يك مورد استثنايي/ حسين مقدس

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

من توی مغازه‌ام همه‌چیز دارم. نمی‌خواهم بگویم که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد، زیرا واژه‌های "از" و "تا" نشان محدودیت است. اما کالاهای فروشگاه من محدودیت ندارند. هر‌چه را که فکرش بکنید و هر‌چه تا‌کنون ساخته شده در آن هست. مال همه‌ی مکان‌ها و زمان‌ها. امکان ندارد که جای چیزی در فروشگاه خالی باشد یا مشتری چیزی را بخواهد که آن‌را نداشته باشم یا جایش را گم کرده باشم. هم‌چنین لازم است بگویم که فروشگاه من هرگز بسته نمی‌شود و درب‌های آن به‌روی مشتریان شبانه‌روز باز است. فروشنده‌ها بی‌وقفه به مشتریان کمک می‌کنند تا در زمان کوتاهی هر آنچه را می‌خواهند تهیه کنند.

   اما علی‌رغم تمام تلاش‌ها برای یک مدیریت بی‌نقص، مدتی است که کودکی نظم فروشگاه را بر هم زده. یکی دو‌ماه است که زنی با کودکی هر روز به فروشگاه می‌آید. زن دست کودک را می‌گیرد و او را قفسه به قفسه و راهرو به راهرو می‌گرداند تا بلکه راضی‌اش کند. هر چیزی را که ممکن است او را راضی می‌کند، نشانش می‌دهد، اما بی‌فایده، کودک ابتدا کمی‌تأمل می‌کند، آن‌را وارسی می‌کند، بعد سرش را تکان می‌دهد و آن‌وقت محکم می‌گوید: نه.

   من آن دو را هر روز از روی دوربین‌ها می‌پایم. به همه‌ی فروشنده‌ها سفارش کرده‌ام که پا به پای آنها بگردند و گمشده‌ی‌ کودک را پیدا کنند. اما هیچ پیشرفتی حاصل نشده. فروشنده‌ها می‌گویند که او نه تنها نام چیزی را که می‌خواهد نمی‌داند، بلکه به درستی نمی‌داند که دنبال چه می‌گردد.

سال‌ها از اولین روزهائی که آنها به این فروشگاه آمدند می‌گذرد. زن پس از این‌همه رفت و آمد بی‌حاصل کلافه و بی‌حوصله شده و نشانه‌های درماندگی و کسالت در چهره‌اش نمایان است. اما کودک با همان اشتیاق و انرژی همه‌چیز را می‌بیند و وارسی می‌کند اما دست‌آخر سرش را تکان می‌دهد، آن‌را سر جایش می‌گذارد و دست زن را می‌کشد و او را به سمت بخش‌های جدید می‌کشاند. گاهی هم اتفاق می‌افتد که کودک چیزی را از قفسه‌ای بر می‌دارد، لحظه‌ای تأمل می‌کند، بعد دوان‌دوان می‌رود و آن‌را با چیزی دیگر در قفسه‌ای دیگر ترکیب می‌کند و چیز جدیدی می‌سازد، یا این‌که چیزی را بر می‌دارد و آن‌را تکه‌تکه می‌کند و به اجزاء آن چشم می‌دوزد. در چنین مواقعی زن و انبوه فروشنده‌ها با اشتیاق و امید به چهره‌اش نگاه می‌کنند بلکه نشانه‌ای از رضایت در آن ببینند. اما او سرانجام باز سرش را تکان می‌دهد و دوباره بازی از نو تکرار می‌شود. انگار قاعده‌ای ثابت و تغییر‌ناپذیر همه‌ی کالاها را به‌صورتی ابدی مرتب کرده باشد. فروشنده‌ها بر‌طبق همان قاعده هر‌چیزی را دوباره مرتب کرده و سرجایش قرار می‌دهند، زن عاصی شده را آرام کرده و با لبخند یادش می‌آورند که هنوز راهروها و قفسه‌های بی‌شماری مانده و آنها ‌می‌توانند از آن بازدید کنند؛ راهروها و بخش‌هائی که انتها ندارد و عمر آنها برای دیدنش کفایت نخواهد کرد و هم‌چنین یادآوری می‌کنند که همیشه در خدمت آنها خواهند ماند و آن‌را وظیفه خود می‌دانند. زن کلافه شده و چیزی از درون به روح و روان من چنگ می‌زند. مسئله آن‌چنان برایم حیاتی و مهم است که مدیر داخلی را موظف کرده‌ام که روی این مورد دقت مضاعفی اعمال نموده، با آنان همه‌جور همکاری لازم را کرده و به‌محض پیدا شدن مورد دلخواه بلافاصله مرا خبر کنند.

   سال‌ها گذشته، بلکه قرن‌ها یا حتی هزاران سال و حالا خیلی چیزها تغییر کرده. خیلی‌ها مرده یا بدنیا آمده‌اند. اکنون دیگر دقیقاً نمی‌دانم که چقدر از این ماجرای غریب می‌گذرد. حضور کودک و زنی که از میان راهروها و قفسه‌های بی‌انتها می‌گذرند دیگر برای همه عادی شده. اما برای من نه. گاهی روی صفحه‌های مانیتور آنها را می‌بینم که همچنان ردیف قفسه‌ها را می‌کاوند و از جائی به جای دیگر می‌روند. مشتریان دیگر را فراموش کرده‌ام و ذهنم به‌شدت درگیر این دو است. می‌ترسم چیزی کم باشد. می‌ترسم چیز مهمی‌‌از قلم افتاده باشد. در عین حال هر لحظه منتظرم که فروشندگان با شادی خبر دهند که بالاخره کودک آن‌چه را می‌خواسته پیدا کرده است و غائله ختم به خیر شده است.

   اما ماجرا به گونه‌ی دیگری ادامه یافته و ابعاد عجیبی پیدا کرده. زن به‌طرز وحشتناکی پیر شده، کودک اما همچنان در سن کودکی باقی مانده و از همان نشاط و روحیه برخوردار است. می‌گردد و می‌گردد. زن حالا به پیرزالی خمیده با موهای سفید و دهان چروکیده و بی‌دندان تبدیل شده که عصا‌زنان و هن‌‌هن‌کنان خودش را به‌دنبال کودک از جایی به جای دیگر می‌کشاند و خسته و درمانده سالن‌های بی‌پایان را طی می‌کند. فروشندگان قبلی همگی مردند و به جایشان کارمندان دیگری استخدام شدند. آنان نیز مردند و این چرخه مرتب تکرار شده است. حتی مطمئن نیستم که این زن همان زن اولی است که پیر شده یا آخرین زنی است که پس از مرگ زن‌های قبلی پیدایش شده. فروشگاه تا‌کنون چندین‌بار دستخوش حوادث بزرگ و کوچک شده، بارها آن را تعمیر و مرمت کرده‌ام، هر چند که ابعاد بی‌نهایت بزرگ آن همچنان بدون تغییر مانده، گوشه و کنار آن را رنگ آمیزی کرده‌ و دکوراسیون آن را مطابق با استانداردهای روز تغییر داده‌ام.

   هنوز هم زنان و پیرزنانی در سن، شکل و اندازه‌های مختلف می‌بینم که با همان کودک در راهروها سرگردانند. دیگر واقعاً نمی‌دانم که از آن‌زمان تا‌کنون چقدر گذشته. هر‌چند که من هرگز پیر یا خسته نمی‌شوم، اما یک ترس، ترسی موهوم و ناشناخته در وجودم چنگ می‌زند و مرا از نفس می‌اندازد. ترسی که دیگر نه تنها در من بلکه ذره‌ذره در دل همه‌ی فروشندگان و خریداران در حال تسری و انتقال است. ترس از این که چیزی کم باشد.

دیدگاه‌ها   

#9 MOHSEN 1392-05-02 20:47
آی گفتی

بقالها همیشه از این هراس دارن که چیزی کم یشه !!!!

کاش محور اصلی داستان چیزی فراتر از دغدغه فروشنده بود در حالیکه میتوانست
فداکاریهای مادر و مادران را بهتر جلوه کرد.

چون از قدیم گفتنه اند حکم کودک حکم پادشاه را دارد.....

و من الله التوفیق.
#8 محمد کیان بخت 1391-06-16 08:03
به نظرم داستان , داستان خوبی بود ؛ بهتر است بگویم این داستان با وجود اینکه در چیدمان مطالب شاید می توانست بهتر از این باشد ! منتها داستان بهم چسبید . از نوع نوشتن داستان لذت بردم . به ارزوی موفقیت برای شما
#7 صالحه گریست 1391-04-30 21:24
شروع داستان من را برای خواندن ادامه اش مجاب کرد. توصیفاتش دقیق بود ولی روح نداشت. ایده ی جالبی بود ولی می توانست پایان متفاوت و بهتری داشته باشد.
#6 حامد جلالی 1391-04-08 16:35
سلام
خسته نباشید دوست من
وقتی می توانم یک داستان را تا انتها بخوانم و با آن تا حدودی همراه شوم نباید لجبازی کنم وباید بگویم خوب است.
اما نمی توانم بگویم عالی است!
از نگاه خواننده ی معمولی و غیر حرفه ای شاید زبانی که یک دست نیست و وحدت ندارد خیلی توی ذوق نزند و تعلیقِ داستان او را با خود همراه کند تا بفهمد آخرش چه می شود اما همین خواننده هم دلش می خواهد که او را درگیر فروشگاه کنید و این قدر با زبان گزارشی و خشک حرف نزنید تا بتواند همذات پنداری کند و خود را جزیی از خریداران فروشگاه بداند و آن وقت است که او هم در انتها همراه شما می تواند نگران باشد که چیزی کم نباشد ...
و از نگاه خواننده ای که داستان را با دقت های داستانی می خواند همان سطور اول که به کلمه ی "درب" می رسد به نظرم کمی پس می زند داستان را و جلوتر که می رود بعضی عبارت های غیر داستانی و توصیف های غیر داستانی باعث می شود نتواند به خوبی با داستان همراه شود
* درب به درهای دروازه های شهر و درهای خیلی خیلی بزرگ می گفتند و این غلط مصطلح را عوام استفاده می کنند و من و شما نباید به این گونه غلط ها دامن بزنیم!( " غلط ننویسیم" آقای نجفی بهتر توضیح داده است)
نماد و رمز را بسیار بسیار اشتباه می گیرند ... در این جا من نمادی ندیدم! نماد به چیزی می گویند که وقتی شما آن را تکرار می کنید همه ذهنشان به سمت مشخصی برود: مثلا شما وقتی از پرنده ی سفیدی در داستان اسم می برید ما به صلح فکر می کنیم و ... و در این داستان کلمه ی فروشگاه آمده و ما برای کلمه ی فروشگاه به غیر از خرید چیز دیگری نداریم و فروشنده و خریدار. و این داستان می توانست داستانی رمزی باشد چون خودش دارد برای کلمات معانی دیگری انتخاب می کند و سعی دارد در انتهای داستان این کلمات را با معانی خاص خودش به ما عرضه کند و این را دیگر نماد نمی گویند و رمز می گویند و حالا اگر این رمز جا بیافتد و دیگران هم استفاده کنند آن وقت به عنوان نماد استفاده می شود ...
برای داستان رمزی ابتدا باید طرح ساده و جذاب داشته باشیم که خواننده را درگیر خود کند که این داستان در ابتدا این گونه عمل می کند اما به نیمه که می رسد دیگری کلی گویی می کند و خواننده درگیر آن فروشگاه و جزییات آن نمی شود و همیشه خواننده را طوری نگه می دارد که انگار از بالا نظاره گر فروشگاه است و اجازه ی ورود نمی دهد
و مولفه های دیگر داستان رمزی که تاکید و تکرار است در داستان دیده می شود اما چون طرح خوب پرداخت نشده این ها کارکردی داستانی ندارند و البته از ذهن ما کمک می گیرند و با استفاده از کلمات توضیحی ای که داستانی نیست مثل مرگ و میر و ... سعی در جا انداختن داستان دارد
بیشتر از این وقت شریف شما را نمی گیرم
شاد باشین
#5 حسین مقدس 1391-03-24 13:04
از این که این داستان مورد توجه بعضی از دوستان قرار گرفته، احساس خوبی دارم. به نظرم بعضی داستانها با تکان خوردن دل ما نوشته می‌شوند. گاهی دغدغه ای پایدار و گنگ نطفه‌ی داستانی را می‌ریزد. چیزی که احساس می‌شود اما تن به هیچ منطق و قاعده‌ای مکشوفی نمی دهد.
#4 طيبه تيموري 1391-03-22 13:35
جناب آقاي مقدس
داستانتان را چندين بار خوانده ام
چه چيزي در فضاي ادبيات مهم تر ازاينكه با خوانش يك اثر تا مدتها درگير آن باشي و اثرش را حس كني؟؟
تعليق خوب داستان هميشه تا انتها مرا ترغيب به خواندن كرده و انتظاري كه هيچ پاسخي از آن گرفته نمي شود. مردي ابدي با مشتري ابدي مواجه است و بدون هيچ تلاشي در تغيير به معناي واقعي، ترجيح به انتظار كشيدن مي دهد
گمشده اي ابدي در فضاي داستان شما وجود دارد
مدام از خودم مي پرسيدم كه «من چي مي خوام؟»
به نظرم داستان خيلي خوبي بود
اميدوارم بيشتر و بيشتر بخوانمتان
#3 مهدی 1391-03-21 14:34
سلام خدمت آقای مقدس عزیز.
فروشنده ای که منتظر است تا کودکی که به همراه مادرش یا زنی به فروشگاه آمده شی دلخواه خود را پیدا کند و فروشنده را خوشحال کند.
در اینجا ما با دو زمان روبرو هستیم یک زمان گذرا و در حال تغییر و یک زمان ساکن که بر روی فروشنده و کودک تاثیر ندارد. در حقیقت آقای مقدسی تمام تلاش خودش را برای ساختن آدم تجریدی کرده است که زمان و مکان بر روی او اثر نکند . می توان داستان را یک داستان نمادین در نظر گرفت که امیال آدمی مثل همان کودک است که پایانی ندارد و اصلا نمی داند به دنبال چه است.
موفق باشید.
#2 مژده الفت 1391-03-20 23:23
ترس از این که چیزی کم باشد....داستان قشنگی بود.آدم وقتی همیشه کودک وار نگاه کند شاید هم پیر نشود از کجا معلوم؟
#1 سميرا صفري 1391-03-20 19:08
سلام داستان وسوزه خوبي بود.زياد توصيف نداشت.حالت طرح دارد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692