داستان «كمال» عليرضا اجلي

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

مهتاب باهام تماس می‌گیرد. گوشی را برمی‌دارم. ده دقیقه‌ای ونگ می‌زند که بروم پیشش. می‌گوید: سمیرا، حتمن بیا. خیلی تنهام. محمد رفته مسافرت.

حرفی نمی‌زنم. به هر حال خواهم رفت. توی تاکسی مرد بغل دستی‌ام مدام بهم نزدیکتر می‌شود. مهتاب می‌گوید: دیشب محمد بهم گفت دوستت دارم.

مهتاب لحظه‌ای سکوت می‌کند. مردِ در تاکسی بهم نزدیکتر می‌شود. تاکسی به چپ دور می‌زند. راننده خیلی دلش می‌خواهد با بغل دستی‌اش بحثی شروع کند. راننده می‌گوید: خیابونا‌ شلوغ شده. اوضاع خرابیه. می‌خوان اتوبان‌ها رو دو طبقه کنن.

بغل دستی‌اش نگاه می‌برد به راننده و حرفی نمی‌زند. خود راننده ادامه می‌دهد: اگه ده طبقه هم کنن فرقی نداره.

مهتاب می‌گوید: اگر نیای منم دیگه نمیام پیشت.

تماس را قطع می‌کنم. مهتاب گفته بود منتظرم و یک باشه‌ی بی‌صدا گفته بودم. نگاهی به مرد بغل دستی‌ام می‌کنم. چشم‌توچشم می‌شویم. خنده‌اش را تا ته باز می‌کند. می‌خواهم تصویرش را با دستم پاک کنم و نقاشی دستی‌ام خودم را جاش بگذارم و بعد تک‌تک آدمهای در تاکسی و بیرون در خیابان را، نقاشی کنم. مردِ در تاکسی عرق می‌کند. حس می‌کنم فشار زیادی را دارد تحمل می‌کند. راننده پسر بغل‌دستی‌اش را پیاده می‌کند. زنی با وسایلی که خریده نزدیک می‌آورد سرش را: ولی عصر.

سوار می‌شود. وسایل را جلوی پایش می‌گذارد و زیر لب جملاتی نامعلوم می‌گوید. مرد بغل‌دستی‌ام هنوز دارد مرا نگاه می‌کند. پایش را بهم می‌کوبد و لبخندِ به زوری می‌زند. انگار برای این‌کارش طراحی شبانه‌روزی کرده بود و حالا هنگام بهره‌برداریست و به هیچ‌عنوان نمی‌خواهد شکست بخورد. دوباره پایش را بهم می‌زند. خودم را جمع می‌کنم از سرما، بیشتر می‌چسبم به در. ولی‌عصر پیاده می‌شوم. از کنار پایگاه اهدای خون رد می‌شوم. احساس می‌کنم خون در بدنم جریان ندارد. یک سطل خونِ آماده باید در بدنم به جریان بیفتند؛ این خون‌های قدیمی دیگر دارند فاسد می‌شوند. می‌روم توی کتم. به اندازه‌ی من جا دارد. بازویم را سفت می‌چسبم. در گوشه‌ی پیاده‌رو تپه‌ی سفیدِ یخی از برفِ دو روز مانده زیر پای عابران له می‌شود. از کنار هایدا رد می‌شوم. همه ساندویچِ کلفت را گاز می‌زنند.

مردمی که نمی‌شناسم از بغلم رد می‌شوند. به صورتشان خیره می‌شوم و مثل دیوانه‌ها برمی‌گردم و دوباره از پشت هم می‌بینم‌شان. به سینما قدس می‌رسم. همیشه ایستادن کنار سینما قدس برایم حس دیگری داشته است. کمی عکس‌ها را نگاه می‌کنم و به آدم‌هایی که می‌خواهند بروند داخل حسودیم می‌شود. سینما بخش بزرگی از زندگیم است اما هیچگاه نیازی بهش احساس نکرده‌ام. آدمهایی که می‌روند سینما باید آدمهای جالبی باشند، فرقی ندارد چه فیلمی، همین که ساعتی کنار هم هستند برایم جالب است. کنار سینما قدس می‌ایستم و مثلن منتظرم. زنان گشت ارشاد را دید می‌زنم. به دخترهایی که گیرشان می‌اندازند و آنهایی که داد و فریاد می‌کنند. فکر می‌کنم کل این قضیه یک جور مبارزه‌ی تن‌به‌تن است و همیشه این‌جور مبارزه‌ها را دوست داشته‌ام. وقت مناسبی برای شلوغی سینما نیست. دو زن و مردی در وسط با عینک دودی، سه تایی ژست گرفته‌اند و این‌ها سر در سینمایند. همیشه فکر می‌کنم چطور یک بازیگر سینما می‌تواند آنچه خودش نیست را بازی کند. هیچوقت کنجکاو نبوده‌ام اما برایم سئوال است. این زندگی که حالا در میدان ولی‌عصر جریان دارد با آنچه که آن تو نمایش می‌دهند فرق دارد. آدمهاش هم فرق دارند. آن داخل زیاد هم از اینجا دور نیست، پله‌ای، راهرویی، صندلی‌ای و همین برایم شگفت انگیز است.

 

 

خب، چند وقتیست که در خیابان، رستوران، پیاده‌رو، در زندگی روزمره‌ام سوپراستارهای سینما را می‌بینم. خودشان زیاد ذوق‌زده نیستند که از آن داخل بیرون آمده‌اند و هیچ متعجب نیستند که آدم‌های بیرون هیچ شبیه آدم‌های آن داخل نیستند. سوپراستارها را می‌بینم وقتی دارند ماشین‌شان را پارک می‌کنند. عینک‌شان را بالای سر می‌گذارند و می‌روند طرف دیگر خیابان تا از سوپرمارکت خرید کنند. همیشه مدتی می‌ایستم و بهشان نگاه می‌کنم که چطور ماشین‌شان را پارک می‌کنند. یک بازیگر نوع خاصی راه می‌رود؟ یا از سوپرمارکت چه چیزی می‌خرد؟

دختری داد و فریاد می‌کند. دو زن که چادر سیاه دارند دختر را به درون ون هدایت می‌کنند. دختر ترسیده است. می‌خواهم بروم بگویم ناراحت نباشد این نوعی مبارزه‌ی تن‌به‌تن است. خوب است گاهی این‌جور با زندگی برخورد کنی. اما فکر کردم این را به حساب این می‌گذارد که حالا خودم در ون نیستم. دو زن دستش را می‌کشند اما دختر می‌گوید خانه‌مان همین بالاست، زرتشتیم. می‌خواهید با بابام صحبت کنید؟ مردم می‌ایستند و به دختر نگاه می‌کنند. وقتی می‌بینند خبری نیست می‌روند. چند دختر مدرسه‌ای از دور، ترسان به ماموران اشاره می‌کنند و بعد از مدتی می‌روند. دو زن که چادر سیاه دارند دختر را به درون ون می‌کشند. دختر سوار می‌شود. نگاهی به دوست پسرش می‌کند که دورتر ایستاده. شاید دوست پسرش باشد شاید برادرش شاید شوهرش. این آخری را مطمئن نیستم. نگاه هردوشان به هم می‌خورد. آدم‌هایی که از کنارم رد می‌شوند به هم می‌خورند. پسر نزدیک می‌شود. یکی از ماموران او را به کنار می‌کشد و می‌گوید مشکلی نیست شما بفرمایید. دختر پیاده می‌شود. کمی روسری‌اش را مرتب کرده و آرایش کمرنگش پاک شده.

دستانم را در جیبم می‌کنم. مهتاب تماس می‌گیرد. می‌گوید: کجایی؟

گم حرف می‌زنم. می‌گوید: محمد رفته مسافرت. تنهام. زود بیا دیگه.

این را یکبار دیگر گفته بود. یک می‌بینمت بی‌صدا می‌گویم. به طرف هفت تیر می‌روم. تا خانه‌ی مهتاب راهی نیست. نیازی به تاکسی نیست. همه‌ی خوبی خانه‌ی مهتاب همین است که به مردم نزدیک است. به مردمی که دارند مبارزه‌ی تن‌به‌تن می‌کنند.

پسری با قد متوسط و بینی عمل کرده از همان مردم کنارم راه می‌آید. نمی‌دانم از کجا باهام راه آمده. می‌گوید باور کنید مزاحم نیستم. می‌خوام ازدواج کنم. اما تردید دارم.

نمی‌دانم راست می‌گوید یا دروغ. دچار تردید می‌شوم که تردید دارد یا نه. اما از این جمله‌اش خوشم می آید. او هم مثل من اما در مقوله‌ای مزخرف‌تر دچار تردید است. می‌گوید اسمم شادمهر است.

با هم همراه می‌شویم. می‌گوید مهندسی برق خوانده‌ام. می‌گوید سی‌و‌چهار سالمه. می‌خوام ازدواج کنم. خونه هم دارم یه نود متری تو گیشا.

مدام از خودش می‌گوید. همراه خوبی نیست. همراه خوب باید خودش را فراموش کند تا بتواند همراه باشد. می‌گوید:ـ دختر خوب کم پیدا میشه. دختر سالم.

می‌خواهم بگویم مرد سالم. ادامه می‌دهد:ـ بلانسبت شما.

لبخند کمرنگی می‌زنم. چرا بلا نسبت من؟ مگر مرا می‌شناسی؟ مگر می‌دانی از کجا می‌آیم؟ یا به کجا می‌روم؟ در خیابان دنبالم را افتاده‌ای. از همراهی‌اش خوشحال یا ناراحت نیستم. همراهی با آدمی که دچار تردید است باعث می‌شود تا مدتی تردیدت فراموش شود و دوباره وقتی رفت وقتی که می‌بینی از اینکه شماره‌اش را گرفته‌ای خیابان را تند بالا می‌رود، تردید به سراغت می‌آید، می‌دانی که دیگر نخواهی دیدش. مدتی نگاهش می‌کنم و بعد زنگ در را فشار می‌دهم. پله‌ها را که بالا می‌روم در طبقه‌ی اول مادر مهتاب، مامان قدسی نشسته است. دارد تلویزیون تماشا می‌کند. فکر کنم من‌و‌تو است. سلام می‌دهم. با دست اشاره می‌کند که بروم داخل. تو که می‌روم بغلش می‌کنم. بوی خوش همیشه پخش می‌شود در بدنم با بافتنی سرمه‌ایش. چروک های خط‌خطی روی صورتش را لمس می‌کنم. می‌گوید:ـ مهتاب بالاست.

می‌روم طبقه دوم. مهتاب دارد با موبایلش حرف می‌زند. مرا که می‌بیند خنده‌ای می‌کند. دستش را طوری تکان می‌دهد که یعنی بنشین. می‌نشینم. هر چند جمله‌ای که می‌گوید نگاهی به من می‌کند. فکر می‌کنم راحت نیست. حرف‌هایش را می‌خورد. تماس را قطع می‌کند. مدتی بهم نگاه می‌کند. می‌گوید:ـ گفتم بهت محمد رفته مسافرت؟

 

 

سرم را تکان می‌دهم. می‌گوید:ـ خیلی خوب کردی اومدی. داشتم از بی‌صحبتی می‌مردم. نمی‌دونم محمد که هست یه جورایی خیالم راحته. همین که تهرانه یه عالمه‌اس برام. مامان قدسی هم که خیلی وقتا داره تلویزیون نگاه می کنه. من تورو نداشتم چیکار می‌کردم.

کمی لبانم باز می‌شود و دوباره به حالت اول برمی‌گردد. قدرت بازکردنشان را ندارم. دوباره مهتاب می‌گوید:ـ راستی تو کمال رو می‌شناختی؟ از دوستامون؟ یه بارم فکر کنم با هم رفتیم شمال. خونه ما جمع می‌شدیم گاهی. یادته؟

گیج می‌شوم. اسم به گوشم آشناست. وقتی در این فضا این اسم را می‌شنوم خیلی بهتر می‌شناسمش. خیلی نزدیک است. خون در جریانِ بدنم تندتر می‌شود. قلبم تند می‌زند. بی‌صدا می‌گویم:ـ آره.

:ـ می‌گن خیلی داغونه.

مهتاب نسکافه را جلویم می‌گذارد. می‌گوید:ـ یادته گرفتنش؟

آب دهانم را قورت می‌دهم. مهتاب موهایش را می‌دهد عقب. بی‌حرکت می‌شوم. مثل کسی که از پشت بهش اخطار داده‌اند اگر حرکت کند یک گلوله شلیک می‌کنند. صورتم به صورت مهتاب گره می‌خورد. می‌فهمد که دوست دارم ادامه دهد. ادامه نمی‌دهد.

می‌گوید:ـ چت شده؟ سمیرا؟

:ـ حالا چی شده؟

:ـ اومده بیرون.

موبایل مهتاب زنگ می‌خورد. برش می‌دارد. در اتاق این طرف و آن طرف می‌رود. زیرچشمی مرا می‌پاید. خنده‌های کوتاهی می‌کند. کوچکترین حرکاتم را زیر نظر دارد. از جیب بارانی‌ام گوشی‌ام را درمی‌آورم. دنبال نام کمال می‌گردم. نیست. جند بار بالا و پایین می‌روم. مامان قدسی مهتاب را صدا می‌زند. مهتاب جواب نمی‌دهد. می‌روم پیش مامان قدسی.

:ـ دخترم. میشه کمک کنی بلند شم؟

دستش را می‌گیرم تا بلند شود. آرام پاهایش را صاف می‌کند. بلند می‌شود و دستانم را رها می‌کند. خواننده در تلویزیون می‌خواند. چند رقاصه هم دوروبرش حرکات هماهنگ انجام می‌دهند. مامان قدسی آرام دور می‌شود. کیفم را از کنار اتاق برمی‌دارم و از در خارج می‌شوم. از کنار جواهری‌های کریم خان می‌گذرم. سر ویلا، روبروی کلیسا می‌ایستم و مدتی به آن خیره می‌شوم. مهتاب تماس می‌گیرد. جواب نمی‌دهم. دختری با کوله‌پشتی و موی کوتاه از کنارم رد می‌شود. دقیق که می‌شوم می‌شناسمش. بازیگر معروف فیلم در حال اکران است. کمی منتظر می‌مانم و نگاهش می‌کنم. می‌خواهم دور شدنش را ببینم. یک دور شدن عادی. خنده‌ی کمرنگی می‌زنم. از این معماری تیز و راست‌قامتِ کلیسا به وجد می‌آیم. چند پسر با اونیفورم مدرسه از کنارم رد می‌شوند. میرزای شیرازی را پیاده می‌روم. کنار عروسک فروشی‌های میرزای شیرازی می‌ایستم. بابا نوئل در کنار دیگر عروسک‌ها نشسته. حس غریبیِ بابا نوئل به من دست می‌دهد در میان آن همه عروسکِ تر و تازه. در یکی از کوچه‌های میرزای شیرازی، در یکی از خانه‌های آن کوچه، در یکی از طبقه‌های خانه‌ها.

میرزا را بالا می‌روم. دو سه کوچه می‌روم بالاتر از پمپ بنزین. می‌پیچم به چپ. کوچه خلوت است و نمِ باران می‌زند. زنگ یکی از طبقات را می‌زنم. در باز می‌شود. چند پله‌ای پایین می‌روم؛ زیر زمین. راه پله تاریک است. داخل می‌شوم. رنگِ دیوار ترکیبی از سرمه‌ای و مشکی و قرمز است و با آباژوری با نور قرمز کمرنگ که نور را روی دیوار پخش کرده. کنار تلویزیون جند دی‌وی‌دی روی زمین ریخته است. تلویزیون خاموش است. داخل اتاق می‌شوم. کمال با دو دستش خودش را، پاهایش را محکم گرفته و روی زمین نشسته است. کمی می‌لرزد. توجهی به من نمی‌کند. پسری با ریش بور از آشپزخانه با دستکش صورتی بیرون می‌آید.

:ـ شما؟

کمال دستش را پرت می‌کند سمت پسر. پسر می‌رود داخل آشپرخانه. همانطور ایستاده ام همانطور نشسته. گویی دیوارهای اتاق دهانشان را باز می‌کنند و جیغ‌هاش خفه‌ای می‌زنند.

 

می‌گوید:ـ سلام. با آرامش نزدیک می‌شود. می‌گوید:ـ خام سمیرا امیری؟

می‌گویم:ـ بله.

می‌گوید:ـ دبیر بخش ادبیات هستین؟

سری تکان می‌دهم.

می‌گوید:ـ می‌خواستم کارمو بهتون تحویل بدم برای بررسی و اگه بشه چاپ.

 

یک آن از تو خالی می‌شوم. کمال جُم نمی‌خورد. دستانم را صاف کنار پاهایم نگه داشته‌ام. نه می‌توانم جلو روم و نه عقب. کمال پاهایش را سفت چسبیده، شاید حس می‌کند این پاها دیگر نباید جایی بروند. نوری مایل از پنجره، از لایه میله‌های خاکستری به موازات هم چهار خط زرد به کف اتاق ریخته است.

صدای گریه‌ای دردآلود در فضا و پیچشِ دیوارها رها، درهم، از دردهای زخمِ چرکین با دهانش باز، جیغ‌های خفه در تن اتاق نشسته، در کف اتاق، گوشه‌های اتاق ورم کرده‌اند. نمی‌توانم بهش نزدیک شوم. گویی این تنهایی و انزوا، همانند میله‌هایی دورتادور کمال کاشته شده‌اند.

پسر با ریش بور از آشپزخانه می‌آید بیرون. می‌پرسد:ـ شما؟

کمال دستش را... پسر می‌رود داخل... پسر ظرفها را می‌شکند... کمال جیغ نمی‌زند... دیوارهایند جیغ‌زنان... نور می‌آید... می‌نشیند... مهتاب زنگ... مامان قدسی ماهواره را خاموش می‌کند.

 

کمال از اتاق بیرون می‌رود. داستانش را گذاشته روی میزم. برمی‌دارم و بازش می‌کنم. داستانش را بارها می‌خوانم.

 

کمال جُم نمی‌خورد. یک آن حس می‌کنم تا جایی که اتاق جا دارد انسان سر پا هست. میلیون‌ها تن بی جان که ایستاده‌اند. دیوارها با دهان باز و بی‌دندان و سیاه، پاهای کمال می‌لرزد.

در روده‌هایم فشار زیادی حس می‌کنم. همین حالاست که مایعِ در پیچاپیچ بالا بزند و بریزد کف اتاق. می‌زنم بیرون. کل میرزا را تا آخر بالا می‌روم. هوای سرد بیرون حالم را بهتر می‌کند. گاهی ماشین‌ها بوق می‌زنند. مهتاب تماس می‌گیرد.

:ـ سمیرا کجایی؟ الو. کجا رفتی؟ محمد رفته مسافرت تنهام. بهت که گفتم.

:ـ می‌دونم. بعدن می‌بینمت.

قطع می‌کنم. کنار سینما آزادی می‌ایستم. دو زن کنار مرد وسطی که عینک دودی دارد. چراغ قرمز می‌شود. می‌روم طرف دیگر. روبروی سینما می‌ایستم. سیگارم را در می‌آورم. باد تندی می‌زند تو وجودم. دخترِ بارانی‌مشکیِ کشیده منتظر ایستاده. کمی دقیق می‌شوم. بازیگر سینماست. چشم تو چشم می‌شویم. تبلیغ فیلمی که بازی کرده را ال‌سی‌دی سینما دارد نشان می‌دهد. ماشین‌ها پشت چراغ قرمز می‌ایستند. سیگار اِسه‌ام را روشن می‌کنم و پک عمیقی می‌زنم. چراغ سبز می‌شود. تکانی به پاهایم می‌دهم. چند نفر دور دختر بازیگر می‌ایستند و امضا می‌گیرند. کلافه می‌شوم. یک امضای عادی. گاهی فکر می‌کنم سینما فرصت مبارزه‌ی تن‌به‌تن را از آدم می‌گیرد. بازیگر با پسر و دخترهای دورش می‌رود داخل سینما. شال گردن را از دور گردنم باز می‌کنم. ساعت نه و ده دقیقه است. کمی روبروی سینما می‌مانم. سیگارم که تمام شود به طرف نمی‌دانم‌کجا پا می‌اندازم.

دیدگاه‌ها   

#8 نگار 1392-06-20 07:15
هرگز زن نبودی تو این داستان . . . تو وجوت زن نیست. . .
مستر اجلی...
#7 عباس 1391-08-26 22:18
داستان روان بود. ظاهرن وحدت موضوع آن زنان بود و مشکلاتشان. راوی اول شخص و زمان روایت زمان حال بود.من هیچ عیبی در نوع روایت و زبان نمی بینم غیر از آنکه داستان روان شده بود. نمی دانم آیا داستان باید وحدت داشته باشد و هر چیز اضافه آن باید حذف شود یا نه. در آن صورت داستان شعاری و دور از واقعیت می شود؟
کمال که اسم داستان است و جنگ تن به تن و هنرپیشه هایی مشهور که امضا می دهند. کمی حس حسادت. کمی جسارت داستان نویس و واقعیت هایی از زندگی دور و بر.
راوی اگر چه زن است تمام سعی نویسنده بر بی طرفی و عدم قضاوت گری است. این است که مثل دوربینی بیروح حرکت می کند فاقد حساسیت و قضاوتگری زنانه.
زیاده جسارت است. یا حق.
#6 مینو کلانتر مهدوی 1391-06-02 18:37
سلام
اولین چیزی که میخواهم در مورد داستان بگویم این است که داستان سیال ذهن نبود!
شاید خیلی نزدیک بود و یا سعی میکرد که باشد ولی سیال ذهن نبود....نوشتن سیال ذهن واقعی را فکر کنم فقط فاکنر می تواند....
به نظر من این جور توصیف ها در فضا های جور واجور بیشتر به درد رمان می خورد که وقت و کاغذ به اندازه ی کافی هست.پیرنگ داشت ولی گاهی پرداختن به بعضی مسائل انگار دورش می کرد.
به عنوان یک آقای نویسنده شخصیت واحساسات یک زن را درست در نیاورده بودید.خیلی سرد و بی احساس آن هم در برابر مسائلی که هیچ زنی حتی سرد ترین و سنگ ترین شان هم بی عکس العمل نمی ماند.
واکنش شخصیت در برابر مسائل و بیان نظرات و عقاید، شخصیت را می سازد و این با دخالت نویسنده و....فرق دارد.
برای اینکه ردپایمان در داستان نباشد نیازی نیست اینقدر خونسرد از کنار همه چیز بگذریم انگار که شخصیت داستانمان عروسک است نه آدم!!!
ولی با تمام این ها پیداست که برای نوشتن (کمال) زحمت کشیده اید...خسته نباشید.
#5 مرتضی غیاثی 1391-06-02 01:01
با سلام
چند تعبیر عجیب و غریب و نا مفهوم:
" بغل دستی اش نگاه میبرد به راننده."
"خنده اش را تا ته باز میکند. میخواهم تصویرش را..."
و به خصوص این پاراگراف که اصلا مفهوم نبود:" صدای گریه ای درد آلود... از دردهای زخم چرکین با دهانش باز..."

و دو نکتۀ دیگر:
اینکه راوی مستقیما با دیدن مردم یا بازیگران یا مشتری های هایدا و...، به تشریح آنچیزی بپردازد که در فکرش میگذرد؛ کار جالبی نیست. اینکه مستقیما آنچه میبیند را معنا کند و منظورش را بگوید هم همینطور.

اولین دیالوگی که دوست سمیرا به او میگوید طولانی و حاوی اطلاعاتی زائد است. زائد به این معنا که در جای خودش گفته نشده است و می بایست بین این دو چند کلمه ای رد و بدل میشد و این اطلاعات نرم نرم و در جای مناسب ارائه میشد.
#4 مرتضا طاهري 1391-06-02 00:07
سلام
عكست منو كشته
چوك وقتي وبلاگ بود نظرات بيشتر بود لطفا دوستان بيشتر وقت بذارن
عليرضا جان داستانت خوب بود فقط مشكل روايت داري. توي اون قالبيكه انتخاب كردي زبان گفتار و نوشتارت خيلي شبيه به هم شدن.
#3 افسانه زنی از دیار سبز 1391-06-01 20:05
باسلام
1- من راوی مداخله گر
2- می گوید: دیشب محمد گفت دوستت دارم(!)
یا ونگ (!)
3- ....مدام بهم نزدیکتر می شود(!!) دوباره- مرد در تاکسی بهم نزدیک می شود( ! خُب بعدچه اتفاقی می اُفتد؟ چرا سمیرا هیچی نمی گوید؟)
3- یک باشه بی صدا( !!)
4- خنده ا ش را تاته باز می کند ( !!!)
5-خودم را جمع می کنم از سرما( !!)
6- یک تپه ی سفید یخی..... زیر پای عابران له می شود.( !) فکر کنم صحنه ایراد دارد؟
7- مردمی که نمی شناسم از کنارم رد می شوند ( ! )

8- کیفم از کناراتاق بر می دارم واز در خارج می شوم( مهتاب که زیر نظر داشت !)
داستان اطناب دارد.
موفق باشید
#2 هستی قاسمی راد 1391-06-01 04:20
سلام داستانو خوندم راستش از تعریف جزئیاتی مثل پیاده روی و جلوی سینما و حال و هوای دختر زیاد خوشم نیومد احساس کردم مصنوعیه و ساختگی و اصلا بررام ملموس نبود زبان تعاریف تصاویر.
موفق باشید
#1 مهدی 1391-05-31 16:11
سلام آقای اجلی
داستان نسبتاً خوبی بود که به شکل من راوی نمایشی نوشته شده بود. انصا من راوی نمایشی را خوب به نمایش گذاشته بودید. فقط فکر کنم در جند جا که نظر روای را بیان کرده بود مثلا در مورد این آخری تردید دارم نیازی نبود که این نظر رو بدهید.
طرح داستان هم دختری به نام سمیرا راه می افتد و از نگاه خودش به جامعه به دوستاش و اطرافیانش نگاه می کند.
فکر می کنم به لحاظ نثری جمله دارای ایراد است. مثلا جم نمی خورد یا بچه ونگ می زند جملات عامیانه ای هستند و باعث شده نثری شما مقداری از حالت معیار خارج بشود. موفق باشید.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692