قرار گذاشته بوديم از در كه وارد ميشويم، عاصف عروس مهتابش را بخواند و همينطوري كه آهنگ به اوجش ميرسد، ما هم به سكو برسيم و تا دستها هنوز شل نشده و زنها كِل ميكشند، شروع كنيم به چرخ زدن، همان شكلي كه چندباري تمرين كرده بوديم، رقص مندرآورديمان را كه نصفش تانگو بود، نصفش والس و بقيهاش را از توي حركات كلاس ايروبيك من بهش چسبانده بوديم و كلي كار داشت تا درست ياد بگيريم...
ديشبش خواب برف ديده بودم، هميشه توي خوابم كه برف ميآمد، فرداش يك خبر بد توي راه بود. نشسته بودم منتظر كه زودتر يكي زنگ بزند تا اين دل به هولي تمام شود و ببينم دوباره چي را بايد از اول شروع كنيم؟
پول گذاشتم كنار براي صدقه ولي ميدانستم خبر بد ميآيد. چراغ گوشي كه روشن شد و عكس پسر بچهاي كه از آن تو دارد يك شاخه گل ميدهد دست آدم، افتاد روي صفحه، فهميدم بلا آمده. دلم هُري ريخت گفتم چي شده؟ گفت بالاخره قرارداد را بستم. پرسيدم ماهي چند؟ گفت قرارداد تالار ایرانزمین را بستم همانروزي كه ميخواستي... بايد خوشحال ميشدم، انتظار داشت خيلي بيشتر از اين خوشحال بشوم. اما خسته شده بودم، دلم شور ميزد، انگار حالا ميخواستم تالار و مهماني و لباس عروس و خنچه عقد و همهي چيزهاي ديگر را بگذاريم براي مهمانها و خودمان برويم يك جايي خيلي دورتر از همه اين آدمها، چندروز فقط بخوابيم. بعدترش يادم آمد نخواهيم هم بايد اينكار را بكنيم. بايد برويم دورترين نقطه دنيا كه او برود بالاي آن سكوها هي چرخ بزند و نفت بكشد بيرون و من هم حتماً يك جايي همان دور و بر كه بوي نفت راه نفس آدم را ميبندد، از صبح تا شب جان بكَنم. بايد دوتايي توي آن گرما جان بكَنيم كه گرسنه نمانيم...
يكهو مثل كسيكه از خواب پريده باشد، يادم آمد توي تالار ایرانزمین مگر سكوي رقص درست كردهاند؟ يا از ديشب خبري شده توي مملكت، كه من نميدانم... گفت عزيز دلم ميداني كه نميشود كه من و تو خودمان هم از اول اهلش نبوديم... بغض آمده بود تا توي چشمهام... انگار خبر بد رسيده بود... خنديد، گفت ميخواهي بيايي وسط مار و عقربهاي آن بيابان و ميگويي از پسش برميايم حالا بخاطر يك ذره بالا پايين پريدن چشمهاي روشنت را غمگين ميكني؟ گفت كه پدرش ديشب شايد همان موقعيكه توي خوابم داشته برف ميباريده خيلي ناگهاني ميپذيرد همه خرج عروسي را بدهد به شرط اينكه همانجوري كه آنها دوست دارند برگزار شود. هنوز بغض توي گلوم بود دلم ميخواست آن بالا چرخ بزنيم و همه نگاهمان كنند و برايمان كل بكشند.
ولي انگار اينبار خبر خيلي هم بد نبود، انگار يك دستي از غيب چيز خوبي برايمان آورده بود. براي ما كه صدتومن بقيه پول كرايه تاكسي هم حياتي شده بود. مادربزرگ ميگفت زمستانها خواب برف بركت ميآورد.
معلم كيان صبحي زنگ زده بود كه والدينش زود بيايند مدرسه كه اين بچه دارد از دست ميرود و چرا پدر و مادرش اينقدر بيخيالاند، فقط سههفته مانده بود صفر تمام شود و دو روز بعدش هم مراسم بود و همه كار داشتند جز من... مادرش زنگ زد كه بيا برو ببين دوباره اين معلمها چه بلايي سر بچهام آوردند...
درست بايد تا آخر صفر صبر كنيم تا بعدش برويم دمِ دمِ مرز عراق تا بعد اينهمه سال غصه خوردن و دويدن و جنگيدن با هم باشيم، اصلاً درست كه فكر ميكنم اين دنيا از همان روز اولي كه ما را با هم ديد براي با هم بودنمان جا نداشت. همهي اين آدمها بدون اينكه اندازه ما همديگر را دوست داشته باشند، كنار همند و براي ما، دوتا صندلي كهنه حتي كنج يكي از اينهمه كافي شاپها و پيتزا فروشي هم نداشته هيچوقت... حالا هم كه ميبيند جلوي پوست كلفتي ما بايد دستهاش را ببرد بالا دارد ميفرستدمان يكجايي كه بهمعناي واقعي كلمه عرب ني انداخته... ميخواهد بفرستدمان درست همان جاييكه تصورش برام پر از تشنگي و بيرحمي بوده هميشه... كه تصورش برام پر از مين و خمپاره بوده هميشه... بايد برويم كه نفت بكشد بيرون از دل زمين و حق مسلم ملت را بهشان برساند و پول نفت بگذارد توي سفرههاشان...
بهش گفتم از نفتهاي عراق بدم ميآيد. گفت ما كه عراق نميرويم... نفتهاي خودمان است، نزديك عراق... گفتم نفت كه مرز نميفهمد... راه ميگيرد... نفت هم مثل آبِ... مثل خونِ... راه ميگيرد و ميآيد و بدون اینکه بفهمیم دستهایمان را بد بو میکند.
دلم برای کیان شور میزد. معلمهاش نمیدانستند همین یکذره توجه هم من که بروم دیگر نیست. چند شب پیش وسط مهمانی آمده بود در گوشم میگفت اسم خدمتکار دختر خوشگل توی کانالGEM رقیه است؟ گفتم آره... گفت پس چرا فامیلهای شوهر چاقالوت اسم بچه به این خوشگلیشان را گذاشتهاند رقیه؟ آنروز اصلاً یادم نیست چی جوابش را دادم فقط یادم هست خندهام گرفت به اینکه شوهر من لاغرترین آدمی است که کیان توی زندگیش دیده، اما حالا که حرفش یادم میآید پشت کمرم تیر میکشد و یک چیز تلخ تا ته گلوم بالا میآید.
خودم را زود رساندم به مدرسه کیان معلمش تا من را دید آمد طرفم و گفت من گفته بودم یکی از والدینش... گفتم خب من خالهاش هستم و شما که میدانید کیان با من رفیقتر است. گفت که خیلی از این بچه غافل شدهاید. گفتم کیان خیلی باهوش است. گفت درست، ولی هوش هم تربیت میخواهد. این بچه با این سن هرروز توی یک عوالمی است و شلوغترین بچه کلاس هم شده. بعد میرود بچههاش را که مدرسه را گرفتهاند روی سرشان ساکت کند و برگردد. فکر میکنم کیان همیشه خیلی زود قضاوتهاش را میکند و نمیگذارد ما فرصت کنیم چیزی را برایش توضیح بدهیم...
و بعد فکرم میرود به خانه کوچکی که آن دورها منتظرمان است و او نمیداند من که آنجا را فقط یکبار دیدهام چقدر از آنجا وحشت کردهام، که حالا با همه خواستنم میترسم مبادا کم بیاورم. آنروزی که با هم رفتیم آنجا انگار از ته آن بیابان تمام نشدنی صدای فریاد میآمد و صدای جیغ یک بچه بین شکافهای زمین راه میگرفت و میآمد تا برسد توی چشمهات و یکهو پخش شود توی تمام سرت. از سه شبی که آنجا بودیم یک لحظه هم چشمهام روی هم نرفت. هی بلند شدم اثاثهای نو را چیدم. مجسمههای کوچک را از کارتنها درآوردم اما نشد... میخواستیم بگوییم خوب است... بد نبود... اما همهچیز یکجور حیرتآوری غمانگیز بود. آنجا انگار فقط نفت نیست بوی نفت خالص نمیدهد. انگار آب و خون یکجور جدانشدنیای قاطی همه چیزش شده... انگار آب و خون راه گرفته رفته تا آن پایین پایینها که حالا ما بعد اینهمه سختی برویم آن دورها و او زمین را سوراخ کند و دوباره بوی آب و خون قاطی نفت را بپیچاند توی مشام این بیابان که زمینش هم آدم را گریه میاندازد. هی فکر میکردم که فکرهای خوب بکنم... اما ترس...
معلم کیان که برگشت خیلی نگران بود ماجرا را تعریف کرد که کیان برای یک بچه فلسطینی سر زنگ انشاء نامه نوشته و خیلی چیزهای خوبی هم نوشته اما... جمله آخر را که گفت جلوی خنده و بغضم را که با هم راه گرفته بودند توی چشمهام به سختی گرفتم و تا خرابکاری نشده زود خداحافظی کردم.
بین شلوغی بچهها صدای کیان گم شده بود و اصلاً نمیشد فهمید کی از همه شلوغتر است.
شلوغی بچهها و بالا و پایین پریدنشان یاد رقصیدنمان انداختم، خندهام گرفت که میخواستیم برویم بالای سکو و هی چرخ بزنیم و یواش و زیرلبی 1..2..3..1..2..3.. بگوییم و مراقب باشیم پایمان به هم نپیچد. راست میگفت ما از اول هم اهلش نبودیم. انگار فقط یکجور انتقام بودکه داد بزنیم ببینید ما رسیدیم اینجا... این بالا... و همه دردها تمام شد.
ولی برای ما که کارد به استخوانمان رسیده بود و پوست انداخته بودیم انتقام خندهداری میشد. هنوز به در مدرسه نرسیده بودم که مادر کیان زنگ زد. قبل از اینکه بگذارد من حرفی بزنم گفت نکند ماجرای رقیه بود؟ گفت دیشب یک شعر از خودش نوشته و میخواسته نصفشبی بیاید پیش تو که ببریش پیش رقیه، شعر را بدهد بهش و باهاش دوست شود... بعد هم گفت کیان است دیگر...
گفتم نه ماجرا اصلاً چیز مهمی نبود. اینطور که معلمش میگفت توی جمله آخر انشایش برای یک بچه فلسطینی نوشته بوده جمال جان راستی یادم رفت بگویم دو نفر اینجا جا ماندهاند که گمانم از فامیلهای شما باشند یکیشان همش درحال دویدن و جنگیدن است یکیشان هم مدام در حال گریه کردن... خالهام و رقیه را میگویم...
عطیه میرآقاجانی
اراک
سرهنگ ادوین دریک اولین اکتشاف کننده چاه نفت وتنها توليدكننده نفت که داراي اقبال بلندی نبود و سرانجام از شدت فقر در يك نوانخانه دولتي درگذشت.
دیدگاهها
داستان شبيه به داستان هاي رمزي بود. موفق باشيد.
سپاس.
دختری به سختی توانسته است به معشوقه اش برسد! و حالا رسیده اند به چند روزگی ازدواجشان و دغدغه های مراسم و زندگی پس از آن را دارد و در این میان قصه ی پسر خواهرش را هم تا حدودی دنبال می کنیم و ...
زبان خوب و روان داستان و توصیف ها و فضا سازی های عینی باعث می شود که به راحتی با داستان همگام شویم و با آن ارتباط برقرار کنیم؛ اما نهایتاً وقتی می رسیم به انتها حس می کنیم داستان خطوطی را پاک کرده و سفید گذاشته است که حضورشان الزامی بوده. گاهی در داستان ها برای ایجاد تعلیق و رسیدن به اندیشه ها و زیر متن های داستان چیزهایی را از داستان حذف می کنیم و ایجازی را ایجاد می کنیم که خواننده با تفکر بشتر به کشف و شهود برسد که این کشف و شهود زاییده ی تفاسیر و تاویل ها نیست بلکه برگرفته از داستانیست که خوانده است، اما در این جا نکاتی از طرح اصلی داستان حذف شده و حالا هر چه نویسنده تاکید و تکرار بگذارد بر موضوع نفت؛ باز هم ذهن خواننده با این طرح به جایی نمی رسد مگر این که ذهن خواننده جدای از داستان و بر اساس داشته های خودش از کلمات داستان تفاسیری شخصی داشته باشد و به نتایج شخصی برسد که دیگر این کشف و شهود برآیند داستان نخواهد بود.
البته این ها نظرات بنده است!
فکر می کنم رقیه و کیان پرداخت بیشتری احتیاج داشتند!
کلمه ی پر فشار و بسیار حساس "فلسطین" رفت و برگشتش در این داستان فقط بر اساس ذهن خواننده آمده و این داستان هیچ گونه زحمتی نکشیده برای جاانداختن این کلمه و معانی ای که در این داستان دارد.
به نظر طرح فدای زیر متن هایی شده اند که در ذهن نویسنده کاملا معنا دارند اما هنوز نتوانسته اند در داستان خود را نشان دهند.
و با پرداخت بیشتر ما شاهد داستان خیلی خوبی خواهیم بود که در حال حاضر هم داستان شسته رفته و خوبی است
در آخر از دوست عزیزم سپاسگزارم که لحظاتی خوش را با خواندن داستان به من هدیه کرد.
شاد باشی.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا