از پس پرده مایا/ حسين كهندل

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

قامتی شبح‌وار در صف تسبیح گویان است‌.          

چهره‌اش پنهان شده در نقابی از خشونت و عطوفت.

معبد همان معبد است که سال‌ها در آن گرسنگان و سفیدپوشان ورد می‌خوانند.

پلکانش بلند و از خشت و سنگ که رد پای برهنه گم‌شدگان تاریخ روی آن نقشی زده و قد کشیده در امتداد نیمه کوه که از آنجا شهری غبار گرفته تار و پودش پیداست.

خداوند تندیس حیوان است، گوشه پرده مایا را کنار زده، دزدانه می‌خندد.

در میان سفیدپوشان تنها اوست که عبایی سیاه به تن دارد.

مردمک چشمانش در چهارگوشه معبد می‌چرخد و در زاویه شکسته در دو خط دیوار می‌ایستد و سپس با ابروانش اشاره می‌کند.

ساعت کنار معبد چندین‌بار می‌نوازد.

صدای مهیب و گرفته پرده‌دار از سایه ترسانش در زیر نور شمع‌ها موج می‌خورد و لرزان‌ شنیده می‌شود.

«لحظه پرواز است. قربانی با شبح می‌رود»

کلمات به تندی دهان به دهان می‌گردد و وحشت همانند اخگری بر قلب‌ها نهیب می‌زند:

«او تصویر سایه‌وار و ناپایدار مرگ است که در میان اشکال فریب‌آمیز زنده‌گان موج می‌خورد»

آن‌گاه مردان و زنان، نابینایان، لنگ‌ها و سجده‌کنندگان، همه و همه دویدند تا با چشمان کنجکاو و وحشت‌زده فاصله‌ای طویل بین خود و شبح ایجاد کنند.

دست‌ها و پاها ‌به تندی همانند پاندول ساعت‌های بزرگ به این‌طرف و آن‌طرف پرتاب می‌شود و این خود نشانه‌ای بر اراده کور برای زنده ماندن است.

پاهایم مرا چند قدمی به عقب می‌راند و سرنوشت با دست‌های منجمدش به موهایم چنگ می‌زند.

در آن‌سوی معبد جشن‌گانش برپاست که امتداد آن تا انتهای خیابان در زیر نور نارنجی رنگ خورشید غرق شده است، طوری‌که باید دست‌ها را سایبان دیدگان كرد تا حرکت دسته‌های شادی را در سایه دو ردیف از درختان مرتفع مشاهده کرد.

دسته‌ای از برامین‌ها مانند بذری که بر خاک افکنده شود خودشان را در مقابل ارابه خدایان بر زمین پرتاب می‌کنند.

اشک از صورت‌های گرد گرفته و عرق‌آلود آنان جاریست.

بر روی ارابه چوبی تندیس فیل و انسان آفریننده است.

در زیر آن ماریست سبز رنگ که نیش خود را به‌سوی نجس‌هایی نشانه رفته است که در خانه‌های بی‌سقف، سرهایشان را همانند صوفیان مست رو به پایین می‌چرخانند و یک به یک نقش بر زمین می‌گردند.

بوی عود و دود و صدای فلوت، پاشیدن گرده‌های رنگی و صورت‌های تزیین شده زنان، فریبی‌ست برای مردان که در رقص و پایکوبی‌اند و می‌خوانند:

«گانه پتی هی موریا»   «گانه پتی هی موریا»

سایه سنگین مرگ کوچه به کوچه صورتک‌ها را کنار می‌زند، خانه به خانه درها را باز می‌کند، شیشه‌ها را می‌شکند، اساس‌ها را برهم می‌ریزد و جستجو می‌کند ذهنم را چون کشیشان تفتیش عقاید و طوماری از ناتمامی را در پرونده زیر عبایش جای می‌دهد.

او در پشت نقاب هم‌آوا با ملودی دل‌نشین مرگ که از طبل و دهل هندوان سوزناک بیرون می‌آید، مستانه می‌چرخد و می‌رقصد.

تا درون کوچه‌ای بن‌بست دو دستش را همچون سدی به دیوار ببندد و همراه با لبخندی که از جنس شکاف دیوار است هوشیاری مرا ببلعد.

اکنون او می‌خواهد نقابش را در برابر دیدگان من بیرون کشد.

فشاری مرگ‌زا جان را محکم در کالبد خود می‌چسبد و چنان ترس بر من مستولی می‌شود که پاهایم بی آنکه از من فرمان ببرند مرا به سوی اتفاق‌هایی هدایت می‌کنند که او را از روی عادت مرگ می‌خوانند.

حوادثی که امکان‌پذیرند در طول روز با یک تصادف ساختگی در همین خیابان و یا باز کردن شیر گاز آشپزخانه‌ای که آدم‌ها بارها از پنجره آن سرک کشیده‌اند تا تعقیب و گریزی را تماشا کنند که همانند تکاپوی مصنوعی فواره در سکون اوج می‌گیرد گویی شکارچی نامریی گوزنی را تعقیب می‌کند که شاخ‌هایش از درختان بلندتر است.

از پس پرده مایا

به راحتی لم دادن بر روی کاناپه می‌نشینم در وسط خیابان و انتظار یک اتفاق ساده را می‌کشم.

زوزه ممتد و کشیده اتومبیل‌ها یادآور مردن و شدن زمان است.

نمی‌دانم به کجا می‌روم، می‌دانم که باید بدوم تا از چرخه رنج و طلسم هزار باره مرگ رها شوم.

شبح مرگ در آن‌‌سوی خیابان انگشت حیرت به دهان گرفته از اراده انسان که او عاجز است از اینکه وظیفه خود را به نحو احسن انجام دهد.

تیغ جراحی را بیرون می‌کشم تا در برابر دیدگان او در کنار جوی معبد رگ و پی خودم را بزنم.

از کشیدگی تیغ تیز بر روی پوست، خون خسته از کالبد بیرون می‌جهد.

شماره معکوس آغاز می‌شود و نقاب از چهره مرگ چون پرده جهالت ور می‌افتد.

ناگاه چهره رنگ پریده‌ام که سال‌هاست در پشت نقاب او پنهان است نمایان می‌گردد.

از روزنه چشمان سرد و بی‌روح خود تصویر مرگ پیداست که سال‌هاست از من فرار می‌کند و این صورت عبوس و نقابدار من است که در کوچه‌‌های درهم تنیده در زندگی می‌دود و مرگ را طلب می‌کند.

دیگر چهره مرگ عریان است و اراده کور وحشی برای زنده ماندن وامانده است.

پرده‌دار پرده مایا را آرام و تسبیح گویان از مقابل تندیس کنار می‌زند.

در برابر سجده‌کننده‌‌گان صورت حیوان گونه‌اش هویداست که در پراکندگی عود و دود آشکارا می‌خندد.

کوچه‌ها خالی و خلوت و خانه‌ها همانند صورتک‌های سنگی، ساکت و خاموش به‌‌نظر می‌رسد.

در پرتو بی فروغ نور، برج فیروزه‌ای معبد در متن آسمان رو به تیرگی می‌نهد و سفر من به اعماق ظلمت در میان دو بی نهایت آغاز مي‌گردد.

 


در فلسفه هندو

پرده مایا: پرده توهم و جهالت ا ست که اگر از جلوی دیدگان انسان برداشته شود حقیقت نمایان می گردد.

برا مین: روحانیون که بالاترین طبقه اجتماعی هند هستند.

نجس ها :بومیان هند که دارای حقوق اجتماعی نبودند.

گانش: یکی از مهمترین خدایان هندو است که سری شبیه فیل دارد.

 

 

دیدگاه‌ها   

#9 شیوا نعمت پور 1391-04-24 00:11
از نظر من داستان از پس پرده مایا داستانی کاملا ذهنی می باشد که وجود انسان را در کره خاکی وجودی ذهنی میداند . میدانم که شما دوست عزیز افکارتان تحت تاثیر فلسفه ایده الیسم میباشد . در مورد ساختار داستان چهار چوب نوشتن داستان شما همانند دیگر داستانهایتان بی عیب بود . به امید دایستان های بعدی شما .
#8 آیدا 1391-04-19 18:05
باسلام به شما دوست عزیز!
از خواندن داستان شما لذت بردم!
من برای فهم یا تصور توصیفات شما نیاز به چندین بار خواندن این داستان دارم. که البته شاید این به علت عدم آشنایی من با صحنه های توصیفی شماست!
بی صبرانه منتظر داستان های بعدی شما هستم!
#7 حامد جلالی 1391-04-04 15:37
سلام
جملات کوتاه کوتاه خیلی خوب است که در داستان کوتاه استفاده شود اما با این جملات هم نتوانستم با داستان همراه شوم و دلیلش را نمی دانم.
شاید داستان ساختاری دارد که سواد من به آن اندازه نیست که بتوانم مولفه های آن ها را با هم مقایسه کنم تا راهی پیدا کنم برای نقد تکنیکی داستان!
اما از طرفی می دانیم که داستان برای مردم است که بخوانند و لذت ببرند و بعد از ته نشین شدن لذت ها و شادی ها و جذابیت ها به اندیشه های ناب داستان فکر کنند. و من به عنوان یک مخاطب عام نتوانستم با داستان همراه شوم و از آن لذت ببرم.
دوست داشتم در درجه ی اول یک قصه داشت داستان و این رمز ها و کدها و نمادها می نشستند در پس زمینه تا من به عنوان مخاطب پس از شنیدن داستان بتوانم رمز گشایی کنم و برسم به کشفی جدید!
شاد باشی.
#6 افسانه زنی از دیار سبز 1391-04-02 21:24
باسلام
چند بار از پس پرده مایا را خواندم فقط باید بگویم نویسنده ذهن مرا بیشتر بطرف نماد برده است فقط همین
موفق باشید
#5 محمد کیان بخت 1391-03-31 22:48
در مورد تفکر به کار رفته در داستان اینطور باید بگویم که از انجا که اشنایی نسبی با ایین هندو دارم , بسیار جالب چرخه زجر و تناسخ را تشریح کرده است , انگار معمای وجود انسان را بر ملا کرده است , یا بهتر بگویم : معمای وجود انسان را از دیده جدیدی نگریسته است , واقعا مرگ درون انسان است یا بیرون از انسان , این حسی بود که بعد از خواندن داستان به من دست داد . داستان شما همانند داستان های قبلی شما استوار کامل بود , به امیددیگر داستان های شما .
#4 مژده الفت 1391-03-30 15:09
فضای جدید و داستان جالب و متفاوتی بود.
#3 samira safari 1391-03-28 17:17
سلام كار قبلي تون روهم خوندم نوشته وهم آلودي داريد من هم از مرگ مي ترسم تم داستان قبلي تون هم مرگ بود انگار شما به هند هم رفتيد تجربه داريد منتظرداستان بعديتون هستم.
#2 ایوب بهرام 1391-03-28 00:25
باسلام وخسته نباشید
زیبا بود وتاثیر گذار.یاد داستانی از دوست عزیزروح الله کاملی افتادم.
مانا ونویسا باشید
#1 ایوب بهرام 1391-03-28 00:11
باسلام وخسته نباشید
زیبا بود وتاثیر گذار.یاد داستانی از دوست عزیزروح الله کاملی افتادم.
مانا ونویسا باشید

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692