اونورا. تختهنرد و پاسور ميزديم تا وقت بگذره. اهل لب تر كردن نبودم. ميگم: «نيستم خانداداش!». خانداداش متلك ميندازه: «جنمت به زري سادات رفته» مادرمرو ميگفت. نامادرياش. خانداداش دود ميگيره. حسن رفته دنبال سوسيس و كالباس و اين خرت و پرتا. میگم: «آخرش چي خانداداش؟» میگه: «چسچس نكن بابا تاستو بريز» ريختم. سه و چهار نشست. مجبور شدم خونه خالي بدم. میگم: «اين حسنه وا ميده آخر خانداداش! مال اين حرفا نيست» میگه: «گُه خورده بيناموس! وا بده ميندازمش جلوي همين آني» و به آني اشاره کرده بود. يه سيگار آتيش کرده بودم. ميگم: «آخه آدم اسم زيد فابريكشو كه نميذاره رو سگش» ميگه: «چرا نذارم عين اين جونور مرام سرش ميشه و وفا» ميگم: «حالا ارزشو داره اين دختره كه پاش نشستي. آمارشرو كه داري!» خر خره ميكنم كه: «گه خوردم» دمر افتاده روم و فشار تيزيش رو از رو گلوم برنميداره. دست آخر وقتي بيخيال ميشه كه آتيش سيگار سه چهار جاي لباسم رو سوزونده.
آني رد پسر رو زده بود. يهمدت حسابدارش بود. همونورا توي عباسآباد تو شركت مركتها ميپلكيد. گفته بود خر مايهست. دوسال از من جوونتر بود. گفتم: «خب... عرضه داشته حكماً». خانداداش گفته بود: «گُه نخور بابا! پول باباهس كه داره واسش هي ميزاد». نشستيم توي اتاق رييس كارخونه. خانداداش داده بود تا حسن برقش بندازه و اون تا حتي روي قاب عكس دمرويي كه يه روز كل بروبچ كارخونه توش جمع شده بودن، تا عكس دسجمعی بگیرن، دستمال كشيده بود. خانداداش گفت: «خوب دفترخونه آشنا ميخوايم» و رو كرده بود به من كه: «چُلمن تو آشنا داري؟» حسن پقي زده بود زير خنده. گفتم: «من نه سر پيازم نه تش، به من چه اصن». خانداداش گفت: «دنده هم سرشي هم تش خبر داري». آني گفت: «رفيق بابام هس. طرفاي متروي نواب. اما با وكالتنامه پسره حتماً» نگاش ميكنم. موهاشرو كوتاه كرده بود. يهسانتي. گفته بودم: «چه بت مياد». گفته بود: «اينجا نه بيشعور» و دستمرو از رو سينههاش پس زده بود. خانداداش ميگه: «بيپدر هنوز وانداده». حسن ميگه: «نترسيده». آني چشم نازك ميكنه: «يعني چي وا نداده؟ پاي ميلارد ميليارد وسطه». ميگم: «فرض كه خونه زندگيشو به نامتون زد. نقل و انتقالش طول ميكشه. كار ميبره. همينطور كه نيست. دارايي... ماليات». خانداداش ميگه: «باز اين چسچس كرد». حسن ميگه: «باس مشتي ترسوندش. اسيد مثلاً. چيزيكه اينجا زياده اسيده. بگيد ميسوزونيش». چشمم باز ميچرخه و ميافته رو قاب عكس. ميخوام پاشم برم صافش كنم. كجيش بد فرم رفته تو مخ. نگامرو از روی صورتها برنميدارم. گوشهي عكس، ننه، محو و قوزكرده با يه سيني خالي توي دستش خيره وايستاده به هممون.
پسر رو نشوندن روي يه صندلي آهني. به خانداداش ميگم: «قرمساق از اون مارمولكاست. نگاش». آني با يه پنج ليتري ميياد. حسن به ادا التماس ميكنه و صندلي پسرهرو به تقليد از توي فيلما برميگردونه رو به خودش. خانداداش يه طاقه پارچه ضایعاتیرو پس ميكشه زير پاش. به آني ميگه: «امتحانش كن تا ببينه». آني از بيرون مدام پارس ميكنه. آني عشوه ميكنه و بعد گُلاي رنگ و رو رفتهي نخنماي پارچه بخار ميشن. خانداداش داد ميزنه: «سندا کجان؟» زبون پسره قفل ميكنه. حسن فحشش ميده. موهاي پسر رو چنگ ميزنه. صورتشو ميكشونه جلو. عينك پسره پرت ميشه روي كف بتوني انبار. «هيچي از اين صورت نميمونه قشنگه. حاليته». معدهم ترش ميكنه. دارم ميارم بالا. عق ميزنم. خانداداش ميبينه و رو به من ميگه: «بيجنم!» و سرش رو به تأسف تكون ميده. حسن كلهي پسر رو ول ميكنه و پقي ميزنه زير خنده: «آني خانم اینو ببر بيرون داره كثافتكاري راه ميندازه». راه ميندازه ميندازه ميندازه. صداش چكش ميشه توي مخ. پنج ليتريرو از تو دست آني ميقاپم و يكي دو قدم عقب ميكشم. خشك ميشم و بعد حسن خندهاش آب ميشه. جيغ ميشه و جيغش خفه ميشه و گم ميشه توي فرياد پسر و بوي شاش و بوي استفراغ آني و نگاه ناباور خانداداش و پارس آني. عق ميزنم».
«آني منكه گفته بودم مال اين حرفا نيستم»
خانداداش نشسته توي حياط جلويي و دود ميگيره. آني كنارش پهن شده. پيكنيكي آبي و محكم ميسوزه. آني توي ليوان يكبار مصرفي يهريز ودكا ميريزه واسه خودش. يه تيكه كالباس ميندازم جلوي آني و اون واقي ميكنه و جست ميره طرفش. اما فقط بوش ميكنه. معدم ترش ميكنه باز. كنار باغچه بالا ميارم. سرمرو تا بالا مييارم چشمم باز ميافته به دويستپنجاه حسن. دوباره بالا ميارم. آب خالي اينبار. آني پتوي سربازياي پيچونده به خودش. خانداداش با لگد ميذاره زير بساط آني. آني از زير پتو خودش رو ميكشونه بيرون و شروع ميكنه به جيغ و داد. حسن ميسوخت و كورمالكورمال رو هوا چاقو ميكشید و خانداداش ناغافل با ضامندار چندبار گذاشته بود توي پهلوش. بعد هم خانداداش سرشرو ميذاره رو پاي آني و پيش اون گريه ميكنه و آنی هم بعداً پيش من كه از دلسوزي بوده بهخدا. که يهدفعه از وضع زار حسن چندشش شده بوده. آني به اداي رفتن دكمههاي مانتوش رو ميبنده. ميگم: «آنی پاشو يه چيزي درس درمون بپوش. يكي بياد بالا تو اتاق آمارمون گهي ميشه». خانداداش قوطي نصفه نيمهي ودكا رو پرت ميكنه طرفش. آني جرات رفتن نداره. خيال رفتن هم شاید. مياد و باز خودش رو ميپيچونه توی پتوي سربازي و میره و تکیه میده به دویستپنجاه حسن. حسن سر كوچه نشسته روي دويستپنجاش و جماعترو سك ميزنه. ميگه: «داداش داري مارو... يهساعته علافتیم اینجا». ميگم: «یه عمر علافی داداش... » جنگي ترکش میشینم. حسن سيگارشرو پرت ميكنه توي لجناي جوي آب. ميگم: «از كوچه بالايي بنداز برو». سر گاز ميندازه توي كوچه. اس ميدم به آني كه: «نرم بزن بیرون... من و اي قزمیت رفتیم كارخونه... » حسن جوي وسط كوچهرو رد ميكنه. ميگه: «داش كوچيكه...!؟» ميگم: «بنال!». چیزی نمیگه. حالا هم افتاديم توي اتوبان. داد ميزنم: «بنال دیگه!» داد میزنه: «هيچي بابا... هیچی... ولش!»
دیدگاهها
از ديد مترجمي به داستان نگاه مي كنم. فرض كنيم يك فرد خارجي كه زبان فارسي هم بلده بياد سايت ما/ سايت چوك و اين داستان رو براي ترجمه انتخاب كنه... آيا نويسنده عناصر ملت ايران رو حفظ كرده؟ خير به هيچ وجه. به نظرم داستان رنگ و بويي ايراني اصلا ندارد. داستان بايد از سر تا تهش نشانه ي مليت و باورهاي ان نويسنده را نشان دهد كه متاسفانه من نديدم.
بر داشت من از این داستان.
1- زاویه دید سوم شخص.( پست مدرن )
2-لحن داستان خواننده را مجذوب خودش می کند.
3- شخصیت ها خاکستری و این که شخصیت اصلی با فرعی ها بنظرم زیاداست.
4- نماد درلایه داستان.
موفق باشید.
یاد گذر لوطی صالح و داش آکل و کلاه مخملی های قدیم افتادم.
به زبان افرادی با خصوصیات کلاه مخملی ها هم تسلط دارید.
زیبا بود ولذت بخش.
برقراری ارتباط با یک سوم اول و یک سوم آخر که بیشترین جابه جایی در زمان ها را داشت، مشکل بود.
در کل چیز خاصی از این داستان متوجه نشدم که بخواهم چیز خاصی هم بگویم.
شرمنده
زبانش فوق العاده بود....
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا