یک قاشق مرباخوری دیگر از گرد سفید را در لیوان ریختم و باز هم زدم. مایع كمكم خود را گرفت، مثل نشاستههایی كه مادر وقتِ گلودرد درست میكرد شیری رنگ و صاف شد. تا ته سر كشیدم. لیوانِ خالی را در دستشویی گذاشتم. شیر آب را باز كردم و قاشق را شستم. لیوان را زیر آب گرفتم. شکلهای ته لیوان رنگ باختند و محو شدند. سایهء آرش میافتاد روم و با دو دستِ بزرگِش بیمقدمه سینهام را چنگ میزد. بیاعتنا به آب شیر كه میپاشید روی لباس من و لباس خودش، پیچ و تابِ تن و نالههای از سرِ دردم را با كیف تماشا میكرد. شیر آب را بستم. گوشه آشپزخانه نشستم. دست به پیشانی بردم. یکبار دیگر سیاهی چیره شده بود. پرده انداخته بود بر همهء زندگی من و... این بیشک آخرین هجومش بود.
پشت میز کامپیوتر نشستم. كاغذها را جابجا كردم و از میانشان یكی را برداشتم. او دیگر نمینوشت. بعد از آنهمه... دهانم را بستم تا بیرون نریزد... قفلِ دندانها را باز نکردم... بوی متعفن. چشم بستم. نفس بلندی کشیدم. کاغذ در دستم مچاله شده بود. سر را روی میز گذاشتم و باز نالیدم. آرش... آ-ر-ش-...
...او را برده بودند...
مدتها پیش از آنروز، نوشتن را کنار گذاشته بود. شاید به سالی میرسید که با نوشتن قهر کرده بود یا نوشتن دیگر سراغی از او نمیگرفت. ساعتها جلوی آن صفحهء روشن مینشست و با اهریمنهای خیالی میجنگید. شاید سادهتر بود یا شاید ناتوانیاش را از جنگ با اهریمنهای واقعیِ زندگیاش توجیه میکرد. با چشمهایی سرخ، دهان باز و پشتی قوز كرده. آخ از آن جنگهای بیپایان... شکستها و پیروزیهای تمام نشدنی. گاه پشت سرش میایستادم و نگاهش میكردم. دستم را میكشیدم پشتِ گردن چروک گوشتالویش. انگشتها را لای موهای نقرهایاش پنجه میكردم، نوک بینی را میمالیدم پشت گوشش. بعد پراکنده نوشتههاش را از زیر دستش میسراندم سمت او. تا او ببیند و یادش به نوشتههای ناتمامش بیفتد. تكان نمیخورد و میگذاشت بازیام ادامه داشته باشد. بعد آرام دستش از آن موش سفید میلغزید پایین و چشمهای خسته را میدوخت به صفحات سیاهِ قلم زده و... چشم میبست و سر تکان میداد و... تند از پشت میز بلند میشد. شاید از نوشتن فرار میکرد، شاید هم میرفت تا فرارش را از نوشتن فراموش کند.
صدای زنگ تلفن آمد. چشمهام سیاهی میرفت. به سمت دستشویی دویدم. بین راه ایستادم. در سرم چیزی گرومب گرومب میكرد. تلفن همچنان زنگ میخورد. دست به شقیقه بردم. روی سرامیكهای كنار دستشویی افتادم. دستم را محكم گرفتم به دهان و به خود پیچیدم. تلفن با زنگ نیمهکارهای ساکت شد.
نشستم و به دیوار تکیه دادم. چشمها را بستم. صدای كف زدنش از دستشویی میآمد. دقیقهها میگذشت و او همچنان روی فرنگی نشسته بود. آواز میخواند، روی درِ دستشویی ضرب میگرفت، ناسزا میگفت، هقهق میکرد، میگریست. گاهی کتابش را میبرد و دقایق طولانی، سکوت بود و صدای متناوب ورقهای کتاب. به صورتم آبی زدم. درِ دستشویی را بستم. روی كاناپهء هال دراز كشیدم. چشم دوختم به سایهء پرده كه یكهفتهای میشد كنار نرفته بود. از سایهروشن پرده برگهای كوچك عشقه، زرد و آویزان نگاهم میكردند. باز چشم دوختم به سایهها و باز ترسیدم از صداهای مبهمی که از بیرون میآمد. آرش که از راه میرسید، اول میآمد سراغ پردهها و بندشان را باز میكرد و پهن شدنِ تندِ پردهها و پنهان شدنِ نور و دراز شدنِ سایههای اتاق را نگاه میكرد. روی همین كاناپه دراز میكشید. پاهاش را آویزان میكرد و دست میبرد زیر چانه و روزنامه میخواند. چروكهای دور چشمها بیشتر و سالكِ گوشهء چشمش مچالهتر میشد... سفیدی بیحال پرده، او را تا مرزِ چرتی تلخ میبرد و همهچیز پشتِ آندو چشم غمگین قهوهای پنهان میماند.
كفِ دستها را روی شكمم فشردم. پای دامنم را بالا گرفتم و گذاشتم جلوی دهانم. از لای مژهها میدیدم که تاریکی داشت آرام آرام میآمد و روی همهچیز میافتاد. گفته بود؛ آرش در طول آن بیست و پنج سال بارها گفته بود كه میرود. اگر هر روز یادآوری نمیكرد، یك روز در میان حتماً با حسِ رضایتبخشی كلمهء جادویی «میروم» را مثل آرزوی معجزهای که خودش هم باور نداشت، تكرار میكرد. بعد، رنجیدگی پنهانِ نگاهم را كه میخواند، بغلم میکرد و میبوسیدم. خودش هم نمیدانست كجا میخواهد برود و چرا. اما دلش نمیخواست هیچكس را در آن موعودِ بینشان همراه کند.
سقف، آرام و بیصدا پایین آمد. شبحِ هیئتهای محوی كه در فضای اتاق میلولیدند و سرگردان بودند، پر رنگتر و واضحتر میشد. مردهایی بیمو و صورت پوشیده، زنهایی با حفرههای خالی دهانهایی كه به قهقههای بیصدا میلرزیدند. صدای شلیک مکرر گلوله جای تصویرهای کج و معوج را گرفت. پلکهام نامنظم باز و بسته میشد. هیئتهای چروكیده به من نزدیكتر میشدند. هوای مذابِ اتاق بوی تعفن و مرگموش میداد. جسدش را توی سردخانه دیده بودم؛ مجسمهء مرمرینی كه پیری و مرگ هم نتوانسته بود زیباییاش را بگیرد. تنش پر از زخم و کوفتگی بود... اعلام شده بود تصادف كرده. لبهاش به انبساط لبخندی نیمهتمام خشکیده بود... او نرفته بود. نرفته بود. آرشِ را برده بودند. برده بودَنَش. از من گرفته بودَنَش. خودش میخواسته بماند. چقدر لذتبخش بود. نرفته بود. نرفته است. نمیرود... دلم میخواست با آخرین رمقهام فعل «نرفتن» را به شكلهای ممكن صرف کنم.
آرام و بیصدا شنلِ سیاه پهن شد. از داخل گوشهام گذشت. در چشمها نفوذ كرد. تمام اتاق را پوشاند. لای درزِ دندانهام نشست. هیچ چیزِ روشنی باقی نگذاشت. مثل كرم سیب، مغز دلم را خورد. سیاهی محض. اهریمن. مرگ بیشتاب از جورابها وارد شد. كم كم پای چپم را گرفت. آمد بالا، روی رانهام چمباتمه زد. زیر شكمم را پُر كرد. زیر ناخنها را خورد. قفسهء سینهام را شکافت. نورها رفتند. سایهها محو شدند. سیاهی سیاهتر شد. اهریمن شد، یک غارِ بیانتها. پاهام میغلتید در آبِ سیاهی كه مثل لختههای خون، غلیظ و چسبنده بود. کشانکشان بودم در غاری که تکههای تنم بود. شبحها و هیئتها باد كردند. بادكنكهای سیاه، تمام فضا از سیاهی پر شد... آرام شبحی شدم در فضای تاریک معلق... دیگر از آن حال بهم خوردگی خبری نبود، از آن اضطراب. سبکیِ سیاهی بودم که بیبال پرواز میکردم... و رشتههایی که رها بودند در سیاهی دور و برم میچرخیدند. دنبالش بودم هنوز. میدانستم هنوز نرفته... شاید مثل من هیئت دیگری شده بود و دور از دسترس همه پشت میزش نشسته و نوشتن از سر گرفته بود...
تهران - آذر ماه 1388
دیدگاهها
حسی که من گرفتم از این داستان، حس دوست داشتن همراه با عشق ارضا نشده...و انگارشخصیت مذکر داستان انقدر خسته بوده که مرگ برایش رهایی تلقی میشد. به نظرم نویسنده بهتر از شخصیت داستان فکر می کند.کاش جملات انسجام بیشتر داشت. منظورم این است که، آنچه در ذهن می پرورانید زیبا تر از کلمات داستان است..گنگی و ابهام داستان به شکلی بود که احساس می کردم نویسنده از چیزی فرار می کند.
یک چیز به من منتقل می شد از این متن : که این آدم خودکشی کرده است و لحظات آخرش را دارد می گذراند و این حس را در پاراگراف اول دریافتم!
و در بقیه ی داستان آرش را دیدم و مرگش را و علت خودکشی راوی را
اما با بسیاری سانسور
بسیاری حذف
بسیاری ...
نمی دانم چرا این گونه بود
البته که ما می دانیم در آن لحظات آخر ذهن آشفته است اما بالاخره دارد داستانی اتفاق می افتد که اصولی دارد و حتی در آن لحظات هم در عین بی نظمی روایت ، نظم داستانی باید حاکم باشد ...
مرسی
شاد باشی
من به این داستان ها می گویم داستان های سیاه و راستش اصلا دوست ندارم.
با این حال ممنون از نویسنده ی عزیز
موفق تر باشید
کشانکشان بودم در غاری که تکههای تنم بود. من نمیدونم واقعا آدم باید سعی کنه توی داستان شعر بگه و از جملات این چنینی استفاده کنه؟ بدون شک داستان خوش خوانی نبود. شاید به این خاطر که موضوع سختی داشت. همه اش سختی، عق زدن، بالا آوردن ، تلخی و مرگ بود بود.
فقط یک حس شیرینی لحظه ای می آید و باز مرگ. لحظه ای که حس نرفتن هست ولی همه چیز رفتنی ست و شخصیت داستان به واقع این را درک کرده و مرک تلخ ناکش را به چشم می بیند و لمس میکند. رفتن برایش اوج سختی و تلخی ست به همین خاطر سیاه و سیاهی ست. همه چیز سیاهی ست.
شخصیت پردازی چندانی وجود ندارد صحنه های موجود هم زیبا تصویر نمیشوند. حتی رابطه ای که با آرش وجود دارد حسی ایجد نمیکند و کشش کمی وجود دارد.
اما همین که نویسنده توانسته سیاهی و مرگ را خوب خلق کند خوب است و ممنون هستم
خسته نباشی
دراین داستان رمزی که آمیخته با ترس ولذت است و نویسنده دقیقا هدفش هم این بوده تا به کشمکش عاطفیِ که درون راوی داستان رخنه کرده و آرامش اوراازبین بُرده برسیم و شخصیت فرعی آرش که دراصل شخصیت اصلی می تواند باشد که باعث کشمکش عاطفی درون راوی شده است.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا