قار/ رضا بهرامي

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

اولین روزی که مُردم، یادم است. انگار همین دیروز بود. داشتم با دوچرخه توی خیابان می‌رفتم. كلكسيون افتخارات را حمايلم كرده بودم: سرهنگي مملو از مدال. يك دوجين چنگال كلاغ كه سوراخ كرده بودم و انداخته بودم گردنم، سرخپوستي. خشك شده بودند چنگال‌ها و با تكان‌هاي دوچرخه قارانگ قارانگ صدا مي‌دادند. هميشه حواسم بهشان بود. مي‌دانستم جاي اولي را مثلاً با پنجمي عوض كنم؛ مي‌شود سمفوني نُه بتهوون. يا دومي را با هفتمي مي‌شود بهار ويوالدي. اما هميشه يك‌جاي كار مي‌لنگيد. انگار يكي از چنگال‌ها نمي‌خواست دل به چنگ بدهد. دست آخر هم صدايش چنگي به دل نمي‌زد.

با اينكه يك بچه فسقلي بيشر نبودم اين چيزها را مي‌دانستم. و خيلي چيزهاي ديگر را هم. نمي‌دانم از كجا.

داشتم به آخرين سمفوني‌ام گوش مي‌دادم و در رؤياي درخت آرزوهايم بودم كه آن اتفاق افتاد. درختي كه ميوه‌اش كلاغ بود. پربار. هر وقت كه سنگي پرتابش مي‌كردي دست رد به سينه‌ات نمي‌زد. به سرم زده بود اين آخرين نُتي كه شكار مي‌كنم را چالش كنم. تا يك سمفوني با شكوه سبز شود از آن.

داشتم به چهارراه مي‌رسيدم. همانجايي كه هميشه سازم از كوك مي‌افتاد. انگار سرزميني مقدس كه خوني به ناحق در آن ريخته شده باشد. و هيچ پرنده‌اي ديگر در آنجا آواز نخوانده باشد. همانجا بود كه منتظر خروج سمفوني‌ام بودم از هارموني و ورود نت مزاحم كه انگار ندايي از آسمان پوشاندش.

ماتم برد. انگار همه‌چيز در آن لحظه از حركت واماند. البته به‌غير از كاميوني كه زيرم گرفت. تنها آرزويم آن‌موقع اين بود كه زودتر از رويم رد شود تا بتوانم صاحب آن صدا را ببينم و چيزي بگويم. رد شد. ديدمش. گفت: قار. من فقط ديدمش.

بعدها یادم می‌آید که چقدر صحنه‌های تصادف دیدم سر چهارراه‌ها. از سوراخ بیرون می‌آمدم تا گشتی بزنم. یا توی جوی‌ها، آشغالی چیزی پیدا کنم بخورم. خیلی حال می‌داد. هروقت هوس می‌کردي می‌توانستی با یکی از موش‌های ماده جفت‌گیری کنی. با لذت تمام. گرسنه‌ات که می‌شد می‌گشتی یک چیزی پیدا می‌کردی و می‌خوردی. سردت که می‌شد می‌چپیدی توی لانه و یک ماه بیرون نمی‌آمدی. حیف شد. از این مُردنم، بیشتر از مردن اولم ناراحت شدم.

آمدند هرچقدر سم داشتند ریختند توی حلق ما. هیچی‌مان نشد. به قول خودشان مقاوم شده بودیم. فردایش توی لانه خوابیده بودم. یک بچه فسقلی داشت چوب می‌کرد تو سوراخمان. آمدم بیرون ببینیم چه خبر است، آن یکی با سنگ کوبید توی سرم. له شدم.

بعدها هر وقت می‌خواستم موش بخورم، یاد لاشه له شده‌ی خودم می‌افتادم و دلم هم می‌خورد. نمی‌توانستم بخورم. ترجیح می‌دادم همان آشغال‌های توی بیابان را بخورم. ته مانده‌ی غذا و از این جور چیزها. اصلاً هم دلم نمی‌خواست گردو بدزدم. چون می‌دانستم به محض‌اینکه چالش کردم یادم می‌رود کجا بوده. و احتمالاً یکی دوسال بعد یک نهال گردو از این سرقت احمقانه‌ی من سبز خواهد شد و تبدیل به درختی تنومند می‌شود که باز کلاغ‌ها می‌آیند گردوهایش را می‌دزدند و چال می‌کنند. بقیه کلاغ‌ها فکر می‌کردند من دیوانه‌ام. فکر می‌کردند که ا ز موش هم می‌ترسم. مسخره‌ام می‌کردند. ولی وقتی که یکی‌شان را موش خورد دیگر به من نخندیدند: یک گله بودیم. لابلای شاخ و برگ‌های یک درخت نشسته بودیم و برّ‌و‌بر همدیگر را نگاه می‌کردیم. بیشتر از یک‌ساعت همینطور بی‌حرکت به هم خیره بودیم. من حوصله‌ام سررفته بود. یک‌نفر نزدیک شد. یک آدم، یک بچه فسقلی. من دیدمش، بقیه هم دیدند. ولی نپریدیم. انگار منتظر بودیم اول یکی بپرد. نمی‌دانم آن یک نفر کی بود. پسرک تیرش را همینجوری ول کرد. پنجاه‌تا بودیم. پیش خودش فکر کرده بود حتماً به یکی‌شان می‌خورد بالاخره. درست هم فکر کرده بود. بعد که همه پریدند، آمد پای درخت ببیند چکار کرده است. هیچی پيدا نكرد. من با یک چنگم گرفته بودمش. لای شاخه‌های درخت نمی‌توانست ما را ببیند. خیلی خسته شده بودم. دیگر نمی‌توانستم نگهش‌دارم. پسرک هنوز داشت می‌گشت. نه دنبال کلاغ. یک موش دیده بود. بند کرده بود که بگیردش. جانم به‌لب رسید. دیگر زور نداشتم. ولش کردم. پسرک رفته بود. اما کلاغ بعد از افتادن ناله‌ای کرد که فهمیدم همه‌ی تلاشم بی‌خودی بوده است. داشتم پرمی‌کشیدم که به گله برسم. دیدم گفت: «قار». از آن بالا که نگاه کردم دیدم موش‌ها اطرافش را گرفته‌اند و دارند زنده زنده می‌خورندش. نگاهش در آن لحظه هیچ وقتِ دیگر از یادم نرفت.

وقتی برای بقیه داستان را تعریف کردم، هیچکس باورش نشد. گفتند: «قار، کلاغ می‌تواند موش بخورد، چون نمی‌تواند پرواز کند قار». بردمشان همانجایی که او را خورده بودند. وقتی دیدند که دو تا از موش‌ها نشسته‌اند و دارند با ناخن چنگالش لای دندانشان را تمیز می‌کنند، حرفم را باور کردند. آمدند توی فهرست دشمنانشان اسم موش را هم نوشتند: «قارقار، موش هم می‌تواند کلاغ بخورد، پس پرواز می‌کند». بعد، هفته‌ها گروه‌های مأموریتشان را می‌فرستادند به اعماق آسمان دنبال موش‌های پرنده بگردند.

من هرچه گفتم به خرجشان نرفت. که دلیل اینکه موش‌ها کلاغ می‌خورند این است که گرسنه‌شان می‌شود. گفتند: « قار، ما هیچ‌وقت گرسنه نمی‌شویم اما قار، موش می‌خوریم. برای اینکه بتوانیم پرواز کنیم. قارقار، پس برای قارقار کردن احتیاج به خوردن موش داریم، تا بتوانیم پرواز کنیم و موش شکار کنیم. قار، تا بتوانیم به پروازکردن ادامه بدهیم برای اینکه بتوانیم موش قارقار کنیم. چون پرواز، قار، موش قار، قارقار، قارقار.»

تازه آنجا جواب سوألم را فهمیدم. قبل ازاینکه اولین بار بمیرم، همیشه فکر می‌کردم کلاغ‌ها  چطور با هم حرف می‌زنند؟ اینها که یک کلمه بیشتر ندارند: قار. مگر چقدر جمله می‌شود با یک کلمه ساخت؟ تازه اینجا بود که فهمیدم اصلاً این مردن و زنده شدن‌ها برای چیست: برای اینکه به جواب همین سوألها برسم. برای اینکه بفهمم موش له شده حال به‌هم زن است، حتی برای کلاغ‌ها. اینکه قارقار کلاغ فقط معنی پرواز می‌دهد و موش. و رابطه‌ی بین این‌دو را با دقت و عمق تمام بیان می‌کند.

بعد از این قضیه، آمدند و دور مرا گرفتند که یعنی تو باید بشوی رئیس قبیله‌ی ما. من گفتم: قار؟ گفتند: قار قار. و من فهمیدم که باید ربطی به موش و پرواز داشته باشد. یعنی اینکه تو برای پرواز کردن، موش نمی‌خوری و از آن اول هم می‌دانستی. من‌که دیگر تحمل قارقارهای آن همه کلاغ قار قارو را نداشتم، گفتم: «قار» و رئیس قبیله شدم.

اولین قانونی که وضع کردم این بود: «قار ». یعنی از این به بعد هیچ کلاغی حق ندارد بی‌خودی قار قار کند. فقط اگر چیزی واقعاً لازم و ضروری بود گفته شود. آن هم فقط با قار، نه قار قار. برای رساندن معناهای مختلف هم با یک قار، می‌بایست تون صدای آن معنی را بکار ببرند. و جواب داد. انگار همه قبل از اینکه این لحن را شنیده‌ باشند می‌دانستند که مثلاً این لحن قار، یعنی: «بیا با هم جفت‌گیری کنیم» و این لحن قار، یعنی: «درَ برین و‌گرنه می‌میرین ».

قانون دوم این بود: قار. یعنی اینکه هیچ‌کس حق ندارد شکاری که یک نفر دیگر بدست آورده را بدزدد. یا به آن نوک بزند. چون کلاغی که شکار کرده باید بگوید: قار، یعنی « این موش مال من است» و دیگری باید بگوید: قار، که یعنی «خوب به منم بده» بعد او بگوید: « قار، یعنی من شکارش کرده‌ام پس مال من است» و طرف هم بگوید: «قار، من اول دیدمش» بعد او بگوید: قار قار قار، خوب می‌خواستی اول خودت شکارش کنی. برو یکی دیگر پیدا کن وگرنه با نوک می‌زنم توی چشمت. او بگوید: «قارقار قارقار، فکر کرده‌ای؟ هیچ غلطی هم نمی‌توانی بکنی. می‌دهی یا به زور بگیرم؟» همینطور آنها قارقار می‌کنند و علاوه بر شکستن قانون اول، باعث تجمع بقیه کلاغ‌ها می‌شوند و آنها هم به بحث و تبادل‌نظر و دادن راهکارهای مناسب برای تقسیم عادلانه شکار و یا قضاوت و اینجور حرفها می‌پردازند و برای یک‌چیز غیرضروری این همه قارقار راه می‌افتد. پس قار، هرکس یا برود برای خودش غذا گیر بیاورد یا بمیرد.

همه هم اطاعت می‌کردند. چون می‌ترسیدند که من موش‌ها را علیه‌شان بشورانم و چون همه‌ی آنها تا حالا حداقل یک موش خورده بودند، می‌دانستند که سرنوشتی کمتر از مرگ درانتظارشان نیست. خورده شدن. آن هم زنده زنده . بعد از آن قانون سومم را هم اعلام کردم: قا ر...

برای قانون‌هاي بعدی احتیاج به توضیح بیشتری بود، مثلاً قانون چهارمم این بود: قار قار. قانون پنجم این بود: قار قار.. قار. قانون ششم: قارقار... قار... قار... قار قار... قار قار. و همینطور شروع کردم به مدون کردن دنیای کلاغ‌ها، تا هم زندگیشان را نظم و تربیتی بدهم و هم آرزوی خواهرم را (قبل از اینکه برای اولین بار بمیرم)برآورده کرده باشم.

یک‌روز که داشتیم تلویزیون تماشا می‌کردیم، کلاغ‌ها توی باغچه‌مان غوغا کرده بودند و حواسمان اصلاً به فیلم نبود. بعد خواهرم گفت: «کاش می‌تونستم برم به کلاغا بگم: ما داریم کارتون تماشا می‌کنیم اما سروصدای شما نمی‌ذاره بفهیم دارن چی می‌گن. بعد اونام می‌فهمیدن و می‌گفتن: قار و می‌رفتن». کارتون، داستان چند تا کلاغ بود که داشتند دسیسه می‌کردند تا رئیس قبیله‌شان را بکشند. نمی‌دانم چطور این‌را فهمیدم چون آنها فقط می‌گفتند: قار، و ما بقیه‌اش را نفهمیدیم چون با قارقار کلاغ‌های توی باغچه‌مان قاطی شده بود.

من سرم خیلی شلوغ بود. چون می‌خواستم همه‌ی قوانینی که احتیاج دارند را فکر کنم و برایشان توضیح بدهم و بعدش هم اجرا کنم. هر قانونی که وضع می‌کردم برای اینکه یادم نرود و دوباره وضعش نکنم، با نوک، علامتی روی درخت لانه‌ام می‌گذاشتم. کم کم درخت لانه‌ام تبدیل شد به یک اثر هنری که احتمالاً اگر کسی پیدایش می‌کرد. می‌توانست بعنوان ریشه‌ی پیدایش خط رویش مطالعه کند.

چند درخت را به همین شکل خال خالی کردم، عین پوست پلنگ. خیلی قانون گذاشتم. دیگر حتی یادم نمی‌آمد کدام علامت مربوط به کدام قانون است.

اما باز هم احساس می‌کردم باید مسئولیتم را انجام بدهم و این دنیای ژولیده‌ی کلاغ‌ها را سروسامانی بدهم.

ولی باز مُردم. کلاغ‌های نفهم. قار (این یک فحش زشت است) به‌جای اینکه به‌خاطر آن‌همه زحمتی که برایشان کشیدم از من تشکر کنند، برای من حقوقدان شده بودند، قارقار (با تمسخر). یک‌روز بعد از اینکه آخرین قانونم را اعلام کردم، آمدند توی دفترکارم. قانونم این بود: قار قار قار قار قار قار قار قار... قار. یعنی اینکه هیچ‌کس حق ندارد از قوانینی که من گذاشته‌ام تخطی کند. از هیچ یک از قوانین، تأکید می‌کنم هیچ‌کدام از قانون‌ها، باز هم موکداً تأکید می‌کنم از هیچ قانونی، روی این نکته تأکیدِ اکید می‌کنم که هیچ... وگرنه می‌دهم موشها زنده زنده بخورندش.

آمدند و دفتر دستکشان را باز کردند. همگی به‌هم نگاه کردند، مثل آن موقع، روی درخت. و هیچ حرفی نزدند. چند دقیقه همینطور همدیگر را نگاه کردند. بالاخره یکی‌شان که منقار کوچکتری داشت گفت: قار.

و من فهمیدم که قرار است طعمه‌ی موش‌ها شوم. زنده زنده... به‌خاطر شکستن قانون اولم. و خیلی قانون‌ها و بندها و تبصره‌های دیگر که توی آن «قار»‌ی که گفت به آن اشاره شده بود. دردناک ترین مرگم بود. گرفتند بردندم سرهمان درختی که آن کلاغ افتاد و طعمه‌ی موش‌ها شد. دقیقاً به همان تعداد بودیم. تنها تفاوت این بود که من جای آن کلاغی که سنگ خورد نشسته بودم. بعد یک پسربچه‌ی فسقلی، درست عین همان پسرک آمد و همان تیر را رها کرد و... قار.

توی مدتی که سرگرم قوانین بودم، کامل از دنیای کلاغ‌ها غافل شدم و از پیشرفت‌هایی که طی آن مدت کرده بودند. چطور توانسته بودند با آن لغات کم، زبان یاد بگیرند. نه‌تنها زبان خودشان، بلکه زبان آدم‌ها و حتی موش‌ها را. و آن‌همه ریاضیات که در آن صحنه‌ی با‌شکوه وجود داشت.

دقتی که قابل باور نبود خود من تا وقتی‌که سنگ، پرم را شکست، فکر می‌کردم دارم خواب آن لحظه را می‌بینیم و آن نگاه، نگاه آرام کلاغی که داشت زنده زنده می‌مرد و من معنی‌اش را هیچ‌وقت نفهمیدم. دقیقاً همان بود. بعد همه پریدند. یک نفر مرا به یک چنگالش نگاه داشته بود. نمی‌فهمیدم چرا اینکار را می‌کند. پسرک دست‌بردار نبود. می‌دانستم اگر بیشتر از این بخواهد نگهم دارد، چنگالش از جا در می‌رود. یا خودش هم با من به پائین می‌افتد. اصلاً نمی‌خواستم یک کلاغ دیگر قربانی من شود. من‌که به مردن عادت داشتم. بیشتر نگران او بودم. ولی محکم مرا گرفته بود و خم به ابرو نمی‌آورد. می‌دانستم دارد درد می‌کشد. تمام زورم را جمع کردم و گردنم را بالا آوردم تا نوکم به چنگالش رسید و نوک محکمی به آن زدم. نمی‌خواستم اوهم نگاه کلاغی را ببیند که هیچ‌وقت نمی‌تواند معنی‌اش را بفهمد و تا آخر عمر همراه او خواهد بود. حتی اگر چند‌بار بمیرد و در جلد جانوران دیگر زنده شود. ولم نکرد. قرص و محکم گرفته بودم و با تعجبی کلاغی نگاهم می‌کرد. انگار می‌خواست بگوید: « چه مرگته؟ من دارم نجاتت می‌دم احمق. اگه ولت کنم که قبل از اینکه طمعه‌ی موشا بشی، به‌خاطر افتادن از این ارتفاع می‌میری. خیلی دلت می‌خواد بمیری؟» و ولم کرد. خوردم زمین و قفسه‌ی سینه‌ام خورد شد و صدای ناله‌مانندی داد. فکر کردم مردم. ولی نمردم. نمی‌توانستم تکان بخورم. چشمهایم هم غیر از آسمان را نمی‌دید. تمام امیدم این بود که پسرک آنجا باشد و بیاید به سرعت بگیرد کله‌ام را بکند تا گرم بمانم و بخوردم. اما نیامد. صدای خش‌خشی شنیدم. بعد صداها بیشتر شد انگار یک لشکر مورچه قرمزگوشتخوار درحال نزدیک شدن به من بودند و من هیچ کجایم را به غیر از سیاهی چشمم، نمی‌توانستم تکان بدهم.

قلبم داشت از قفسه‌ی شکسته‌ی سینه‌ام می‌ریخت بیرون. کاش حداقل سنگ به قسمت شنوایی مغزم خورده بود تا کر می‌شدم و آن صداها را نمی‌شنیدم. ترسناک تر از خورد‌شدن توسط موش‌ها بود. حتی زنده زنده. آمدند. اولین گاز را که زدند فهمیدم مورچه نیستند. موش‌اند. دیگر نترسیدم. حتی دردی هم حس نکردم. فقط می‌خواستم قبل از اینکه سراغ چشمهایم بیایند، بتوانم آسمان را ببینم و آن کلاغی که آن‌طور مصمم و با اراده نگهم داشته بود و هنوز نگران‌، داشت بالای سرم چرخ می‌زد. می‌خواستم بهش بگویم: قار... و گفتم: ... قار.

 

 

دیدگاه‌ها   

#7 رضا بهرامی 1390-07-23 07:24
نقل قول:
سلام:داستان ایده جالب و متن یکدستی داره اما کشش لازم رو نه.اول داستان خوب شروع میشه اما کمی که پیش میره خسته کننده میشه.ممنون از آقای بهرامی که ما رو تو خوندن داستانشون شریک کردند.
________
خواهش میکنم!
#6 رضا بهرامی 1390-07-23 07:23
نقل قول:
« قار » داستان جالبی بود. ممکن است بخش های اضافی داشته باشد که با دوباره و دوباره خوانی می توان آن را ویرایش کرد اما در مجموع داستان حاوی تصاویر جدید و سوژه ای به یاد ماندنی است. پیروز باشید
___________________
thanx
#5 رضا بهرامی 1390-07-23 07:22
ممنونم از همه دوستانی که خوندن ونظردادن.
اینطور که معلومه همه روی کشش نداشتن داستان موافقین!
والبته بعضی از دوستان هم پیشنهاداتی برای" داستان شدن" این نوشته داده بودند،که از آنها هم سپاسگذارم!
#4 زهره 1390-07-19 14:17
« قار » داستان جالبی بود. ممکن است بخش های اضافی داشته باشد که با دوباره و دوباره خوانی می توان آن را ویرایش کرد اما در مجموع داستان حاوی تصاویر جدید و سوژه ای به یاد ماندنی است. پیروز باشید
#3 فریبامحدث 1390-07-17 21:05
سلام:
داستان ایده جالب و متن یکدستی داره اما کشش لازم رو نه.اول داستان خوب شروع میشه اما کمی که پیش میره خسته کننده میشه.ممنون از آقای بهرامی که ما رو تو خوندن داستانشون شریک کردند.
#2 راضیه مقدم 1390-07-17 14:52
سلام وخسته نباشید.
امیدواریم درروزهای آینده دوباره به نقد کارهای دوستان بپردازیم.
اگر شده باهرزحمتی مشغله هایمان را کناربزنیم وجایی برای کنار چوک بودن پیدا کنیم.
بازهم موفق باشید.
#1 التج 1390-07-16 16:27
سلام
ایده ی خوبی بود.به نظرم می تواند تبدیل به یک داستان زیبا شود.
.امااین داستان کشش لازم زا نداشت.خودم چند بار وسط داستان آخر صفحه را نگاه می کردم ببینم چقدر مانده.
به امید موفقیت های بیشتر

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692