بدی تبعیدگاه این است که درپاسگاه شهری نگهبانی نمیدادم ولی حالا اینجا نگهبانی میدهم؛ و یک چیز دیگر، سربازهای اینجا فقط شش نفرند در حالیکه توی شهر حدود چهل نفر بودیم. اینجا غروبها بدجوری دل آدم میگیرد. در تبعیدگاه دلت برای دشمنت هم تنگ میشود. اما روزها روستای «آرمرده» شاید یکی از قشنگترین جاهای جهان میشود. کوههای مرتفع و سرسبز، درختهای انگور قرمز که بیشتر کوهها را پوشیدهاند، گلهای لاله، لالههای آبی و قرمز، گلهای زرد که دامنه را پرکردهاند. این روستا حتی آبشار هم دارد. روی دامنه اگر گل نباشد چمن سبز روییده. اما همهی اینها به کنار هیچچیز مثل قارچ کندن و سیگار کشیدن روی کوه، ما را سرحال نمیآورد. هفتماه دیگر خدمتم تمام میشود. یکماه و پانزدهروز است که به اینجا تبعید شدم و از همانروز اول دژبان صبح شدم. کارم این است که اشخاصی که از در وارد میشوند نامشان را بنویسم و تفتیششان کنم و یا مثلاً اگر دشمن حمله کرد او را از پا دربیاورم. البته اگر زیر چشم دژبان پاسگاه شهری کبود نمیشد، هیچ مدرکی علیه من نداشت و من اینجا نمیآمدم. در سربازخانه ممکن است بهخاطر یک قوطی کنسرو باز کن، دوستان، تخت خواب، خوش اخلاقی فرمانده و تلفنهای کارتی عمومی شهر را یکجا از دست بدهی. بیشتر اوقات سرم خلوت است و گرم خواندن داستانهای کوتاه. برویم سر اصل مطلب.
هرروز حوالی ساعت -نه- که دوساعت قبل از آن سر پست هستم کاخالد پسر همسایهی دیوار به دیوار پاسگاهمان را میبینم که کلنگ به دست با آن دندانهای یکی در میان بهطرف کوه میرود. فکر کردم «خوبه کار میکنه، اونی نیست که هیمن میگه.»
یکروز هیمن به من گفت: «دوماه قبل از اینکه تو به اینجا بیایی کاخالد را با قفل و زنجیر از بیمارستان روان و اعصاب آوردند. دکتر گفته بود: «تا یکهفته با قفل و زنجیر در خانه بماند اگر حرکت غیرعادی نشان نداد بیاورید بازش کنیم.» یک هفته بعد بازش کردند.
من میدانم که کاخالد خیلی دوست دارد زن بگیرد. کافی است کسی به او بگوید فقط و فقط و فقط...؟ او جواب خواهد داد «زن فقط زن کاخسرو آشپزمان»، اینرا به من گفته که یکروز کاخالد توی مسجد پیش ماموستا رفت و جلوی همه فریاد کشید «آهای ماموستا من زن میخوام»
ماموستا که تازه نمازش تمام شده بود به کاخالد نگاه کرد و گفت: «پسرم اینجا جاش نیست، زشته»
کاخالد گفت: «چی چی رو جاش نیست من زن میخوام»
حالا کاخالد دارد از روبروی دژبانی باهمان قیافهای که گفته بودم، کلنگ روی دوش بهطرف کوه رد میشود.
ماموستا گفت: «بی ادبی نکن پسر، این حرفها خوب نیست، این جا... »
تا زیاد دور نشده صدایش ميکنم: «آهای کاخالد، بیا اینجا کارت دارم» لبخند میزند و به طرفم میآید.
کاخالد به ماموستا گفت: «اگه زن بده تو چرا گرفتی؟ ها؟»
ماموستا عصبانی شد: «برو بیرون» و کاخالد در حالیکه از مسجد بیرون میرفت این جمله را با فریاد تکرار میکرد: «فقط و فقط و فقط زن. فقط و فقط و فقط زن»
روبروی دژبانی میایستد و سبیلهای فرمان دوچرخهایش را بالا میبرد بعد میگوید: «س س سلام دددژبان س س سیگار می میخوای»
چندبار از او سیگار گرفته بودم. میگویم: «نه بیا تو کارت دارم»
وارد دژبانی میشود، به من خیره میشود، گاهی وقتها چشمهایش ترسناک میشوند. میگویم: «کاخالد یه سؤال ازت دارم» میگوید: «ها؟» میپرسم: «فقط و فقط و فقط...؟»
مثل اینکه به او بگویم بزرگترین هدف تو و تمام مردم جهان چیست باتمام جدیت میگوید: «زن فقط زن»
من هم نمیخندم: «کاخالد چرا زن نمیگیری؟ پس تو کی میخوای زن بگیری؟»
کلنگش را روی زمین میگذارد. با گردن کج ودهان باز نگاهم میکند: «آآآدم ب ب باید ی ی یکیرو دددوست داشته ب ب باشه ت ت تا ب ب باهاش ازدواج ک ک کنه»
- «تو کسی رو دوست نداری؟»
کمی مکث میکند، فکر میکند و: «چ چ چرا ی ی یکی رو خ خ خیلی ددوست دارم» میگوید: «ن ن نمیشناسیش» میگویم: «کی هست؟» دوباره نگاهم میافتد به چشمهای ترسناکش میگویم: «از کجا میدونی نمیشناسمش؟ خونهشون کجاست؟»
به خانهی کاناجی که روبهروی ماست اشاره میکند و میگوید: «چ چ چند ک ک کوچه پ پایینتر»
به انگشت اشارهاش نگاه میکنم، میگویم: «نکنه عاشق دختر کاناجی شدی؟ ها؟»
چشمهایش باز میشود. دندانهایش را کاملاً نشان میدهد. گردنش راست میشود و میزند روی کتفم: «ش ش شیطون ت ت تو ااز کجا می میدونی؟»
دختر کاناجی را هرروز حوالی ساعت - نه- میبینم که از در هال بیرون میآید و توی حیاط دست و صورتش را میشوید. بعد به گلها و درختهای باغچه آب میدهد و سریع برمیگردد توی هال. ولی قبل از آن یک نگاه به من توی دژبانی که دقیقاً روبهروی او هستم میاندازد. محال است یکروز به من نگاه نکند. اتفاقاً یکروز بدون اینکه به من نگاه کند وارد هال شد و تا چندثانیه من وحشتزده به در هال خیره شدم. ناگهان در را باز کرد؛ به من نگاه کرد و رفت تو دوباره در را بست.در خانهی کاناجی بهجای دیوار از چوبهایی با سیمهای متصل بههم استفاده شده، برای همین داخل حیاط را بهراحتی میتوان دید.
هیمن هرروز سر سفرهی نهار یا شام یا بعد از ظهرها که دور هم مینشینیم از عشق بیپایانش به دختر کاناجی میگوید و میخواهد بعد از خدمت با او ازدواج کند. هیمن بسیار ریز نقش، کوتاه و بچه مینماید. او سواد آنچنانی ندارد. جعفر همیشه سرش کلاه میگذارد. آخرین کلاه این بود که امسال سیزده بدر، سیام افتاد. هیمن مرخصیاش را به تعویق انداخت و نوبت به مرخصی جعفر رسید. سن او از همهی ما کمتر است. او به بهانههای مختلف به خانهی کاناجی میرود؛ مثلاً برای قرض گرفتن کاردی، انبردستی و یا آچاری. کاناجی یک ماشین لندکروز دارد و همهی اين وسایل را از بخت خوش هیمن ماشین کا توفیق فرماندهی تبعیدگاه، زود به زود خراب میشود. هروقت هیمن به خانهی کاناجی میرود دختر کاناجی در را برایش باز میکند. یکبار گفت: «بالاخره اونو خندوندم، بالاخره برام خندید!»
او شبها که توی برجک بالای اتاق دژبانی سر پست نگهبانی است همهی حواسش به خانهی کاناجی است و پنجرهی اتاق آنها. تا وقتی دختر کاناجی بیاید و رختخوابها را پهن کند، او را ببیند. چندبار که خواستم توی برجک پیش او بروم، اجازه نداد و حرفهایی را تحویلم داد که من وقتی آنها صبح به دژبانی میآمدند، میگفتم: «فرمانده گفته هیچکی حق نداره سر پست نگهبانی پیشت باشه والا اضاف خدمت میخوری.»
یکبار من هم به سرم زد که به بهانهای به خانهی کاناجی بروم، وقتی زن کاناجی هم از خانه بیرون رفت و مطمئن شدم فقط دختر کاناجی و برادر کوچکش در خانه ماندند، رفتم. وقتی در حیاطشان قدم میزدم احساس میکردم همهی «آرمرده» داشت میلرزید. به در چوبی هال که رسیدم نزدیک بود برگردم چون حالم بد شد ه بود ولی دیگر نمیتوانستم برگردم چون ممکن بود مرا دیده باشند. یکی از مربعهای چوبی در را انتخاب کردم و درون شیشهایش را کوبیدم. بهمحض اینکه دختر کاناجی در را باز میکرد میگفتم: «قرار بود به معتصم ریاضی درس بدهم» قبلاً من و برادرش معتصم دربارهی این موضوع صحبت کرده بودیم. بعد از مدتیکه نمیدانم چقدر طول کشید، کسی در را باز نکرد. چهار پله را پایین آمدم و از راهی که آمده بودم برگشتم. توی حیاط به پنجرهی خانهشان که یک متر با زمین فاصله داشت نگاه کردم، دختر کاناجی پشت شیشههای پنجره داشت به من نگاه میکرد، ایستادم و به او خیره شدم، او هم نه حرفی زد و نه حرکتی کرد. با آن چشمهای بزرگش که کم پیش میآمد پلک بزند داشت با من حرف میزد و من احساس تازهای پیدا کرده بودم. ایندفعه به پوست صورتش چندمتری نزدیکتر شده بودم.
خانوادهی کاناجی به نگاههای بیشرمانهی مردم به دخترشان عادت کردهاند. بعضی وقتها فکر میکنم این دختر دارد توی این ده تلف میشود.
میگویم: «کاخالد اونو بهت میدن؟»
دوباره گردنش کج میشود: «آآآره ددداش کوکوکوچیکهاش م معتصم ب بهم گفت»
«چی گفت؟»
«گ گ گفت اااگه کوکوکوه آآآربابا رو ب ب بکنی کژال رو ب ب بهت می میدیم.»
زیر لب میگویم: «پس هرروز میره آربابا رو بکنه. طفلکی« میگویم: «کژال کیه؟»
«دددختر ک کاناجی ددیگه»
«یه بار دیگه اسمشو بگو»
«کژال»
«یه بار دیگه؟»
«کژال، کژال، کژال!»
بهمن را میبینم که سینی چای بدست بهطرف دفتر فرماندهی میرود. به او نگاه میکنم: «هی، امروز زودتر سرپست بیا، کار دارم»
ساعت ده و نیم است. هیچکس توی خیابان نیست، توی حیاط کاناجی هم هیچکس نیست «پس تو هرروز میری کوه بکنی؟»
فقط چشمهایش را هم میزند که حالت بچهگانهای پیدا میکنند. میخواهم چیزی بگویم که «ف ف فرهاد ک کوه کن رو رو می میشناسی؟»
«نه»
«ب ب بعد ب ب بگو س سواد ددارم؛ ف ف فرهاد ت تو ک ک کرمانشاه بود. ع ع عاشق ددختری ب به اسم ش ش شیرین می میشه. ب ب بهش می میگن ب باید کوکوه بکنه اا ونم می میره ک ک کوه ب بکنه ب ب بعد ب براش خ خبر می میآرن ش ش شیرین ب به زور پ پ پدر و م م مادرش ااازدواج ک کرد اااونم خ خ خودشو می میکشه ش ش شیرین هم ووقتی می میفهمه خ خودکشی می میکنه»
میگویم: «کاخالد چند سالته؟»
بدون اینکه فکر کند میگوید: «ب ب بیست ون نه سال.»
وقتی برای جواب سؤال فکر نمیکند یعنی اینکه جواب سؤال حتماً درست است و توهم نیست.
میپرسم: «چند کلاس خوندی؟»
«ص ص صد ک ک کلاس.» اینرا هم بدون فکر کردن میگوید. چشم غره میآیم و میگویم: «کاخالد میری برام سیگار بگیری؟»
میگوید: «چ چ چشم د د دژبان ت ت تو ف ف فقط جون ب ب بخواه.»
میگویم: «هشت نخ مثل همیشه، کسی هم نفهمه.»
تا اینرا می شنود از دژبانی بیرون میرود و بهطرف بازار میدود حتی فرصت نمیدهد به او پول بدهم.
به خانهی کاناجی نگاه میکنم. چرا کاناجی برای خانهاش بهجای دیوار از این چوبها و سیمها استفاه کرده؟ یعنی فقط بهخاطر این است که یک پاسگاه روبهروی خانهاش است؟
چشمم به نوشتهی روی میز میافتد. «هر اشک که میریزد اعتراضی است» مطمئنم اینرا بهمن نوشته چون فقط او از این چیزها مینویسد. اشعارش را فقط برای من میخواند چون تنها من هستم که جدی میگیرم و دربارهی شعرهایش چیزهایی میگویم. همهچیز بهمن بزرگ است، بینی، لبها، چشمها، دندانها و پاهایش. او خیلی اصرار دارد بفهمد واقعاً همانیکه کژال را ساخته، خود او را ساخته؟ او بدن یک ورزشکار تمام عیار را دارد. چون قبل از سربازی کار او تخلیهی کامیونهای آرد یا برنج بود. او حتي برایم از کارگری در سفارتخانهی هند و مهربانیهای هندیها و دلتنگیهایش برای آنها، تعریف کرد. بهمن یک آینهی کوچک در جیب خود دارد و هرچند ساعت یکبار به صورت خود نگاه میکند. این اتفاق ممکن است حتي ساعت دو نیمه شب هم بیفتد. هیچکدام از ما سر از کارش در نیاوردیم. یکروز بعدازظهر که پست دژبانی دست بهمن بود، به دژبانی آمدم و کنارش ایستادم، داشت به خانهی کاناجی نگاه میکرد. من هم نگاه کردم. کژال داشت توی حیاط ظرف میشست. بهمن گفت: «چیه، جایی میخوای بری؟ برو به کسی چیزی نمیگم»
«نه جایی نمیخوام برم اومدم پیش تو.»
و دوباره به خانهی کاناجی نگاه کردم. او هم نگاه کرد، بعد به من. «برو الآن فرمانده میآد برام اضاف میزنه»
بدون اینکه نگاه از خانهی کاناجی بردارم، گفتم: «فرمانده الآن نمیآد.»
عصبانی شد گفت: «برو بیرون لعنتی» و از دژبانی پرتم کرد بیرون.
سرو کلهی کاخالد پیدا میشود. سیگارها را به من میدهد. اصرار میکنم که پولشان را بگیرد ولی قبول نمیکند.
□
از حمام بیرون میآیم و در حالیکه سرم را با حوله خشک میکنم بهطرف آسایشگاه میروم. وارد آسایشگاه که میشوم هیمن را میبینم که به تخت تکیه داده، چشمهایش را بسته و چند بسته قرص کنارش ریخته است. رو به آینه میایستم دستی به صورت تیغ کشیدهام میزنم و میگویم: «بیرون صدا میآد، خبریه؟» جوابی نمیشنوم. ابروهایم را مرتب میکنم و میگویم: «چیه مردی؟این قرصا چیه؟» صدای موسیقی و کف زدنها بیشتر میشود. میگویم: «هیمن فکر کنم خبریه» حوله را روی تخت میاندازم و بیرون میروم. میروم به دژبانی، درب دژبانی را که باز میکنم چشمم میافتد به مردهایی که دستهایشان را به هم گره زدهاند و هماهنگ با موسیقی پاهایشان را به هوا پرتاب میکنند. معتصم را میبینم که گوشهای نشسته و دست میزند. از دژبانی بیرون میآیم. کاخالد را میبینم که به دیوار تکیه داده و با آن چشمهای بچهگانهاش به مردان و زنانی که میرقصند و کف میزنند خیره شده. میگویم چی شده کاخالد بدون اینکه به من نگاه کند «دددارن کژال رو می می میبرند»
«مگه قرار نبود درس بخونه؟»
«آآآره ق ق قرار بود ت ت تا من ک ک کوهو ب ب بکنم اااون دددرس ب ب بوخونه ووولی م م معتصم گفت م م مان ب ب باش ب ب به زور ش ش شوهرش د د ادن»
به چشمهایش نگاه میکنم حتی خیس هم نیستند. نمیدانم چه حالتی دارد به من دست میدهد. باخود میگویم از بالای پشتبام شاید بهتر بتوانم عروسی را ببینم. شاید توانستم کژال را در لباس عروسی ببینم.
میگویم: «کاخالد بریم بالا» جواب نمیدهد. درب دژبانی را باز میکنم و توی پاسگاه میروم. بهطرف پلهها میدوم. پلهها را یکیدرمیان میپرم. قبل از اینکه بهطرف برجک بدوم صدایی میگوید: «جلو نیا همونجا بایست»
بهمن را میبینم، کنار برجک نشسته و لولهی تفنگش را زیر فکش گذاشته. میگویم: «بهمن چیکار داری میکنی؟ اون اسلحه رو بزار کنار»
«مگه چندبار باید بهت بگم سر پست من نیا؟ مگه تو نمیفهمی اضاف میزنند؟»
لولهی تفنگ درست زیر فکش است و انگشت دست راستش روی ماشه.
«الآن که مسئول شب اینجا نمیآد، میخوای چیکار کنی اون لعنتی رو بزار کنار»
«میخوام یه شعر بگم»
خیالم راحت میشود «بگو گوش میدم»
«دیگر شعرهایت
مزهی آنروزها را نمیدهد
و حتي دیدن یا ندیدنت
مزهی دیدن یا ندیدن»
ساکت میشود. سرش را به طرفی میچرخاند که موجی از صدای موسیقی محلی از آنجا میآید. او عاشق موسیقی محلی است. چشمهایش مثل الماس میدرخشند. میگویم: «بقیهش؟»
به من نگاه میکند که میخکوب شدهام و میترسم یک قدم به طرفش بروم. میگوید: «خیلی دوست داشتم برم هند، دلم واسهی همهی هندی ا ی دنیا تنگ شده»
«چرا بقیهی شعر رو نمیگی؟»
«شعر گفتن چه فایدهای داره؟» کمی سکوت میکند: «خیلی دوست داری بقیهش رو بشنوی؟ واقعاً دوست داری؟»
زانو میزنم: «خواهش میکنم»
«حالا اگر به تو بگویم
که یک آسمان با من فاصله داری
باید بفهمی
که چقدر زمینی هستی
فرشتهی زمین هم که باشی
باید از بالای آسمان نگاهت کنم»
نگاهم گیر کرده است به ماشهی تفنگ و انگشت بهمن. انگشت را پایین میکشد. چشمهایش را به من میدوزد. پشیمانیاش را در چشمهایش میبینم ولی به اندازهی کوچکترین تکهی زمان دیر شده است.
دیدگاهها
مرسی؛ جالب بود؛ و دوست داشتنی
اسم داستان قشنگ بود و به جا و تعلیق خوبی داشت
دوستش داشتم
این که کژال را توصیف نکردی به نظرم خوب بود و او را تبدیل به شخصیتی خاص و دوست داشتنی کردی – آن قدر که من هم در حال حاضر حس می کنم دوستش دارم! -
چند نکته ی کوچک هم هست که برای بهتر شدنش می خواهم بگویم:
اول این که توضیحات اول کاملا می توانند حذف شوند و داستان از همان جا شروع شود که خودت گفتی برویم سر اصل مطلب ... توضیحات بالا غیر ضروری است و می شود قسمت هایی از آن را استادانه درون داستان گنجاند، مثلاًز مانی که از خانه صحبت می شود منظره های پشت آن را گفت و یا در دیالوگی تبعیدی بودنش را بفهمیم، در هر حال به نظرم این نوع توصیف در ابتدا و توضیح دادن غیر داستانی است...
انتهای داستان هم جای کار بیشتری دارد
این که یکباره داستان فصل می خورد و همه چیز تمام می شود کمی عجولانه بستن داستان است و به نظر یک نوع کلافگی نویسنده است
راوی ای که در ابتدا به آن خوبی توصیف می کند و فضا سازی می کند و روبروی در خانه ی کژال هر روز نگهبانی می دهد به طور حتم چیزهایی از رفت و آمد های خواستگاران و یا بالاخره مقدمات عروسی را دیده و فهمیده است! و این یک باره دیدن و یک باره فهمیدن را از راوی داستان نمی پذیریم و من می گذارم به حساب بی حوصلگی نویسنده ...
زبان در قسمت هایی دچار ایراداتی بود که بعضی بیشتر شبیه غلط های تایپی بود و بعضی هم از دست نویسنده در رفته بود چون در اکثر موارد زبان خوبی داشت
خودکشی دو سرباز در نیامده است و به نظرم اطلاعات بیشتری راجع به خودکشی با قرص باید داشته باشی که بعد از استفاده ی حتی تمام قرص ها و از بدترین نوع چه حالاتی دست می دهد و چه تایمی وقت می برد و بی تفاوتی راوی نسبت به قرص ها و بی حرکتی دوستش هم باور پذیر نبود
داستان استخوان بندی خوبی داشت و این موارد که حقیر گفتم چیزی از ارزش های داستان کم نمی کند و امیدوارم با رفع نواقص احتمالی داستانی به مراتب قوی تر را شاهد باشیم
شاد باشی
مرسی؛ جالب بود؛ و دوست داشتنی
اسم داستان قشنگ بود و به جا و تعلیق خوبی داشت
دوستش داشتم
این که کژال را توصیف نکردی به نظرم خوب بود و او را تبدیل به شخصیتی خاص و دوست داشتنی کردی – آن قدر که من هم در حال حاضر حس می کنم دوستش دارم! -
چند نکته ی کوچک هم هست که برای بهتر شدنش می خواهم بگویم:
اول این که توضیحات اول کاملا می توانند حذف شوند و داستان از همان جا شروع شود که خودت گفتی برویم سر اصل مطلب ... توضیحات بالا غیر ضروری است و می شود قسمت هایی از آن را استادانه درون داستان گنجاند، مثلاًز مانی که از خانه صحبت می شود منظره های پشت آن را گفت و یا در دیالوگی تبعیدی بودنش را بفهمیم، در هر حال به نظرم این نوع توصیف در ابتدا و توضیح دادن غیر داستانی است...
انتهای داستان هم جای کار بیشتری دارد
این که یکباره داستان فصل می خورد و همه چیز تمام می شود کمی عجولانه بستن داستان است و به نظر یک نوع کلافگی نویسنده است
راوی ای که در ابتدا به آن خوبی توصیف می کند و فضا سازی می کند و روبروی در خانه ی کژال هر روز نگهبانی می دهد به طور حتم چیزهایی از رفت و آمد های خواستگاران و یا بالاخره مقدمات عروسی را دیده و فهمیده است! و این یک باره دیدن و یک باره فهمیدن را از راوی داستان نمی پذیریم و من می گذارم به حساب بی حوصلگی نویسنده ...
زبان در قسمت هایی دچار ایراداتی بود که بعضی بیشتر شبیه غلط های تایپی بود و بعضی هم از دست نویسنده در رفته بود چون در اکثر موارد زبان خوبی داشت
خودکشی دو سرباز در نیامده است و به نظرم اطلاعات بیشتری راجع به خودکشی با قرص باید داشته باشی که بعد از استفاده ی حتی تمام قرص ها و از بدترین نوع چه حالاتی دست می دهد و چه تایمی وقت می برد و بی تفاوتی راوی نسبت به قرص ها و بی حرکتی دوستش هم باور پذیر نبود
داستان استخوان بندی خوبی داشت و این موارد که حقیر گفتم چیزی از ارزش های داستان کم نمی کند و امیدوارم با رفع نواقص احتمالی داستانی به مراتب قوی تر را شاهد باشیم
شاد باشی
خيلي تبريك مي گويم داستان خوبي است.
ازنظرمقدمه ونام داستان وانتظار وبحران وحادثه اصلي وفرعي خيلي عالي بود.
نویساباشید.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا