بعد از یکهفته، بالاخره وقت آزادی پیدا میکنم. یکراست میروم سمت مسافرخانه. وقتی میرسم روبروی ساختمان دو طبقه و فرسودهی مسافرخانه، دلم آرام میگیرد. انگار که خانهی خودم است. لبخندی میزنم و وارد راهروی تاریک میشوم. ته راهرو خسروخان را میبینم که پشت میزش نشسته و دود سیگارش را بیرون میدهد. منرا که میبیند پاهایش را از روی میز برمیدارد و میخندد. طوریکه زردی دندانهایش معلوم میشوند. تا میرسم میگوید: "بهبه، آقای شازده کوچولو، الیورتویست قرن، چه عجب، بالاخره فیلت یاد هندوستان کرد! نمیگی یه پیرمردی هم هست برم بهش سر بزنم؟ حالا چرا ساکتی؟ حتماً باید بهت بگم دخترک کبریتفروش تا بگی علیک سلام؟" باخنده میگویم: "نه خسروخان، اگه دقت کنین میبینین همهچی گفتین الا سلام!" پیرمرد که دست بردار نیست؛ یکییکی حرفهایش را میشمارد: "یه شازده کوچولو بود، یه فیل، اون پسر و دختر بدبخته رو هم گفتم. آخ آخ راست میگیها، غمت نباشه. الان میگم: سلام بر یگانه بیکار این شهر!" میخندم و میگویم: "علیک سلام. ماشالا امروز سرحالین. خبریه؟" اطراف را نگاه میکنم و میگویم: "عصمت خانم چیزی گفتن؟"
یکهو از روی صندلی بلند میشود و دستش را روی دهنم میگذارد و میگوید: "یواش، چه خبرته؟ یکی میشنوه شر میشه، من آبرو دارم."
بوی سیگار که توی حلقم میرود سرفه میکنم. زیرسیگاری را برمیدارد و سیگارش را خاموش میکند: "چشم استاد، چشم" بعد هم کلید بهترین اتاقش را از کشوی میز درمیآورد و کف دستم میگذارد. انگار که قرار نیست ساکت شود! وقتی از پلهها بالا میروم میگوید: "حالا این چمدون واسه چیته؟ به سلامتی اومدی که اینجا موندگار بشی؟" صبر میکند و منتظر جوابم میشود: "نه، فقط همین امشب اینجام."
به در اتاق که میرسم تا کلید را میچرخانم سنگینی چند نگاه را حس میکنم. از لای درهایی که کمی باز شدهاند منرا نگاه میکنند. بیتفاوت وارد میشوم. در را میبندم و از پشت قفلش میکنم. نکند مثل آندفعه یکیشان وسط نوشتنم بیاید تو و بگوید: "وای ببخشید اشتباهی اومدم." بعد هم انتظار داشته باشد که بگویم بماند! خسروخان کاغذ دیواریهای اتاق را عوض کرده. سفیدی ملافهها و نوئی موکت از همانجا معلوم است. فکر کنم میخواهد بعداً همینجا با عصمتخانم زندگی کند. خدا را شکر تخت را عوض نکرده وگرنه عذاب وجدان همانجا پشیمانم میکرد. کتم را درمیآورم و میاندازم روی تخت. کلید اتاق و موبایلم را هم همینطور. چمدانم هنوز جلوی در است. 5 دقیقه نشده آمدهام که خسروخان کلید میاندازد و با یک سینی غذا میآید تو. نگاهش که میکنم خودش میفهمد حرفم چیست.
- "من در زدن بلد نیستم، وقتی عصمتخانم برات شام فرستادن باید بخوری، نخوری خودم میخورمش. انقد هم سگرمههات تو هم نباشه؛ بدبخت، ما یه عمر گشنه خوابیدیم کسی حتی نفهمید." سینی را از دستش میگیرم و مینشینم به خوردن. هنوز به در نرسیده برمیگردد و با حالت جدی میگوید: "امروز یه دختر جدید اومد. درو پشت سرم قفل میکنم، خوش ندارم کسی مزاحمت بشه." صدای چرخیدن کلید داخل قفل آخرین چیزی است که میشنوم، سینی را کنار میگذارم و میروم سمت چمدان. یکییکی وسایل را درمیآورم. کت و شلوار مشکی رنگم را میگذارم روی تخت، کاغذهایم را میگذارم روی موکت. آلبوم عکسها، ضبط صوت، روسری مادرم، کارتپستالهایی که بوی عطر 2 سالهشان انگار امضای سارا است. یکییکی که درشان میآورم تمام خاطرات ریز و درشتم تداعی میشوند. آخریشان بطری عرقی است که چندروز پیش خریدم. چمدان را زیر تخت قایم میکنم. در شیشه را که باز میکنم بویش گلویم را میزند. سریع پس میکشم و سرفه میکنم. کلید را از روی تخت برمیدارم و میروم شیشه را میگذارم جلوی یکی از درها. اتاق چندتا دانشجوست. وقتی برمیگردم باز هم یکی دارد از لای در نگاهم میکند. شاید منظور خسروخان همین بود که گفت دوس ندارم کسی مزاحمت بشه. بیخیالش میشوم و میروم داخل. نفهمیدم چندساعت بود اما مدام نوشتم. متنهایی که تا دیروز فکر کردن بهشان گریهام میانداخت را یکییکی مینوشتم و هیچ حسی بهشان نداشتم. وقتی به خودم آمدم که دیدم لامپ راهرو روشن شده و کمتر صدای ماشینها شنیده میشود. بلند میشوم و سینی غذا را برمیدارم. میروم توی آشپرخانه ته راهرو و اضافه غذا را میریزم، ظرفها را میشورم و میروم پشت در اتاق عصمتخانم. با هزار جور تعارف و خواهش میبردم داخل، برایم چایی میریزد و انتظار دارد که کمی پیشش بمانم. پوست صورتش هنوز جوان است، سنی هم ندارد. بیچاره از وقتی شوهرش توی تصادف مُرد زندگیش را باخت؛ آواره کوچه و خیابان شد. خیلی بیکس بود. تا اینکه خسروخان او را دید و آوردش اینجا. از آن به بعد هم مراقبش است اما جرأت نکرده حرف دلش را بزند. پیاله چایی را که سر میکشد دست میکنم توی جیبم و کاست را میگذارم جلویش. تظاهر میکنم که این هم مثل کاستهای قبلی آهنگ است. میگویم که "فردا ضبطصوتم را پیش خسروخان میذارم تا گوشش بدین." وقتی بهم میگوید پسرم، یاد مادرم میافتم. روسریش توی طبقه بالا ول مانده. از اتاقش که بیرون میآیم خسروخان را میبینم که روی میز خوابش برده. بیچاره از کجا میدانست وقتی همانطور آمد داخل اتاقم و با من درددل کرد ضبطصوتم روشن است؟ فردا یا پسفردا از نگاههای عصمتخانم حتماً میفهمد که او همهچیز را میداند. به اتاق که برمیگردم میبینم در کمی باز است و داخل اتاق تاریک. یادم میآید وقتی رفتم پایین در را قفل نکرده بودم. تو میروم و کلید لامپ را میزنم. با دست جلوی چشمانش را میگیرد. پتو را تا زیر چشمهایش بالا آورده. فقط موهای قهوهایش معلوماند و دست لختش. همانیست که بعضی شبها اشتباهی میآمد داخل اتاقم! چشمش که به نور عادت میکند دستش را برمیدارد و زل میزند به من. لباسهایش را یکییکی از روی زمین جمع میکنم و میگذارم روی پتو. خودش انگار میفهمد چه میخواهم بگویم. پشت در میمانم تا بپوشد. زود از توی راهرو رد میشود و میرود توی اتاقش. بهجز لباسهایی که بغل کرده بود، هیچی تنش نبود.
آن نگاه دزدکی از لای در هنوز دارد نگاهم میکند. حالا پیش خودش چه فکری میکند؟ اول آن بطری حالا هم این؟
میروم داخل و چمدان را از زیر تخت میکشم بیرون. جعبهی چوبی وسایلم را از داخلش در میآورم. چند کاغذی که زیر هفتتیر هستند را در میآورم. اسم دو نفر دیگر را هم مینویسم. اولی پدرم بود، دومی هم زن جدیدش که مادرم را بدبخت کرد. پدر را وقتی کشتم دلیلش را میدانستم، نه شوهر خوبی برای مادرم بود، نه پدر خوبی برای من. حتی وقتی اسلحه را سمتش گرفته بودم منرا نمیشناخت. نمیدانست من همان پسر 10 سالهای هستم که 12 سال پیش ولش کرد و رفت. وقتی زنش را میکشتم اصلاً نمیدانستم چرا اینکار را میکنم، نمیدانستم او چه گناهی کرده. فقط میخواستم صدایش را ببرد، جیغ نزند و گریه نکند. چون او ارزش گریه کردن نداشت. واقعاً گفتنش برایم عجیب است، اما پدرم، پدر من ارزش گریه کردن نداشت. مادرم اینرا خیلی وقت پیشها فهمیده بود. شبها وقتی گریه میکرد بهخاطر او نبود، یا حتی بهخاطر خودش. به حال من زار میزد. آنقدر هم گریه کرد و غصه خورد که آخرش دق کرد. همانموقع بود که من تصمیم گرفتم این کار را بکنم. وقتی از بهشتزهرا برگشتم خانه، در را که بستم سکوت آمد تا خفهام کند، چسباندم به در و همهی خاطراتم را از جلوی چشمهام رد کرد. آن وسط حتی باد هم بیکار نبود، پیچیده بود توی خانه و میخواست بوی مادرم را ببرد بیرون. نگذاشتم، در و پنجرهها را بستم. نشستم و هی نفس کشیدم. آنقدر که 5 سالم شد. اول تند تند نفس میکشیدم، بعد که مادر نازم کرد آرامتر. آنقدر آرام که همانجا سر گذاشتم روی پایش و خوابیدم. حالا هم نمیدانم اینها همه خواباند یا من دوست دارم خواب باشند.
آنروز اتاق همان بویی را میداد که حالا روسری مادر میدهد. خوب که بو میکشم بعضم میترکد. از دست خودم عصبی میشوم، نمیدانم چرا. با چشمهای خیس و حس عصبانیت و بیزاری از خودم، میروم سراغ کاغذها. خط به خط وصیت مینویسم. مینویسم که بعد از من با وسایلم چه کنند، یا اصلاً چرا این کار را کردم. حالا صدای دانشجوها از اتاقشان بلند شده. مست و پاتیل زدهاند زیر آواز. یکییکی آدمها را از اتاق میکشند بیرون. وقتیکه میدانم هیچکس صدایم را نمیشنود تخت را هل میدهم پشت در. خسروخان سر و صداها را میخواباند. هرطور که هست همه بر میگردند داخل اتاقهایشان تا آرام بخوابند. کارتپستالها از روی تخت میافتند پایین. وقتی برشان میدارم دلم میلرزد. این دوسال مدام خواندهامشان. کلمه به کلمهشان را حفظم، اما هنوز، هنوز دستخط زیبای سارا و آن کلمات سادهی عاشقانه حالم را عوض میکنند؛ طوریکه بیاختیار گریهام میگیرد.
دیروز رفتم جلوی دانشگاهش. به من میگفت شما! غصه نخوردم. فقط گفتم از این به بعد من را اینجا میتواند پیدا کند. آدرس را دادم، بعد هم رفتم. او که عادی بود، من هم عادی بودم، فقط نمیدانم کدام حس غیرعادی باعث شد نتوانم بیخیالش شوم.
عکسها را یکییکی در میآورم و توی سطل زباله آتششان میزنم. بوی کاغذسوخته حالم را بد میکند اما از این بدتر که نمیتوانم باشم. بیشتر از این لفتش نمیدهم، کت و شلوارم را میپوشم. کارتپستالها را توی جیب داخلیش میگذارم. هفتتیر را از داخل جعبه چوبی در میآورم و روی تخت دراز میکشم. حس عجیبی است، خلوتی نصف شب و اینکه هیچ صدایی از پنجرهی رو به خیابان داخل نمیآید. اینکه نفس کشیدن برعکس خیره شدن به سقف چقدر راحت است. همهچیز کاملاً آماده است، میتوانم خودم را راحت کنم. واقعاً میتوانم. سردی نوک اسلحه را روی شقیقهام حس میکنم، حتی صدای تکان خوردن ماشه را هم بادقت گوش میدهم. درست شبیه صدایی است که قبل از چرخش چرخ و فلک بزرگ پارک میآید. همان صدایی که وقتی شنیده میشود همه ساکت نشستهاند تا موتور غولپیکر چرخ و فلک راه بیفتد و بروند بالا. من هم دقیقاً منتظر همین هستم، منتظرم بعد از آن صدا گلوله بچرخد و من بروم بالا. اما یک صدای ناگهانی برنامهام را بهم میریزد. یکی در میزند. هیچ جوابی نمیدهم تا خودش برود. اما نمیرود، دستگیره را میچرخاند تا بیاید داخل. در را کمی هل میدهد. بعد حرف میزند، لابد میفهمد چرا در باز نمیشود. گوش که میدهم میگوید: "منم سارا، درو باز کن." ساکت میمانم، یعنی چیزی برای گفتن پیدا نمیکنم. ادامه میدهد: "اون شیشه رو که دستت دیدم تعجب کردم، تو که اهل مشروب و این چیزا نبودی. اون دختر رو هم من فرستادم، میدونم چرا ردش کردی. لطفاً درو باز کن، منم دلم برات تنگ شده."
هفتتیر توی دستم عرق کرده و تمام بدنم گر گرفته. بلند میشوم، تخت را میزنم کنار. لای در را کمی باز میکنم. همانطور که هفتتیر را با دست راست روی شقیقهام گرفتهام، همانطور که فقط سمت چپ بدنم را میبیند، لبخندی آشنا میزند و میگوید: "سلام".
امین شیرپور – فروردین 1391
دیدگاهها
سلام سارا
1 _ ژانر داستان : رئال (واقع گرا)
بهتر است تعریفی از داستان واقع گرا و قواعد آن داشته باشیم .
داستان واقع گرا چیست ؟
به انسان و جامعه نگاهی دقیق و علمی دارد و بر اساس واقعیت است و بر اصل علّیّت تأکید می کند .
قواعد آن چیست ؟
تنها به چند مورد اشاره می کنم .
_ دغه دغه ی واقعیت دارد ولی قبل از هر چیز می پرسد (واقعیت چیست؟)
_ کشمکش درونی و معمولن فرد با خود است .
_ ایجاد تقابل، پارادوکس .
2_ راوی اول شخص .
3_ نثر طولانی و عدم زیباشناسی جملات .
مثال :
بعد از یک هفته بالآخره وقت آزادی پیدا می کنم یک راست می روم سمت مسافرخانه وقتی می رسم روبه روی ساختمان دو طبقه و فرسوده ی مسافرخانه دلم آرام می گیرد .
اصلاحیه :
بالآخره بعد از یک هفته وقت آزادی پیدا می کنم یک راست سمت مسافرخانه می روم ساختمان دوطبقه فرسوده ایی را روبه رویم می بینم دلم آرام می گیرد .
با حذف ( مسافرخانه دوم، وقتی، می رسم) نثر راحت خوان و ضرب آهنگ تندتر شد .
4_ عدم علت مندی .
دلیل گرفتن زن دوم پدر راوی چیست؟ چرا پسرش را رها کرده آیا تنها به خاطر زن دوم بوده ؟
5_ عدم باور پذیری .
با توجه به این که راوی اول شخص و قابل اعتماد است در ضمن ژانر داستان هم واقع گرا به دلایل زیرغیر قابل باوراست.
مورد اول :
راوی، پدر و زن پدرش را کشته؟ مادر به خاطر هویی که سرش آمده در اثر گریه ی زیاد دق کرده .
آیا امروزه زن این گونه در مقابل خیانت همسرش رفتار می کند ؟ در حالی که زن امروز در مواجه با خیانت همسرش به گونه ایی پیچیده ترعمل می کند. به این مسئله نویسنده بسیارساده انگارانه نگاه کرده است .
مورد دوم :
آیا پسر امروز با دیدن دست خط دختری که از کلمات ساده عاشقانه استفاده کرده گریه می کند؟
راوی از کجا اسلحه با خود آورده است؟ مگر کسی می تواند آن هم در کشوری مثل ایران به راحتی اسلحه با خود حمل کند و یا دانشجویان آن هم درمسافرخانه عرق بخورند و مست هم بکنند.
مورد سوم :
رفتار خودکشی آن هم با اسلحه آن قدر ساده، عادی و بدون هیچ اضصراب و کنشی است که تصنعی بودن آن برای مخاطب کاملن محرز است .
مورد چهارم :
چرا وچه طوری سارا غیر منتظره به مسافرخانه می آید درحالی که عمل خودکشی را راوی انجام میدهد "سارا" پرداخت نشده تنها مخاطب می داند راوی دختری را به اسم سارا دوست دارد .
6_ استفاده از کلمات شعاری و دم دستی .
مثال :
پوست صورتش هنوز جوان است سنی هم ندارد بیچاره از وقتی که شوهرش تو تصادف مرده زندگیش را باخت آواره کوچه و خیابان شد .
جمله ها باید داستانی باشد . چرا بیچاره؟ چرا زندگیش را باخت؟ این دو پرسش کلید مهم داستان است نه تنها به آن پرداخت نشده بلکه با آوردن کلمات شعاری و دم دستی از فضای داستان خارج و تبدیل به یک روایتی صرف و معمولی شده .
7_ روایتی عادی .
از ابتدا همه چیز گفته شده بی آن که تصویرپردازی و یا نشان دادن حالات و رفتار شخصیت ها در آن دیده شود.
8 _ ایجاد پارادوکس یک مورد .
.... سکوت آمد تا مرا خفه کند . آفرین مخصوص ذهن شما بوده و خاص است .
9_ قضاوت کردن نویسنده .
زن جدیدش که مادرم را بدبخت کرد .
راوی اول شخص قضاوت نمی کند، پیش داوری نمی کند، بی طرفانه و خونسرد روایت می کند . چیزی هم نمی گوید بلکه تنها نشان می دهد و به وفور از ایجاز استفاده می کند.
توصیه ها :
1_ قبل از نوشتن طرح داستان را بریزید (فضا، مکان، شخصیت های اصلی و فرعی، محوریت داستان، نقطه ی آغاز و پایان، ماجراهای اصلی و فرعی . . . )
2_ انتخاب راوی بسیار مهم، ژانر داستان و قاعده ی آن را هم پیدا کنید و طبق همان قواعد بنویسید .
3_ ذهن تان را پرورش دهید بسیییییییییییییار زیاد با کلمات بازی کنید خلاق باشید از کلمات ساده و دم دستی پرهیز کنید جمله ایی که می سازید آن را داستانی و خاص کنید که هیچ کس جز شما نتواند مانند آن بنویسد.
جسارت بنده را ببخشید موفقیت شما و دوستان را آرزومندم !
نقد دیگر من بر انتخایب زاویه دید است . زاویه دید در داستان بسیار مهم است . اینجا بهتر نبود از دانای کل استفاده می شد ؟ این سئوال هم هست که سارا انگار شخصیت اصلی و یا از شخصیتهای اصلی است . ولی آیا یک شخصیت اصلی داستان را اینگونه مختصر نوشتن باعث عدم پذیرش او در داستان از طرف مخاطب نمی شود . ؟
2- دختری که روابط متکلفی با راوی دارد (طوری که او را شما خطاب میکند) نمیتواند یک مرتبه در بزند و وارد خلوت راوی شود.(مشکل باورپذیری)
3- نکته مرکزی داستان(وضعیت راوی) که میبایست تقل اصلی در داستان باشد کم رنگتر از روایتهای فرعی بود. پر رنگ شدن محورهای فرعی تاثیر متمرکز را از بین میبرد.
4- به شخصه فکر میکنم که – جدا از موارد مرتبط با تکنیک - جوهر داستان ، سهیم شدن مخاطب با لحظههای کاملن شخصی نویسنده است. نتیجه کار نیز نوعی احساس همدلی و صمیمت با رخدادهایی است که بر مبنای آن داستانی شکل میگیرد.
امیدوارم این توضیحات – که هیچ اصراری بر صحت و سقم آن ندارم- نویسنده آن را نرنجانده باشد. همه ی این حرفها برای آن بود که این داستان در دلم نشسته است.
داستان جذابی بود.
بعضی رفتارهای راوی مرا یاد ناتور دشت می انداخت.
با نظرات آقای جلالی هم کاملا موافقم .
موفق تر باشید
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا