هجدهسالم نشده بود که اولینبار سیگار کشیدم. پشت حیاط مدرسه یک پک زدم و یکساعت سرفه کردم و دور انداختمش. بار دوم 7 ماه بعد بود. سال اول دانشگاه در نشریه طنز «خرمگس» با نام «اعتماد الدوله» طنز سیاسی مینوشتم. هرکس نام مستعاری داشت و هیچکس بهجز بچههای نشریه از اینکه هر نام مستعار متعلق به چه کسیست اطلاع نداشت. اوایل هراز گاهی در دفتر را میبستیم و یک نخ را دوره میچرخاندیم و بعد میلاد اسپری خوشبو کننده سیبی را خالی میکرد در اتاق. هنوز بوی مزخرفش را از هزار کیلومتری تشخیص میدهم. پک آخر را همیشه سعید به سلامتی جمع میزد. سردبیر نشریه و مغز متفکرمان بود. هرجای متنِ هر کسی که میلنگید دست به دامن او میشد و بعد از چند دقیقه فکر کردن سیگاری آتش میکرد، دست به قلم میبرد و مالهکشی آخرش را انجام میداد. یادم نمیآید که در حال نوشتن بوده باشد و سیگار نکشد. دانشجوی سال سوم مکانیک بود و با وجود حجم سنگین مطالب هر روز 6-7 ساعت در دفتر نشریه بود. حتی در ایام امتحانات که همه ما کار نشریه را رها کرده بودیم او یکتنه مینوشت و نشریه را به چاپ میرساند. به قول خودش پسر حاجعبدالله پارچه فروش نیست اگر بگذارد چراغ این نشریه خاموش بماند. دو ماه پیش وقتی برای دومین جلسه ترک سیگار به کلینیک ترک و مرکز مشاوره نزدیک خانهمان رفتم، کسی را در راهرو دیدم که کمی عقبتر از سربازی خودش را به سختی میکشید. یک لحظه با خودم فکر کردم که چقدر ته مایهی چهره سعید را داشت. از فکر خودم خندهام گرفت. درست است که درسش را تمام نکرد ولی قرار نیست که دیگر یک زندانی معتاد باشد. هفته بعد دوباره نوبت جلسه مشاوره داشتم. باز همان زندانی با همان سرباز در سالن انتظار روی صندلی کنار من نشستند. تمام نگاهم متوجه حرکات و رفتار و چهرهاش بود. بیشباهت به سعید نبود ولی به اندازه قرنی خستهتر، شکستهتر و پیرتر. دقایقی بعد زندانی بی آنکه مسیر نگاه خیره به کفش خاکگرفته اوراقش را عوض کند به سرباز گفت: «یک نخ بده سرکار»
- «ندارم»
- «خوب از یکی بگیر برام»
- «نمیشه... مسولیت داره... اومدی واسه ترک ناسلامتیا»
- «سیگار که حشیش و هروئین نیست که قربونت، یک چند گرم خاک تنباکو اونم نه اصل، ریختن تو کاغذ بچهها بازی کنن بفهمن جیزه. تازه همین بچهها یک درس عبرت میخوان یا نه؟؟؟»
این جملهاش را که شنیدم تمام تنم لرزید و گوشهایم بسته شد. این جمله را بارها در دفتر نشریه از او شنیده بودم. ناخودآگاه یک نخ از نیم پاکت سیگاری را که بهعنوان جیره امروزم مشاور تعیین کرده بود درآوردم و بهدنبال فندک در جیبهایم میگشتم که صدای ظریف زنانهای از دور با لحنی خشن و متعجبانه گفت: «اینجا سیگار کشیدن ممنوعه آقا» آقایش را چنان کشید که یعنی خودت نمیفهمی؟؟ آنقدر مضطرب بودم که سیگار از دستم افتاد. سر بلند کردم و نگاه عاقلاندر سفیه منشی پر فیس و افادهایِ روبرویم را بهجای سیگار دود کردم. نگاهم به سعید برگشت و دیدم سیگار را برداشته است و با لبخند ملیحی بر لب، دارد مرا نگاه میکند. دست و پایم قفل شده بود و پیشتر عقلم. نمیدانستم چه بگویم. تنها کاری که کردم این بود که من هم لبخند ملیحی نثارش کردم. در ذهنم سیگار پشت سیگار بود که دود میکردم و نوشتههایش را مرور میکردم. تند و باطعنه چنان حرفهایش را در داستانی با نام مستعار «شهرزاد قصهگو» میگنجاند که کسی نتواند بهعنوان سند از آن استفاده کند. غافل از اینکه اگر تصمیم بر گرفتن باشد سند جور میشود. شبنامهای در یکی از خوابگاهها نیمهشبی پخش میشود و طلوع آفتاب سعید را از همهجا بیخبر دستبسته میبرند. تا 13 روز بعد که برگشت هر روز یک شایعه جدید پخش میشد. دفتر نشریه شده بود میدان جنگ اعصاب. یک روز آمد و وسایل اتاقش را جمع کرد و رفت و تنها حرفی که با لبخند تلخش زد این بود: «بهم یه ستاره دادن گفتن جای هزارتا ستارهای که تو آسمون نداری... برو حالشو ببر... بالاخره بچهها یک درس عبرت میخوان یا نه... کی بهتر از خاله شهرزاد؟؟؟» منشی کلينیک بی آنکه سر بلند کند در حالیکه گوشی تلفن را در گوشش گرفته بود و کاغذ ها را زیر و رو میکرد گفت: «گروه مشاوره برن داخل». دلم نمیخواست بروم. دوست داشتم بمانم و سر صحبت را با او باز کنم. دو سهنفری که بلند شدند، سرباز بهطرف میز منشی رفت و سعید هم با او حرکت کرد. تازه دستبندشان را دیدم. سرباز با نگرانی از منشی پرسید: «کی نوبت مشاوره این میشه؟»
– «1 ساعت دیگه وقتی این گروه خارج شدن»
– «نمیشه خانم... من باید ساعت دوازده برگردونده باشمش. مگه قبلا باهاتون صحبت نکردن؟»
– «چرا ولی وقت خالی نداریم چیکار کنم؟»
– «یک کاریش بکنید دیگه... من نمیدونم... من نمیتونم تا اونموقع بمونم»
– «آقا به من چه... نمیتونم که وقت بیمار خودمونرو کنسل کنم چون مشاور زندان مشکل داره و شما نمیتونی بیشتر بمونی»
لحن و نگاه سرباز ملتمسانه میشود و میگوید: «خواهر چیکار کنم منم مأمورم... راضی میشی جریمه بخورم؟» منشی ابرویی بالا میاندازد، پشتچشمی نازک میکند و با اکراه کاغذها را زیر و رو میکند.
– «با این گروه میخوای بفرستمش؟»
– «گروه چی هستن؟»
– «ترک سیگار»
سرباز رو میکند به سعید که تا آن لحظه مات تنها نظارهگر مکالمه بوده میگوید: «بیا برو با این گروه نمیخواد به کسی هم بگی... چه فرقی میکنه»
نیشخندی میزند و میگوید: «والله چه فرقی میکنه؟؟ خانم حشیش و هروئین و سیگار با هم فرقی هم میکنن؟؟»
- «خودتو لوس نکن بیا برو وقت نداریم.»
سرباز و سعید راه میافتند و من هم پشت سرشان. کمی خوشحال میشوم که حرفهایش را در گروه میشنوم. یک جمع ششنفره از کسانیکه خودشان تصمیم به ترک سیگار گرفتهاند، هفتهای یکبار دور هم جمع میشوند و درباره دلایل سیگار کشیدن و ترک و اینکه چه مواقعی سیگار میکشند صحبت میکنند. جیرهبندی سیگارشان هر دو هفته یکبار کم میشود و بهجایش آدامس و آبنباتهای نیکوتیندار ترک سیگار توصیه میکنند. اینکه به گفته دکتر میگویم خودشان تصمیم گرفتهاند شاید کاملاً صحیح نباشد. درواقع دو نفر، من و مرد سی و نهسالهای از این ششنفر، همسرشان تصمیم به ترک دادنشان گرفته است. زنها همیشه نگرانند. برایشان کوچکی و بزرگی اتفاق اهمیتی ندارد. حتی اتفاق افتادن یا نیفتادنش نیز تأثیر چندانی ندارد. در هر صورت آنها نگرانند و آنقدر نگرانیهایشان را تکرار میکنند که کلافه بشوی و بگویی غلط کردم و به فکر برطرف کردنشان بیفنی. برای آنها که شیوه خوبیست و به خواستهشان میرسند. میخواهد این نگرانی روزی یک پاکت سیگار تو باشد یا پول رهن خانه. کم بودن میوه برای مهمانی عصر باشد یا دزد زدن خانه. سهنفر دیگر بر اثر مصرف زیاد سیگار دچار سکته و ناراحتی ریوی شدهاند و بعد از ربع قرن دو روزی یک پاکت دود کردن تصمیم به ترک گرفتهاند. این سه نفر نقش آیینه عبرت ما دو نفر را دارند و دکتر مدام شرایط حال آنها را به ما گوشزد میکند. گاهی کلافه میشوم و میخواهم به آقای دکتر بگویم شما هم دستکمی از همسر من در تکرار خواستهها و دلایلتان نداریدها. گاهی از آن سهمرد هم کفری میشوم. چوب سیگار کشیدن را خوردهای، متنبه شدهای دیگر مشاوره رفتنت چیست؟ آمدهای سرخوردگیهای گذشتهات را چماق کنی بدهی دست آقای دکتر بکوبد بر سرِ ما؟؟ وارد اتاق سه در چهاری میشویم که یک میز بزرگ برای آقای دکتر دارد و به تعداد افراد صندلیها را بهصورت یک نیمدایره میچینند و دکتر از در دیگر اتاق که احتمالاً برای استراحت بین جلسات مشاوره به اتاق پشتی میرود و با یک لیوان بزرگ به دست، وارد میشود. دکتر به حضور سرباز و سعید در اتاق اعتراض میکند و بعد از شرح ماجرا بوسیله سرباز، با اکراه میپذیرد که در این جلسه شرکت کنند. از او میخواهد که دستبند را باز کند و بیرون منتظر باشد. سرباز میگوید برایش مسئولیت دارد و اجازه ندارد. بعد از چند لحظه گفتگوی بیفایده بین سرباز و دکتر جلسه شروع میشود. بهسختی نگاهم را از سعید برمیدارم. با خودم فکر میکنم که امکان دارد او نیز مرا شناخته باشد؟؟ اگر شناخته باشد، از اینکه من به روی خودم نیاوردهام تا الان در دلش فحش است که نثار من میکند که عجب بیمعرفتِ بیپدریست. همیشه شروع یک حرف برایم سخت است. وقتی شروع شد دیگر ادامه دادنش کار آسانیست. در دلم میگویم چقدر نسرین گفت کاش کمی مثل نوشتنت حرف میزدی. باید مرا کلاس مشاوره گفتار درمانی، تقویت رفتارهای اجتماعی یا چیزی شبیه به این میفرستاد نه ترک سیگار. یکی از آن سهمرد بیماری که برای ترک آمده دارد از تغییرات شگرف این یکی دو هفته جیرهبندیاش چنان داد سخن میدهد که اینشتین از کشف اتمش نمیداد. نگاهم خیره به دستهای دستبند خورده سعید مانده است. مدتی بعد از رفتن سعید هنوز نشریه را پر حرارتتر از قبل و ستون سعید را با نام «ستارهدار قصهگو» دستهجمعی مینوشتیم. هر روز ماجراهای شبی که شبنامه را پخش کرده بودند مرور میکردیم. کسی جز ما هشتنفر از اینکه متنهای تند سیاسی نشریه را سعید مینوشت خبر نداشت. یک نفر باید سعید را لو داده بود و احتمالاً خودش هم آن شبنامهها را پخش کرد بود. همه افرادی را که استعداد و امکان این قبیل کارها را داشتند لیست کردیم. افرادیکه یا جیرهخور حراست هستند و یا خودشان موردی در پروندهشان هست که با نزدیکی به حراستیها و آدمفروشی میخواهند رویش سرپوش بگذارند. رشوه دادن غیر مادیست که احتمالاً حلال است. بههرحال مسئولین محترم حراست حلال و حرام را در نظر میگیرند. نمیگیرند؟؟ نفرمایید. از سرپرست خوابگاه شروع کردیم به نامنویسی تا اعضای فعال و غیرفعال گروه ب.د. سرپرست خوابگاه در اتاق کنار آشپزخانه فیلم رد و بدل میکرده است. م. س از بچههای فعال ب.د. هم در راهرو پهن شده بود روی جزوههایش. سلمان هم که یکی دوبار با سعید دعوا کرده بود و با هم بگو مگو داشتند رفته بود شهرستان. گیج شده بودیم و عصبی. به همه شک داشتیم. روزیکه امین من را کشید توی سرویس بهداشتی دانشگاه و گفت امید را چندبار جلوی حراست دیدهاند فراموش نمیکنم. جوش آوردم و گفتم: «یعنی امید رو هم میخوان ستارهدار کنن؟؟» چنان تخت کوبید به سینهام که یک قدم عقب رفتم و گفت: «نه بابا... کار اونه»
– «چی کار اونه؟؟؟ چی میگی تو بابا؟؟؟»
– «اون راپورتچی حراسته سعید رو لو داده»
مات نگاهش کردم و گفتم: «مخت تاب برداشته از فکر... داری فاز بالا میزنیا... دارن بین خودمون تفرقه میندازن... خودت میفهمی چی میگی؟؟؟... امید از هممون با سعید عیاقتر بود... مگه نمیگفتید روز اول سعید و امید نشریه رو راه انداختن؟؟؟ حالا خودش بیاد سعید رو لو بده؟؟؟... چرا مزخرف میگی»
– «همین دیگه... تنها کسیکه بهش شک نمیکردیم از بچههای خودمون بود... دانشگاه فهمیده یکی سرش بو قرمهسبزی میده و میخواد نشریه راه بندازه... سریع یک نفر از آدمهاش رو جا کرده تو گروهشون...»
امین حرف میزد و دلیل میآورد و من گوشهایم دیگر نمیشنید. پاهایم سست شده بود و سنگینی سرم را بر روی بدنم حس میکردم. اشک در چشمهایم حلقه بسته بود و بغض به گلویم فشار میآورد. میخواستم از صندلی بلند شوم، سعید را بغل بگیرم، بغضم را رها کنم و فریاد بزنم: «سعید... رفیق گرمابه و گلستانت نامرد از آب درآمد... هرچه کشیدی از خودی بود... باور کن دیگر طنز ننوشتم... زبان قلمم تلخ است و نوشتههایم در قفسه کتابخانه خاک میخورد... باور کن دیگر خندههایم طعم شادی ندارد رفیق»
اما توان و جرأت کنده شدن از صندلی را نداشتم. توان فریاد زدن را نیز. چیزی راه گلویم را بسته بود. همانکه مانع شروع صحبت با سعید میشد. ای لعنت به من که همیشه یک جای کارم میلنگد لعنت به من. دکتر رو کرد به سعید و گفت: «خودت را معرفی کن و درباره خودت بگو» نگاهی به سرباز کرد و دستش را که با دستبند به سرباز وصل بود بالا آورد و گفت: «چی بگم... شرح منو که تصویری میبینید»
- «اسم و مشخصاتتو... چی شد معتاد شدی... به چی اعتیاد داری... چرا میخوای ترک کنی... اینا که تصویری مشخص نیست»
خیره شده در چشمانم و میگوید: «من شهرزاد قصهگو هستم که ششسال است از دنیا فقط یک ستاره دارم و آن هم مدیون یک نارفیق هستم. از نقاشی میکشم تا حشیش و هروئین و شیشه. هر چیزیکه کمک کند نام نارفیقم را برای لحظاتی فراموش کنم. البته اگر بتوانم. دلیل ترک را هم از حاج عبدالله بپرسید که معلوم نیست چند طاقه پارچه چادری دوگوزنهاش را پیشکشی حاجخانم رئیس زندان کرده تا من را ترک دهد»
سرباز روی صندلیاش جابهجا میشود و نهیبی میزند که مراقب حرفهایت باش. من ذغال آتشی بودم که میسوخت ولی شعلهای نداشت. بغضم دینامیتی بود که تا انفجار فاصلهای نداشت. سعید نیشخندی زد و ادامه داد: «باشد... طبق قوانین آیندهنگر و پر مغز این مملکت همه زندانیهای بند اعتیاد باید با مشاور زندان برای ترک صحبت کنند... حالا اینکه دکتر زندان فقط پسر حاج عبدالله و چند فقره کاسب دیگر را میبیند و کارتنخوابها را برای تفکر و تأمل به حال خود رها میکند ربطی به چادر دوگوزنه حاجخانم رثیس زندان ندارد. حاج عبدالله هم طفلک هنوز به من و البته به معجزه چادرهایش امیدوارتر از خدایش است»... جلسه تمام شد بیآنکه من جز با نگاه با سعید حرفی زده باشم. همه بلند شده بودند که سالن را ترک کنند و من همچنان روی صندلی خشکم زده بود. آمد طرفم و آن نخ سیگاری را که از روی زمین برداشته بود در جیب بغلم گذاشت. آمدم بلند شوم و چیزی بگویم که دستی را که دستبند نداشت روی شانهام گذاشت و گفت: «هیچی نگو اعتمادالدوله... ترکش کن یکنفر آیینه عبرت بشه بسه» سعید و سرباز رفتند و من هنوز پر از حرف و بغض و سوأل جامانده پشت گلویم روی صندلی به مشاوره گفتار درمانی فکر میکردم.
صالحه گریست
دیدگاهها
از همه دوستان بخاطر نظراتشان متشکرم. از آنجایی که این داستان اولین تجربه من در نویسندگی است و ویرایش نیز نشده، مسلما ایراد زیاد دارد. با این وجود فکر می کنم بهتر باشد چند نکته درباره نظرات دوستان بگویم. رمان خرمگس را بیشتر از سه سال پیش خوانده ام و چیزی از سبک نوشته داستان در ذهنم نیست. تنها کلیتی از کتاب را به خاطر دارم. من نه تجربه سیگار کشیدن را دارم و نه فعالیت سیاسی هر چند کوچکی. اینکه فضای توصیف شده زاییده ذهن من تا حدودی به واقعیت نزدیک بوده و توانسته تصاویری واقعی را در ذهن کسی که تجربه واقعی از آن را داشته زنده کند، برایم مایه ی خوشحالی و امیدوار کننده است.
" خرمگس دست کاردینال را که صلیبی را جلوی صورت او گرفته است و می گوید توبه کن پس می زندو فریاد می زند، بامردن من خدای تو دارداقناع می شود"
نوشته ت خیلی جذاب و روان بود. آقای جلالی من نه اهل نوشتن در نشریه ام نه سیگار می کشم نه سیاسی می نویسم اما خیلی لذت بردم.
حالا اینکه از نظر داستان نویسی چه نقدی بشود برآن نوشت را می گذاریم به عهده ی دوستان نقاد .ما فقط لذتش را بردیم.
ممنون خانوم گریست
موفق تر باشید
محتوا به متن غلبه مي كرد. انقدر تحت تأثير قرار گرفتم كه به تشكري اكتفا مي كنم.
چی باید بگم؟!
برای یک سیگاری که نخ به نخ سیگار روشن می کند خواندن این داستان جالب است و نقد کردنش سخت!
برای کسی که از نارفیق تا دلت بخواهد ضربه خورده
برای کسی که...
بی خیال
ببین دختر ما را سراندی توی خاطراتی که ته ندارد ...
حس پیش از نقد به من می گوید داستان خوبی بود
چون تا انتها خواندم
همراهش شدم
اما نمی دانم برای کسی که اهل نوشتن توی نشریه نیست، سیگاری نیست، سیاسی نیست هم این داستان این قدر کشش دارد یا نه؟!
چون داستان نکاتی را گزارش وار می گوید که من خودم آن ها را توی ذهنم هزار بار به تصویر کشیدم و نیازی به تصویر نویسنده ندارم اما برای شخص ثالث هم آیا تصاویر ساخته می شوند؟
برایم سخت است این گونه شروع را امروز در داستان کوتاه بپذیرم که یک پراگراف توضیح داشته باشیم و بعد تازه داستان شروع شود، فکر می کنم داستان باید از یک کنش و سوال اصلی شروع شود، داستان باید از برخورد راوی با سعید شروع شود در مرکز مشاوره و بعد سعید شکل بگیر و راوی شناخته شود
برای موقعیت های سیاسی هم پرداخت بیشتر را دوست داشتم ( البته می دانم که داستان به مشکل ممیزی دچار می شود اما داستان اصول خود را دارد و به بهانه ی ممیزی نمی شود داستان را شهید کرد!)
گاهی فکر کردم راوی می تواند زن باشد و دلیلش به زبان و توصیف ها بر می گشت و ریز نگری ها ...
و ...
شاد باشی
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا