آبی، سبز، قرمز/ مريم قلي زاده

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

 

- ببین آبجی‌، این که نشد زندگی، یه‌بار رک و راست حرفاتُ به احمد آقا بگو‌، مرگ یه‌بار شیونم یه‌بار‌.

- چی بگم آبجی‌؟ بگم دلم بچه می‌خواد‌؟ خب می‌گه هزار‌بار گفتم که طلاقت رو بگیر برو پی زندگیت نمی‌خوام پاسوز من شی‌، اون‌وقت تموم تنم می‌لرزه و فکر بچه داشتن و توی دلم گم و گور می‌کنم طلاق بگیرم!!

- خب‌! چرا یه بچه از یتیم‌خونه نمی‌یارین؟

- قبول نمی‌کنه. چندوقت پیش که حرفشو پیش کشیدم یه قشقرقی راه انداخت که نگو‌، اون نخ سبز بغل دستتو بده، آره آبجی رعنا اینم از بخت بد منه که هیچ‌وقت صدای گریة بچه خودمو نشنوم‌.

- توکلت به خدا باشه، پس واسه چی داری می‌ری مشهد؟ می‌ری از آقا حاجت بگیری دیگه‌.

- دلم می‌خواد از همون بالا داد بزنم آخه خاله زهرا بچه می‌خوای چیکار، مگه نشنیدی ننه رعنا هر‌روز هزار‌بار می‌گه.

 - شیطونه می‌گه بیام بچة تو بشم، اونوقت صبح تا شب قربون صدقه‌ام می‌ری‌، موهامو شونه می‌زنی‌، برام لباسای خوشگل خوشگل می‌خری و‌... حیف که بچة تو نیستم‌.

-  بعد بالش پَرخروسیم را زیر سرم تکان می‌دهم تا زودتر خوابم بگیره اما انگار زیر سرم سنگ گذاشته‌اند جایم را عوض می‌کنم‌، لحاف را از رویم کنار می‌کشم، اما فایده ندارد که ندارد خوابم نمی‌برد که نمی‌برد، هوا گرم‌تر از دیروز شده، سرم را نزدیک نورگیر می‌کنم از همانجا می‌شود تمام اتاق را دید و دار‌قالی را که در حال تمام شدن هست و ننه و خاله زهرا را که تندتند می‌بافند مهم‌تر از همه ظرف پر از آلبالو خشک‌هایی که انگار داد می‌زنند بیا منو بخور، بیا منو بخور دهانم آب افتاده‌، دلم می‌خواهد مزة ترش آلبالو ترش‌ها را زیر زبانم حس کنم، اما حیف که از ترس ننه نمی‌توانم از جایم تکان بخورم، حتما حالا فکر می‌کند که دارم خواب هفت پادشاه را می‌بینم. تا می‌خواهم از نور‌گیر دور شوم چند سنگ‌ریزه توی اتاق می‌افتد با سرعت خودم را توی رختخواب می‌اندازم و لحاف را روی سرم می‌کشم.

- چی بود خواهر ؟

- حتماً گربه بوده، نترس کارتو بکن، باید تا سپیده نزده تمومش کنیم.

نفسم داشت بند می‌آمد چندلحظه صبر کردم اما هیچ صدایی از پایین نیامد، انگار ننه اصلاً یادش نبود که من روی پشت‌بام خوابیده‌ام، آرام‌آرام سرم را از  زیر لحاف بیرون می‌آورم، آسمان صاف‌صاف است و ستاره‌ها لبخند‌زنان دارند برای هم قصه می‌گویند. شاید زودتر خوابشان بگیرد، خوابم نمی‌آید گوش‌هایم را تیز‌تر می‌کنم تا شاید یکی از قصه‌هایشان را بشنوم، مخصوصاً قصه‌ی ستاره‌ی پرنور نزدیک ماه که دارد قصه زنی را تعریف می‌کند که دلش بچه می‌خواهد و خودش را به پنجره فولاد که تعریفش را از مادرش شنیده گره زده تا حاجت بگیرد.

حوصله‌ام سر رفته است. سرم را نزدیک نور‌گیر می‌برم دلم می‌خواهد ببینم ننه و خاله زهرا در چه حالند، خاله زهرا با بی‌حوصله‌گی نخ‌ها را کنار هم گره می‌زند. حرکت ظریف دست‌هایش کندتر شده است. ظرف آلبالو خشک‌ها هم همان‌طور دست‌نخورده کنار دار‌قالی مانده است. تکانی به گردی چشم‌هایم می‌دهم ننه را می‌بینم که نزدیک دارقالی بدون آنکه بالشی زیر سرش باشد خوابیده است.

- بیچاره ننه، معلومه که خیلی خسته شده، کاش می‌تونستم کمکشون کنم، اگر قالی تا صبح تموم نشه و به عنایت خان نرسونیمش پول نداریم که با کاروان حاج‌رضا راهی مشهد بشیم، اون‌وقت خاله به کجا دخیل ببنده و حاجتشو بخواد؟

توی همین فکرها هستم که دست‌های خاله زهرا آرام کنارش می‌افتد و چشم‌هایش بسته می‌شود و...

انگار خوابی که از  چشمان من فرار کرده بود جای خوبی برای خودش توی چشم‌های ننه و خاله زهرا پیدا کرده است، همیشه وقتی‌که حرف مسافرت حتی اگر به  ده همسایه پیش کشیده می‌شد به  این حال و روز می‌افتادم حتی اگر من را هم با خودشان نمی‌بردند.

توی رختخواب دراز می‌کشم و چشم می‌دوزم به آسمان، انگار ستاره‌ها با دست‌های طلائی‌شان توی اتاق را نشانم می‌دهند پسر! بلند شو، حالا نوبت توئه، که باید کمکشون کنی بعد به آرامی یک مار توی حیاط می‌خزم و وارد اتاق می‌شوم و می‌نشینم کنار خاله که خوابش برده است. شاید حالا دارد خواب بچه کوچولوی را می‌بیند که یک مرد نورانی در آغوشش می‌گذارد. ظرف آلو کنارم چشمک می‌زند، یه آلو، یه گره، یه آلو، یه گره، گره پشت گره. گره پشت گره...

- خوب شد که این یک کار را از ننه یاد گرفته بودم.

 - صدای سگ مش‌رحمت به گوش می‌رسد که می‌گوید: زود باش پسر، تا صبح چیزی نمونده، صدای جیرجیرک‌هایی که توی حیاط جشن‌تولد گرفته‌اند آبی، قرمز، سبز، آبی، سبز، قرمز،...

- آفرین به خودم، اگه تا صبح این چندتا رج رو هم ببافم زودی به عنایت خان می‌فروشیمش و با پولش راهی مشهد می‌شم که حاجت خاله رو از امام‌رضا بگیریم، خاله بخواب پسر خوب خوابت نبره‌ها، خوابت، نبره... ها، خوابت... خوابت... نبره... نبر... .

- ورپریده! چیکار کردی؟ الهی جیز جیگر بگیری، ببین چی به روز قالی آورده.

گیج و منگ ننه و خاله‌رعنا که ناراحت کنار دیوار چمباتمه زده بود را نگاه می‌کنم نور خورشید روی سرم افتاده است. ننه با دسته جاروی توی دستش نزدیک می‌شود از دیدن دسته جارو ننه می‌لرزد مگر من چیکار کردم؟

فکر می‌کنم حتماً به‌خاطر تمام کردن آلبالو خشک‌هاست که ننه به جانم افتاده.

- خوبی! یه خوبی نشونت بدم که حظ کنی.

خاله همان‌طورها هاج واج قالی را نگاه می‌کند.

- ببین سر قالی چی آوردی آتیش پاره، الهی که.... بعد بقیه حرفش را می‌خورد بقیه‌اش را از حفظ هستم الهی...

چشم که به چند رج آخر قالی می‌افتد چیزی از طرحش سردر نمی‌آورم. یعنی چی بافته بودم؟ مگر گل نبود، پس چرا قهوه‌ای رنگ  شده، پس برگاش گو؟

نخ گره‌ها بلند و کوتاه آویزان بود تا بجنبم نوک دسته جاروی ننه شانه‌ام را لمس می‌کند- آخ!

یعنی باز هم خراب‌کاری کرده بودم؟ تازه می‌فهمم که چه‌کار کرده‌ام، توی خواب و بیداری هر‌چه به دستم رسیده بود را به قالی گره زده بودم، دسته مهربان جارو یک‌بار دیگر پشتم را لمس می‌کند. چقدر دردم گرفته است تا می‌خواهم به طرف حیاط بدوم پایم گیر می‌کند به یه ظرف آلو که روی زمین افتاده است کم مانده بود که با کله توی دیوار بروم که می‌افتم توی بغل خاله و بغلم می‌کند و با لحن تندی سر ننه داد می‌کشد:  

- چیکار داری می‌کنی؟ گناه بچه چیه‌؟ اگر به دیوار خورده بود چیکار می‌کردی؟

ننه آرام آرام روی زمین می‌نشیند. و من فرار می‌کنم روی پشت‌بام. کنار لانه‌ی کفترها می‌نشینم و برایشان مشتی گندم می‌ریزم چنددقیقه بعد از همان بالا صدای حاج رضا را می‌شنوم که می‌گوید:

-  ماشین خراب شده، انشاء‌الله تا دو روز دیگه درست می‌شه و راهی می‌شیم. چقدر خوشحال می‌شوند کبوترهایی چند دقیقه قبل نذر امام رضا کرده بودم. 

 

مریم قلیزاده

متولد362 ا    

دیدگاه‌ها   

#6 محمد کیانبخت 1391-06-08 06:30
صدای سگ مش‌رحمت به گوش می‌رسد که می‌گوید: زود باش پسر، تا صبح چیزی نمونده، صدای جیرجیرک‌هایی که توی حیاط جشن‌تولد گرفته‌اند آبی، قرمز، سبز، آبی، سبز، قرمز،... / داستان را چند بار خواندم , از انجا که نویسنده این اثر خانم بودند ؛ انتظار داشتم که داستان از دید یک دختر باشد که در کمال تعجب دیدم در این بخش از داستان شخصیت اصلی داستان پسر است . بعنوان یک پسر ارتباط با شخصیت این داستان برقرار نکردم . پون اینطور به نظر میرسه که این پسر درون داستان پسر نیست !! اصولا برای پسرها گوش سپردن به این جور حرف ها که بین دو زن دیگر رد و بدل می شود مهم نیست ! و بلا فاصله حواس انها از این جور مباحث جدا می شود . در کل داستان هر چند به گرفتاری اجتماعی ایرانیان می پردازد که مسله مهمی می باشد ؛ منتها به نظرم بسیار ساده و نچسب نوشته شده است و حرف چندانی درونش نیست . یعنی داستان ؛ داستانی نیست که یک احساس خوب در انسان بوجود اورد . با تشکر از نوشته شما . به امید داستان های بعدی شما , کیا
#5 محبوبه 1391-04-12 20:38
درود.
خوب است.
امید در کارهای بعدی موفقتر باشند.
#4 سعيده شفيعي 1391-04-12 14:52
سلام
داستان خوبي بود اما هنوز جاي كار داشت. با توصيحات بيش از اندازه و شبيه سازي گفتگوي زنان روستايي به زيبايي داستان لطمه خورده بود.
چند بار ديگر بازنويسي كنيد. مطمينا زيباتر مي شود
#3 التج 1391-04-10 21:26
زبان داستان روان و خوب بود. اما کلا کشش لازم را نداشت.به نظر من نقطه ی قوت داستان خراب شدن قالی بود که غیر منتظره بود.

موفق تر باشید
#2 ایوب بهرام 1391-04-10 16:25
داستان رو خوندم داستانی با زاویه دید اول شخص.مشکل زبانی نداشت وساختار خوبی داشت وخوب به تن داستان نشسته است.
داستان کشش خوبی دارد وخواننده را مجاب به ادامه ی داستان می کند.
نام داستان می توانست بهتر باشد.نامی که با فزای بومی داستان همخوانی داشته باشد.
داستان پایان مناسبی داردواز شعار زدگی به دوراست که قالی را بچه تمام می کند وهمه چیز....
در کل داستان خوب واستخوان داری از آب در آمده که با کمی حذف جلی وصیقل خواهد یافت
موفق باشید
#1 حامد جلالی 1391-04-08 15:57
سلام
مرسی دوست عزیز
من که برای خواندن و نقد به این صفحه آمده ام تا آخر خواندم و از نیمه به بعد برایم جالب شد و انتها هر چند شتاب زده بود اما خوب بود؛ اما برای کسی که برای "لذت" بخواهد داستان بخواند بعید می دانم از چند خط اول بتواند بگذرد؛ چون شروع داستان آن قدر کلیشه ای و نخ نماست که خواننده رغبت نمی کند ادامه دهد! شاید مهمترین رکن داستانی را شما به راحتی بی خیال شده اید و آن هم شروع داستان است که باید بتواند یقه ی خواننده را بگیرد و بکشد درون داستان و شما این نکته را حتماً بهتر از من می دانید و جذابیت شیطنت های آن نوجوانِ درون داستان باعث شد که از دستتان در برود!
* یکی از بهترین نمونه های شروع به نظر من " مسخ" نوشته ی "کافکا" است :
صبح وقتی گریگوار سامسا از خواب بیدار شد دید که در رختخوابش به حشره عظیم الجثه عجیب و غریبی تبدیل شده است.
در مورد زبان و دیالوگ هم نکته ای را باید به عرض برسانم:
یک بار در جلسه ای مجبور شدم به خاک بیافتم - به معنای التماس - و بخواهم که دوستانم از روی دست ِدیگری کپی نکنند؛ مخصوصاً در وادی دیالوگ نویسی! و اگر هم به فرض می خواهند کپی بزنند از روی کسانی مثل چوبک و ساعدی و بزرگانی از این دست کپی بزنند نه از روی دست تلویزیونی که خود هزار بار کپی شده و دستمالی شده است و نتیجه اش هم این سریال های بسیار بد!
و حالا از شما هم می خواهم که برای دیالوگ نویسی سعی کنید در درجه ی اول دایره ی واژگانی خود را افزایش دهید و این مهم فقط و فقط از طریق مشاهدات شخصی و مطالعه افزایش پیدا می کند! سعی کنید اس ام اس ها و چت های خود را ذخیره کنید، صحبت های داخل اتوبوس و تاکسی و مترو را ضبط کنید و یا حتی در کافه ها و ...
و آن وقت یک بار به نوشته های خودتان رجوع کنید و ببینید چقدر شبیه مردم می نویسید؟! مخصوصاً وقتی از زبان ایشان دارید حرف می زنید؟! بسیاری از نوشته های ما تخیلات بدون مطالعه و بدون مشاهده ی ماست و معلوم است که به درک صحیحی از مردم نرسیده ایم و و بدتر این که برای بهبودش به رسانه هایی که خودشان افتضاح هستند پناه می بریم ...
این نکته البته خیلی کلی بود و یک دفعه این جا به نظرم آمد که بگویم و درد شما فقط نیست که درد اغلب نویسنده های ماست ...
شاید در بسیاری از کتاب های خوب دیده باشیم فعل نگاه کردن را با چشم دوختن و... به کار می برند و وقتی به استاد ویراستاری تخصصی ادبیات داستانی این را گفتم ( در خصوص کتاب آخر عباس معروفی که ققنوس چاپ کرد) ایشان گفتند: معروفیه دیگه نمی شه چیزی بش گفت!!!
یا این نویسنده ها که تبدیل به بت شده اند ( و جامعه ی ما هم که عاشق بت و بت پرستیست!) و یا مترجمان عزیزی که هنوز ادبیات داستانی و زبان آن را به خوبی نمی دانند واژه هایی از این دست را وارد زبان ما کرده اند و چه بهتر که من و شما این عبارات را استفاده نکنیم مگر این که در دیالوگی باشد که منظوری از این نوع عبارت داشته باشیم که به شخصیت برگردد...
انتهای داستان بسیار شتاب زده تمام شد و این بی حوصلگی و این ( به سبک سریال های تلویزیونی) بسته شدن همه ی مسایل و گره گشایی کلی و به خوبی و خوشی تمام شدن به نظرم توهین به مخاطب است هرچند فرض کنیم مخاطب نوجوان است
( در خصوص مخاطب نوجوان هم باید به عرض برسانم: در کشور ما متاسفانه باب شده است که این قدر نوجوان را بچه فرض می کنیم و شما با یک نگاه به کتاب های نوجوان مثلا "یاستین گوردر" –نروژی- می بینید که نوجوان را در چه جایگاهی می بینند و چقدر احترام می گذارند به نوجوانانشان)
* از گوردر ترجمه های زیادی داریم اما تا جایی که می دانم "هرمس" بیشترین کتاب را از ایشان چاپ کرده است: دختر پرتقالی" راز تولد" سلام؛کسی اینجا نیست؟" و ...
حرف زیاد دارم ولی فکر می کنم بیشتر از این نباید حوصله ی شما و خوانندگان عزیز را سر ببرم
شاد باشی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692