داستان «اشاره» لطف‌الله شيرين زبان

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

همه‌چیز از آن‌روز لعنتی شروع شد. آفتاب وسط آسمان بود و من با بسته‌ای نان از اداره برمی‌گشتم باید به ایستگاه اتوبوس می‌رفتم. شهر در خلوت‌ترین ساعت خود بود و گرما بیداد می‌کرد که او را دیدم. اصلاٌ در این ساعت و در این مکان دیدنش عجیب‌ترین رویداد زندگیم بود.

موهای وسط سرش ریخته بود و کله طاسش در زیر نور آفتاب برق می‌زد. دانه‌های درشت عرق بر صورتش منگوله بسته بودند و او از شدت خستگی فرسوده و ناتوان درست به تخم چشمم می‌‌نگریست. از دیدنش حیرت کردم بی‌شک این عجیب‌ترین تصادف زندگی من بود که او را در این نیم‌روز داغ در وسط شهر با این چهره پریشان و درمانده ببینم. سال‌ها بود که ندیده بودمش و اگر خطوط آشنای چهره‌اش نبود هرگز نمی‌شناختمش. از آن چهره با‌نشاط و جوان که زمانی می‌خواست کل افلاک را به‌هم بریزد و طرحِ نو بنیاد کند فقط شکلکی به‌جا مانده بود. درست قیافه درمانده شاگرد پادویی را می‌ماند که با صاحب‌کارش دعوا كرده باشد و شاید هم قیافه دزدی که در حین سرقت چندشاهی گیر افتاده باشد.

چنان نزار و بی‌رمق بود که حتی نتوانستم به حالش تأسف بخورم. با انگشت گفتم: هی بیچاره.

و او هم سری به تأسف تکان داد و تکرار کرد: هی بیچاره.

باید می‌رفتم و راهی سفر سرنوشت می‌شدم. بی‌شک این فقط یک اشاره بود.

*

باران ریز شروع شده بود و سرتق و بی‌پایان به شیشه‌ها اشاره می‌کرد و من در اتاقی‌که سراسر آن‌را تاریکی پر کرده بود به مرد جوانی فکر می‌کردم که در کوره‌راه زندگی همه‌چیز خود را باخت و چون به خود آمد در دستش چیزی غیر از حسرت نداشت انگار با غربیلی پیمانه عمر را پیموده بود و همه آب‌های زلال جوانی را ریخته بود و اکنون آنچه به‌جا مانده بود فقط حسرت بود و ندامت.

سرم را روی میز گذاشته بودم و در حال گریستن بودم که انگار به خواب رفتم. در دشتی پر از برف و یخ بیدار شدم. تا چشم کار می‌کرد بیابان بود و برف. بی‌شک دوران یخبندان از این کمتر برف داشت. سرم را به زیر انداخته بودم و در حال پیمودن این دشت وسیع برفی بودم؛ از شدت گرسنگی در حال تلو تلو خوردن بودم و شاید هم اینهم یک ماليخولیای دیگر بود که گریبانم را گرفته بود. در وسط این بیابان پر از سوز و کوران مگر غذا هم پيدا می‌شد؟

ولی مگر شکم گرسته این چیزها حالی‌اش می‌شود. در وسط دشت تلو تلو می‌خوردم و گیج و گول به‌سوی سرنوشت نامعلوم می‌رفتم.

سوز سرمای اتاق به خودم آورد. باران بی‌پایان ادامه داشت و سرمای آن تا مغز استخوان را می‌سوزاند به‌سوی پنجره به راه افتادم که از شدت کولاک باز شده بود و چون خواستم ببندمش در روشنایی چراغ تیر برق سایه کله خود را دیدم که تا بی‌پایان ادامه داشت. من در طبقه سوم عمارتی بودم که شش اشکوبه داشت؛ مدتی به این سایه بی‌رمق و بی‌جان خیره شدم و بدون بستن پنجره دوباره به سوی میز به راه افتادم. باید همین امشب و در همین اتاق تکليف خودم را با خود مشخص می‌کردم. برای چه به دنیا آمده بودم؟ و اکنون در کجای هستی ایستاده بودم و به کجا رسیده بودم؟

دوباره در همان بیابان پر از برف بودم و اینبار هم‌چون قبل به‌دنبال لقمه‌ای نان و جرعه‌ای آب سرگردان بودم. درحال پایین آمدن از دره‌ای بودم که درست در وسط گودی جاده‌ای لاشه را دیدم، انگار لاشه جانوری بود که سال‌ها از مرگش گذشته بود و به‌علت يخبندان مومیایي شده بود و تازه مانده بود با عجله درحال دویدن به‌سوی این مائده بهشتی بودم که دیدم چند جانور از روبرو در حال جلو آمدن هستند. همه آنها گرگان گرسنه‌ای بودند که در داخل برف چشمشان برق می‌زد. از وحشت پا سست کردم و آنها نیز با دیدن من باتعجب ایستادند و در حالیکه دندان به هم می‌سائیدند به من خيره شدند.

دوباه در داخل گور تنگ و تاریک خودم بودم بدون هیچ پوششی و سرما تمام اتاق را یخ‌زده و بی‌روح کرده بود. آن چند گرگ خونخوار که کاملاً معلوم بود چندین‌روز گرسنه و تشنه بودند برای چه از من وحشت کردند؟ و من چرا به دنبال آن لاشه یخ‌زده بودم؟ آیا این ماهیت درون مرا به‌نمایش می‌گذاشت و یا جزئی از یک کابوس مزخرف و بی‌دروپیکر زندگی من بود؟

دوباره در آن بیابان بالای سر لاشه بودم و در حال چنگ انداختن به امعاء و احشایش. آن چند گرگ نفس‌نفس می‌زدند ولی انگار میخکوب شده بودند و از ترس جرأت نزدیک شدن به من‌را نداشتند. با لذت سرم را به داخل شکمش بردم؛ حتی خونش يخ زده بود.

و چون سرم را بالا گرفتم هر چهار گرگ به دور لاشه جمع شده بودند و بخار دهانشان به پشت گردنم می‌خورد. گرسنه و تشنه له‌له می‌زدند و از آن مائده سهم خود را می‌خواستند و من در یک لحظه در داخل آیینه در چشم هر چهارتای آنها عکس خودم‌را دیدم؛ از زوایایی مختلف و آن‌وقت پی بردم چرا آنها با آن سبعیت از من دوری می‌کردند من یک کفتار بودم و عاشق لاشه و دریدن.

در زیر نور آذرخشی از خواب بیدار شدم و به ماهیت تمام هستی پی بردم. باید سفر خود را آغاز می‌کردم این فقط یک اشاره بود.

*

صدای افتادن جسمی سنگین خواب نیمه‌شب ساکنان عمارت شش‌طبقه را برآشفت. مردی از طبقه سه خود را به پایین پرت کرده بود.

http://lh2shirinzaban.blogfa.com

دیدگاه‌ها   

#8 شهرام زارعی 1391-09-10 15:01
سلام
به نظر من این داستان حرفه ای نوشته شده . داستان دارای روایتی سیال است که خواننده خود را در مکان های مختلف می بیند البته به خوبی روانپریشی در مواجه با عوامل سازنده ی داستان به چشم می خورد
#7 لطف اله 1391-05-28 04:54
از همه دوستانی که محبت نمودند و داستانگونه مرا خواندند ممنون و مخصوصا انهایی که نظر گذاشتند. شرمنده همه شما بخصوص دوست نادیده عزیزم اقای مهدی خان رضایی گل هستم.
همین و همین
#6 افسانه زنی از دیار سبز 1391-05-26 06:04
با سلام
زاویه دید اول شخص
1- پاراگراف اول اطناب زیاد دارد.
2-سرم را روی میز گذاشته بودم و در حال گریستن بودم که انگار به خواب رفتم!!؟
3-یخبندان...( سرما؟!) کرسنگی!! از شدت گرسنگی در حالا تلوتلو!! وشاید این هم یک نو مالیخولیای.... پیدا می شد
در خواب چند صحنه است که نمی شود پی به روحیه راوی برد. در کل این داستان دوباره ویرایش شود بهتر نیست آقای نویسنده؟
#5 فاطمه 1391-05-26 01:15
سلام سپاسگزارم

این داستان هم خوندم خیلی قشنگ بود
#4 شیوا نعمت پور 1391-05-25 06:54
با سلام
به نظر من، اول باید بگویم که کلمه ی بیابان و مالیخولیا به اشتباه استفاده شده است.
وبعد اینکه برایم یک چیزی عجیب آمد، و آن اینکه، انسان وقتی چیزی منفور را می بیند، سعی بر دوری از آن را دارد،نه میل به آن را.منظورم این است که در این یخبندان نه تنها جسم که خون آدم یخ می زند. ولی با خود کشی، نیستی، انگار در ابتدای بازی به دنبال باخت میگردی. یخ زدن.آنچه باید نشان داده می شد، روند خلاف قانون بازی ست،منجمد شدن خون، یعنی شکست محض. آب و غذا؟ فقط همین؟این بود زندگی؟ داستان شما هنوز یاد نگرفته است زندگی یعنی زیستن نه زنده بودن. شخصیت داستان 10 سال بیشتر ندارد. چون نمی داند بازی فقط 52 ورق ندارد. یک ورق دیگر هم هست.
#3 شفيعي 1391-05-23 09:41
سلام
داستان خوبي بود اما...واژه هايي مثل گريستن، اشكوبه،آذرخش ، منگوله عرق و. كلمات زيادي از اين نوع را در گفتار استفاده نمي كنيم. در اصل نيازي نيست با اين گويش و كلمات داستان را خاص كنيم. در اصل زبان ساده نبود.
راوي به خواب ميرود اما زبان خواب با زبان بيداري تفاوت دارد. كه متاسفانه توجه نشده بود. البته براي خودم هم سوال است براي تريف خواب راوي نبايد تغيير كند؟
از اصل نگونشان بده استفاده نشده بود.
از آخر داستان به نتيجه اي نرسيدم.ماهيت تمام جهان هستي ؟اشاره؟ ...
#2 محمد کیان بخت 1391-05-23 08:02
با سلام , به نظر من : باید بگوییم یا بهتر است اینگونه بگوییم که بعد از خواندن متن , این احساس که ایا دارم داستانی را می خوانم یا فقط یک نوشته ! بهتر است بگویم این یک نوشته بود تا داستان . مفهومی را که نویسنده محتم سعی داشته است القا کند , به نظرم گنگ و نامفهوم است یا بهتر است بگویم برداشت خاصی لز داستان به درون ذهنم نرفت . کلمات به نظرم اشفته بودند و جملات در پی هم نیامده بودند . گره داستانی که من را به دنبال داستان بکشاند ضعیف بود , هر چند گفته شد در بالا اگر بتوان نام این نوشته را داستان گذاشت . از دید غیر داستانی نیز اگر به این نوشته نگاه شود : نوشته مبهمی به نظر می رسد . تشبیهات به کار رفته در این نوشته مثلا بیابان برف , تشبیه مناسبی به نظر نمی رسد , یا دوران برف که به عصر یخبندان شهرت دارد و گفتن دوران برف بس غیر مناسب است در این جمله خاص یا در( شاید هم اینهم یک ماليخولیای دیگر بود که گریبانم را گرفته بود. در وسط این بیابان پر از سوز و کوران مگر غذا هم پيدا می‌شد؟ ) در این جمله هم کلمه مالیخولیا بهتر بود بجای ان از کلمه جنون استفاده میشد و یا (گیج و گول به‌سوی سرنوشت نامعلوم می‌رفتم.) منظور از گیج وگول چیست ؟ گیج و منگ منظور است ؟ / در ادامه داستان یا نوشته , اوردن این دو سوال فلسفی مهم بدون برنامه و شفاف گفتن این دو سوال مهم زندگی انسان بسیار خام و ناپخته اورده شده است . برای چه به دنیا آمده بودم؟ و اکنون در کجای هستی ایستاده بودم و به کجا رسیده بودم؟ / شاید تصویری که به ذهن انسان بعد از این نوشته برسد این باشد که : هدف از بودن انسان در این دنیا فقط به دست اوردن غذا نباشد ! در کل داستان در حین حال که شفاف است بسیار در لفافه سعی داشته مفهومی را برساند که بسیار ناپخته و عجولانه تهیه شده است . با امید دیدن داستان های جدید از شما دوست عزیز . کیا
#1 ندا هاشمی 1391-05-22 10:26
تصویر زیبایی داشت.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692